داستان «سوپ سنگ» نویسنده «آتسا شاملو»

چاپ تاریخ انتشار:

atsa shamlooبر اساس یک قصه قدیمی از کشور پرتغال

روزی از روزها، وقتی خورشید در حال بالا آمدن بود، سه مسافر غریبه به یک شهر رسیدند. مسافرها از پیاده‎روی پاهای شان تاول زده و از تشنگی دهان شان خشک شده و از گرسنگی هم شکم شان درد می‎کرد. مسافر اول گفت:

«من گرسنه‎ام.»  

دومی گفت:

«من خسته‎ام.»

 سومی گفت:

« بهتر است از مردم این شهر کمک بخواهیم.»

مردم آن شهر خیلی ثروتمند نبودند. آنها مقدار کمی خوراکی فقط برای خود داشتند؛ حتی خوراکی‎های شان را از فامیل و دوستان شان هم پنهان می‎کردند. مردم شهر به محض اینکه سه مسافر را دیدند به یکدیگر گفتند:

«نگاه کن! سه غریبه گرسنه آمدند شهرمان! باید وانمود کنیم که ما هیچی در خانه هایمان نداریم!» 

بعد از این حرف، مردم خوراکی‎های شان را پنهان کردند.

مسافران خسته و گرسنه در خانه‎ی اول را آرام زدند:

«سلام روز به خیر!»

اولی گفت:

«کمی از غذای خودتان به ما می‎دهید؟»

دومی گفت:

«و…یک گوشه‎ای که بتوانیم شب را استراحت کنیم؟»

سومی گفت:

« قول می‎دهیم خاطرات خوبی از سفرهای مان برایتان تعریف کنیم.»

صاحب‎خانه این پا و آن پا کرد و گفت:

«متاسفم! ما هرچه غذای اضافی داشتیم به مسافرانی دادیم که هفته گذشته اینجا آمدند.»

همسرش گفت:

«و تنها یک اتاق داریم.»

مسافران با افسوس آهی کشیدند و به خانه بعدی رفتند. صاحب‎خانه گفت:

«از اینجا بروید محصول امسال خیلی بد بود و چیزی برای خودمان نمانده است.»

همه مردم مثل هم جواب می‎دادند. آنها حاضر نشدند به مسافرانِ خسته و گرسنه کمک کنند. آنها همیشه بهانه‎ای برای کمک نکردن به دیگران پیدا می‎کردند. یا فرزندشان بیمار بود؛ یا فامیل شان مهمان بود، یا موش‎ها همه خوراکی‎های شان را خورده بودند. و خلاصه دروغ پشتِ دروغ! مسافران هم فهمیدند که مردم به آنها دروغ می‎گویند، اما کاری از دست شان برنمی‎آمد. پس تصمیم گرفتند شهر را ترک کنند. مسافر اول فکری کرد و گفت:

«دوستان، قبل از رفتن باید به مردم اینجا درسی بدهیم.»

دومی گفت:

«چه فکر خوبی! اما چه کار کنیم؟»

سومی پرسید:

«چه درسی به آنها بدهیم؟»

مسافر اول با پچ پچ نقشه‎ را برای دوستانش تعریف کرد. دو مسافر دیگر با شنیدن نقشه‎ی او لبخند زدند و موافقت کردند‎.

به محض اینکه مسافران غریبه آماده شدند تا نقشه خود را عملی کنند؛ مسافر اول با صدای بلند، طوری که مردم بشنوندگفت:

«خیلی ناراحتم از این‎که مردم اینقدر فقیر هستند و چیزی برای خوردن ندارند.»

دومی گفت:

« بی‎خیال! به میدان شهر می‎رویم و تا شب همانجا می‎مانیم و یک قابلمه بزرگ سوپ سنگ خوشمزه و مقوی برای خودمان می‎پزیم.»

مردم خیلی تعجب کردند، چون آنها هرگز غذایی به اسم سوپ سنگ نشنیده بودند. چند نفر با کنجکاوی از مسافران پرسید:

«سوپ سنگ دیگر چه جور سوپی است؟!»

یکی دیگر گفت:

«چه طعم و مزه‎ای دارد؟»

یکی دیگر هم پرسید:

« اصلا این سوپ را چه طور می پزید؟»

مسافر اول جواب داد:

«با کمال میل به شما نشان می‎دهیم سوپ سنگ چه طور طبخ می‎شود.»

دومی گفت:

«دنبال ما بیایید.»

سومی گفت:

«آه... راستی، یک قابلمه بزرگ و مقداری هیزم هم با خودتان بیاورید.»

چند نفر بلافاصله با هیزم و قابلمه دنبال مسافران راه افتادند. وقتی به میدان شهر رسیدند، مسافر اول آتش درست کرد، مسافر دوم قابلمه بزرگ را با آب پر کرد و مسافر سوم آن را روی آتش گذاشت.

مسافر اول گفت:

«حالا خوب نگاه کنید که با این مواد مخصوص، چه اتفاق بزرگی خواهد افتاد.»

مسافر، از کیف چرمی‎اش، چند سنگ صاف و گرد را بیرون آورد و تالاپی داخل قابلمه انداخت. ‎بعد همانطور که با قاشق چوبی آب قابلمه را به هم می‎زد، با صدای بلند به مردم گفت:

«به زودی همگی جشن بزرگی خواهیم گرفت.»

همان‎طور که شایعه‎ی جشن بزرگ در سراسر شهر پخش شد، یک جمعیت هیجان زده با عجله به میدان شهر آمدند. وقتی آب جوشید، مسافر اول از آب مزه مزه کرد. لب هایش را به هم مالید و رو به جمعیت بلند گفت:

«هووووم... به به چه عطری! چقدر خوشمزه است! اما... فقط نمک و فلفل کم دارد.»

مردم شهر بلافاصله کودکان شان را به خانه فرستادند تا نمک و فلفل بیاورند. مسافرها نمک و فلفل را به آب اضافه کردند و هم زدند. بعد از چند دقیقه، مسافر دوم از آب چشید و  شکم بزرگش را مالید و گفت:«هووووم... چه سوپ خوشمزه‎ای شده. اگر چندتا هویج به سوپ اضافه کنیم خوشمزه‎ می شود.»

با شنیدن این حرف، پیرزنی هیجان زده گفت:

«فکر کنم یکی، دو تا هویج در خانه دارم.» پیرزن به خانه‎اش رفت و خیلی زود با یک سبد پر از هویج های شیرین برگشت. مسافران با لبخند به یکدیگر نگاه کردند و به سرعت هویج‎ها را خرد کردند و داخل قابلمه انداختند. مسافر سوم از سوپ سنگ چشید و گفت:

«سوپ سنگ عالی شده ولی فکر کنم با کمی پیاز و کلم سوپمان خوشمزه‎تر هم بشود. ولی مهم نیست، حالا که پیاز و کلم نداریم؟»

در همین موقع صدای پیرمردی از وسط جمعیت شنیده شد:

«فکر کنم من کمی پیاز در خانه دارم.»

پیرمرد همان‎طور که جمعیت را کنار میزد و جلو می‎رفت با صدای بلندتری گفت:

«کلم هم دارم.»

پیرمرد رفت و بعد از مدتی کوتاه با یک گاری پر از پیاز و کلم برگشت، مسافرها هم به سرعت کلم‎ها و پیازها را تکه تکه کردند و داخل قابلمه انداختند. بعد از مدتی، از سوپ چشیدند و نگاهی به جمعیت کردند. مردم بی‎صبرانه پرسیدند:

«چطوره؟ سوپ خوشمزه شده؟»

مسافر اول گفت:

«سوپ آماده خوردن است. اگر چه....»

مردمِ منتظر چشم به دهان مسافر دوختند. مسافر اول کمی سوپ را در دهانش مزه مزه کرد و گفت:

« مقداری گوشت و سیب زمینی می‎تواند آن را خیلی خیلی خوشمزه کند. باید بگویم سوپ سنگ واقعا یک سوپ مغذی و شاهانه است. مطمئن باشید شاه هم آرزوی خوردن چنین سوپی را دارد.»

مردم با شنیدن این حرف با عجله به طرف انبار خانه‎های شان دویدند تا تمام مواد غذایی را که پنهان کرده بودند برای تهیه سوپ بیاورند. به زودی آنها با کیسه‎های پر از خوراکی برگشتند. مردم شهر زمزمه کردند:

« عجیب است؛ تمام این سوپ از سنگ است ولی پادشاه هم آرزوی خوردن آن را دارد!»

سرانجام مسافران اعلام کردند که سوپ آماده خوردن است. جمعیت خوشحال به طرف قابلمه دویدند. مسافر اول گفت:

«نگران نباشید برای همه به اندازه کافی سوپ هست! فقط باید جایی برای نشستن پیدا کنیم.»

خیلی زود مردم دست به کار شدند. عده‎ای وسط میدان شهر میز و صندلی و روی میزها کاسه و قاشق و دستمال گذاشتند. عده‎ای دیگر میدان را با فانوس‎های رنگی، چراغانی کردند. در بین شلوغی و رفت و آمد یک نفر فریاد زد:

«یک سوپ خاص و شاهانه شایسته بهتر از این‎هاست. پس نان هم بیاورید.»

و جشن شروع شد. مردم سوپ می‎خوردند و به یکدیگر می‎گفتند تا حالا هرگز چنین سوپ خوشمزه‎ای نخورده‎اند. مردم خوشحال، تا دیروقت آواز خواندند و رقصیدند. هنگامی که جشن به پایان رسید، با دقت به خاطرات مسافران گوش دادند و از زندگی‎ خود برای مسافران تعریف کردند.

صبح زود، قبل از بالا آمدن خورشید، مسافران آماده شدند تا از آن شهر بروند. مردم گفتند:

«از شما ممنون هستیم که طرز تهیه سوپ سنگ را به ما آموزش دادید. حتما دوباره به شهر ما بیایید.»

مسافران جواب دادند:

«حتما به دیدن تان خواهیم آمد.»

بعد از جشن سوپ سنگ، مردم شهر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند. هیچ کس نمی‎داند که آیا مردم شهر هیچ وقت متوجه درس سه مسافر غریبه شدند یا نه.

اما واقعا اهمیتی ندارد چون ما درس بزرگی گرفتیم. هر کدام از ما با کمک‎های کوچک‎مان می‎توانیم کارهای بزرگ انجام دهیم.

داستان «سوپ سنگ» نویسنده «آتسا شاملو»