داستان «به وقت رفتن» نویسنده «الهام بیاتی مقدم»

چاپ تاریخ انتشار:

elham bayati moghadam

دکتر مَجد لقمه کوچکی در دهان می‌گذارد. چای را هورت می‌کشد و به سمت اتاق می‌رود:«خانم حاضر شدین؟ دیر میشه؟»

خانم مجد گره روسری اش را محکم می‌کند. کیفش را روی ساعدش می‌گذارد. دستکش‌های چرمی را به دست می‌کند و با دکتر تا آشپزخانه هم قدم می‌شود. شیر داغ را تا نیمه می‌خورد. به سمت اتاق آیدا می‌رود. دراتاق آیدا را باز می‌بیند ودستگیره‌ای که از در جدا شده است. خانم مجد یک دستش را به ستون دیوار تکیه داده و سرش را داخل اتاق می‌برد:

«آیدا هنوز بیدار نشدی؟»

آیدا گوشۀ پتو را کنار زده یک چشمش را بیرون می‌دهد و می‌گوید:

«مامان دیشب خوب نخوابیدم. گربه‌ها نگذاشتن»

خانم مجد می‌گوید: «در چرا بدون دستگیره‌ است؟!»

«کلید توی در شکست، مجبور شدم پیچش رو باز کنم و درش بیارم.»

خانم مجد به سمت در خانه می‌رود و صدایش را به گوش آیدا می‌رساند:

«دیر نرسی به کلاس؟»

«چشم مامانِ همیشه نگران، شما دیر نرسی!»

خانم مجد با عجله به سمت پارکینگ می‌رود و نگاه حسرت باری به  تورفتگی روی در ماشین‌اش می‌اندارد و سوار ماشین دکتر مجد می‌شود. آقای دکتر مدام استارت می‌زند. مه غلیظی فضای بیرون را پوشانده و توان دید را کم کرده. آسمان یکپارچه ابر تیره است. شیشه‌های ماشین از مه غلیظ خیس شده‌اند. صدای استارت زدن و روشن نشدن ماشین هر دو را کلافه می‌کند.خانم مجد از ماشین پیاده می‌شود. دستانش را جلوی بخار دهانش می‌گیرد و می‌گوید:

«پیمان می‌خوای تا ظهر استارت بزنی؟»

دکتر مجد از ماشین پیاده می‌شود و کاپوت را بالا زده می‌بیند باتری ماشین نیست. و می‌گوید:

«آناهیتا این ماشین یکی دو ساعت کار داره. بهتره با تاکسی بری عزیزم.»

خانم مجد سلانه سلانه قدم برمی‌دارد و حجم آب میان سنگفرش‌ها را با احتیاط رد می‌کند. سرش را سمت آقای مجد می‌گیرد و می‌گوید:

«امروز میرم آژانس هواپیمایی. بلیط‌ها آماده‌ان.»

دکتر مجد سرش را از زیر کاپوت بیرون می‌آورد و می‌گوید:

«واسه چه تاریخی؟»

«آخر هفته. چیزی نمونده!»

این را می‌گوید و از ساختمان خارج می‌شود.

                                                    ***

چمدان پر از لباس است. آیدا گَپ سورمه‌ای و شلوار جین را از روی چوب‌رختی برمی‌دارد و روی دیگر لباس‌هایش می‌گذارد. نیم‌بوت‌های مشکی چرم را می‌خواهد به هر زحمتی در گوشه چمدان جا بدهد. روی چمدان را می‌بندد. ساق چرمی نیم‌بوت‌ها از چمدان بیرون زده است. آنها را در می‌آورد و در گوشۀ اتاق رها می‌کند. هنوز در فکر جا‌ دادن نیم‌بوت‌ها بود که از صدای بلند موبایلش تکانی به خود می‌دهد. اسم "

سایه" روی صفحۀ موبایلش نمایان می‌شود: «سلام سایه خوبی؟...دارم آماده میشم. نیم ساعت  دیگه جلوی دانشکده‌ام.»

 منشی در می‌زند و وارد اتاق می‌شود.

«خانم دکتر نامه دارید.»

«از طرف کیه؟»

«جلو فرستنده‌اش چیزی نوشته نشده.»

«مهتاب جان اگر دیگه مریض نداریم می‌تونی بری خونه.»

عقربه‌ها ساعت ده را نشان می‌دهد. بعد از صدای بسته شدن درمطب، خانم دکتر مجد نامه را باز می‌کند.چند خطی می‌خواند. هنوز نامه به پایان نرسیده بود که از دستش رها می‌شود. نور سفید مهتابی در اتاق پخش می‌شود. اشیا، درون اتاق سفید و بعد خاکستری می‌شود. چرخش اشیا، مانند گردابی در چشمانش ایجاد می‌شود. یکهو تمام تن  نیمه‌جانش نقش بر زمین می‌شود. نور سفید مهتابی از میان پلک‌های نیمه‌بازش به مردمک چشمش می‌خورد. خیسی را روی صورتش حس می‌کند. صدای انعکاس‌‌گونه‌ای را می‌شنود و دست گرمی که روی پیشانیش کشیده می‌شود.

«مامان! مامان! چشماتون رو باز کنید!»

آیدا بازویش را زیر سر خانم مجد گرفته و به کمک آقای دکتر خانم مجد را بیرون می‌برند. بوران تندی شاخه‌ها وبرگ‌های درختان میان بلوار را در هم می‌پیچد. دانه‌های درشت باران به شیشۀ ماشین‌ می‌کوبد و حرکت منظم تیغه‌های برف پاک‌کن لحظه‌ای متوقف نمی‌شوند. نزدیک به خانه صدای عجیب شیون ماده گربه در میان صدای بوران به وضوح شنیده می‌شود. آیدا که مادرش را در آغوش گرفته است می‌گوید:

«راستی مامان گربه می‌خواهد بزاد! دیشب تا صبح صدای شیونش رو از پشت پنجرۀ اتاقم می‌شنیدم. حیوونی پشت اون خرت و پرت‌ها جا پیدا کرده. حالا وقتی از اونجا میره یه بچه گربه جا میگذاره مثل اون قبلی.»

آیدا تلاش می‌کند با حرف زدن حواس مادرش را پرت کند. دکتر مجد بیدرنگ می‌گوید:«بهتره مامان رو تا توی اتاقش همراهی کنی.»

«بابا! مامان تا به حال سابقه نداشته اینطور بشه!»

« جای نگرانی نیست. افت فشار بوده. حالا هم کاملاً سرحاله عزیزم.»

آیدا مادرش را به اتاقش می‌برد. بلیط‌های هواپیما را روی پیشخوان می‌گذارد و به سمت اتاقش می‌رود. باز صدای شیون گربه از پشت پنجره می‌آید. درحالت سستی و خواب‌آلودگی چشمش به نیم‌بوت‌ها و دو چمدانِ پر در کنج اتاق می‌افتد. چند ساعتی از شب گذشته بود که با صدای صحبت‌های پدر و مادرش بیدار می‌شود.چند لحظه‌ای دزدکی به صحبت‌ها‌یشان گوش می‌دهد. صدای آقای دکتر واضح‌تر شنیده می‌شود:

«اثری از نامه نبود.»

«پیمان تو مطمئنی همه جا رو گشتی؟!»

« بله. یعنی نامه از طرف اونها است؟»

«شک ندارم. مگر قرار نبود دیگه هیچ وقت پیداشون نشه؟!»

آقای دکتر این‌بار آرام‌تر شده. می‌گوید: «بالاخره که باید بفهمه.»

گاهی صدای رعد‌‌و‌برق در میان بارش بی‌وقفه شنیده می‌شود. آیدا روی مبل لم داده و نور آبی تلویزیون به صورتش می‌خورد. بی‌صدا زیرنویس مستند حیات‌وحش را می‌خواند.«لاک‌پشت‌های دریایی پوزه‌عقابی هر چهار سال یکبار برای جفت‌گیری به سطح دریا می‌آیند و بر روی ساحل گودال‌هایی حفر می‌کنند و تخم‌هایشان را درون گودال‌ها می‌ریزند وآنها را با شن وماسه می‌پوشانند وبه دریا بازمی‌گردند.» از اتاق آقا وخانم مجد صدایی نمی‌آید. صدای نالۀ گربه هم دیگر شنیده نمی‌شود. صدای بوران هم کمتر شده است. آیدا خودش را روی مبل جمع وجور می‌کند. پتو را روی خودش می‌کشد. چشمانش سنگین‌تر شده‌اند. نور آبی تلویزیون گاهی سفید و گاهی سبز می‌شود. آیدا دوباره زیر‌نویس را می‌خواند:« بچه‌لاک‌‌پشت‌ها بعد از یک هفته از زیر شن‌وماسه بیرون می‌آیند و به سمت دریا حرکت می‌کنند. لاک‌پشت‌های دریایی از هر گونه در طول عمر سی تا صد ساله خود ممکن است هرگز پدر و مادرشان را نبینند.»

آیدا پتو را تا گردنش بالا می‌کشد. تصویر پایانی مستند را ثابت نگه می‌دارد. چند بار جملات پایانی زیرنویس را می‌خواند. با لبه آستینش چشمان خیسش را پاک می‌کند. صبح زود دکتر مجد بالای سر آیدا ایستاده است. پتو را روی او می‌کشد. خم می‌شود که نامه را بردارد، آیدا از روی مبل بلند می‌شود. دستانش را دور گردن دکتر حلقه می‌کند و او را می‌بوسد و نامه را درون جیب کتش می‌گذارد.

داستان «به وقت رفتن» نویسنده «الهام بیاتی مقدم»