مادیار جلوی ویترین کتابفروشی ایستاده بود. دستهای کوچکش را سایبان چشمهایش کرده و به شیشه چسبانده بود؛ به چند کارتپستال زیبای درون قفسه زل زده بود که مثل دولنگه در از وسط بازشان کرده بودند
و طرح درونشان پر از گلوبلبل و رنگهای گرم بود. بیرون اما هوا سرد بود و باد میوزید و دستهایش از سرما گزگز میکردند. شیشۀ روبروی دهانش بخار کرد. آهی کشید و وسعت بخار شیشه بیشتر شد. ضربدری روی بخار کشید. سرش را پایین انداخت و با دستهای آویزان و بیرمق، ترازویش را از روی زمین برداشت و چند قدم آنطرفتر نشست و آن را مقابلش گذاشت و حرفهای مادرش را در مورد کارت پستال زیبایی به خاطر آورد که ماه پیش در ویترین مغازهای دیده بودند: «یه لحظه وایستا مادیار...اینو ببین چقدر قشنگه... بابات اون موقعها همیشه برام از این کارتپستالها می خرید. الآن از اینا کم پیدا میشه. خیلی قشنگن»
مدتی نگذشته بود که کفشهای براق قهوهای زنانهای روی ترازو ایستادند. کفشها بوی چرم میدادند. بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: «64 کیلو خانم. دو هزار میشه.»
پول را از زن گرفت و در نایلون درون کیفش انداخت. یاد مادرش افتاد. چشمهای خستۀ او را به خاطر آورد، پاهای دردناکش را که خواب را به چشمانش زهر کرده بودند و او شبها موقع غلت زدن مجبور بود مدام آنها را مثل نوزادی بغل کند و به اینطرف و آنطرف بگذارد. با خود فکر کرد که کاش میتوانست کفش خوبی برای مادرش بخرد؛ شبیه صدها کفش نویی که در طی این چند سال روی ترازویش ایستاده بودند.
ترق تروق افتادن آجرها، افکارش را پراکنده کردند. لودری در همان نزدیکی در حال تخریب مغازهای قدیمی با دیوارهای سیاه و پنجرههای شکسته بود. مغازهای که روزی در آتش سوخته بود، شبیه مغازۀ اجارهای پدرش. با خود فکر کرد که شاید صاحب آنجا هم مثل پدرش داروندارش را از دست داده و بدهی بالا آورده و به زندان افتاده بود. آهی کشید و به درختهای بیبرگ نگاه کرد. شاخههایشان را باد بهشدت میلرزاند. زیپ کاپشنش را بالا کشید و در خود مچاله شد.
دلش میخواست مادرش بیشتر بخندد. هر وقت مادرش میخندید در دلش انگار نقل میپاشیدند. هدیه روز مادر حتماً خوشحالش میکرد. دستش را در جیبش برد و اسکناسهایی را درآورد که از دو روز پیش که فهمیده بود روز مادر نزدیک است، جمعشان کرده بود. میدانست آنقدری نیست که بتواند یک شاخه گل هم بخرد. دماغش را بالا کشید و به گلفروشی آنسوی خیابان و مردمی نگاه کرد که گل به دست با روی گشاده ازآنجا بیرون میآمدند. اشک از چشمهای گرد قهوهایاش روی گونۀ سرد و خشکش لغزید و ردی روی صورت استخوانیاش بهجا گذاشت.
یک جفت کفش نوکتیز مردانۀ مشکی، بوت قهوهای خزدار، کتانی صورتی دخترانه، گالوش ساق دار چرم و همینطور کفش پشت کفش روی ترازو میآمدند و اسکناسها توی مشمای کیف قهوهایاش میرفتند؛ اما او نمیخواست با آن اسکناسها هدیه بخرد. آنها برای خرج خانه بود. بااینحال مادرش به او اجازه داده بود که هرروز برای خودش یک خوراکی بخرد و او دو روز بود که باوجوداینکه دلش حسابی هوس نوشابه کرده بود؛ پولتوجیبیاش را جمع کرده بود. به اسکناسهای درون مشتش نگاه کرد و در این فکر بود که با آن پول اندک چطور میتواند هدیهای بخرد. ناراحت بود ولی به خود دلگرمی داد: «سال بعد با پدر یه هدیۀ درستوحسابی براش میخریم.»
دیروز عصر که نایلون پولها را به مادرش داد، او سرش را نوازش کرد و درحالیکه با گوشهی پیراهنش ورمیرفت گفت: «شرمندتم به خدا پسر قشنگم... ولی دیگه چیزی تا آزادی پدرت نمونده... به ننه که زنگ زدم گفت که گاوشون رو فروختن... ما هم یه مقداری پول جمع کردیم... سال بعد انشالله تو هم مثل خواهرت می تونی بری مدرسه»
مادیار در اطراف چشم گرداند تا شاید فکری به ذهنش برسد. کمکم دستفروشهای دیگر هم بساطشان را پهن کرده بودند. عصمت را دید که با آن رژ قرمز و چشمهای درشت میشیاش سفرههای رنگارنگ را روی زمین چیده بود و روی چهارپایهاش نشسته بود. پیرمرد هم باز امروز آمده بود. کنار عصمت ایستاده بود و آرشهاش را آرام روی ویولن میکشید.
مادیار نگاهش به سمت خیابان بود که اتوبوسی را دید؛ روی بدنۀ آن تصویر مادر و دختری بود. دختربچه نقاشی زیبایی را به سمت مادرش دراز کرده بود و او با یکدست نقاشی را گرفته بود و با دست دیگرش سر دختر را نوازش میکرد. انگار نور امیدی در دلش روشن شد. دوباره به اسکناسهایی که در مشتش بود نگاه کرد و با خوشحالی از جا پرید. ترازویش را زیر بغل زد و وارد کتابفروشی شد. چند دقیقۀ بعد با یک برگۀ آچار و یک مداد سیاه از مغازه بیرون آمد. حس و حال کوهنوردی را داشت که قلهای را فتح کرده باشد و برگۀ سفید را همچون پرچمی با غرور در دست گرفته بود.
در جای قبلیاش دوباره روی کارتن نشست. نگاهی به آسمان انداخت. آسمان لحظهبهلحظه سیاهتر میشد و بعد از بیم اینکه باران بگیرد و کاغذش خیس شود بلند شد و رفت زیر سایبان کتابفروشی نشست. برگه را روی ترازو گذاشت و شروع به کشیدن نقاشی کرد.
با مداد سیاه چند گل کشید و آسمان نقاشیاش را خاکستری کرد. نقاشی رنگ و لعاب نداشت، چشمهایش را محکم به هم فشار داد تا بلکه راهی به خاطرش برسد و بعد یادش افتاد که خودکار سبزی هم در جیبش دارد. چند روز پیش زنی را وزن کرده بود و زن بعدازاینکه مدتی داخل کیفش را گشته بود با صدای لرزان گفته بود که کیف پولش را در خانه جا گذاشته است و بهجایش خودکار سبزی به او داده بود.
خودکار سبز را درآورد و بلافاصله آن را روی کاغذ نشاند و پایین برگه را پر از چمن کرد. بعد برگهای گلها را سبز زد. دلش میخواست که گلبرگهای گلهایش را قرمز بزند. به دور و برش نگاه کرد و بعد ناگهان نگاهش قفل شد روی لبهای قرمز عصمت. با خودش فکر کرد که میروم و به عصمت میگویم که چند لحظه رژش را به من قرض بدهد. هنوز مزۀ لقمۀ سیب زمینیکوکوی خوشمزهاش که آن روز به من داد، زیر زبانم است حتماً رژش را هم به من میدهد و درحالیکه لبخند میزد با عصمت چشمتوچشم شد. بلند شد و برگه به دست به سمتش رفت.
گفت: «سلام عصمت خانم ... می شه... می شه...»
عصمت نگاهش را از خانمی که ایستاده بود و به سفرههای روی زمین نگاه میکرد، به سمت مادیار چرخاند و گفت: «بگو مادیار... چیزی می خوای؟...» و بعد دستش را روی سفرهای گذاشت و گفت: «این سفره رو هم ببین خانم...اینی که حاشیۀ آبی داره...تا الآن صدتا بیشتر از این فروختم...»
مادیار درحالیکه به لبهای سرخ عصمت زل زده بود گفت: «میخواستم...چیز...» و نقاشیاش را به عصمت نشان داد و گفت: «میخواستم گلها رو قرمز بزنم.» و سرش را پایین انداخت.
عصمت انگار که پشهای را از خود دور کند، دستش را در هوا تکان داد و گفت: «آهان فهمیدم...» و بعد نگاهی به آن خانم که داشت دور میشد کرد و گفت: «پس نخواستی خانم...» و بعد زیپ کولهاش را باز کرد و نگاهی درونش انداخت و با دست به پیشانیاش زد و گفت: «وای مادیار نیوردم رژم رو امروز...» یک قطره باران روی صورتش افتاد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «آخ آخ الآنه که بارون بگیره...اینم از کاروکاسبی امروز ما...» و شروع کرد به جمعکردن سفرههایش.
مادیار زیپ کاپشنش را کمی بالا و پایین داد و آهسته گفت: «عیبی نداره» و دور شد.
پیرمرد دراز و لاغر که کنار عصمت ویولن میزد، دستهای سیاه و کبرهبستهاش را درون جیبش سراند و چیزی را لمس کرد. دنبال مادیار راه افتاد و درحالیکه از کمر خمشده بود و خودکار قرمزی را به سمتش دراز کرده بود، گفت: «بیا پسرم... من همینجام... کارت که تموم شد بیارش برام... فقط زود بیار که میخوام برم.» همان لحظه رعدوبرقی آسمان را روشن کرد. مادریار و پیرمرد هر دو به آسمان نگاه کردند. پیرمرد دستی به ریشهای سفیدش کشید و گفت: «نقاشی قشنگی کشیدی...»
مادیار لبخندی زد و گفت: «میخوام بدمش به مادرم. هدیۀ روز مادر»
پیرمرد گفت «به به» و شروع به نواختن کرد و همزمان با آن خواند: «مادر من مادر من تو یاری و یاور من ...» و از پسر دور شد.
مادیار تند تند گلبرگها را رنگ کرد. کارش که تمام شد خودکار را به پیرمرد برگرداند. از او تشکر کرد و پیرمرد درحالیکه دور میشد، دستش را بالا آورد و برایش تکان داد. حالا باران شروع به باریدن کرده بود. رگبار تندی بود شبیه دوش حمام.
مادیار زیر سایبان کوتاه، خودش را چسبانده بود به سیمان سرد دیوار و ترازو را نشانده بود بغلدستش. نقاشی را برداشت و مقابل صورتش گرفت. سرش را کمی خم کرد و به آن نگاه کرد. هنوز نقاشیاش ناقص بود. خورشیدش کم بود. مادرش عاشق روزهای آفتابی بود. اینکه پنجره را باز کند و پاهای سرد و دردناکش را پهن کند زیر آفتاب تا جان بگیرند.
نقاشی به دست، نشست به تماشای عابران. مردی در خیابان میدوید، عدهای سرمست زیر باران راه میرفتند، چندنفری هم آرام با چتر قدمزنان از مقابلش رد شدند. همینطور که نگاه میکرد، پدر و دختری را دید که تند تند راه میرفتند. از دست دختر بستهای روی زمین افتاد و دانههای رنگی پخش زمین شدند. نقاشیاش را برعکس روی ترازو گذاشت تا باران به آن نخورد و بهطرف پیادهرو دوید. انگشتش را به اسمارتیزها مالید. دید رنگی میشوند. خوشحال شد. روی زمین چمباتمه زد و سریع جمعشان کرد و درون پاکت ریخت.
باران کمکم داشت بند میآمد و هالۀ کمرنگ خورشید از پشت پردۀ نازکی از ابرها دیده میشد. در حال جمعکردن اسمارتیزها مادرش را تصور میکرد که وقتی نقاشی را به او میدهد چقدر خوشحال میشود. خواهرش هم حتماً حسودیاش میشد و برایش دهنکجی میکرد.
ناگهان صدای خشدار مردانهای انگار یقهاش را گرفت و او را پرت کرد وسط گود واقعیت: «هی پسر بیا ببین وزنم چنده...» سرش را برگرداند و دید مرد قدکوتاهی با کتانی سفید گلیاش روی ترازو و روی نقاشیاش ایستاده است. مادیار که نمیتوانست آنچه را که میبیند تاب بیاورد؛ همچون آتشفشانی فوران کرد و بهطرف مرد هجوم برد و درحالیکه داد میزد و گریه میکرد، مرد را از روی ترازو هل داد. اسمارتیزهایی که دستش بودند اطرافشان پخشوپلا شدند.
مرد عصبانی شد و پسگردنی محکمی به او زد و گفت: «هوی چته بچه...» و او را هل داد و درحالیکه دستش را در هوا تکان میداد، زیر لب غرولند کرد و بدون اینکه پولی بدهد، با قدمهای تند ازآنجا دور شد.
زانوهای مادیار شل شدند. مقابل ترازو روی زمین خیس نشست و گریه کرد. نمیتوانست آنچه را که میبیند باور کند. جای دو پای گلی، پشت برگۀ نقاشی مانده بود و برگه خیس شده بود. با خودش فکر کرد که آن طرف برگه هم حتماً کثیف و خراب شده است. چند بار دستهای مشت کردهاش را روی زمین کوبید و بعد برگه را برگرداند. درست فکر کرده بود. هالۀ خیس و پررنگ دو پای گلی، در دو سمت نقاشی دیده می شد. کمی که گذشت از لای اشکهایش که همچون پردۀ توری نازکی دیدش را تار کرده بودند، به نقاشی نگاهی انداخت و دید گلِ قرمز وسط نقاشی هنوز سالم مانده است. لبخند کمرنگی زد. یکدفعه فکری به ذهنش رسید. کاغذ را از دو طرف تا کرد و به هم رساند، طوری که دوتا ردپا کنار هم افتادند، مثل دو لنگه در. دو لنگه درِ کاغذی گِلی را که باز کرد، درونش گُل سرخ زیبای نقاشیاش، نمایان شد. خندید و خون انگار به چهرهاش دوید و صورتش کمی قرمز شد. نقاشی را که حالا شبیه کارت پستالی شده بود، در دست نگه داشت و انگشت اشارۀ دست دیگرش را با آب بارانی خیس کرد که درون گودال کوچک کنارش جمع شده بود. انگشت خیسش را به اسمارتیز زرد مالید و بالای گل سرخ وسط کارت پستال دایرۀ بزرگ طلاییرنگی کشید؛ سرش را به سمت آسمان بلند کرد؛ نفس عمیقی کشید و به خورشید درخشانی چشم دوخت که از لابهلای ابرهای ضخیم و خاکستری در حال بیرون آمدن بود.