شب چادر سیاهش را در آسمان پهن کرده بود. مرواریدهای درخشان درشب خودنمایی میکردند. چشم به اسمان دوخته بودم. مدت زمان زیادی بود که فکرپوران دوست قدیمیام
مرا رها نمیکرد. نمیدانستم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد. استرس دیدار فردا مرا میترساند.
زیر لب گفتم: لعنت به تو جواد.
من و پوران از سال اول دبیرستان هم کلاسی بودیم. رفته رفته دوستی ما عمیقتر شد.
سال سوم دبیرستان بودیم که پوران دختر شاد وسرزنده کلاس شاگرد زرنگ مدرسه روز به روز غمگینتر میشد. هر بار علت حال بدش را از او جویا میشدم. سعی میکرد از پاسخ دادن فرار کند. نگرانش بودم از دختر شاد وزرنگ کلاس خبری نبود. سوالهای زیادی در سرم بود. بالاخره با اصرار زیاد پوران لب باز کرد.
گفتم: «پوران حرف بزن لطفآ، باور کن نگرانتم.»
پوران دست مرا گرفت وبه گوشهای از حیاط مدرسه برد.
خیلی ارام جوری که کسی متوجه نشود گفت: «من عاشق شدم.»
پوز خندی زدم و گفتم: «مبارک باشه.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که ادامه داد «پدر ومادرم نمیدونن. میدونم که اگربفهمن اجازه ازدواج به ما نمیدن.» اشکهایش سرازیر شد.
گفتم: «چرا اجازه ندن؟»
پوران با چشمهایی پر از اشک با بغضی در گلو گفت: «اخه اون پسر، کارگر کریم اقا مغازه داره.» از تعجب دهانم باز مانده بود.
خانواده پوران از خانوادههای تحصیل کرده تهران بودند. وجواد کم سواد با شغل نا مناسب
از یکی از روستاهای اردبیل.
با عصبانیت گفتم: «تمام کن این مسخره بازی رو تو کجا واون اون پسر کارگر کجا، اگر پدر ومادرت بفهمند قیامت بپا میشه.»
پوران با اشک واه گفت: «میدونم.»
چند ماه بعد پوران توانست با مخالفتهای خانواده به عقد وازدواج جواد در بیاید. پوران قول داده بود جواد ادامه تحصیل بدهد. تا به موقعیت اجتماعی ایده آل برسد.
*****
ده سال بعد جواد وارد دانشگاه شده بود ودر رشته حقوق تحصیل میکرد. اوایل پواران به خودش وجواد بابت این تلاش و موفقیت افتخار میکرد. رفته رفته تعقیر رفتار جواد او را دلزده وناراحت کرد. تا جای که بالاخره جواد در مقابل ناراحتیهای پوران حرف اخرش را گفت: «من یکسال دیگه وکیل میشم تو دیپلم داری. من باید با کسی در حد خودم ازدواج بکنم. توبه درد من نمیخوری.»
جواد اعتراف کرده بود که عاشق یکی از دختران هم کلاسی خودش شده. بعد از آن روز
دیگر هیچ کس جواد را ندید.
بعد از مدتها تصمیم به ملاقات پوران گرفته بودم. نمیدانستم چطور باید با او روبرو بشوم ودلداریش بدهم.
به محض فشردن زنگ، در باز شد پوران با اشتیاق به استقبا لم آمد.
مرا تنگ در آغوش کشید. شاد بود وپر شور همان پوران قدیمی. وقتی متوجه تعجب من شد. گفت: «اینجوری نگاه نکن. خود کرده را تدبیر نیست. خودم اشتباه کردم. تاوانش رو هم پس دادم. باید به حرفهای پدر ومادرم گوش میدادم. دومین تجربهام این بود که یاد گرفتم به اندازه بعضی از ادمها نباید دست زد.بعضی از ادمها ظرفیت بزرگ شدن رو ندارن. با هیجان ادامه داد. «در عوض دارم اماده میشم برای کنکور. میخوام پزشکی بخوانم همون کاری که باید انجام میدادم.»
این بار من بودم که از خوشحالی اشک میریختم. از اینکه پوران را شاد وبا انگیزه، قوی وسرحال میدیدم خوشحال بودم. به قدرت ودرک بالای او حسادت کردم.
هرگز فراموش نکنیم تجربیات پدر ومادرها بهترین راهنما وراهگشا در زندگی است. ■