داستان «شیش» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ تاریخ انتشار:

morteza fazlii

شیش شیش شصت و شیش به دنیا اومدم ولی تو شناسنامم نوشتن: "هفت شیش شصت و شیش". مادربزرگم که ننجون صداش می کردن، منو دوست نداشت. مثل اختاپوس روم چتر زده بود و مدام ازم ایراد می گرفت. مادربزرگ شیش تا دختر داشت و دو پسر که هر دو، تو سن شیش سالگی از دنیا رفته بودند. مادربزرگ می گفت: "از ما بهترون چیزخورشون کردن".

مادربزرگ هر وقت منو می دید، می گفت: "تخمه سگ"، از اون روزی که تو دهنم فلفل ریخت که دیگه فحش ندم، منم صداش می کردم: "پیره سگ". پدرم هیچ وقت منو برای "پیره سگ" گفتن به ننجون دعوا نکرد ولی مادرم خونش به جوش می اومد و هرچی دم دستش بود، به طرفم پرت می کرد. پدرم بی مادر، بزرگ شده بود. شیش ساله بوده که مادرش از دنیا میره.

 مادربزرگ شب ها قصه های ترسناک می گفت و گاهی به خاطر اینکه خواهرها و برادرهامو بترسونه، سر و صداهای عجیب و غریب در می آورد. یه شب که تصمیم گرفته بود ما را بترسونه، گفت: "مردآزمای داستان پری ها که خیلی هم ترسناکه، تصمیم گرفته یکی از بچه ها را که خیلی هم بده و شیطون و به قصه های مادربزرگش هم گوش نمی کنه و خیلی هم بد دهنه، با خودش ببره به جهنم". من اون شب خوابم نمی برد و می ترسیدم که مردآزما بیاد و منو با خودش ببره تا اینکه اتفاقا مردآزما اومد. قد بلند و هیبت ترسناکی داشت. صداهای هولناکی از خودش در می آورد، صداهای عجیب و غریبی که تا اون روز نشنیده بودم. من از سر شب تکۀ آجری از کنار حیاط برداشته بودم که به محض دیدن مردآزما ناکارش کنم. از قضا تیرم به هدف خورد و مردآزما نقش بر زمین شد.

 مادرم توی سر خودش زد و شیون کرد و رو به من گفت: "پدرسگ آخر کار خودتو کردی؟" پدرم به شدت خندید. مادربزرگ با دلۀ روی سرش و چوبی که با آن به دله می کوبید، نقش بر زمین شد. از اون شب به بعد، ننجون قهر کرد و از خونۀ ما رفت خونۀ اون یکی دخترش که کمی بالاتر از خونۀ ما بود و همانجا ساکن شد.

چند وقتی بود که به مدرسه می رفتم. کلاس اول بودم. مادربزرگ صبح ها در خونۀ دخترش رو آب و جارو می کرد. من صبر می کردم تا او بره تا از جلوی خونۀ خاله ام رد شم. اون روز هم مواظب بودم تا با مادربزرگم روبرو نشم. جلوی خونۀ خاله بود که مادر بزرگ جلوی راهم سبز شد. راه فرار نداشتم. پیره سگ به چشمام خیره شده بود. داشتم از ترس می لرزیدم که مادربزرگ گفت: "تخمه سگ، سلام هم که نمی کنی!" زیاد اهل سلام نبودم اونم به پیره سگ! تا پیره سگ دستش را حرکت داد، یقین کردم که توی سرم می زنه ولی او خندید و دستش را توی جیب پیرهن گلدارش کرد و یک دونه شکلات به من داد. شکلات را گرفتم و پا به فرار گذاشتم. چند قدمی دور شده بودم که ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم. مادربزرگ دست تکان می داد و من چشمامو مالیدم.

ظهر که از مدرسه برگشتم، اشتها نداشتم و وقتی به اصرار مادرم غذا خوردم، بالا آوردم. مادرم دستشو  روی صورتم کشید و گفت: "یا باب الحوایج!" هر وقت تعجب می کرد و یا عصبانی می شد و یا خیلی غمگین و یا خوشحال، می گفت: "یا باب الحوایج".

تب داشتم. شب که شد، لرز بر اندامم نشست. از شدت لرز دندون هام به هم می خورد. سرم به شدت درد گرفته بود و چشم هام می سوخت.

نیمه ها ی شب بود که دیدم مادربزرگ بالای سرم است. حولۀ نمداری رو روی پیشونیم گذاشته بود و با دستمالی که در دست داشت، پاهامو خنک می کرد.

مادرم گفت: "نمی دونم از دست کدوم خیرندیده ای چیزی خورده که بچه م یه ریز بالا میاره و گلاب به روتون اسهال داره". مادربزرگ چادرش را دور خود پیچوند و اخم هایش را توی هم کرد و رو به مادرم گفت: "من امروز اول صبح یه شکلات بهش دادم".

پدرم گفت: "از همون شکلات هایی که به پسرهات می دادی؟"

مادرم گفت: "مرد، حرف دهنت را بفهم!"

مادربزرگ بلند شد ایستاد که بره. مادرم دست به دامانش شد و گفت: "مادر جان منظوری نداره، پس و پیش حرفش را نسنجید، یه چیزی گفت". مادربزرگ گفت: "فقط یک شکلات معمولی بود. از همون شکلات هایی که به همه بچه ها میدم".

 پدرم گفت: "تا اونجا که یاد دارم، چشم دیدن این بچه را نداشتی، چطور امروز شکلات به دست شدی؟"

 "شکلات به دست" را طوری گفت که من در عوالم تب تصور کردم مادربزرگ خنجری به دست گرفته  و به من حمله می کنه. همین موقع بود که از شدت سرما بدنم به لرزه افتاد. دندون هام به هم می خورد. دیگه تحمل نداشتم. از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم، مادربزرگ دیگه بالای سرم نبود. دیگه احساس سرما نمی کردم. گرسنه شده بودم. نشستم و به مادرم گفتم: "گرسنمه ". مادر رفت که برام غذا بیاره. من دست به جیبم بردم و یک شکلات بیرون آوردم. پدرم پرسید: "این چیه؟" گفتم: "این شکلاتو امروز صبح مادربزرگ به من داد". پدرم از جاش بلند شد و سراسیمه از خونه بیرون رفت.

 

داستان «شیش» نویسنده «مرتضی فضلی»