داستان «دروغ بزرگ» نویسنده «اکرم حسینی‌نسب»

چاپ تاریخ انتشار:

akram hoseininasab

نمی‌توانستم چشم از پنجره بردارم. نصف آسمان با ابرهای ارغوانی روی زمین سایه انداخته و نیمی دیگر را نور آفتاب کم‌جان بعدازظهر، روشن کرده بود. و خط باریک آبی لاجوردی، ساختمان‌های شهر را جدا کرده بود از ابرهای کبودی که آماده‌ی باریدن بودند.

 آسفالت خیابان آرام‌آرام، اول به صورت لکه‌های ریز و بعد پهن و پهن‌تر خیس می‌شود.

نمی‌توانستم این زیبایی چشم نواز را ثبت نکنم. دوربین گوشی را روشن می‌کنم و تیلیک تیلیک عکس می‌گیرم.

نگاهِ عکس‌ها می‌کنم. از خودِ منظره‌ی واقعیِ پیش رویم زیباتر به نظر می‌آیند.

 زیر لب زمزمه می‌کنم. "هوا دونفره است اما حیف من یه نفرم."

 و این جمله را به هر کسی که بهِ خانه می‌آید انتقال می‌دهم. آهی جانسوز هم به جمله‌ی مثلا بامزه‌ام می‌چسبانم تا تاثیرپذیری حرفم را بیشتر کرده باشم. پری می‌خندد. احسان شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. هر دو به اتاقهای‌شان می‌روند. پیش خود می‌گویم؛ این هم از بچه‌های امروزی.

  شماره دنیا را می‌گیرم. قدیمی‌ترین دوستم از بچگی تا حالا. هم‌دم لحظه‌های تلخ و شیرینم. در بوق چندباره‌ی تلفن یاد قاب عکسی در اتاقش می‌افتم که در عروسی خواهرش انداخته بود. با موهایی شینیون شده و آرایشی غلیظ که زیباترش کرده بود. کنار شوهرش ایستاده و لبخند می‌زد. چرا همیشه این تصویر  از او در ذهنم می‌آید؟ پاسخی برایش ندارم. البته شاید مرض کمال‌گرایی دارم که می‌خواهم از همه چیز بهترینش را ببینم و بخوانم و بشنوم.  

تلفن را جواب می‌دهد. سال نو را با تأخیر یک‌ماهه تبریک می‌گویم. با تردید می‌گوید: "ولی فکر کنم یک‌بار بعد از عید حرف زدیم با هم."

"واقعاً، چرا یادم نمیاد. حالا مهم نیست دوباره تبریک می‌گم."

خنده‌ی ریزی می‌کند.

با هیجان می‌پرسد: "اونجام تگرگ میاد؟"

خودم را می‌چسبانم به پنجره و نگاهم پنج‌طبقه به پایین سقوط می‌کند تا دانه‌های تگرگ را ببینم. خبری نیست. حتی بخش‌هایی از زمین ضلع شمالی ساختمانها خشک است.

 می‌گویم: "نه اینجا تگرگ نمیاد. فقط یه کم زمین خیس شده."

 "مطمئنی برو خوب نگاه کن مگه ما چند تا خیابون از شما فاصله داریم؟"

روی صندلی یله می‌شوم: "من نیم ساعته لب پنجره‌ام. آسمون این‌قدر قشنگه چشم ازش برنمیدارم."

چند ثانیه مکث می‌کند. مهلتش نمی‌دهم ذهنش را بیشتر درگیر کند و  زیاد به خودش فشار بیاورد. می‌پرسم: "صدای پارسا نمیاد خوابیده."

 "آره خونه رو به هم ریخت خسته شد و خوابید."

دنیا سومین فرزندش را در چهل‌سالگی باردار می‌شود. زمانی که دو دخترش بزرگ شده و کمتر در خانه پیداشان می‌شد. دنیا هم که آدم وابسته‌ای است برای پر کردن تنهایی‌اش پارسا را می‌آورد. حالا دو ساله است و خواستنی و به قول پری خوردنی.

دنیا پای تلفن از هر دری حرف می‌زند و پرش‌های ذهنی من شروع می‌شود. تنها جمله‌ی آخرش را پاره‌پاره می‌فهمم. شک، ادبیات، غرب‌، دوگانگی... این هم مرض جدید است. پرش ذهنی. حالا در گذشته‌ام. وقتی نوجوان بودیم. با دنیا آینده را ترسیم می‌کردیم و آرزوی بزرگ شدن داشتیم.

"گوشِت با منه؟"

"آره بگو."

" قبلِ زنگ زدنت داشتم فیلم می‌دیدم. فکر کنم به درد تو بخوره."

کبوتری روی پشت‌بام همسایه نشسته. کبوتری دیگر بال می‌زند و کنارش کز می‌کند. می‌پرسم "درباره‌ی چیه؟"

با آب و تاب شروع به تعریف کردن می‌کند.

"تمام فیلم داخل یه ماشین می‌گذره. مردی که یک‌بار زنی رو ملاقات کرده و زن از او باردار شده حالا در حال زایمانه و مرد می‌خواد خودش رو به بیمارستان برسونه.

و سعی می‌کنه  همسرش رو که با هم همسفرن آماده‌‌ی گفتن حقیقت بکنه. مرد فقط همون یک‌بار با زن بوده و حالا بعد از سالها قراره باهاش ملاقات کنه."

"پس فیلم دیالوگ محوره."

"آره حتماً ببینش. خوشت میاد. روانشناسیه. اسمش رو برات می‌فرستم. زبان اصلی نگاه کن."

یادم می‌آید آخرین بار دو هفته‌ی پیش فیلم دیدم. "نمایش ترومن" با بازی درخشان "جان کری." بعد از تماشاش به پری گفتم جان کری خیلی کاریزماتیکه. حرفم را تأیید کرد و فیلم دیگری با بازی او معرفی کرد که دانلود کنم. همان روز دانلود کردم و با اینترنت ضعیف بعد از پنج ساعت باز شد. حالا دو هفته‌ای گذشته و هوس دیدن فیلم کرده‌ام. اما نه فیلمی که دنیا معرفی کرد. سلیقه‌ی پری را بیشتر می‌پسندم. پری فیلم‌باز قهاری‌ست.  

"آره بفرست. فرصت کنم می‌بینمش."

دروغ می‌گویم. مثل دورغهای دیگری که به خیلی‌ها گفته‌ام. برای اینکه ناراحتشان نکنم و توی ذوقشان نزنم. اگرچه شاید خیلی هم دروغ نباشند. تنها نگفتن حقیقت باشند.

ناخودآگاه یادِ تمام مرگ‌های خودخواسته‌ی این روزها و ماه‌ها می‌افتم. کم نبودند. دنبال ارتباط بین دروغی که به دوستم گفتم با آدمهای به آخر خط رسیده می‌گردم. به خود میقبولانم اگر آنها هم بلد بودند دروغهایی برای فرار کردن از دست آشنا و غریبه سر هم کنند و گاهی برای دوری از ملال و روزمرگی حقیقت را نگویند، هنوز زنده بودند. به افکارم می‌خندم. گمانم تأثیر دنبال کردن بیش از حد اخبار باشد. مرض دیگری که این روزها به جانم افتاده.

دوستم از حرف‌های بریده و مکثهای طولانی‌ام خسته می‌شود و مکالمه را تمام می‌کند. من هم دیگر دل و دماغ دیدن فیلم را ندارم. می‌روم سراغ مراقبه‌ی هر روزم که ملال پذیر نیست. دفترم را باز می‌کنم و هر چه گفته و شنیده‌ام را روی کاغذ می‌آورم. هوا تاریک می‌شود. چیزی‌هایی که نوشته‌ام را تایپ می‌کنم و در پوشه‌ی روز‌نوشتها ذخیره می‌کنم. حالا گرسنه‌ام. چایی‌ی دم می‌کنم و با بیسکوییت دلخواهم می‌خورم. چیزی یادم می‌آید. دوباره پوشه را باز می‌کنم. چند خطی می‌نویسم. همان چند خط را کپی می‌کنم و می‌فرستم برای تلگرام دوستم. دوباره کل متن را ذخیره می‌کنم. و قسمتی که برای دنیا فرستادم را بلند می‌خوانم:

"در گفتمانِ تلفنیِ نیم‌ساعته‌ام با دوستی، به افکار قدیمی رسیدم که او لابلای صحبت‌هایش به آن اشاره کرد. همیشه از پیش کشیدن حرف‌های تازه استقبال می‌کنم و سر ذوق می‌آیم. دوستم می‌گفت؛ "یادت هست آن روزها ادعا داشتی با خواندن آثار بزرگان غرب و دنبال کردن ادبیاتشان به خیلی چیز‌ها شک می‌کنی و این شک گاهی برایت گران تمام می‌شود و دچار دوگانگی‌ات می‌کند." راستش چیزی یادم نمی‌آمد. اصلاً فراموشم شده بود در چه برهه‌ای از زندگی‌ام بودم که این شکاکیت روحم را می‌خورد که واداشته بودم آن را با کسی مطرح کنم. اما این را خوب می‌دانم که در این دوران از زندگی باور عمیقی یافته‌ام که تردید کردن در مسائلی که گاهی بدیهی هم به نظر می‌رسد نقطه‌ی اتصال ما با جهان واقعی پیرامونمان است. نوعی پویاییِ خوشایند است و آشنایی با اندیشه‌هایی که شاید باز کننده‌ی گره‌ای از مشکلاتمان باشد. گره‌ای که تا پیش از این می‌خواستیم با دندان بازش کنیم و حالا با دست. به قول "سید‌علی‌صالحی":

"آه اگر شک نبود، کفن‌های مرا در ازدحام بادها نمی‌دیدی"

زیرش تاریخ می‌زنم.

 نمی‌دانم چرا می‌خواهم این متن را دنیا بخواند. شاید اجازه‌‌ای برای انتشار گفتمانمان که او در آن نقشی دارد. شاید هم نشان دادن خودم که مثلاً بیشتر از او می‌دانم. که دروغی بزرگ است.

 

داستان «دروغ بزرگ» نویسنده «اکرم حسینی‌نسب»