داستان «زندگی درون بادکنک» نویسنده «گلبرگ فیروزی»

چاپ تاریخ انتشار:

golbarg firoozi

روبه روی آینه ایستاده ام به صورت داخل قاب نگاه میکنم.چشمانی بی حال که از دو طرف به سمت پایین کشیده شده .بینی عقابی که هر بار دیدنش من را به یاد شیطنت کودکی ام می اندازد و شکستن بینی ام موقع افتادن از روی تاب خانه پدر بزرگ.

لبهایی باریک و قیطانی.فقط ابروها در میان صورت کشیده ام زیبا نقاشی شده؛ پر پشت و خوش نقش .از آینه فاصله میگیرم دستی به موهایم میکشم و پشت سر جمعشان میکنم.خانه ساکت است و این سکوت و سکون اظطرابم را بیشتر میکند.

تلویزیون را روشن میکنم ،میزنم روی شبکه ای که برنامه راز بقا پخش میکند همانطور که نگاهم به تصویر است برگه دانشجویان را از داخل کیفم در می آورم و مشغول بررسی تحقیق هفته گذشته آنها میشوم.

گاهی نگاهی به تلویزیون میاندازم ،گاهی به برگه ها .آنجا درون قاب تلویزیون مستندی راجع به زندگی ماهی نرِ بادکنکی ژاپنی در حال نمایش است.

ماهی را میبینم که کوچک است و به قول گوینده آنقدر ریز و نحیف که بین آنهمه ماهی رنگی میان اقیانوس به چشم نمی آید.

خودکار از دستم روی سرامیک می افتد،خم میشوم تا از روی سرامیک برش دارم.کف خانه تمیز و براق است و نمایی از اندام لاغر و ظعیفم  میان چهار گوشهای سرامیک نقش انداخته.یاد عکس پروفایل می افتم.

ظهرکه اسکندر خواب بود  سر وقت گوشی اش رفته بودم.خیلی وقت بود فکر میکردم درون این جسم ناهنجار میان انگشتانش خبرهایی است که از آن بی خبرم.

روی صفحه پیامی آمد:«سلام عزیزم،من امروزمو واست خالی کردم،منتظرم.»

جلوی پیام اسم (رضوی)به چشمم زشت و زننده آمد.

معلوم بود اسم برای رد گم کردن است.رفتم روی پیغام؛صفحه ای باز شد .آنقدر حجم پیغامها زیاد بود که نشانه کنار گوشی ریز شده بود و معلوم نبود اول این صفحه بی انتها کجا بود؟

چشمم روی پروفایل زن جوان ثابت ماند.رفتم داخل عکسش ؛خوش اندام بود با لبانی درشت،چشمانی بادامی ،از همانهایی که اسکندر می‌گفت :«چشم فیلیپینی های پدر سگ!»

نگاهم به ماهی درون تلویزیون می افتد.گوینده  در مورد زندگی ماهی توضیحاتی میدهد. اینکه این نوع از ماهی علی رغم اینکه خیلی بیرنگ و نما است اما در سرش یک طرح کامل ریاضیاتی دارد.

ریاضیات همیشه من را به وجد می آورد ،کمی از پروفایل غافل میشوم و چشم میدوزم به حرکات  زیبای ماهی که برای یافتن جفتش تنها با دو باله کوچک کف اقیانوس خطوطی زیبا طراحی میکند.

یاد دانشجوها می افتم ،نگاهم به اولین ورق ثابت میماند،پر از فرمول‌هایی است که باید با کوتاه ترین راه به جواب می‌رسیدند.ذوقی کوچک ،اندازه باله های ماهی درونم جان میگیرد،حواسم پرت فرمولها میشود . تمام مباحث فیزیک و فلسفه که در دانشگاه خوانده ام میان ذهنم میدرخشد. یادم می آید سال آخر کارشناسی فیزیک با اسکندر آشنا شدم،و باز یادم می آید همان موقع هم چقدر برایم عجیب بود که اسکندر میان آنهمه دختر شاداب و سرزنده و رنگین،  من را که با مانتو و شلواری  ساده که بیشتر شبیه کارمندهای درجه چند اداره بودم تا دانشجوی برتر فیزیک  چطور من را برگزیده بود؟

اسکندر با آن قد و قامت ،صورت شاداب و سرزنده که گل سرسبد دانشکده خودشان بود و کارشناسی ارشد فلسفه میخواند و خودش می‌گفت:«رشته مهندسی رو دوست داشتم،اما به خاطر پدرم فلسفه میخونم.»  نباید من را انتخاب میکرد.

این را نه فقط من که تمام آنهایی که از موضوع با خبر شدند با پچ پچ در گوش هم می‌گفتند.برای اینکه از او عقب نمانم برای ارشد و دکتری فلسفه خواندم.

وقتی میان حیاط دانشکده ،وسط ساختمان نیمه تمام کتابخانه جدید  به اسم کوچک صدایم کرد،متعجب ایستادم.نگاهی به دور و برم انداختم فکر میکردم شاید  کسی هم نام من بوده.حتی فکرش را هم نمی‌کردم نامیدن اسمم از زبان او سرانجام بشود همبستری با او.

باز یاد پروفایل می افتم،چقدر تصویر زن آشنا است .به مغزم فشار می آورم نگاهم به ماهی است که چگونه تلاش میکند تا به قول مجری قصری برای جفتش بسازد.خدایا من این زن را کجا دیده بودم؟

بلند میشوم،چای دم میکنم.سری به غذای مورد علاقه اسکندر میزنم که بویش همه خانه را پر کرده.نگاهی به خودم می اندازم.

باید لباس تازه ام را می‌پوشیدم.بلوزی کرم با یقه کراواتی همراه دامنی تا بالای زانو که قهوه ای است و پر از پلیسه های ریز.چهره زن میان پلیسه های دامنم گم و پیدا میشود.

کمی آرایش میکنم باز یاد عکس پروفایل می افتم که چقدر از من زیباتر است و یاد قلب‌هایی که زیر پست هایی که نخوانده بودم برای هم ردیف کرده بودند.

سرویس چای خوری که مادر اسکندر برای تولدم آورده بود را از جعبه اش در می آورم.فنجانهایی لیمویی با برگهای ریز و درشت سبز.حال خوبی دارم.

باز نگاهم به ماهی است که چطور از صدفهای  کف اقیانوس برای زیبا کردن قصرش استفاده میکند.به اتاق میروم کمی عطر به خودم میزنم و گوشه برگه آزمایشگاه را میسرانم زیر رومیزی دستبافت خودم.یادم می آید که چطور برگه را از چشم اسکندر پنهان کرده بودم و چطور روزی که اتفاقی نگاهش به برگه افتاده بود با خشم گفته بود:«اینجا چی نوشته؟!»

من رنگم پریده بود ،با لکنت گفته بودم :«دکتر گفت حتی ناباروری هم درمان دارد.»

و بعد از آن روز همه چیز به هم خورد.

ماهی کوچک قصرش آماده است.منظر است تا از میان دنیایی از ماهی های رنگین،جفتش را پیدا کند.

یادم می آید چطور بعد از اینکه نقصم آشکار شد حتی یک لحظه هم دست از تلاش برای راضی نگه داشتن اسکندر نکشیده بودم.

مجری میگوید:«ماهی بادکنکی تمام روز و حتی تمام هفته تلاش میکند تا جفتش را بیابد .او با باله های کوچکش سطح شن را زیر و رو میکند تا بهترین سازه را آماده کند،و بالاخره شاهکارش آماده میشود.»

قل قل غذا اوج میگیرد،کتری سوت میکشد.بوی عطر فرانسوی بی نظیر من همه خانه را پر کرده و کار بررسی اوراق  دانشجوها تمام شده.

گوشه کاناپه لم میدهم خانه ماهی آماده است زیبا و خارق العاده ؛ دوربین این سازه شگفت انگیز را از زاویه بالا نشان میدهد.ماهی میان سازه میچرخد.تصویر خانه ماهی را از بالاتر نشان میدهد .خانه زیباست و پر از تزییناتی که با صدفهای ریز و درشتْ میان برآمدگی های تپه مانند، زیبایی آن را دوچندان کرده است.

مجری میگوید:«در هیچ کجای جهان حیوانی وجود ندارد که بتواند چنین بنای شگفت انگیزی بسازد.»

نگاهی به خانه ام میاندازم،نگاهی به خودم و نگاهی به ساعت که دو بامداد را نشان میدهد.

بلند میشوم میان خانه ام قدم میزنم .چراغها را خاموش میکنم .غذا را که سرد شده  درون یخچال میگذارم برمی‌گردم روبه روی تلویزیون کز میکنم.گوینده میگوید:«اگر این نتواند توجه کسی را جلب کند،هیچ چیز دیگری هم نمی‌تواند.»

کنترل تلویزیون را پیدا نمیکنم .گوینده حرفهایی میزند که با دور شدن از تلویزیون دیگر صدایش را  نمی شنوم و درون تاریکی اتاق خودم را میان لحاف سفیدی که خط‌های مورب سیاه دارد گم میکنم.

صدای  پاشنه کفشی میان پاگرد اعصابم را به هم میریزد.صدای کفش  کمتر و کمتر و کمتر میشود. انگار به طبقات بالا رفته باشد.با خودم فکر میکنم:«هنوز خیلی از همسایه ها را درست نمی‌شناسم.»

کلید در قفل میچرخد و من خودم را به خواب میزنم.

داستان «زندگی درون بادکنک» نویسنده «گلبرگ فیروزی»