با طنابی که دور گردنش پیچیده شده بود وسط آپارتمانش آویزان یافتیمش. رگهای دستها و مچهایش باد کرده بودند و آن چشمان خرمایی همرنگ موهایش که همیشه تفکری عمیق در آنها موج میزد، بسته شده بودند. لبهایش خشک و ترکخورده بود و شانههای قوی و استوارش در آن سن هفتاد سالگی در هوا معلق بودند.
همان پیراهن چهارخانهی چین و چروک و شلوار کتانی که هربار او را میدیدیم تنش بود یا شاید چند دست از آنها را گرفته بود و هر بار یک دست را تن میکرد. چیز زیادی در موردش نمیدانستیم، فقط فهمیده بودیم که نویسنده بود. هر گاه او را میدیدم و هم کلام میشدیم هیچ وقت راجعبه گذشتهاش صحبت نمیکرد. هیچ گاه ندیدم خویشاوندی یا کسی به او سر بزند و هیچ نامهای یا بستهای برای او پست نمیشد و همهی اهالی میدانستند که او تنها بود. زیر پایش صندلیای چوبی افتاده بود و در کنارش کاغذهایی که دور تا دور صندلی پخش بودند. همهی آنها را جمع کردم و موقعی که کسی حواسش نبود زیر لباسم قایم کردم. قبل از اینکه نیروهای انتظامی به آنجا برسند رفتم آپارتمانم و کاغذها را در جایی مخفی کردم و برگشتم به آپارتمان او. بعد از اینکه جسدش را بردند و مجتمع برگشت به زندگی عادی، در آپارتمانم را از داخل قفل کردم و پردههای پنجرهها را کشیدم و زیر نور چراغ مطالعه پشت میز تحریر نشستم. تنها شانسی که داشتم پدر و مادرم رفته بودند مسافرت وگرنه برای کاغذها دیوانهام میکردند. کتابهای دانشگاهیام را از روی میز برداشتم و چاییای برای خودم ریختم و مثل زمانی که کتاب داستان یا رمانی را مطالعه میکردم ورقها را به ترتیب شمارهای که گوشهی آنها نوشته بود چیدم. بالای صفحهی اول داخل گیومه نوشته بود:
《حدیث نفس، نفسی که دیگر برایم معنا ندارد.》
《بلند میشوی، پردههای اتاقت را میکشی و دوباره روی تختخواب میلغزی. آسمان آبی، بدون لکهای ابر، در قاب پنجرهی اتاقت به چشم میخورد. این روزها را دوست نداری، هر چیزی که به این روزها وصل است و از آنها جدا نشدنی است را دوست نداری. دور و برت همه مرده اند، پدر، مادر و برادرت، همانهایی که با همدیگر در روزهای اول سال مسافرت میرفتید یا هر جمعه برنامهی کوهنوردیتان تعطیل نمیشد یا تابستانها ویلای شمال کنار دریا و شنیدن صدای موجهای دریا آرامش بخش بود برایتان. مردهاند و به سنگ تبدیل شدهاند. این روزها از صبح سردردت شروع میشود. با اینکه در لحظات مختلف متغیر است اما درد وجود دارد. انگار سوزنهایی بلند در ناحیهای عمیقاً بیحس شده فرو میکنند. همیشه دوست داشتی کسی یا کسانی در خانه منتظرت باشند اما این فکر که آن کس یا کسان تو را به طور جبران ناپذیری به زنجیر خواهند کشید عذابت میداد. به این آپارتمان کوچک نقل مکان کردی و به تنها بودن پناه آوردی. روی تختخواب غلت میزنی و نگاهت به سقف است و خیالپردازی میکنی. اما موفق به تمرکز روی هیچ کدام از کارهایی که قرار بود بکنی نمیشوی. قبلا اگر قرار بود کتابهایت را مرتب کنی یک روزه آن کار را انجام میدادی اما الان؟ حتی نمیتوانی روی خوابیدن هم تمرکز کنی. به هر کاری که دست میزنی نصفه کاره ولش میکنی و اصلا توانایی انجام کاری را به طور کامل نداری. همیشه اول صبح با خودت قرار میگذاری که باید فلان کار را بکنی اما خیلی زود میبینی ساعتها گذشته و عصر و شب شده و همه چیز خراب میشود. آن وقت گیج و سردرگم باز کارت به تختخواب میکشد. آپارتمانت آنقدر کوچک است که حتی نمیدانی با وجود کتابها و مجلات که در آن پخش هستند کجا پایت را بگذاری که سکندری نخوری. به نوعی احساس عجز و ناتوانی میکنی. قادر به کوچکترین کاری نیستی و کاری به جز مشاهدهی دقیق و گوش دادن به خبرهای اطرافت از تو ساخته نیست. دلزده شدهای. دلزده تا حد مرگ. دوست داری از این عذاب بیپایان خلاص شوی. همیشه خوانده بودی که هر روز هفته یک رنگ خاص خودش را دارد اما الان همهی روزهای هفته برای تو رنگ سیاه را دارند. نمیتوانی به درستی و خوبی دهانت را باز کنی تا داد و فریادی بزنی. از شنیدن صدای مردم و حتی خودت که برای تو دلهرهآور و وحشتناک و مانند شیپور مرگ است و مثل فریاد پدری روی سر کودکی، هراس داری. به ساعت نگاه میکنی که کماکان مشغول تقسیم زمان است و با صدای سنگینش سکوت را تیکه تیکه میکند. پشت میز تحریر مینشینی و دوباره قلم به دست میگیری. به دست خودت نگاه میکنی که استخوانها و رگها را از زیر پوست نازکت میبینی. به قلم نگاه میکنی، گویی جذب تمام خاطرات دود گرفته، کثیف و آلوده میشوی. این خاطرات به طرز عجیبی تو را به درد میآورد. سیگاری روشن میکنی و میخواهی آرامش پیدا کنی و با هر بدبختی که شده قلم را به حرکت در میآوری. با زحمت و سختی مینویسی:
《استاد مرد》
اما جمله را زیر مرکب خودکار دفن میکنی ولی باز مینویسی «استاد مرد» این بار هم مثل کسی که خیانت دیده وبا چاقو معشوقهاش را تیکه تیکه میکند جمله را خط خطی میکنی ولی این جمله را که انگار سالهاست برایت ساختهاند مثل لباسی که دوست نداری بپوشی، دوباره مینویسی اما نامنظم و ناخواسته. قلم را میگذاری کنار و در سکوت باز به صدای ساعت که مثل پتک با ریتم منظم در سرت ضربه میزند گوش میدهی اما به اجبار و تحمیل این جبر نوزاد ناقصکش. خودت را در صفحهی سیاه تلویزیون میبینی، پنجرهها را بستهای و فقط میخواهی در سکوت آرامش داشته باشی ولی نمیتوانی، از درز در خانه، درز پنجره ها، درز دیوارها صداها هجوم میآورند. تلویزیون خانهی همسایه با صدای بلند اخبار مرگ، جنگ و کشتار را در فضای مجتمع پخش میکند. صدای کسی از پنجرهای مرگ را اعلام میکند و کلمهی مرگ در کل شهر و خانه میپیچد. مثل پیرمردی که خودش روی جسد همسرش خاک ریخته باشد و منتظر مرگ است، شدهای. دوباره قلم را به دست میگیری اما کلمات را گم میکنی و حس میکنی نوک انگشتانت به تدریج سخت میشوند. آپارتمان در تاریکی فرو میرود. ابرهای تیره و سنگین تمام آسمان را میپوشانند. بوی باران در اتاقت میپیچد و همراه با باد که زوزهاش از درزهای پنجره به درون هجوم میآورد باران شروع به باریدن میکند. ناگهان حس میکنی خشم و غضب بر تو چیره شده و احتیاج به طغیان و سرکشی داری. کتابهای داخل آپارتمانت را یکی بعد از دیگری با حالت جنون و دیوانگی مثل کسی که در آخرین مرحلهی یک وضع بحرانی گیر افتاده و راه بر او بسته شده، همه را پاره میکنی. احساس اینکه به آخر خط رسیدهای آزارت میدهد. به آثاری که نوشتهای فکر میکنی و به کلماتی که در کتابت نوشتهای، کلماتی که بیشتر از همه عذابت میدهد:
《سیل نقابها مثل صورتهایی به خیابان سرازیر میشوند》
همین نقابها همه جا هستند، در روستا، در شهر و حتی در بیابانی که میتواند لخت از آدمیزاد باشد. گفتن اینکه نخست چگونه این اندیشه به ذهنت وارد شد ناممکن است، اما همین که در فکرت جای گرفت، شب و روز تو را در چنگ خود گرفت. حس میکنی که تمام وجودت به مانند مد دریا پس نشسته و به جایش دلهره و هراسی مرموز و پیچیده و خفه در وجودت پراکنده شده. روی صندلیای چوبی که داری مینشینی و دستی به ریش سفیدی که دو طرف صورتت درآمده میکشی و به پرههای پنکه سقفی داخل هال خیره میشوی.》
زنگ آپارتمانم به صدا در آمد، برگهها را داخل کشوی میز تحریر گذاشتم و از چشمی در نگاه کردم، نقابهایی را دیدم که مسلح بودند.