" زندگی مثل همین سیگار است اولش سرخ و آخرش تلخ". اینها را محمد گفته بود و حالا چشمهایش مسیر پیچ در پیچ دود را نگاه میکرد که با نسیم میرقصید و بالا میرفت.
عباس گفت: کم مانده که بعد از شعر گفتن، پاهایت سُر بخورد و بیفتی توی دامن فلسفه.
محمد به سرفه میافتد از کام تلخی سیگاری که خنجرش را فرو برده است توی گلویش. انگار دوباره طعم شیمیایی تا ته ریههایش فرو رفته و میداند که امشب، بیخواب خواهد شد و نفس در گلویش گره خواهد خورد، مثل آن شب.
عباس گفت: گفتی که انگار کوه روی سینهات نشسته است تا تو فراموش نکنی همهٔ اینها حاصل بوی خوش سیر تازه و ریحانی بود که همان بعد از ظهر سُر خورد توی گلویت و با فریاد بچهها فهمیدی که شیمیایی زدهاند.
"بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین" عباس با خنده گفت و ادامه داد: خودت گفتی و خندیدی به من که یله داده بودم کنار رود کوچک و مدام با پیچ رادیو ور میرفتم بلکه تنظیم شود روی رادیو کویت و ترانههای درخواستی سرِ ظهر. صدای عباس قادری پیچید:
زندگی یه ساعته، هر ثانیهاش یه نعمته، بدونید قدر همو آدما دم غنیمته، آی آدما دم غنیمته ...
چشمان محمد برقی زد و گفت: ورق زدن خاطرهها گرمم میکند، مثل گرمای آن کلاه پشمی دست باف لیلا که هر یخی را آب میکرد و من مثل دوپینگیها چند پاس تا صبح توی سنگر مینشستم و ُزل میبستم به تاریکی، بی آنکه چیزی ببینم جز خیال معشوق. چقدر آن شبهای سرد، سرم گرم بود. و چقدر چشمهای خیس لیلا به در مانده بود تا من برسم و به در خانهشان بروم فقط برای یک دیدار دزدکی. فقط چشمها حرف میزد و گلواژهها میترکید مثل بغض توی نگاهمان.
عباس غر زد: چه مرگت شده است امشب؟! تلختر از سیگاری؟!
دود شکست توی راه و بیراه گلوی محمد وآنقدر سرفه زد تا اشک پهنای صورتش را شست. میان شفافیت بلور اشک پرسید: اسارت دام لیلا قشنگتر بود یا اسارت اردوگاه؟ نمیدانم اما، خسته و رنج دیده که برگشتم، چشمهایم توی چشمهای لیلا گره خورد و دستهایمان توی بغض. چروکهای ریزِ زیرِ چشمش حلقههای زنجیری شد که بر گردنم افتاد و زانو زدم. از خودم پرسیدم چه کسی این سه سال اسارت را تمام قد ایستاد؟ من یا این دخترک عاشق؟ حیف ... حیف که لیلا زود پر کشید و رفت.
محمد آخرین کام را که گرفت یا نگرفت، درد مثل مار چنبره زد توی ریههایش و نفساش بند رفت. نه فرصت تکاندن خاک سیگار ماند و نه فرصت یک آه. ■