هرچه صدای آهنگش را بیشتر میکرد فایده ای نداشت. صدای فریادها را میشنید. ایستاد و به آنطرف خیابان خیره شد. جوانی لاغر اندامی روی زمین افتاده بود. پیراهنش پاره شده بود و خونهایی که از بینی و دهانش ریخته بود کف سنگی پیاده رو را لک انداخته بود. مرد چاقی روی پاهای جوان نشسته بود و رو به جمعیتی که اطرافشان ایستاده بودند فریاد میزد:« نگران نباشین، عمرا بزارم تکون بخوره، بی ناموس. پس این پلیسهای لعنتی کجا موندن؟»
هدستش را برداشت و داخل کولهاش گذاشت. به طرف جمعیت رفت. دستش را روی شانه مرد چاق گذاشت.
- پاشو برادر من، داری میکشیش. ببین چطوری داره ناله میکنه و میلرزه؟
- به جهنم که بمیره. حقشه. پا نمیشم. اصلا تو چیکاره حسنی؟
- یه آدمم... انسان. میدونی انسان یعنی چی؟ اصلا باشه. پا نشو. اما اگه با این وزنی که تو روش انداختی طوریش بشه همون پلیسهای لعنتی که میگی، بیان تو رو هم میبرن.
عرق در تمام وسعت پیشانی و سر طاس مرد چاق رویید و روی صورتش سر خورد. به جمعیت نگاهی انداخت. من و منی کرد و بلند شد. جوان لاغر اندام، پاهایش را از درد در شکمش جمع کرد و روی زمین مچاله شد. مرد چاق لگدی حواله اش کرد.
- مسئولیتش با خودته ها، انسان.
بی توجه به حرفهای مرد چاق خم شد. جوان را به پشت خواباند. چشمهای جوان را یکی یکی باز کرد و با دقت به آنها خیره شد. سپس دست ها و پاها و شکم جوان را معاینه کرد. دستی به کمر وگردنش کشید.
- انگاری جناب انسانمون دکتر تشریف دارن. دکی جون هر حرومزادهای دلسوزی نداره وا.
از کولهاش بطری آب معدنی را درآورد. سر جوان را بالا آورد و کمی به او آب داد. صدای آژیر پلیس که بلند شد جوان را رها کرد، لبخندی به مرد چاق زد و از جمعیت دور شد.
- بودی حالا دکی جون. شاید برادران زحمتکش نیرو انتظامی بهت مدال میدادن.
حتی به پشت سرش نگاه هم نکرد.
- اینجا چه خبره؟
- جناب سروان این یارو داش دزدی میکرد گرفتمش.
- بله. میبینم که جای ما اعمال قانونم کردید.
- نه... نه قربان. بجون شما دفاع از خود بود.
- حالا چی دزدیده؟
زنی از میان جمعیت گفت:
- گوشی من رو زد داش فرار میکرد که...
مرد چاق بین حرفش پرید:
- داش فرار میکرد اومد کیف منم بزنه گرفتمش. وسط دعوا ساعتمم دراورد بی پدر.
- پاشو ببینم. پاشو. خب.... این از گوشی شما... صاف وایستا ببینم. خب... کیف شما... .
- کیفم رو نذاشتم بگیره قربان. فقط ساعتم رو ازم کند.
- اما... گفتم صاف وایستا... اما ساعتی همراش نیس... نه نیست.
- خودم دیدم از دستم کشید قربون شکلت برم. بیشتر بگردین. این جونورا بلدن چجوری تو همه سوراخ سومبههاشون جاساز کنن.
هنوز صدای آژیر پلیس می آمد. هدستش را روی گوشش گذاشت. صدای آهنگ را بلند و بلندتر کرد. ساعت را از آستینش بیرون آورد. لبخندی زد. کمی برای دستش بزرگ بود.