داستان«پنجمین ضربه‌ی انگشت» نویسنده «صحرا کلانتري»

چاپ تاریخ انتشار:

sahra kalantarii

کور شدم، درست در پنجمین ضربه‌ی انگشتان او به در. آن‌سوی در من بودم با چشمانی که از انفجار، تصاویر تاری را توی انباری می‌پاشید.

احتمالاً شما از انفجار مردمک‌ها چیزی نمی‌دانید. به شما حق می‌دهم اگر در موقع خواندن این روایت، آن را گونه‌ای از داستان جريان سیال ذهن قلمداد کنید؛ اما اگر چند پاراگراف جلوتر بروید خواهید دید هیچ سیالیتی در کار نیست و هیچ جریانی که قابلیت طبقه‌بندی داشته باشد.

بی‌شک، شما هم با من موافقید زمانی که موقعیتی قابل شناساییِ کامل نيست، امکان اینکه در قالبی مشخص جای گیرد وجود ندارد؛ به‌خصوص زمانی‌که هم موقعیت در حالِ فرار باشد، هم شخصیت.

صدای ضربه‌ی انگشتانش بیشتر شده. پاهایم با عصبانیت خودش را روی زمين می‌کِشد و می‌خواهد ترتیبِ شکل‌گیریِ یک گام را بدهد؛ اما او نمی‌داند به‌تنهایی حرکتی رخ نخواهد داد؛ بنابراین با اسپاسمی شدید تویِ ساق‌هایم فرومی‌رود تا شاید انتقامِ ساعاتی را بگیرد که تویِ انباری منتظر روز پانزدهم مرداد بود.

ما طی جلسه‌ای با او و دیگر اعضای بدن به این نتیجه رسیدیم که نیمه‌ی مردادماه، زمانی که انگشتانِ او در پنجمین ضربه با در آمیخته شد، در را باز کنیم.

باور کنید اين روایت از نوعِ جریان سیال ذهن نیست و حتی رئالیسم جادویی که همین حالا می‌خواهد ذهنتان را قلقلک بدهد.

دیگر صدای ضربه‌هایش نمی‌آید؛ اما سایه‌ی اندامِ لاغرش باید هنوز پشتِ در باشد. حس می‌کنم روی زمین لابه‌لای گرد و غبار چمباتمه زده و با ناخن‌هایی روانی افتاده به کندن پوست‌های ورآمده از لبش تا شاید به خون برسد.

دستم را محکم می‌گیرد. این ماه‌ها با او دوران کارورزی با عصا را می‌گذرانم. او احتمال کورشدنم را بسیار زیاد می‌داند. رژیم سختي به چشمانم داده است. تنها یک تصویر در روز؛ آن هم تصویری از چشمانِ اوست که سال‌ها از سفیدی‌شان می‌گذرد.

او چندین چشم بیشتر از من زیسته‌است، فریاد می‌زند:

       - ببند...

می‌بندم؛ اما دلم می‌خواهد گردنم را 360 درجه بچرخانم و لقمه‌های لذیذ تصاویر را تویِ چشمانم فروکنم؛ حتی بدوم سوی پنجره و از طبقه‌ی‌ نه‌چندان بلند و نه‌چندان کوتاه، یک لقمه از پیرزنی را نوشِ جان کنم که از فرطِ دیده‌نشدن روی آسفالتِ خیابان برای یاکریم‌ها چروک می‌پاشد.

کاش زودتر فهمیده بودم باید به چشم‌ها استراحت داد؛ والًا از فرطِ تصویر به انفجار می‌رسند و موجِ انفجارِشان می‌تواند تمام خاطرات را موجی کند.

دور میز شام با او نشسته بودم و طبقِ معمولِ شب‌هایی که کنار هم می‌گذشت، گفت:

- امروز چیا دیدی؟

کمی جا‌به‌جا شدم. این روزها با هر پرسشی به رعشه می‌افتم. از جملاتِ پرسشی، به‌خصوص از آن علامتِ پرسش گریزانم. شاید به حماقتِ تاریخی‌ام برمی‌گردد. تهِ چشمانم گرفته‌ است، کمی آن را صاف می‌کنم. باید براي او بگویم وقتی سال‌هاست به جایِ او هم می‌بینم.

احتمالاً این‌بار می‌خواهید من و او را جزو شخصیت‌های تخیلی فرض کنید؛ اختیار با خودتان است. اگر تذکر می‌دهم فقط برای این است که به خطا نروید؛ چون من بدنی واقعی‌ا‌م که عملکرد چشم‌های او با من است.

از کودکی «سوسن کوری» صدایم می‌کردند. البته من دختر نیستم و به پسربودنم هم اعتمادی ندارم. باید چیزی مابینِ این‌ها یا بیرون از این‌ها باشم. من این اسم را به حساب چشم‌های ریزم می‌گذاشتم. آن‌ها آن‌قدر ریز بودند که نور را هم به‌سختی میزبانی می‌کردند. خیلی اوقات، آهنگ‌های سوسن را جلوی آینه‌ طوری می‌خواندم که اگر او کنارم بود به چشم‌های ریزم مدال می‌آویخت؛ شبیه همین لحظه، وقتی جلوی آینه ایستاده‌ام و سایه‌ی او به تناسب دوری و نزدیکی‌ام به در، کوچک و بزرگ می‌شود.

«دوست دارم می‌دونی که این کار دله/ گناه من نیست/ تقصیر دله/ عشق تو دیوونم کرده/ بی‌آشیونم کرده/ ناز تو نازنینو ورد زبونم کرده.»

لطفاً تحلیل‌های روان‌شناختی ندهید. پاراگرافی که گذشت مربوط به خاطره‌هایی‌ست که دچار موج‌گرفتگی شده‌اند. اصلاً چه ربطی به من دارد. شما تحلیل‌هایتان را بنویسید و ساختار روایت را در بخش ژرف‌ساخت جراحی کنید تا من ادامه‌ی ماجرا را از همان میز شام ادامه دهم؛ اگرچه مطمئنم الآن یک نفر از شما دارد در مورد عقده‌ی ادیپ می‌نویسد.

دوباره تکرار کرد:

- امروز چیا دیدی؟

- همون چیزای دیروز. البته می‌دونی که ریزگردها نمی‌ذارن تصاویر واضح باشن.

- پس به خاطر همین بود که امروز حتی اون خاطره‌های وحشی‌ هم کم‌رنگ بودن؟ تو که می‌دونی اگه من با اونا چرخی نزنم زندگی‌مو تعطیل می‌کنن.

- آره، امروز همه‌جا تعطیل بود.

- تعطیلی خوبه؛ مث فراموشیه.

از پشت میز بلند می‌شود و به‌سوی پنجره می‌رود. دستانش را تا انتها از میانِ شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره رد می‌کند.

- ببین این دست چقدر بیچاره‌تر از منه؛ یه‌جوری به خودم وصلش کردم که حتی نمی‌تونه خودشو تموم کنه.

- چشات برای انتحار بس نبود؟ نمی‌بینی با پررویی بهت وصلن؛ ولی باهات قهرن.

- برای تو که بد نشد؛ چشای سوسن‌کوریت شدن چشای آهو.

راست می‌گفت از وقتی جای او هم می‌دیدم، چشم‌هایم رشد کرده بودند و کم‌تر جلوی آینه آهنگ‌های سوسن کوری را می‌خواندم.

- من موندم، تو که این‌قدر هوای چشاتو داشتی و هر چیزی هم به خوردشون ندادی، چرا باهات قهر کردن؟ شایدم مرده‌ن.

- ازبس چیزای تکراری دیدم، می‌ترسیدم چشام مسموم بشن. هر روز یه منوی مشخص می‌ذاشتم جلوشون. روزی چند تا درخت، چند تا آدم ولی از دور، آسمون وقتی که آبی می‌شد، توی همچین چیزایی می‌چرخوندمشون. من فکر کنم چشام از لاغری مردن. می‌ترسم تو از چاقی..‌. .

- یعنی می‌گی منم... .

- نه، نه …اگه دستور رژیمی منو رعایت کنی هیچیت نمی‌شه.

انگشتانم را گرفته و روی عصایِ سفیدش سُر می‌دهد. به دست‌اندازهایِ عصا که می‌رسد، می‌گوید:

- چقدر بهت گفتم بالا بیار.

- خواستم بیارم نشد!

- نگو نشد؛ بگو دیر شد. باید تازه‌تازه از چشات بالا می‌آوردی. خیلی از اون تصاویر مال تو نبود؛ گذاشتی ان‌قدر فروبرن توی چشات که دیگه    ...

- تو هم اگه مدام بهت می‌گفتن سوسن کوری، مدام توی شب‌ها خوابِ آهو می‌دیدی.

فکر می‌کنم در سطوری که گذشت نثر شاعرانه و فراوانیِ استعاره‌ها خفه‌تان کرده باشد. لطفاً به‌سمت کتابخانه‌تان بروید و یکی از آن رمان‌های کلاسیک را بردارید و نفسی بکشید.

بله‌بله چراکه نه؟ تا شما چند صفحه رمان کلاسیک می‌خوانید می‌خواهم با او چند دور توی اتاق با عصایش بچرخم و چند صفحه‌ای به انباری نروم و حتی نیمه‌ی مرداد را عقب بیندازم و خیال کنم درست در پنجمین ضربه‌ی او در را گشوده‌ام.

داستان«پنجمین ضربه‌ی انگشت» نویسنده «صحرا کلانتري»