داستان «انار نارس» نویسنده «نسرین ناصری»

چاپ تاریخ انتشار:

nasrin naseri

غروب بود.  وقتی پایم را در کوچه گذاشتم، دیدم که زن همسایه تکیه‌داده به درخت خشک شده‌ی کنار خانه‌شان.  سرش پایین بود و چارقد سفید گلدارش نمور شده بود.  لباس هایش را باران خیس کرده بود و گونه‌اش را اشک‌هایش.

وقتی پایم را در کوچه گذاشتم، درختان ساکت بودند.  جوی آب روان نبود و راکد بودوداشت  می‌گندید  . باد در گوش انار های نارس پچ‌پچ نمی‌کرد و باران هم خوابیده بود روی چارقد گل‌دار زن‌همسایه.
صدای پای‌ رهگذری، زن را از جایش پراند . صدای پایش سکوت کوچه را خفه کرد.  زن همسایه دستی به چارقدش کشید و به سمت آن مرد رهگذر دوید .
دیدم که چانه‌اش لرزید.  شنیدم که گفت:«دوریت جونم رو گرفت.»
رهگذر خندید.   باد صدای خنده‌اش را به گوش انارهای نارس رساند و  آب در جوی لحظه‌ای لرزید.
دیدم که گنجشک نموری بال هایش را تکاند و پشت شاخه‌ی درخت، گوش ایستاد!
رهگذر گفت:«می دونی عاشق وقتی هستم که دستت رو دور کمرم حلقه می‌کنی؟»
بی معطلی آستین های باران خورده‌ی زن، کمر رهگذر را اسیر کرد.
صدای پچ پچ برگ‌های خیس درختان بلند شد.
دستان زن، گل رزی که رهگذر پشت سرش مخفی کرده بود را در آغوش کشید.  سرش را کمی خم کرد و با چشم‌های بسته گل را نفس کشید. انگار به اندازه‌ی یک عمر دوری، بالاخره نفسی راحت می‌کشید.  ریه‌هایش پر شد از عطر گل و آغوش گشوده‌ی رهگذر.
شنیدم که زن گفت:«اما، دوریت جونم رو گرفت»!
رهگذر خندید.
وقتی رهگذر رفت، زن همسایه با گل در دستش دوباره تکیه داد به تن خیس درخت.
صدای پچ‌پچ درختان پر از سکوت شد.
روز بعد وقتی پایم را در کوچه گذاشتم، زن همسایه را ندیدم.
سراغش را که از مادرم گرفتم گفت:« اون زن بیچاره سی سال پیش وقتی شوهرش رفت جنگ،  اونقدر کنار اون درخت منتظرش موند که جون داد،  اما  تو از کجا میشناسیش؟»
دیدم که باد در سکوتش غرق شد و  اناری نارس پشت شاخه‌ها غروب کرد.

داستان «انار نارس» نویسنده «نسرین ناصری»