داستان «بی سر نامه» نویسنده «علی ملایجردی»

چاپ تاریخ انتشار:

ali malayjerdi بوی خون با بوی پشم قاطی شده نفس را بند  آورده بود. تابوت همنوا با صدای حسین حسین  روی دست مردم سیاه پوش همچون قایقی بر روی رودخانه ای مواج بالا و پایین می رفت. از سر رگ های بریده خون می چکید می رفت روی ملافه سفید زیر پتو و آنجا دلمه می بست. از همان لحظه ای که تابوت بر سر دست ها بالا رفت زیر دلم خالی شد.  آن هول و ترسی که از دیشب در دلم خانه کرده بود حالا  هم چون افعی سر بلند کرده بود. رود جمعیت با پیوستن هیئت های روستاهای دیگر بزرگ تر ومواج تر می شد و صدا های بلند گوها درهم و برهم تر به گوش می رسید.  زیر پتو گرم بود و آفتابی که بر میله ها تابیده بود پاهای لختم را داغ می کرد.

از قطار که پیاده شدم طاهر را دیدم که جلو ایستگاه کنار ریل ها منتظر است من را که دید برایم دست تکان داد و جلو آمد. بعد از مصافحه ترک موتور یاماها صدش نشستم. طاهر میان راه در میان قار و قور موتورش با صدای بلند برایم گفت دیر رسیدی علی جان. خیلی دیر. بی مروت ها کارشان را کردند آخر.  نتوانستیم جلوشان را بگیریم. یعنی زورمان نرسید. اگر تو  این جا بودی شاید میشد کاری کرد. راست می گفت دیر کرده بودم چند روز پیش بود که پیامک داده بودند که هر چه سریع تر بیا اما من قضیه را خیلی جدی نگرفته بودم. شرم زده سرم را از بالای شانه راستش جلوتر بردم و بلند طوری که بشنودگفتم از دست من هم کار زیادی بر نمی آمد. گفت: نه این طور نیست بالاخره تو دانشگاه رفتی. دست به قلم هستی. این جا و آن جا می شناسنت. حرفت را می خواندند. شاید با نامه نگاری بهتر می شد مجاب شان کرد. به جای غرس کردن نهال چرا درختان  سالخورده را باید  قطع کنند؟ آن هم درخت توت را.  به  شهردار اون جوانک گفتم تو تا به حال دیدی کسی درخت توت رو قطع کنه؟  بدون این که از روی کاغذی که امضا می کرد سر بردارد با پوزخندی جواب داد: یعنی  این درخت وسط کوچه درخت انجیر معابد هست؟ امام زاده که نیست که نشه خرابش کرد. چطور می تونستم به این جوانک شهری حالیش کنم این فقط یک درخت نیست. یک عمر خاطره است. پریروز که از سر کار برگشتم پسرم  دم در نگران جلو دوید گفت: بابا کارشان را کردند.  حیف شد. الان اونجان. مستقیم با موتور رفتم طرف کوچه باغ دیدم دولخی برپاست. کامیون شهرداری داشت شاخه ها را بار می زد. اره برقی در ده دقیقه کار را تمام کرده بود. جماعتی هم تماشاگر  ایستاده بودند. گفتند دستور، دستور شهر داره ما وظیفه مان را انجام دادیم. بالاخره شهر شدن روستا این چیزها رو هم داره. چی گفتی ها؟ مامور اداره برق می گفت: اگرسیم های برق اون بالا بچه کسی رو بگیره کدومتون حاضرین دیه شو بدین ها؟ مگر یک درخت توت چقدر ارزش داره؟ تازه درخته پیر هم هست. من گفتم مثل این که شناسنامه کسی رو بگیری از وسط جر بدی. نمی دونم چرا همه زدن زیر خنده. دیگه دلم بار نداد بیشتر وایستم. دیروز بچه ها خبر آوردن. رفتم از نزدیک نگاه کردم. به جان همین تک بچه ام راست می گفتن. قشنگ خون جاری شده بود داشت پایین می آمد. حالا تو میخوای باور کنی باور کن یا میخوای به من بخند. من  در جواب فقط سکوت کردم. موهای شقیقه های طاهر سفید شده بود. خودم را در آینه گرد گرفته موتور دید زدم و موهای جو گندمی خودم را دیدم.

درخت شاتوت کنار قلعه کهنه ده بود که حالا خرابه ای بیش نبود. کسی نمی دانست غرس کننده این درخت کی بوده، ولی تا دو نسل قبل ما این درخت را دیده بودند که هست. این درخت تنها درخت باقی مانده از قنات قدیم بود. تنه اش ضخیم و پر از چین و چروک بود . شاخه هایش مثل دست های درویشی  سالخورده  با موهای پریشان محکم و خشک و کشیده بود.پیری مورد احترام. علی محمد بخشی که تارش را به قول بعضی ها می گریاند سکوت عجیبی بر فضا مستولی می شد. حتی بچه ها هم مات و مبهوت سحر صدای تار نواختن او می شدند. صدای تارش غمی بر دل می نشاند و اشک در چشم ها می گرداند که روضه های عاشورایی شیخ باباقلی آن اثر را نداشت. می گفتند تار بخشی علی محمد از کنده درخت توت است . گویا جنس چوب در کیفیت صدا بی اثر نبود.  هیچکدام از بچه ها زیر این درخت خرابکاری نمی کرد یا شاخه هایش را نمی شکست. یک بار که با طاهر رفته بودیم توت خوری و لباس ها و صورت  و دست هایمان کاملا قرمز شده بود طاهر گفت بیا برویم و مادرهایمان را بترسانیم! خلاصه طاهر آمد و زنجیر در چوبی خانه ما را زد وقتی مادرم از سر تنور جواب داد کیه.؟ طاهر بلند گفت: همسایه، علی از روی دیوار قلعه افتاد پایین! مادر سراسیمه آمد دم در و  با دیدن من پشت در دو دستی زد روی صورتش و گفت وای خدا مرگم بده!   و پای تنور بر روی خار و خاشاک ها به پشت افتاد. تا همسایه ها جمع شوند ما در رفتیم و شب را با ترس و لرز برگشتیم می گفتند مادر که به هوش آمده همه اش اسم من رو صدا می زده می خواسته ببینه. باور نمی کرده اون شوخی تلخی بوده که با او کردیم.

رضا رحمت آفتابه پر آب را برداشت و به مصیب و نورعلی گفت که محکم پاهای قوچ را نگه دارند و بعد با چورنه آفتابه به زور کمی آب به حلق قوچ ریخت که قوچ با تکان دادن سر بیرون ریخت.  قوچ را رو به قبله کرد و کارد بر گلویش گذاشت. خون از رگ های بریده بر دیوار روبرو شتک زد. دست و پا زدن بی ثمر قوچ که کم شد چند نفری راهنماییش کردند که از کدام قسمت گردن قوچ را جدا کند. کله قوچ را میان تشتی روحی انداختند. چشم های خاکستری قوچ از حدقه بیرون زده بود و زبانش یکوری شده از دهانش بیرون زده بود. قوچ طلبکار داشت من را نگاه می کرد. شاید من که آب آفتابه را در حلقش خالی کرده بودم در جرم شریک بودم.

عیسی خان شمر زیر سقف دود گرفته مطبخ حسینیه کنار دیگ های قیمه شیشه مرکورکرم را بالا گرفت و از  بالای مرفق جایی که آستین  بالا زده بود ریخت. مایع سرخ از میان موهای جو گندمی سرید و آمد از پشت دست از لای انگشت ها به کف دست مخید. شمر دستش را بالا برد و پشت دست را بر پیشانی زیر موهای زیر عمامه سرخ کشید و آن جا را هم قرمز کرد. اسب را که آوردند پا در رکاب کرد. رگ های بریده شده خون چکان و پاهای برهنه سفید زیر ملافه خونین، زن ها و  زیر درختان وکنار دیوارها  را وا  داشت تا خود به خود  زیر چادرهایشان زار زار گریه  کنند و بچه ها با ترس به این صحنه نگاه کنند.  صدای گریه های شان را صداهای طبل و سنج و نوحه خوانی ها گم می کرد.

طاهر گفت اول بیا برویم خانه یک چایی بخوریم بعد برویم  کوچه باغ. گفتم نه اول من یک احوال پرسی از برادر و خواهرم بکنم خبری بدم که رسیدم. تو همین جا زیر سایه دیوار باش جلدی بر می گردم. طاهر گفت راستی زنم گفته شب شام منتظریم جایی قول ندی.

نقی سالار در میان بهاربند سر به جان خروس قرمز رنگ بزرگ گذاشته بود ، خروس برمی گشت  با او چهره  می شد  و خیال رویارویی داشت و یا  بال زنان می گریخت و تپاله های ته بهار بند را هوا می کرد. من کنار دیوار پرچین بهاربند ایستاده بودم  با چوبی در دست نقی به  من ماموریت داده بود دم در بهاربند بایستم  و نگذارم خروس فرار کند اما من  در دلم خروس آتشین لاله را تشویق می کردم و دلم خدا خدا می کردم خروس برگردد و بزند توی چشم سالار و یا بیاید طرف من و من راهش بدهم فرار کند اما خروس یکراست زد توی طویله. عاقبت نقی خروس را در میان طویه کنار آخور جایی که مرغ و جوجه ها کز کرده بودند گیر انداخت و پیروزمندانه در حالیکه لبخند بر لب داشت و بال های خروس را با یک دست  و پاهای آن را با دست دیگر گرفته بود بیرون آمد. دم چاه آب گیوه هایش را بر روی بال ها گذاشت  با کاسه کمی آب بر حلقش ریخت و بعد زبان خروس را بیرون کشید و کارد را برداشت و بر گلوی خروس گذاشت. سر خروس که کنده شد  پا شل کرد خروس بی سر به هوا بلند شد بال بال زد و در حالی که خونش به اطراف تیرک زد رفت و کنار در طویه بر دیوار کوبیده شد  افتاد و آرام گرفت. آن شب قرار بود رییس پاسگاه میهمان خانه ما باشد تا دو طرف دعوا بر سر آب قنات را صلح بدهد.  از زیر پتو شنیدم که بلندگو اعلام کرد امروز تمامی عزاداران برای ناهار دعوتند و من  در گوشم صدای تکه تکه شدن گوشت قوچ را زیر ساطور بزرگ شنیدم و چشم های از حدقه درآمده کله قوچ را که در میان آب جوش قل قل می کرد دیدم.

سرباز مغول شاعر سالخورده  دست بسته را با طنابی بر پشت سر اسب دست می کشید و پیرمرد تلو تلو خوران در حالی که لخته ای خون از گوشه دهانش  به میان محاسن سفیدش کش پیدا کرده و خشک شده بود می آمد. از هر گوشه شهر بوی سوختگی و تعفن نعش های در خون غلتیده می آمد. در راه کسانی که آن ها را می دیدند و به پیرمرد رحم شان می آمد هر چه زر و طلا به سرباز پیشنهاد می دادند که او را آزاد کنند شاعر پیر رو به سرباز مغول می گفت که  این قیمت کم است و سرباز به طمع او را به دنبال اسبش می کشید تا این که رسیده بودن به مرد خر سواری که توبره ای کاه داشت.  مرد گفته بود این توبره کاه را بگیر و این پیرمرد بیچاره را آزاد کن پیرمرد شاعر گفته بود بده که قیمت من کم تر از این توبره کاه است! و سرباز مغول شمشیرکشیده و سر شاعر را از تن جدا کرده بود. می گویند سر بریده بی تن هم چنان شعر می گفته گویا یک دیوان هم سروده که به ما رسیده است. این اختلاط  من با مرحوم اکبر در یک روز بهار پس از باران در قدم زنی میان گندم زارها  بود. من با تعجب به صورت اکبر نگاه کرده بودم. اکبر دانشگاه رشته ادبیات فارسی خوانده بود. او نگاهی به من کرد و گفت البته توی تاریخ ادبیات ما افسانه سرایی زیاد هست می دونی که. من گفتم اما من دلم می خواهد باورش کنم و او به موافقت لبخندی زده بود و گفته بود: بله همه ما دوست داریم افسانه های تاریخی را به جای واقعیت ها قبول کنیم این یک جور التیام دادن به زخم ها و شکست هایمان است. لب های خون دلمه بسته سری که رگ هایش بریده شده بود آهسته باز بسته می شد و نجوای قران و شعر بیرون می آمد. با خودم گفتم اگر من هم بلند از این زیر داد بکشم بیارینم پایین تشنمه کسی هست بشنوه؟ کی پس اون همه بیت رو شنیده  ها؟

حاجی رجب سلمانی لنگ قرمز رنگ را زیر گلویم محکم گره زده بود طوری که نفس کشیدن برایم مشکل بود اما رویم نمی شد بر زبان بیاورم که گره را کمی شل تر کند. دکان سلمانی تنگ و گرم بود عرق کم کم داشت از زیر موهایم به طرف پیشانی و چشم ها روان می شد. بینی ام هم داشت می خارید.  تیغ سلمانی نصف موها را تراشیده بود و در آینه روبرو از قیافه خودم خنده ام گرفته بود. بر روی دیوار روبرو پوستری از قیام مختار بود که در آن شمر را در دیگی انداخته و می جوشاندش ، در صحنه ای دیگر مردی ریش دار را شمشیری دو شقه اش کرده بود. در یکی دیگر  دست های مردی را از پشت بسته بودند و کسی  او را لب گودالی خوابانده و کارد  بر گلویش گذاشته بودند. سرم را در غلاف گردنم بردم . حاجی رجب که حالا داشت موهای پس گردنم را می تراشید گفت:" جنب نخور پسر خدای ناکرده تیغ به گردنت می افتد. " نوحه خوان ها رسیده بودند به میدان اصلی قتلگاه و نوحه ها حالا پر شورتر شده بود.  من زیر پتو عرق  از سر و رویم می بارید و بدنم سخت می خارید. تابوت با نوحه  بالا و پایین می رفت و من نمی دانستم که کی این ماجرا تمام می شود. از روزنه پتو فقط اسب ها و سوارهای سرخ و سبز پوش و علمات را می دیدم که  بر روی اسب ها بالا و پایین می شدند. بر روی یکی از آن ها با گلدوزی نقاشی از اسبی سفید بود که بر بالای سر جسدی بی سر در حالیکه  یکی از پاهای جلوش را بلند کرده بود  شیهه می کشید . پسر بچه ای خوش صدا می خواند:" عمه جان این کیه رو نیزه قرآن میخونه." اشک و عرقم قاطی شده بود. تشنگی یک طرف و از طرفی هم می ترسیدم مبادا شلوارم را خیس کنم.

موتور در میان گرد خاک وارد کوچه باغ شد. کنترل فرمان موتور در میان خاک ها برای طاهر مشکل شده بود. در و دیوارها به هم ریخته بود. از سپیدارها و کبود دال ها و بوته های انگور پیچیده بر آن ها خبری نبود. این جا و آن جا درخت تکیده سنجدی بود. گلوی جوی خشک بود و از آب زلال زیر پای درخت ها خبری نبود. پیاده شدیم تا مچ در خاک و خل فرو می رفتیم. برای این که سکوت را بشکنم از طاهر پرسیدم: طاهر بر سر آن همه گنجشک و سار و کلاغ و موسی کو تقی و قمری این باغ ها چی آمد ها؟ طاهر  عاقل اندر سفیه نگاهی به  من و بعد به دور  دست ها انداخت و گفت:  "اونا که مثل من و تو نیستن رفیق! بال و پر دارن.  این جا نشد یه  جای دیگه. یک رودخونه و باغ و چاه دیگه. میگی می مونن تا از تشنگی و گشنگی بمیرن ها؟ تو این بیابون مار و کلپاسه هم از گرما و تشنگی نمی مونن چه برسه به پرنده ها".

رسیدیم کنار درخت شاتوت که حالا سر نداشت. همچون مردی پیر دست بسته وسط خاک ها سر به زیر ایستاده بود. یاد نقاشی از منصور حلاج افتادم که در کتابی دیده بودم . پیرمرد لاغر و فرتوت در حالی که دنده ها و استخوان هایش بیرون زده بود دست بسته  به دارش نگاه می کرد.  طاهر دستم را گرفت و کشید برد نزدیک و روزنه ای را نشان داد که از آن مایع لزج سرخی بیرون می تراوید و گفت: الله اکبر، دیدی راست میگم. حداقل تو که با چشمت دیدی باور کن. خدا خودش به این مردم رحم کنه.

تابوت را پایین آوردند  و گذاشتند وسط جمعیت  حالا صدای نوحه ها قطع شده بود  و  اسب ها  همنوا با طبل جنگ دور سرم یورتمه می رفتند. شدیدا تشنه ام بود و لیچ عرق بودم با خودم فکر کردم اصلا کسی به فکر من هست یا نه. از طرفی می ترسیدم یکی از اسب ها بجهد و لگدی بر جمجه ام بزند. این بود که محکم با دو دستم دو طرف سرم را گرفته بودم.

از  درون درخت صدای تار حزن انگیز، سنج و طبل و نوحه به گوش می رسید. دستم را تکیه تنه زمخت پیر کردم تا نیفتم. طاهر به طرفم آمد و دستم را گرفت و از روی خاک ها بلند کرد و پرسید طوریت شد ها؟ چرا دست هاتو گرفتی دو طرف سرت؟چه عرقی هم کردی. بد موقعی آوردمت این جا. باید صبر می کردیم هوا خنک تر شه. تو از وقتی رفتی شهر نازک نارنجی شدی. آفتاب اذیتت کرد و رفت و با دبه ای آب از توی خوجین موتور  به طرفم آمد . از رگ های بریده شده شاتوت خون فواره زد و لباسم هایم را تر کرد و در میان خاک های کوچه باغ جاری شد. مشتی سار به یک بارگی از ناکجا پیدایشان شد بال بر جوی خون کشیدند و پر کشیدند و در گوشه ای از آسمان گم شدند. مغز سرم خنک شد.

داستان «بی سر نامه» نویسنده «علی ملایجردی»