داستان «گمشده در برف» نویسنده «کامیاب سلیمانی»

چاپ تاریخ انتشار:

kamyab soleimani

1

 هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود و لکه های آبی و سفید تو آسمان پراکنده بود و گهگاهی دانه هایی ریز ریز برف پایین می آمد و بعد انگار غیبشان میزد. صدای باد می زد تو گوشش و دانه های ریز برف را پرت می کرد توی صورتش.

زیپ کاپشنش را تا زیر گردن کشید و دست های گنده اش را برد توی جیب های بغلش. از توی جیبش پاکت سیگارش را درآورد و یک نخ گذاشت بین لبش.  فندک را زیر سیگار برد و با انگشت شصت، پیچ فندک را چرخاند. قرمزی آتش نوک سیگار توی تاریکی چشمک می زد. دو تا دایره نورانی از دورادور جاده به سمتش می آمد. چراغ سوپرمارکت آن طرف جاده روستا به چشم می خورد. یک پک سنگین به سیگار زد. ماشین سیاهی مدل سمند جلوی پایش ترمز کرد. دود هنوز توی حلقش بود. سرش را نزدیک شیشه برد و دود را از تو دماغش بیرون داد. شیشه پایین آمد. پیرمردی با شکم گنده پشت فرمان بود. با اینکه پیر بود اما معلوم بود خیلی سرحال است. چهارشانه بود و ریش و سبیل پروفسوری سفیدی داشت و کلاهی روی سرش گذاشته بود. با اخم تو چشمش پرسید :" ناصر خانی ؟". ناصر یک پک دیگر گرفت و ته سیگار را با نوک انگشت هوا داد و سوار شد. ماشین از جا کنده شد. هوای توی ماشین خفه و گرم بود و ناصر زیپ را تا روی سینه باز کرد. دست ها را به هم مالید و از زیر چشم راننده را نیم نگاهی کرد. راننده با خط اخم بین ابروهای سفیدش و لب هایی که با اعتماد به نفس روی هم چفت شده بود، فقط زل زده بود به جاده و انگار نه انگار که کسی را سوار کرده باشد رانندگی اش را می کرد. ناصر سکوت را با سرفه ای ساختگی شکست و دستی روی سبیلش کوتاهش کشید و با صدایی خفه گفت :" تا برسیم چقدر راهه ؟". راننده خیلی سریع انگار که منتظر این سوال باشد زیر لب با صدایی توی گلو گفت :" یه ساعت". ناصر که خودش از او بهتر می دانست چقدر راه است فهمید که راننده اهل حرف نیست. پس سرش را به پشت انداخت و پلک ها را پایین کشید. سرتاپای بدنش از سرمای بیرون و گرمای داخل ماشین کوفته شد و احساس آرامشی تمام بدنش را گرفت و انگار که به او آرامبخش تزریق کرده باشند چشمهایش را بست و دست ها را زیر بغل جمع کرد و چرتی زد. وقتی دوباره چشم هایش را باز کرد، ناله ی موتور ماشین را میشنید که داشت زور می زد از گردنه بالا برود. انگشت های پایش یخ زده بود و متوجه شد که داخل ماشین سرد شده. راننده لای شیشه را پایین داده بود تا سیگاری روشن کند. باد داشت زوزه می کشید. دست خپل راننده رفت به پاکت سیگار روی داشبود. اول گرفتش به طرف ناصر. ناصر یک نخ برداشت و گفت: " ممنون". تا سیگاری کشیدند تقریبا شیب تند گردنه را پشت سر گذاشتند و مه غلیظی اطرافشان را گرفت. طوری که تا یک متر جلویشان را به زور می دیدند. برف پاک کن یکریز کارمی کرد و دانه های برف های را از روی شیشه کنار می زد. جلوی قهوه خانه ای که چراغ هایش از توی مه برق می زد ایستادند. ساعت تقریبا دو شب بود. ماشین توی جاده خاکی جلوی قهوه خانه مثل لاکپشت حرکت می کرد و صدای تق و پوق خرد شدن دانه های سنگ و برف به گوش می رسید. راننده هیکل سنگینش را از تو ماشین بیرون آورد و کاپشن چرم سیاهش را تنش کرد. ناصر پایین پرید. پشت سر راننده با هم رفتند به طرف پله های قهوه خانه. باد خیلی سرد بود و راننده جلوتر از ناصر حرکت می کرد. پله ها را بالا رفتند. پیرمردی توی ایوان قهوه خانه روی تختی لم داده بود و پالتویش را سرشانه اش انداخته بود و توی آن سرما چرت می زد. کنارش کنده ای نصف شده روی منقل می سوزید و آب توی سماور قل می زد.  لامپ سردر قهوه خانه روشن بود و دانه های برف به دورش می رقصید. صدای جیر جیر در توری قهوه خانه بلند شد. راننده رفت تو سالن. ناصر که بیرون مانده بود گلویی صاف کرد و پیرمرد از خوابش پرید. " سلام خالو . گرسنمانه چیزی هست بخوریم؟" پیرمرد از جایش بلند شد و چشمانش را مالید و با دست های ضمختش سبیلش را گوشه لبش لول کرد و گفت :" سلام کاکه گیان. همه چیز هست خوش گوشت هست کوبیده هست جگر هست تو فقط امر کن". ناصر چندتا سیخ گوشت سفارش داد و گفت :" بی زحمت اول چایی". پیرمرد سلانه سلانه رفت طرف منقل. ناصر در را باز کرد و رفت تو. هوای توی سالن گرم بود. راننده خیلی راحت تکیه داده بود به پشتی روی تخت و کاپشنش را درآورده بود و شمکش را جلو انداخته و سرش توی موبایلش بود. حالا کلاهش را برداشته بود. سر کچلش چرب بود و برق میزد. ناصر کنارش نشست. قرار بود امشب کارشان را بکنند. ناصر می خواست این آخرین کارش باشد. از سال قبل که زنش را از دست داده بود قسم خورده بود که کارش را کنار بگذارد. وقتی از زندان بیرون آمده بود زنش بهش التماس کرده بود که دیگر سراغ کار خلاف نرود. ناصر چشمانش را بست و صدایی به گوشش آمد. " قباد خیلی تعریفت را کرده.". ناصر سر برداشت. از وقتی که سوار شده بود اولین بار بود که توی چشمان راننده را نگاه می کرد و صدایش را می شنید. چشمان درشت و خشن. پر از رگهای خونی. سیاه نبود و قهوه ای هم نبود. ناصر گفت :" من مدیون قبادم". راننده دست توی جیب کاپشنش کرد و پاکت سیگارش را درآورد و هرکدام یک سیگار روشن کردند. صدای جیرجیر در آمد. پیرمرد با یک سینی پلاستیکی گلدار آمد و سینی را روی تخت گذاشت و گفت :" الان غذایتان را هم می آورم. امر دیگه باشه ؟". راننده با سر جوابش را داد و نبات روی سینی را توی چایی اش انداخت و هم زد. بعد گفت :" این پدرسگ که امشب میاد من هم ازش بدم میاد، تا قباد بهم گفت طرف کیه گفتم خودم میام نمیخواد به کس دیگه ای بگی، من قباد رو مثل بچه خودم دوست دارم با پسرم رفیق بودن. خودمم باهاش هم بند بودم. همیشه بهش می گفتم با این یارو شریک نشو ولی گوش نمیکرد. الانم آخر و عاقبتش شد این ". پکی به سیگار زد و دود از تو دماغ و سبیل سفیدش بیرون آمد. " ببینم تو اصلا میشناسی این مرتیکه رو ؟"

ناصر که سیگارش را تمام کرده بود چایی را توی نعلبکی ریخت و گفت :" نه خالو ، من بخاطر قباد آمدم. اصلا هم این یارو رو نمیشناسم. واقعیتش رو هم بخوای همش منت سر قباد نباشه، کمی هم دست تنگم...". بوی گوشت توی قهوه خانه پیچید. ناصر چایی را توی نعلبکی را سرکشید و گفت :" راستی خالو مطمئنی امشب از اینجا رد میشه؟ " راننده بدون اینکه توی چشمان ناصر نگاه کند سری تکان داد به نشانه بله و زیر لب گفت:" پاتوقش اینجاس". دوباره صدای جیرجیر درتوری آمد. پیرمرد با یک مجمعه آمد سر تخت. روی مجمعه نان بود و بین نان گوشت بود و سبزی بود و پیاز بود و فلفل بود. پیرمرد رفت و سریع با یک پارچ استیل پر از دوغ برگشت. " امری دیگه ای باشه براکانم؟". شروع به خوردن کردند. راننده با دهان پر در حالی که سبیلش انگار می رقصید گفت :" قباد بیچاره، زنش بخاطر اینکه دستش خالی شده ولش کرده، خبر داری که ؟". ناصر که یواش یواش لقمه را می جوید گفت :" آره شنیدم. یعنی خودش بهم گفت. قباد آدم خوش شانسی نبود هیچ وقت".  پیرمرد خوردنش را تمام کرد و یک لیوان دوغ سرکشید و سبیلش را با پشت دست پاک کرد. بعد هردو ساکت شدند و به صدای باد گوش دادند. ساعت هنوز سه نشده بود. برف داشت شدیدتر میشد. راننده رفت بیرون توی ایوان ایستاد و سیگاری روشن کرد. پیرمرد دوباره روی تخت توی سالن خوابش برده بود. با هربار دم و باز دم سبیلش توی هوا معلق می ماند و دوباره روی صورتش می نشست. ناصر نگاهش کرد. یاد پدر پیرش افتاد. یک شب همینطور از خواب بیدار شده بود و دیده بود دیگر سبیل پدرش تاب نمی خورد. ناصر هم دست های پدرش را روی سینه اش جمع کرده بود و تا صبح با او خوابیده بود. رویش را برگرداند. کمی احساس ترس می کرد. قباد گفته بود کار خطرناکی نیست. فقط یک دزدی ساده . کسی هم نمی فهمد. تازه بفهمد هم پای او در میان نبود. همه انگشت ها به طرف قباد بود. "ناصر تو بیا و مردانگی کن پولی هم گیرت می آید. می خوام کسی انجامش بده که قابل اعتمادم باشد. من زندگیم بود و این کامیون. ولی من تا چهار سال دیگه دستم به بیرون نمی رسه. نمی خوام اون بیشرف به ریشم بخنده و بگه مالشو بالا کشیدم. نصف اون کامیون مال منه ... بخدا ناصر اینجا دق میکنم". اینها را قباد پشت شیشه های ملاقاتی زندان به او گفته بود. صدای غرش موتور کامیون ناصر را از افکارش بیدار کرد. وسط سالن ایستاد و به بیرون نگاه کرد. نور چراغهای کامیون از پنجره ها گذشت و توی سالن تابید و همه جا نورانی شد. در باز شد و راننده پرید داخل و گفت: " برو اون ته سالن پشت یخچال". پیرمرد همچنان توی  چرتش بود. ناصر گفت :" این رو چیکار کنیم ؟" و با سر اشاره ای به پیرمرد کرد. راننده جلوی کاپشنش را بست و از توی جیبش یک باتوم سیاه کوتاه درآورد و توی آستینش قایم کرد. با سر به ناصر اشاره کرد که "برو". بعد خودش نشست روی تخت و سیگاری روشن کرد و با موبایلش مشغول شد. کامیون آن بیرون توی برف می غرید. ناصر رفت توی آشپزخانه و پشت یخچال خودش را قایم کرد و نشست و از توی شیشه گوشه یخچال به در خیره شد. نور چراغ ها خاموش شد و دوباره توی قهوه خانه تاریک شد. صدای موتور کامیون خوابید و بعد صدای پا آمد. مردی قد بلند داخل شد. سبیلش از بناگوش در رفته بود و ته ریشی سه چهار روزه روی صورتش بود. پالتویی تا کنار زانویش پوشیده بود و پاچه شلوارش توی پوتینش چپانده شده بود. پیرمرد از خواب پرید. مردی دیگر پشت او وارد شد. کوتاه قد بود و جوان. ولی قویه بنیه بود. هردو رو به پیرمرد کردند و بعد نگاهی انداختند به راننده که بیخیال چهار زانو روی تخت نشسته و در حال دود کردن سیگار بود و پشتش به آنها بود. پیرمرد گفت :" خوش آمدین براکانم. بفرمایید امر کنید". مرد قوی هیکل سفارش هایش را داد و روی تختی نزدیک یخچال نشست. همراهش هم کنارش نشست و اما بعد از گفت و گویی با هم انگار پی چیزی رفت بطرف در و بیرون زد. خیال ناصر کمی راحت شد. دخل یک نفر را آوردن راحت تر بود  از تا دوتاییشان با هم. خودش را پایین تر کشید. دست و پاهایش شروع به لرزیدن کرد. نفسش را حبس کرد. می دانست که پیرمرد برای بردن سیخ های گوشت می آید سر وقت یخچال. صدای قدم های پیرمرد روی کاشی های کف زمین را می شنید. تق تق. باید تصمیم می گرفت چکار کند. آیا باید پیرمرد را می زد یا اینکه ؟ ناله ای بلند شد. سرش را برداشت. دید مرد قوی هیکل از روی تخت سقوط کرد کف زمین. پیرمرد داد کشید و دست راننده را گرفت. راننده پیرمرد را هل داد و با باتوم توی سر مرد قوی هیکل زد. مرد ناله کشید. پیرمرد روی زمین افتاده بود و دنبال عینکش می گشت. ناصر از پشت یخچال پرید و بازویش را از پشت، دور گردن پیرمرد حلقه کرد و او را تقریبا نیمه خفه روی زمین رها کرد. صدای زوزه باد می آمد. مرد قوی هیکل روی زمین به حالت چهار دست و پا نشسته بود و سرش را تکان میداد. اینطرف و آن طرف را نگاه می کرد. نمی دانست کجاست. سعی می کرد بخاطر بیاورد چه شده. می خواست بلند شود. یک دستش را روی لبه تخت گذاشت و سرش را بالا آورد. می خواست کسی را که اینطور زمینش زده، ببیند. راننده نزدیکش شد و با باتوم دوباره زد توی سرش. مرد روی زمین بیجان شد. کف زمین خوابید و با دستهایش کف قهوه خانه را چسبید. انگار از ترس ضربه های باتوم می خواست به زمین پناه ببرد. صدای قدم های ممتد آمد. ناصر دوید به طرف در. جوان داخل شد و توی چهارچوب در خشکش زد. اما گویا قبلش از داد و بیداد ها دستگیرش شده بود که چه شده و با خودش چماقی آورده بود. اول نگاهی کرد و وقتی همسفرش را روی زمین بی جان دید فریاد کشید و به طرف ناصر حمله برد. ناصر غرید و به طرفش خیز برداشت. راننده تنوره کشید. " پدرسگ..". چماق روی پشت ناصر نشست. نفسش بند آمد. آب دهانش را قورت داد و نفسی بیرون داد. جهید و با دو دستش یخه پسر را چسبید. همین که دست هایش پسر را گرفتار کرد با سر کوبید توی دماغش. جوان گیج شد و لرزید. تا ناصر دوباره یخه پسر را چسبید راننده رسید و با باتوم کار او را هم ساخت. جوان پای دیوار افتاد و همانجا تکان نخورد. راننده برگشت طرف مرد قوی هیکل. باد پشت شیشه های قهوه خانه زوزه می کشید و برف به شدت از آسمان پایین می ریخت. راننده از جیب شلوارش به آرامی موبایلش را درآورد و. بعد رو کرد به ناصر. "بیا اینجا فیلم بگیر از این بیشرف." ناصر بدون فکر و درنگ رفت طرفش و موبایل را توی دستش گرفت. اصلا دلیل اینکار را ندانست. مثل مریدی که دنبال ارابش بیافتد و هرچه او بگوید بدون فکر انجام دهد، شده بود. به پیرمرد گفت :" فیلم چی؟" نمی دانست چکار کند. منگ شده بود. اصلا نمی دانست که چرا موبایل را از راننده گرفت. راننده رفت طرف مرد و روی زمین دولا شد و موی سر مرد را گرفت و سر خون آلودش را بلند کرد. :" قباد سلام رسوند گفت بهت بگم شریک بی شرف فکر کردی میتونی هم ماششینمو ببری هم زنمو ؟" بعد خم شد و دست برد به طرف پایین تنه مرد. کمربند مرد را باز کرد. ناصر خشکش زده بود. راننده شلوار مرد را پایین کشید. شلوار نزدیک زانوهای مرد گرفتار شد. پیرمرد با تکان های متوالی انگار که داشت پوست مرغی را پاک می کرد، شلوار را پاره کرد. مرد می خواست مقاومت کند اما اصلا جانی توی دست و پایش نمانده بود. گاهگاهی دستی تکان میداد اما راننده با یک لگد جوابش را می داد. پاهای برهنه مرد روی کف سرد قهوه خانه می لرزید و ران های پرمویش جای چندتا ماه گرفتگی داشت. پوستش سفید بود. ران های بزرگ و ساق هایی که برای آن هیکل خیلی کوچک نشان میداد. ناصر شاید از روی شرم توی صفحه موبایل را نگاه می کرد. راننده شلوار را گوشه ای انداخت و روکرد به ناصر" بسه دیگه قطعش کن. بریم". دستش را توی جیب کاپشن مرد برد و سویچ کامیون را برداشت و به طرف در رفت. ناصر می خواست بیرون برود اما یکبار دیگر برگشت و نگاه کرد. مرد مثل جنازه ای که توی مرده شور خانه باشد روی کف دراز کشیده بود و تکان نمی خورد. خون از لای گوشش جریان داشت و بین شیارهای کف قهوه خانه حرکت می کرد. انگار ماهی بزرگی بود که این راننده پیر آن را از دریا گرفته بود و برای اینکه وول نخورد و خودش را توی آب نیاندازد، او را حسابی کله پا کرده بود. صدای راننده را شنید. " واسه چی وایسادی. بدو". هردو از قهوه خانه بیرون زدند. سوز می آمد. همه جا برف و بوران بود. راننده دست توی جیبش برد و سویچ خودش را داد به ناصر و فریاد کشید " تو با ماشین من بیا. بیفت عقبم. رسیدیم کرمانشاه نرسیده به پلس راه بهت زنگ می زنم. وارد شهر نشی. باید سریع بریم". ناصر پرید پشت سمند. ماشین را روشن کرد و از آینه عقب را نگاه کرد. راننده پرید پشت کامیون. کامیون یک ماک قوی هیکل بود که توی تاریکی با قلدری تمام تنوره می کشید. بعد دو تا چراغش روشن شد و تمام آن منطقه را نورپاشی کرد و از جاده خاکی خارج شد. ناصر هم خیلی سریع پشت سرش از جاده بیرون رفت.. ناصر پا روی گاز گذاشت. لاستیک اول لغزید و بعد راه افتاد. عقب را نگاه کرد. قهوه خانه از نظرش گم میشد.

2

ساعت سه و نیم نصفه شب بود و هیچ ماشینی توی جاده نبود. ناصر سعی می کرد دو تا چراغ گنده کامیون را گم نکند و دنبالش کند. اما از یک جایی به بعد دیگر هیچ چراغی ندید. برف بیش از حد سنگین شده بود و داشت شدیدتر میشد. جاده به زور معلوم بود و نمی توانست جایی دیگر را ببنید. کناره های جاده را برف گرفته بود و لاستیک ها می لغزید. دیگر ترمز ماشین به کار نمی آمد. ناصر پشت فرمان می لرزید. تمام بدنش یخ کرده بود. هیچ موقع توی زندگی اش آنقدر کلافه نبود. چشمانش از حدقه بیرون آمده بود و نفس هایش به زور بالا می آمد. گوشه ای کنار زد و ایستاد. صدای زوزه گرگ توی کوهستان میپیچید. صدای بوران یک لحظه هم قطع نمیشد.  یاد زنش افتاد. نباید این کار را قبول می کرد. بار آخری که رفته بود تا کاری پیدا کند طاقت نیاورده بود. باید کف رستورانی را طی میکشید. تازه با هزار پادرمیانی توانسته بود آنجا کار پیدا کند. بعد از زندان هرجایی که رفته بود از او گواهی سوپیشنه خواسته بودند. هیچ جا به او کار نمیداند حتی پست ترین کارها. شاید بیش از حد ترسیده بود و فکر می کرد که کاش سر همان کار ایستاده بود. از پنجره بیرون را نگاه می کرد. می دانست که اگر اینطور پیش برود گردنه را می بندند و او در هر صورت گیر می افتاد. خواست فکر نکند. ماشین خاموش شده بود و برف روی برف می نشست روی شیشه ماشین. ماشین را استارت زد. روشن نمیشد. دوباهر استارت زد. حتی اگر هم روشن میشد کار عاقلانه ای نبود که به جاده بزند. صدای زوزه گرگ از توی آن صدای بوران جا باز می کرد. سرش را روی فرمان گذاشت و چشمانش را بست. یاد مردی افتاد که توی قهوه خانه کله پایش کردند. لحظه ای که مرد را بی حرمت کردند بیاد آورد. لخت کردن یک مرد بعد فیلم گرفتن از او. احساس تنفر کرد. مشتش را به دهانش برد و گاز گرفت و به حدی فشار داد که طعم خون را زیر زبانش احساس کرد. روی فرمان کوبید و به خودش فحش داد. شاید اگر او را می کشتند راحت تر باهاش کنار می آمد. نمی خواست آن فیلم را پخش کنند. دلش می خواست موبایل الان پیشش می بود و آن را خرد می کرد از این گردنه پایین می انداخت تا هیچ وقت پیدا نشود. برف همچنان شدید می بارید و شیشه های ماشین را تماما پوشاند. دستگیره ماشین را کشید. می دانست اگر زیاد آن تو بماند در یخ می زند. بیرون هم می رفت معلوم نبود چه میشد. دستگیره را توی دستش گرفته بود و چشمانش را بست. بعد یکدفعه بیرون رفت و به دل شب زد.

3

 نزدیک کرمانشاه آسمان تقریبا آرام گرفته بود. راننده کنار جاده ایستاد و پیاده شد و اطرافش را دید زد. هوا تاریک روشن بود همه جا را برف گرفته بود و سفید بود. با موبایلش چند دفعه به ناصر تلفن کرد. خاموش بود. " تف به این شانس". سوار کامیون شد و روشن کرد. حدود یک ربعی که جاده را پیمود، پلیسراه را از دور دید. وارد شهر نشد. از سه راه نرسیده به پلیسراه پیچید به سمت اوتوبان دیگری و بعد ده دقیقه از جاده خارج شد. بعد وارد یک جاده خاکی شد و راهش را گرفت و آهسته راند. موبایلش را گرفت و زنگ زد.

" الو. فرزاد".

" آقا امیر ؟ کجایی؟"

" نزدیکم.  میبینی من رو ؟ از همان جا که گفتی آمدم. روستای خرس آباد ... ".

" درسته از همانجا بیا. میبینمت".

آهسته بدون هیچ عجله ای ماشین را توی جاده خاکی هدایت کرد. جاده کلا گلی شده بود و حاشیه اش از برف سفید بود.  تا چشم کار می کرد همه اش زمین زراعی بود و از دور مثل مزارع پنبه کاری بود. همینطور که می راند در بین راه انبار بزرگی را از دور دید. نزدیک انبار که رسید دو نفر با کاشن پفی بزرگ دم در ایستاده بودند. در انبار را باز کردند. راننده کامیون را داخل انبار برد. صدای پارس چندتا سگ بلند شد که کامیون را تعقیب می کردند. همان دو نفر با لگد افتادند به جان سگها. راننده پیاده شد و با هردویشان دست داد. یکیشان که دیلاقی بود. سویچ را از راننده گرفت و داد به مرد کوتاه قدی که پشت سرشان ایستاده بود  و بعد دستش را روی شانه راننده انداخت و گفت :" آقا امیر چطوری ناصر رو گم کردی ؟".

سبیل باریکی پشت لبش بود و یک جفت چشم آبی که زیر ابروی های کشیده اش جا داشتند. سیگاری بین لبش گذاشت و یکی هم به راننده داد.

" شانس کثافت ما برف و بوران یه جوری شروع کرد انگار تو سیبری بودیم. از یه مسیری به بعد دیه همدیگه رو گم کردیم. چندبارم کنار زدم اما نیامد این بی عرضه. راهی هم نداشتم که دور بزنم".

مرد دیلاق گفت :" ناصر پسر زرنگیه. احتمالا تا الان یه جایی خودش رو گم و گور کرده. ولی گردنه رو بستن".

" گردنه رو بستن ؟ تف. ماشین رو نخوابانن خوبه. بدشانسی به این میگن ".

" نگرانش نباش. تا عصر اگه دیگه نباره گردنه باز میشه. به محض اینکه باز باز بشه. میرم دنبالش".

" چی چی رو میریم دنبالش ؟ تو هم حرفا میزنی ها . الان احتمالا همه جا رو عقب ما میگردن اون دورورا. اشتباه کردم. این ناصر عرضه رانندگی و هیچی نداشت".

" مگه ماشین دزدی نیست ؟".

" چرا دزدیه".

" خب دیگه هیچ جا پات گیر نیست. نگرانی نداره".

مرد دیلاق پکی به سیگار زد و پشت سرش گفت:" آقا امیر الان فعلا فکر کامیون باش. کامیونه اوراق کنیم پولت رو میدیم. قباد گقت به آقا امیر بگو همیشه مدیونت بودم الانم دوباره هم مدیونت شدم".

" مدیونی خر کیه. ما که پی پول نیامدیم. اونم وقت خودش جبران کنه برامان. فعلا باید زود این کامیونو سربه نیست کنی تو ".

وقتی سیگارشان تمام شد هردوتایشان برگشتند سمت انبار. آسمان داشت دوباره به هم می زد و شروع کرد به برف باریدن. راننده و مرد دیلاق سوار تراکتور شدند و رفتند به سمت روستا. مرد کوتاه قد در انبار را بست و برای سگها کمی غذا آورد.

4

سرتاسر کوهستان بود. تا چشم کار می کرد همه جا کوه بود و برف بود و سفیدی بود. بوران هنوز نخوابیده بود. هرجا که پا می گذاشت تا زانو می رفت تو برف. سلانه سلانه قدم برمی داشت. باد زوزه می کشید. سعی کرد از دره مانندی پایین برود. یخ های شناور رودخانه را پایین دره می دید. هوا هنوز کاملا روشن نبود و گرگ میش بود. قدم قدم آهسته برداشت و از دره پایین رفت. رسید کنار رودخانه. راه رودخانه را گرفت و رفت. بعد از نیم ساعتی پیاده روی توی برف بالاخره رسید به یک خانه. خانه وسط یک زمین کشاورزی بود. خودش را رساند به آنجا و از سکوی سیمانی خانه که پوشیده از برف بود، بالا رفت. دو تا پله می خورد. قفلی روی در نبود. در آهنی را هل داد. در صدایی کرد و باز شد. توی تاریکی تشخیص داد که یک فرش کف خانه پهن بود و دو سه تا پشتی. در را پشت سرش محکم بست. یک بخاری نفتی را وسط خانه دید ولی روشن نبود. خودش را به گوشه دیوار دور از پنجره چسباند. کنار دیوار دو تا بالش بود و سه چهارتا پتو که روی هم تا شده بود. از آنجایی که در قفل نداشت می دانست که دیر یا زود کسی اینجا می‌آید. خسته بود و دست و پایش یخ زده بود. ولی حدس زد صاحب اینجا فعلا تا آرام گرفتن بوران و روشن شدن هوا اینجا نمی آید. رفت گوشه اتاق و سرش را زمین گذاشت و پتو را روی خودش کشید. موبایلش را نگاه کرد و دید خاموش است. دلش می خواست موبایلش روشن شود تا بتواند زود پی راننده را می گرفت. پتو را روی خودش کشید. حسابی یخ زده بود. یکریز صورت و قیافه آن مرد را بیاد میآورد. لرزش بدنش را روی کف قهوه خانه. ناله هایش. چه کسی به او این حق را میداد تا مردی را اینطور ذلیل کنند؟ دیگر آن لحظه از قباد هم متنفر شد. از آن پیرمرد ریش پروقسوری قد و بددهن بدش می آمد. دوست داشت الان پیش راننده بود و موبایلش را از او می گرفت و روی زمین می کوبید و تکه تکه اش می کرد. فکر می کرد شاید تا الان آن فیلم را شاید پخش کرده باشد. پشیمان بود. می ترسید از کاری که کرده بود. شاید از زندان رفتن هم می ترسید اما قبل از این ماجراها خودش را برای هرچیزی آماده کرده بود. زخم انگشتش می نالید. دندان هایش روی هم می لرزید. دوست داشت خودش را تحویل دهد. دوست داشت به همه چیز اعتراف کند اما بعد از اینکه آن فیلم کثیف را از آن مرد می گرفت . زیر پتو دست و پایش گرم شد و  پلک هایش سنگین شد.  

5

راننده سر کچلش را خاراند و در حالی که سیگار می کشید گفت:" من که دیگه عمر خودمو کردم. هرکسی رو که سرم زرنگ بازی درآورده مثل سگ پوزشو خواباندم زمین. پسرمم که هرچی خواسته براش مهیا کردم. زنمم که خدا رحتمش کنه رفت و دست از سرمان برداشت. الانم دیگه بگیرنم یا نه برام مهم نیست. فقط نمی خوام بخاطر کسه دیگه ای کارم خراب بشه می فهمی که ؟ آخه کسی رو که عرضه رانندگی نداره چرا باید عقب من بفرستین ؟"

مرد دیلاق از توی دبه ای پلاستیکی جامی سفالی را پر کرد و داد دست راننده.

" آقا امیر بخور نوش جانت. راستی فیلم رو هم نشانم ندادی".

" الان نشانت میدم ؟"

" حالا چیزته بخور اول".

راننده جام را سرکشید و آخی گفت و سبیل را با دست پاک کرد. بعد سیگارش را تمام کرد و گذاشت توی جا سیگاری. مرد دیلاق رفت توی و با پکینکی برگشت. پکنیک را گذاشت وسط اتاق و دو نفری مشغول تریاک کشیدن شدند. راننده کله اش برق می زد و لوله کاغذی را بین لب گذاشت و دود گرفت. بعد نوبت مرد دیلاق شد. توی اتاق را دود گرفت و همه جا دم کرد. راننده دود تو حلقش را بیرون داد

" راستی قبادم تو دردسر میافته خودت که میدانی. پدرشه درمیارن".

" فکر اونجاشم کرده آقا امیر. یکم آشنا اونجاها داره. یکم پول از اینو اون نزول کرده و سبیل بعضی ها رو هم چرب کرده. حالا اگرم زیاد اذیتش کنن مطمین باش اسم شما رو نمی بره".

" خودم قبادو میشناسم. زیر آب زن نیست ولی خب آدم آدمه دیگه؟".

بعد دوباره دود گرفت. و یک شکلات گذاشت تو دهانش. " اها راستی...".

موبایلش را از جیبش بیرون کشید. فیلم را نشان داد.

" ای بیچاره رو خو دیه کله پا کردین ".

" آره خب په می خواستی باهاش بشینیم قلیان بکشیم و بهش بگیم که قباد خیلی ازت ناراحته ؟"

مرد دیلاق خندید.

" این برسه دست قباد از خوشحالی بال درمیاره".

" کامیونو کی می فروشی ؟"

" باید اوراق بشه".

" قباد چقدر سهمش میافته ؟"

" گفت چهار قسمتش کنین".

" هو ... والله این ناصر نباید یک قران سهم ببره. من خودم همه کاره کردم. تنها کاری که باید می کرد آوردن ماشین بود که اونم نتانست انجام بده. باید نصف سهم اونم بین خودمان تقسیم کنیم".

" والله چی بگم. می ترسم قباد قبول نکنه".

" بابا قباد با من، خودم راضیش میکنم".

" اما سهمشو ندیم شاید بره لومان بده".

" لو چی بده ؟ اون خودش شریک جرمه".

" خب بالاخره آویزانمان میشه. اون طوریم که شما دست کمش گرفتین نیست. خودش راننده بار بوده".

" راننده خرم نیست".

بعد هردو خم شدند و مشغول دود گرفتن شدند.

6

چشمانش را باز کرد. صدای در آمد. بعد سریع از جایش پرید. کسی داد زد :" کی هست داخل ؟".

بلند شد و پتو را از کولش انداخت. بدنش یخ کرد. رفت نزدیک در. در را باز کرد. پیرمردی با عصای توی دستش توی برف ایستاده بود. آسمان آرام گرفته بو ولی هنوز باد سردی می وزید. پیرمرد همان طور مات و مبهوت نگاهش می کرد.

" خالو جان، ببخشید. من دیشب توی جاده ماندم. ماشینم خراب شد. هیچ راهی نداشتم. آمدم این سمت. گفتم امشب را اینجا بمانم وگرنه تلف می شدم".

ناصر همانطور ایستاده بود تا پیرمرد جواب بدهد. پیرمرد گفت :" اهل این طرف هایی؟".

" آره بچه کرمانشاهم. کوردم".

" اها پس بگو".

ناصر تفش را قورت داد و آب دماغش را بالا کشید و گفت :" من زحمت کم می کنم خالو جان".

پیرمرد گفت :" برویم خانه ما در خدمت باشیم. بعد میریم با بچه ها ماشینتم درست میکنیم".

" نه خالو جان. الان دیگه جاده باز شده احتمالا. خودم سرجاده وایمیستم کسی رو پیدا میکنم. حلالمان کن".

هوا روشن بود و صاف شده بود. سرما هنوز از پوست و استخوان می گذشت. ناصر راهش را گرفت و توی درخت های پیر و کهنه ای که سرراهش بود گذشت. پاهاش توی برف فرو می رفت و بعضی جاها به سختی عبور می کرد. از دور جاده ای دید. روی جاده یک جیپ داشت حرکت می کرد. نمی دانست برایشان دست تکان بدهد یا نه. دست آخر فریاد کشید و رفت طرفشان. یک مرد و یک زن بود. مرد قبول کرد تا سر جاده سوارش کند. توی راه اصلا حرف نزد. یک ربعی گذشت و رسید سر جاده. وقتی خواست پیاده شود صاحب جیپ گفت :" اگه مخای سر راه ما یک قهوه خانه هستش. آنجا می تانی چیزی بخوری و بعد ماشینی چیزی بگیری . اینجا تو این سرما و برف فک نکنم کسی رد بشه ها. راه تازه باز شده".

ناصر اول ترسید که قهوه خانه همان قهوه خانه دیشب باشد. پرسید :" کدام طرف است؟ طرف گردنه ؟".

" نه بابا. گردنه که رد شده بنده خدا. مگه تو خودت نمی دانی از کدام طرف آمدی؟"

" پس باشد. زحمت میشه".

جیپ جلوی قهوه خانه ایستاد. ناصر توی قهوه خانه املتی خورد و یک قوری چایی هم رویش. حسابی گرم شده بود. توی قهوه خانه خلوت بود. صاحبش یک مرد سبیل گنده سیاه بود که رادیوش را روشن کرده بود و آهنگی از حسن زیرک گذاشته بود. قیژقیژ استکان را می شنید. بلند شد و رفت طرفش و گفت :" خالو، شارژر موبایل داری. این موبایلم شارژ تمام کرده؟". موبایل را دم شارژ زد و از قهوه خانه یک پاکت سیگار گرفت و یک نخ بین لب گذاشت. تا سیگارش را کشید و حساب کرد موبایلش را گرفت. از قهوه خانه زد بیرون و سر جاده ایستاد. با بی صبری شماره گرفت.

" الو".

" به به آقا ناصر. کجایی تو ؟"

" تو کجایی آقا امیر".

" جا ماندی از کاروان ؟"

" پیش میاد. بیام کجای کرمانشاه؟"

" بیا خرس آباد ... بلدی که ؟"

" نه کجاس؟.

صدای هر هر خنده بلند شد.

" مثلا بچه کرمانشاهی".

" میام اوجا".

" تا تو بیای شاید نباشم من میرم".

" نه بمون باهات کار دارم آقا امیر".

" کار چی ؟"

" یه کاریه. می خوام باهات در میان بذارم".

" اگه زود برسی هستم هنوز"

" راه افتادم".

7

" الو ؟".

" الو ناصر کجایی؟"

" شما ؟"

صدای خنده.

" حالا دیگه نمیشناسیدمان پسر خوب؟"

" فرزاد تویی ؟"

" کجایی ؟"

"من رسیدم کرمانشاه ".

" خب با شخصی نیای این طرفا ها ؟..".

" نمیام خودم میدانم. کجا منتظر شما باشم؟"

" برو نزدیک کارخانه زمزم. اونجا یه شهرکی هستش. می ری تو اون شهرکه سرچهارراه وایستا. تا یه ساعت دیگه اونجام".

ناصر وقتی رسید توی شهرک نگاهی به راسته خیابان آنجا کرد و بعد قهوه خانه ای پیدا کرد و رفت تو. قهوه خانه در هایش شیشه ای بود و وسط خیابان بود. ناصر پشت میزی نزدیک شیشه نشست و رفت و آمد مردم را نگاه می کرد. صدایی قلقل قلیان و ترق و تروق استکان آمد. دو نفر پسر جوان داشتند جلویش با موبایل ور می رفتد و قلیان می کشیدند و گهگاهی نگاهی به ناصر می کردند. ناصر فکر کرد بخاطر لباس های گلی و سر و وضع ژولیده پولیده اش نگاهش می کنند. سرش را پایین انداخت و یک استکان چایی خورد و بعد سیگاری روشن کرد. مردی سبیل گنده و چاق و شکم گنده وارد شد. معلوم بود جوان بود. یخه اش را تا یک دو تا دگمه باز کرده بود و موهای فرفری سینه اش بیرون بود. همینکه آمد تو رفت آخر سالن نزدیک آشپزخانه. رو کرد به صاحب قهوه خانه که مشغول چیدن استکان ها روی یک مجمعه بود. گفت " ساملیک".

ضاحب قهوه خانه روبرگرداند.

 " به داش رضا. چاکریم. چطوری داداش؟".

" نوکرتم. آمدم یه بار خالی کنم. وانتم دمه دره. ماشالله چه برفیه. گفتم یه چایی پیشت بخورم و برم."

" بشین براگم. برات میارم. آره والله برفه تازه نزدیک سنندج میگن کولاکی شده. اینجا که اصلا زمینگیرم نشده."

" آره بابا اونجا دیه بدبختیه میگن".

"میگم راسی میدانی چه خبر شده نزدیک گردنه ؟"

" نه چی شده؟"

"دیشب تو قهوه خانه مامو علینظر یکی رو کشتن...".

" تو نمیری ؟ ویجدانن میگی ؟".

" آره بخدا تازه یه ماشین سنگینم داشته طرف. اونم بردن".

" تو از کجا میدانی ؟"

" خو دیگه برار زنم تو آگاهیه. امروز صبح به زنش گفته بود و زنشم زنگ زده بود به خانم من انگار ما طرف رو میشناختیم – با خنده - گفته دیشب اینطور شده".

" اک خدا. ببین مردم اصلا رحم نمیکن به هم. گفتی کدام قهوه خانه؟ مامو علی.. کی ؟".

" مامو علینظر. "

" ای خدا . فک کنم بدانم کدامه. نزدیک گردنه مروارید اون سربالایی تنده که میای بالا... ای هی . طرف کی بوده ؟"

" نمیدانم. فک کنم هی کورد بوده میگن".

ناصر بدنش لرزید. سیگاری روشن کرد. با خودش فکر کرد واقعا طرف مرده ؟. مرد چاق چایی اش را خورد وبیرون رفت و سوار وانتش شد. ناصر هم پشت سرش از قهوه خانه زد بیرون. سر چهارراه ایستاد. هوا زیادی سرد نبود. ماشین ها می آمدند و می رفتند. ناصر طاقتش تاق شد و خواست سیگاری روشن کند اما سیگاری توی پاکت نبود. همانجا روی جدول خیابان چندک زد و منتظر ماند.

8

هوا داشت تاریک میشد که رسیدند به روستا. ناصر و مرد دیلاق از ماشین پیاده شدند و رفتند توی حیاط. صدای چندتا مرغ بلند شد. آقا امیر داشت سیگار میکشید.

" سلام آقا ناصر، سلطان جاده ها".

" سلام آقا امیر".

ناصر با راننده دست داد و رفتند توی خانه. مرد دیلاق پکنیکی آورد گذاشت وسط اتاق و رفت بیرون. دود بلند شد. ناصر تا آن موقع دو زانو نشسته بود و هیچ حرفی نزده بود. امیر آقا سینه اش را صاف کرد. مرد دیلاق یک سینی چای آورد. مرد دیلاق قند را توی چایی آغشته کرد و گذاشت دهنش و قبل از اینکه استکان چای را ببرد نزدیک دهان گفت :

" خو چرا هیچ نمیگی آقا ناصر ؟".

راننده دود توی حلقش بود. سرش برق می زد. نگاهش کرد وپوزخندی زد. ناصر نفسش را حبس کرد و دست کشید روی دماغ وسبیلش.

مرد دیلاق سیگاری روشن کرد و گفت :

" آقا ناصر نگران پولتی – با خنده – نگران نباش پولت محفوظه پیش ما".

ناصر با دست های گنده اش ور می رفت. دستی به زیر دماغش کشید و بیلش را توی دهانش جمع کرد و گفت :

" اون فیلمه رو پاک کن آقا امیر ...".

مرد دیلاق گفت :"چی ؟".

راننده اخم هایش تو هم رفت و به ناصر زل زد.

" فیلم چی ؟ فکر کنم سرت زیادی سردش شده. مغزت یخ زده".

 ناصر از جایش بلند شد و فریاد کشید :

" میگم اون فیلم ها رو باید حذف کنین. من اولش نمیدانستم باید از این کارها بکنیم.  قباد بهم گفت فقط دزدی.  نمی دانستم که باید یه نفرو بی حرمت کنین. آبروشو ببرین. نمی دانستم که مخواین قتل کنین! قباد گفت من فقط اون ماشین سنگین رو می خوام. همین".

راننده  پوزخندی زد و گفت :" ترسیدی آقا ناصر. نگران نشو. بهمان خبر دادن کسی نمرده. وقتی دل کاری رو نداری از همان اولش قبول نکن.".

مرد دیلاق بلند شد و گفت :" اصلا ناصر خان میدانی این بیشرف چکار کرده ؟".

ناصر به مرد دیلاق زل زد.

" این همون کسیه که با زن قباد رو هم ریخته. شریک خودش. قباد خودش خواست تا کله پا بشه".

ناصر چشمانش را بست. فریاد کشید :" گفتم اون موبایل رو بهم بدین. من این حرفا حالیم نمیشه. نمی خوام تو این کار دس داشته باشم".

مرد دیلاق رفت طرف ناصر. راننده سرجایش نشسته بود و دستش خیلی آرام رفت روی کتش که کنار پایش بود و باتوم سیاهش را بیرون کشید. مرد دیلاق دست گذاشت رو شانه ناصر. " بیا بشین ناصر جان آخه ...". ناصر دستش را پس زد و چاقوی ضامن دارش را از تو جیبش بیرون آورد. نعره زد :

" خداشاهده فیلم ها رو ندین خون هردوتان پای خودتان".

مرد دیلاق عقب رفت.

راننده از جایش جهید. خیز برداشت به طرف ناصر و با باتوم زد روی دستش. چاقو از دست ناصر افتاد. غرید" چه گهی می خواستی بخوری بچه ترسو؟". بعد دوباره با باتوم زد روی شانه ناصر. ناصر دستش را دور کمر راننده انداخت  او را هل داد طرف دیوار و او را محکم به دیوار کوبید. مرد دیلاق از اتاق بیرون زد. راننده لب پایینش را گاز گرفت و سعی کرد باتومش را بالا بیاورد اما ناصر خم شد و یک پای راننده را توی دستش گرفت بالا آورد. با یک تکان راننده را زمین زد. هردوتایشان روی هم سوار شده بودند. راننده از حرکت ایستاد و ناصر سریع بلند شد و لگدی به صورت راننده زد و باتومش را از او گرفت. پشت سرش را نگاه کرد. مرد دیلاق توی اتاق بغلی هم نبود. رفت سمت کاپشن راننده. توی جیبهایش را گشت و موبایل را بیرون آورد روی زمین کوبید و خوردش کرد. بعد دوباره بلندش کرد و توی دیوار کوبید. بعد آن را توی جیب خودش گذاشت و با خودش گفت باید آتشش بزنم. صدای کسی آمد. " تکان نخور داش ناصر".  مرد دیلاق پشت سرش با یک اسلحه شکاری ایستاده بود. ناصر نگاهش کرد. باتوم را انداخت. راننده داشت دستش را تکیه داد به دیوار و داشت کم کم بلند میشد.  

9

چشم باز کرد. دست هایش بسته شده بود. هوا مه آلود بود وسرد. دهانش بسته شده بود. پشت سرش درد می کرد. سرش روی شیشه سرد ماشین ولو شد و گونه هایش یخ کرد. ماشین از حرکت ایستاد. پیاده شدند. صدای مرد دیلاق را شنید. " پیاده شو".

همه جا کولاک بود. سه نفری از دامنه کوهی بالا رفتند. ناصر گاهی اوقات زمین می خورد اما مرد دیلاق بلندش می کرد و هلش میداد. راننده اسلحه به دست جلوتر بود. صدای زوزه گرگ شنیده میشد. مدتی همانطور زیر آن برف و بوران از دامنه کوه بالا رفتند و توی درختزاری ایستادند. همه جا یخ زده بود. مرد دیلاق ناصر را بین کنده درختی نشاند. سر ناصر گیج رفت. احتمالا جای باتوم راننده بود که اینطور گیجش کرده بود. پایین تر از درخت ها دره ای بود که پر شده بود از برف. طوری زوزه گرگ ها نزدیک بود انگار که پشت درختها نشسته بودند و داشتند مهلکه را تماشا می کردند. راننده یک تیر توی اسلحه گذاشت و توی هوا شلیک کرد. اما خیلی زود توی صدای کولاک گم شد. " داش ناصر. قسمت نبود با هم پولا رو خرج کنیم".

صدای مرد دیلاق بود که می خندید. راننده اسلحه را بالا برد و نزدیک سینه ناصر گرفت. " موبایلمو خورد کردی نوش جانت ولی موبایل فرزاد رو که داریم". ناصر به پشت سرش نگاه کرد. دره را می دید. راننده دورتر ایستاد و لوله اسلحه را از وسط باز کرد و مشغول پر کردنش شد. ناصر دوباره به پشت سرش نگاه کرد. دره پر از برف بود و خیلی بلند بود. می دانست که پایین بیافتد کارش تمام است. چشمانش را بست و به جلو نگاه کرد. راننده را دید که مشغول نشانه گیری است. مرد دیلاق سیگار میکشید. " یه سیگارم به من بده". مرد دیلاق خندید و رفت طرفش. سیگاری بین لبش گذاشت و تا خواست روشنش کند ناصر با یک تکان خودش را از روی کنده آزاد کرد و روی زمین غلتید. دو نفری دنبالش کردند. شیب دامنه زیاد بود و با احتیاط پایین می آمدند. ناصر به تنه درختی گیر کرد و محکم از سرعت ایستاد. گیج بود. چشمش را باز کرد. فقط کنده درخت و برف روی زمین را می دید. با آرامی روی پا بلند شد و شروع کرد به دویدن اما دوباره غلت خورد. راننده دور ایستاد و اسلحه را گرفت طرفش. ناصر دوباره دوید. به لبه دره رسید. تیر شلیک شد. شانه ناصر سوخت. از دره پرت شد پایین. صدای زوزه گرگ دوباهر می آمد. مرد دیلاق و راننده آمدند و روی لبه پرتگاه دره ایستادند و دید زدند تا جنازه ناصر را پیدا کنند. برف با سرعت توی چشمشان می خورد.  همه جا را مه گرفته بود. هیچ چیز از آن بالا معلوم نبود. راننده گفت :" چیکار کنیم ؟ بریم پایین دنبال جنازه کثیفش؟".

مرد دیلاق در حالی که یک دستش را سپر چشم هایش کرده بود و آن بالا را دید می زد گفت :" نه گم شده دیگه. پیدا نمیشه".

بعد هردویشان از دامنه کوه پایین آمدند.

داستان «گمشده در برف» نویسنده «کامیاب سلیمانی»