داستان «جدال» نویسنده «جلال مظاهری»

چاپ تاریخ انتشار:

jalal mazaherii

جای خوبی گیرش انداخته بودم. الان می‌توانسم داغ‌دلم را سرش خالی کنم. دیگر راه فرار نداشت. تمام راه‌ها را بسته بودم. روبه‌رویم بود. نباید می‌گذاشتم فرار کند. نباید چنین اتفاقی می‌افتاد. دیگر تحمل چنین وضعی را نداشتم.

حاضر نبودم برای یک لحظه هم غرزدن مریم را تحمل کنم؛ باید کار را یکسره می‌کردم. فقط باید با یک ضربه، آن هم محکم که کارش را تمام می‌کردم. دمپایی را توی دستم فشار دادم. آماده دوئل بودم و منتظر عکس‌العمل او. اولین دفعه بود که این‌قدر به او نزدیک شده بودم. او را بسیار بزرگ و دراز می‌دیدم. شاید تا حالا آن‌قدر به او نزدیک نشده بودم. پیرتر به نظر می‌رسید و آن چالاکی گذشته را نداشت. برای همین، مثل من به نفس نفس افتاده بود. فقط به من زل زده بود. نباید چشم از او برمی‌داشتم. باید کار را تمام می‌کردم. این بار شرایط فرق می‌کرد، تا حالا چند بار گیرش انداخته بودم اما دلم نمی‌آمد. همیشه یک‌جوری رفتار می‌کردم که بتواند فرار کند. با اینکه می‌دانستم مریم غر خواهد زد و می‌گوید: «تو عرضه نداری! نمی‌تونی حریفش بشی. 》آن هم چند وقت می‌رفت و پیدایش نمی‌شد و من با خوشحالی می‌گفتم: 《 دیدی رفت! 》

ولی من یواشکی همه جا را سرک می‌کشیدم، تا اگر آنجا بود فراریش بدهم تا چند روز خیالم راحت شود. باور کنید دلم نمی‌آمد، قهرمان یکی از داستان‌هایی بود که در نوجوانی نوشته بودم که سرانجام تلخی پیدا کرده بود. نمی‌خواستم دوباره تکرار شود. برای همین، همیشه از روبه‌رو شدن با او طفره می‌رفتم، نگرانی مریم را خوب درک می‌کردم. عکس‌العمل او مثل مادرم و خیلی از زن‌های دیگر بود، وقتی با چنین موجودی روبه‌رو می‌شدند. مادرم از ترس، روی تمام ظروف را با دستمال می‌پوشاند و موقع غذا پختن، سر قابلمه‌ها را می‌گذاشت و مدام سر می‌زد. بخصوص قابلمه خورشت. می‌گفت: 《 اگر بیفته، همه رو مسموم می‌کنه》و مرتب خورشت را بهم می‌زد. همیشه در و دیوار آشپرخانه را چک می‌کرد و همان غرهای مادر بود که ما را وادار می‌کرد که تمام مارمولک‌های خانه را از بین ببریم یا فراری بدهیم. و بعد آن حضور پررنگ مورچه‌ها در تمام خانه ادامه داشت.

هر چه فلسفه بافتم، هر چه استدلال علمی آوردم و از فواید مارمولک گفتم و اینکه این‌ها خرافات است و مارمولک‌ها هیچ کس را مسموم نمی‌کنند و هزاران دلیل علمی دیگر، نشد که نشد. حریفش نشدم و نتوانستم بر ترس او از مارمولک به قول علما فایق‌آیم. به ناچار سعی کردم حداقل مارمولک را از او دور کنم. به همین دلیل وقتی با او روبه‌رو می‌شدم، صدایی یا حرکتی می‌کردم که متوجه من شود و اگر هم سمج می‌شد و می‌ماند، یک دمپایی یا چیزی دیگر بر می‌داشتم و پرت می‌کردم تا فرار کند. البته بدون اینکه مریم متوجه حضورش شود، از آنجا فراریش می‌دادم و بعد با خیال راحت می‌رفتم توی اتاق و اگر می‌پرسید می‌گفتم:《 چیزی نیست. 》

 با اینکه می‌دانستم حرفم را باور ندارد. همیشه از این موضوع واهمه داشتم که مجبور شوم با او روبه‌رو شوم.

خانه گیر نمی‌آمد. با مکافات اینجا را پیدا کرده بودم. آن هم به کمک یکی از دوستان محلی، این‌جا را پیدا کردم که نسبت به بقیه خانه‌ها بهتر بود. اکثر خانه‌ها قدیمی بودند. یک حیاط و چند اتاق اطراف آن و در هر گوشه‌اش یک مارمولک بی‌حرکت ایستاده و منتظر شکارش بود و توی آشپزخانه، موش‌ها جولان می‌دادند. بیشتر خانه‌ها را خودم می‌رفتم می‌دیدم. اگر او با من بود و این صحنه‌ها را می‌دید، فکر کنم همانجا پس می‌افتاد. ولی خوشبختانه توی این خانه، اثری از موش یا مارمولک توی اتاق نبود. برای اطمینان از اوضاع احوال خانه، از صاحب خانه پرسیدم و او با کمال احتیاط، با لهجه قشمی گفت که کلپکی (مارمولکی) سال‌هاست توی این خانه است ولی آزاری به هیچ‌کس نمی‌رساند و جای نگرانی نیست. آن روز که مریم را برای دیدن خانه آوردم، خدا خدا می‌کردم که پیدایش نشود و به صاحب‌خانه گفتم:《اگر خانمم درمورد مارمولک پرسید، چیزی نیست《

او هم کمال همکاری را کرد و لوو نداد و خوشبختانه آن روز که مریم برای بازدید آمد، اثری از هیچ جنبنده‌ای نبود. انگار مارمولک با ما همکاری کرده بود و جایی قایم شده بود. با حالت اکراه قبول کرد. او هم مثل من از آوارگی خسته شده بود و باید خانه می‌گرفتیم. برای اینکه هنوز از خانه سازمانی خبری نبود. به ناچار قبول کرد. همیشه احساس دلهره و نگرانی از روبه‌رو شدن با یک موجود زنده را که یک مرتبه جلو او ظاهر شود، در چهره‌اش می‌دیدم. البته به ناچار بعضی وقت‌ها مرا صدا می‌زد که همه جا را چک کنم..

خوشبختانه آشپزخانه توی هال خانه بود و خیالم از این راحت بود که مارمولک توی قابلمه غذا نمیفتد. از طرفی، تمام سوراخ و سمبه‌هایی که احساس می‌کردم هر نوع جانور امکان نفوذ از آن را دارد، مهره و موم کردم. مشکل من تنها حمام و دستشویی بود که در حیاط خانه قرار داشت. دردسرش برای من بود.

که اول تیم تجسس که خودم بودم باید تمام جوانب را بررسی و بعد وضعیت سفید اعلام می‌کردم تا مریم بیاید بیرون.

با فریاد مریم سراسیمه از اتاق زدم. بیرون وسط حیاط ایستاده بود. همانطور که می‌لرزید، با انگشت، نقطه‌ای روی دیوار را نشان داد. تا آمدم به خودم بیایم و بجنبم، فرار کرد. انگار مارمولک بیچاره، از ترس فریاد او بود که پا به فرار گذاشت و فرار را بر قرار ترجیح داد. من هم بودم بدتر از او فرار می‌کردم. با هزار مکافات او را آرام کردم و قول دادم هرطور شده، کارش را تمام کنم.

دوباره دردسر من شروع شد. باید کشیک می‌دادم و تجسس می‌کردم و تا آن زمان، بیرون نمی‌آمد. واقعا هم مارمولک بزرگ و ترسناکی بود. چندین بار دیگر اتفاق افتاده بود که پس از اعلام وضیعت سفید، نمی‌دانم ناگهان چطور پیدایش می‌شد. مریم تا او را می‌دید، تمام کاسه و کوزه سر من خراب می‌شد و صدای او را در می‌آورد. صدا که نه، فریاد، فریادی که همسایه‌ها می‌ریختند بیرون با حالت تعجب می‌پرسیدند: 《از کلپک می‌ترسه؟ 》

و من از خجالت، سرم را می‌انداختم پایین. صاحب‌خانه ما می‌گفت: 《 این آزاری به کسی نمی‌رسونه. توی همه خانه‌ها هست. هیچ کس به اون کاری نداره. زنان شما سرحدی‌ها چقدر نازک و نارنجی هستند. 》

دیگر نمی‌توانستم این وضع را تحمل کنم. باید احساس خود را به او می‌کشتم تا بتوانم کار او را تمام کنم و در زندگی به یک آرامش برسم. باید یک طرح عملیاتی وسیع و حساب‌شده، پیاده می‌کردم و در یک تعقیب و گریز، او را گوشه‌ای غافلگیر می‌کردم. باید در کمینش می‌بودم و در یک فرصت مناسب کار را یکسره می‌کردم. به همین علت، در کمین نشستم و گوش بزنگ بودم. تمام راه‌هایی که می‌دانستم مسیر عبور او است، شناسایی کردم. باید او را گیر بیندازم که راه فرار نداشته باشد و با یک ضربه دخلش را بیاورم. چند موقعیت و فرصت پیدا شد که متاسفانه از دست رفت. فقط در یک عملیات تعقیب و گریز توانستم دمش را قطع کنم که بعدا فهمیدم قطع شدن دُم او یک شگرد برای فریب دادن من بود. با این عملیات موفق شدم برای مدتی از شرش راحت شوم. یک آرامش نسبی را به خانه باز گرداندم و این یکی از موفقیت‌های من بود که می‌توانست به خودم ببالم و عرضه‌ام را به مریم نشان دهم.

این بار با یک نقشه حساب شده و دقیق و نفس‌گیر به دامش انداختم و تمام راه‌ها را بستم و مطمئن بودم دیگر هیچ راه فراری نداشت. چقدر دنبالش کردم تا رسیدم و توی سه کنج گیرش انداختم. درست روبه‌رویم بود با آن چشم‌های درشت خود به من زل زده بود. زیر شکمش تند تند می‌زد و دم کوتاهش تکان می‌خورد. انگار او هم از نفس افتاده بود، مثل من. و داشت نفس چاق می‌کرد و حرکتی از خود نشان نمی‌داد. منتظر عکس العمل من بود باید درست و حساب شده عمل کنم. نباید تیرم به هدر برود. باید دقیق نشانه‌گیری می‌کردم. این تنها فرصتی بود که به دست آورده بودم. باید کارش را تمام می‌کردم و این معضل بزرگ را حل کنم. با اینکه قهرمان داستانم بود و دلم برایش می‌سوخت اما مسئله زندگی من بود و آرامشی که از دست داده بودم. باید این فداکاری رو می‌کردم.

برای یک لحظه دمپایی را که توی دستم بود بالا آوردم و با تمام قدرت آن را رها کردم. خورد بهش و همراه با دمپایی افتاد زمین. تکان می‌خورد ولی نمی‌توانست بلند شود. دمپایی را دوباره برداشتم وتیرخلاص رو بهش زدم. دیگر تکان نخورد. چشم‌هایش از حدقه در آمده بود. وقتی نقش بر زمین شد و تکان نخورد، با حالت پیروزمندانه‌ای می‌خواستم اعلام کنم کشتمش اما حسی غریب جلوم را گرفت.

پایان

قشم ۲۳/۰۳/۹۶

داستان «جدال» نویسنده «جلال مظاهری»