داستان «عقب‌گرد» نویسنده «سپیده عابدی»

چاپ تاریخ انتشار:

Sepideh abedi

شنبه صبح و اوایل زمستان بود. سوزِ بدن لرزانی از لای درزِ در قدی آهنی آرام خودش را به اتاق رساند، پرده را کنار زد و با نفَسِ سرد، خودش را به پای چپم که از زیر پتو بیرون مانده بود جا داد.

در خواب و بیداری از تاثیر آرامبخش‌های دیشب بدنم هنوز سنگین و کرخت ولی مغزم کم و بیش بیدارتر بود. با روشن شدن زنگ هشدار گوشی، سرما را پراندم و همه‌ی تنم را زیر پتو بردم، کمی کش و قوس به تنِ کوفته‌ام دادم و دقایقی را به همین گَسی گذراندم تا دوباره زنگِ یاد آوری هشدار روشن شد، این‌بار نیم‌خیز بلند شدم.

منگی سر و گوشه‌های چشم خشک شده و مژه‌های به‌هم چسبیده‌ام، اشک‌های دیشب را یادآوری کرد ولی قبل ترش را به یاد نمی‌آوردم. ساعت 10:10 شده بود، پوزخندی به عدد فرشتگان[1] زدم و لبه تخت نشستم. به جای خالی فرزاد نگاه کردم، مثل چند شب قبل دیشب هم خانه نیامده بود. البته حق هم داشت، هر کسی جای او بود در سوراخی می‌جست تا رها که نه، شاید فراموش شود.

از جا بلند شدم و زیرسیگاری چوبی با همه ته فیلترها و خاکسترش زیر پا و به سرعتی که از دیدم پنهان مانده بود چرخید و با شتاب به عسلی کنار تخت کوبیده و همه جا خاکستری شد. اگر تنها کمی جلوتر پرتاب می‌شد با آبی که از بطری آب معدنی روی فرش ریخته شده بود، هم آغوش می‌شد. تصویر عشق‌بازی مخفیانه‌ی آب و خاکستر باعث شد تا به سرعت دنبال کیفم بگردم.

از اتاق به سمت پذیراییِ آشفته و بعد به آشپزخانه رفتم. کیفم را روی لپ تاپ روشن گذاشته بودم و سنگینی‌اش روی دکمه "ی" کل صفحه را تایپ و هنگ‌مانده گذاشته بود. کیفم را برداشتم و لپ تاپ را خاموش کردم. سرم گیج می رفت، طبق معمول وقتی قند و فشارم همزمان پایین می‌آمد می‌دانستم کم‌کم سر‌درد هم پیدایش می‌شود. درِ یخچال را باز کردم و یک لیوان آب برداشتم، طبق عادت فرزاد دو ویتامین سی و یک دی3 را با هم خوردم. معده‌ام از گرسنگی کم مانده بود شیهه بکشد ولی از بی اشتهایی عصبی و البته عوارض قرص‌ها اصلا میل به خوردن نداشتم.

از استرس دستم توی کیف، هم می‌چرخید و هم انگار به هرچیزی می‌رسید را پس می‌زد. از شدتِ کلافگی وسایل کل کیف را روی میز ریختم و تکاندم. آخرین چیزی که از کیفم افتاد پاکت سفیدی بود که ازش هم می‌ترسیدم و از طرفی کلید تمام سوال‌های حل نشده‌ام بود. نگاهم به پاکت بود که از کیفم روی میز پرید و از روی میز به زمین بوسه زد، لیوانِ دم دستم با ته‌مانده‌ی ویتامین‌ها را روی پاکت و زمین رها کردم. مشغول تماشای تاثیر اکسپرسیو[2] رنگ نارنجی با ذرات میلیمتری براق شیشه‌ها روی خطوط موازی سرامیک کف آشپزخانه بودم که متوجه خیسی و سرد شدن پاکت شدم. با کمی اکراه برداشتمش و با دستمال خشکش کردم، ولی این خیسی فقط خرابش می‌کرد، پس دو عکسی که داخلش بود را در آوردم و برای چند دقیقه روی شوفاژ آشپزخانه گذاشتم تا خشک شود.

وضعیت اسفناک و بهم‌ریختگی دور و برم اجازه تمرکز کردن نمی‌داد. کمی با جارو و دستمال روی زمین، بعد روی میز را به ظاهر تمیز و مرتب کردم. بسته قرمز رنگ روی مایکروفر برایم آشنا به نظر می‌آمد، یادم می‌آید که آخرین بار فرزاد آنجا گذاشته بود ولی چون داشتیم طبق معمول با هم بحثِ جنگ مانند می‌کردیم ماجرایش به‌کل از یادم رفته بود. کمی بلند‌بلند فکر می‌کردم که با صدای زنگ تلفن از دنیایی که درون آن هم باطل بودم به همین‌جا برگشتم. تا رسیدنم به تلفن زنگش قطع شد و رفت روی منشی تلفنی که با صدای من و فرزاد ضبط شده بود، ولی پیامی ضبط نشد و قطع شد.

دکمه قرمزِ پیام‌های ضبظ شده را فشار دادم و تعداد زیاد پیام‌ها بیشتر متعجبم کرد که این تماس‌ها برای چه زمان و از چه کسانی به جا مانده. به اتاق خواب برگشتم ، پیراهن گرم‌تری پوشیدم و سیگاری روشن کردم. پاکت را از روی شوفاژ برداشتم، کمی پنجره آشپزخانه را باز کردم و پکی عمیق به سیگار زدم که گرمایش تا انتهای ریه‌های خشکم را سوزاند و از آنجاییکه یادم نمی‌آمد کار مهمی برای انجام دادن داشته باشم تصمیم گرفتم از اولین پیام را گوش کنم.

سلام فریماه: منم مریم، هرچه تماس گرفتم جواب ندادی. آخرین باری که با هم صحبت کردیم به نظر می‌آمد خیلی هوشیار نبودی، برای همین دلم خواست تا برایت پیام بگذارم که هرزمان بهتر شدی دوباره بشنوی. من بابت کار احمقانه حامد از تو معذرت می‌خواهم. می‌دانم این ماجرا خیلی ناراحتت کرده ولی خواستم یادآوری کنم که رابطه ای بین من و فرزاد به جز رابطه کاری نبوده و آن دو عکسی را که حامد از ما برایت فرستاده در مغازه عطر فروشی پدرم گرفته بوده، چون حامد به حالت بیمار‌گونه کلا به همه‌چیز و همه‌کس شکاک است. آن عطر را هم فرزاد از مغازه پدرم برای تولد تو خریده بود. خودت که می‌دانی من بعد از کارِ شرکت، مغازه پدرم می‌روم ...

زمانِ اولین پیام که به پایان رسید عکس‌ها را نگاه کردم، صدای پشیمانِ مریم با تصویر درون عکس هم‌خوانی نداشت. یاد روز تولد سیاهم افتادم، همیشه از روز تولدم بیذار بودم ولی الان با یادآوری روز تولدم احساس گناه به‌من دست می‌داد. وقتی روز تولد با مرگ عزیزترینِ آدم یکی شود، چشیدن طعمِ دلیلش بی اهمیت و باقی ایام به تلخی زهر مار می‌شود. به خودم لعنت فرستادم، به حامد که فکر می‌کردم، هم نفرتم تشدید می‌شد و هم کمی به او حق می‌دادم، ولی به مریم نه. انقباض شدیدی در معده و روده‌ام پیچید و به سرعت به دستشویی رفتم. تمام آب و اسیدی که در معده داشتم را برگرداندم و آبی به صورتم زدم. در آینه به خودم نگاه کردم، این صورت لاغر و استخوانی، چشمان گود افتاده با حلقه‌های سیاه، وضعیت ژولیده و درمانده‌ای که داشتم نتیجه دستمزد عشق من به فرزاد بود.

برگشتم و پیام بعدی را گوش کردم.

الو ... فریماه ... گوش می‌دهی؟ این حرف‌ها را برای چندمین بار بهت گفته‌ام. می‌شنوی؟ لطفا از خودت خبر بده.

شروع به گریه کرد و با لکنت گفت:

راستی، باز هم بهت تسلیت می‌گویم. امیدوارم روح فرزاد در آرامش باشد. به خودت سخت نگیر، روحش عذاب می‌کشد. هفت ماه گذشته، ما همه نگران تو هستیم. همه می‌دانیم که سکته در یه لحظه هست، مطمئن باش زیاد درد نکشیده ... الو ... فریماه ... و قطع شد.

ترس و عذاب وجدان تمام چیزی بود که از صدا و پیام دوم مریم شنیدم. تلفن را از پریز درآوردم و به جعبه قرمز نگاه می‌کردم. نمی‌دانستم با آخرین هدیه تولدی که از فرزاد داشتم باید چه می‌کردم. از طرفی آخرین چیزی بود که از او برایم به یادگار باقی مانده بود و از طرفی هم یادآور روز تلخی بود که با دیدنش رفتن جانِ عزیزم برایم تداعی می‌شد. ای کاش حامد مرا آگاه نمی‌کرد، ای کاش کمی به دروغ‌های فرزاد گوش می‌دادم و برای چندمین بار چشمان خائنش خامم می‌کرد، ای کاش قلب فرزاد توان مقاومت با ترس و دروغ‌هایش را داشت.

پنجره‌ی آشپزخانه را بستم، پاکت جدیدی از روی میز تلفن برداشتم و عکس‌ها را که کاملا خشک شده بود همراه با باقی وسایل که جمع و جورشان کرده بودم توی کیفم گذاشتم، یک بطری آب معدنی از یخچال و یک بسته سیگار از کابینت برداشتم، به اتاق، تخت، آرامبخش و دنیای دیگری برگشتم.

 

[1] به اعتقاد برخی از فرقه‌ها اعداد تکرای نشانه الهامات الهی است

[2]  در هنر نقاشی به معنای عواطف ذهنی و نمایش بیرونی احساسات درونی می‌باشد

 

داستان «عقب‌گرد» نویسنده «سپیده عابدی»