داستان «گم و گور» نویسنده «مریم آمارلو»

چاپ تاریخ انتشار:

maryam amarlooپدربزرگ آلزایمردارد، برای همین در آسایشگاهی زندگی می کند که من، هراز گاهی به سراغش می روم تا اورا به خانه اش برگردانم وخودم تیماردارش شوم .با اینکه من هم مثل بقیه ،درگیرروزمره گیهای زندگی هستم ولی این کاررا انجام می دهم، تا به این شیوه دوست داشتننم را به او فهمانده باشم.

ولی این بار،سرپرستارمی گوید که دیگر،پدربزرگ را به آسایشگاهش برنگردانم ،تا اولحظه ی مرگش را در خانه ی خودش بگذراند. این روزها، حال پدربزرگ اصلا خوب نیست و به نظر می رسد که آخرین روزهای زندگیش را می گذراند.با مرگ مادربزرگ،آلزایمر پدربزرگ هم روز به روز بدتر شده است،طوری که اوحالا،مرا که نوه اش هستم ،مادر صدا می زند و آسایشگاهی را که برای مدتی در آن ساکن شده ، مدرسه اش می داند.

نزدیک ظهر است که به آسایشگاه می رسم ،بعد از خوش و بشی با سرپرستار،وارد اتاق پدربزرگ می شوم .او همینطور که خودش می گوید ،خیلی وقت می شود که کفش به پا روی لبه ی تخت همینطورمنتظر من نشسته است، طوری که از دیشب، چراغها ی اتاقش را هنوز،خاموش نکرده وتمام شب را درانتظارهمین زمانی گذرانده است که من به اتاقش وارد شوم .در لحظه ی ورودم به اتاقش،اول از همه با چشمهایی که توقع زودتر رسیدن من را داشته اند ،همینطورمرا وراندازمی کند، بعد به بسته ی کوچکی که در دست دارم نگاه می کند وهمانطورکه لبهایش، به هم فشرده می شود ، شروع به لرزیدن می کند ،جلوتر می روم و محکم در آغوشش می گیرم، هردوبرای لحظاتی گریه می کنیم .کمی بعد که پدربزرگ آرام می شود، کنارهم روی لبه تختش می نشینیم ،بعد هدیه ای را که برایش آورده ام  را روی زانویش می گذارم ،او همینطور که به بسته نگاه میکند، سیگاری را دود می کند ،دود سیگارش که به سمتم کشیده می شود، نا خودآگاه سیگارنیم کشیده را از دستش می گیرم وروی زمین پرت می کنم ،بعد بسته ی هدیه اش را برایش باز می کنم و پیراهنی را که برایش خریده ام ،باذوق، نشانش می دهم واو که با لبخند محو گوشه ی لبش ،همه ی اینها را فقط دنبال می کند، ناگهان از جایش می پردو مشتی محکم به لبه ی تخت می کوبد وهمینطورکورمال کورمال روی زمین به دنبال سیگارش می گردد،درهمانحال که با عصبانیت می گوید: تو مغز خر خورده ای عزیزم،تو می دانی که من از دیشب ،همه اش گوش به زنگ آمدن تو بوده ام وچشم روی هم نگذاشته ام وهربار که از آن طرف خیابان ،صدایی توی اتاقم می آمد،همه اش فکرمی کردم که تو هستی که آمده ای ،تا مرا با خودت ببری ،ولی تو نبودی،اوهمینطور که این حرفها را می زند ،دوباره اشکهای آماده اش، گوشه ی چشمش را می گیرند وادامه می دهد که اصلا لازم نبود چیزی برایم بیاوری، مشکل من تنهاییهایم دراینجاست، میخواهم جایی غیر از اینجا باشم .پدربزرگ، دوباره به دود کردن سیگارش ادامه می دهد وکم کم که دودهای خاکستری غم انگیز از او دورمی شوند ،پیراهن تازه اش را تنش می کنم و همینطور که دارم دکمه هایش را برایش می بندم، ازجذابیتش در پیراهن جدیدش، تعریف می کنم و به او می گویم که همیشه دوستش داشته ام و خواهم داشت، بعدهمینطور که  پدربزرگ، دوباره لبخند می زند ،من هم لبخند می زنم ،بعد می گذارد ببوسمش ،اوطوری نگاهم می کند که انگارچیزی ازخاطرات محوشده اش را دارد به یاد می آورد، بعد باهم از آسایشگاه  بیرون می زنیم .این وقتها ،همیشه سر راه به قهوه خانه ای سر می زنیم که در زمانهای دور، پاتوق پدربزرگ ودوستانش بوده است .قهوه خانه وسط بازار قدیمیی ست که بخش زیادی از بافت قدیمیش ،نابود شده است وتنها، همان قسمت از مغازههای خشتی و قدیمی اطراف قهوه خانه به همان حالت سنتی خودشان باقی مانده اند. قهوه خانه ای که ورودیش را با چند درختچه ی خرزهره و کاج تزیین کرده اند و حوض کوچک آبی که فواره ی وسطش، چیلیک چیلیک ،صدایش را توی راهرو قدیمی ورودی قهوه خانه می پیچاند، باهمان صدای قناریهای توی قفس سردرقهوه خانه که همه ی گوشمان را پر می کند و همینطور بوی دیزی ظهرکه تمام شامه مان را.پدربزرگ ،همیشه دم درورودی قهوه خانه همینطورمسخ شده می ایستد وازاین سمت قهوه خانه تا آن سمتش را با همه ی مشتریها ی تویش را با یک پن کامل از نظرمی گذراند،طوری که با نگاه گیج و آشفته اش متوجه می شوم که دیگرکسی را توی آن قهوه خانه ی کذایی به خاطر نمی آورد ،اوآخرین پک را به سیگارش می زند و ته سیگارش را روی کف خاکی همانجا، آه کشان له می کند، ازاو می پرسم به چی فکر میکنی پدربزرگ، پدربزرگ جواب می دهد: به هیچ، نوسان صدایش ،بغض قورت داده ی ته گلویش را آشکارترمی کند که ناخواسته واژه ی قدیمی علیک سلام را ته خاطرات از یاد رفته اش ،همینطورنا امیدانه دفن می کند .از قهوه خانه راهمان را به طرف خانه کج می کنیم،به خانه که می رسیم از شدت خستگی ساعتی خوابمان می برد، وقتی بیدار می شوم ،می بینم پدربزرگ هم بیدار شده است وچند دقیقه ای می شود که سرش را زیر شیر آب گرفته است تا خواب از سرش بپرد، صدای چک چک کردن آب موهای پدربزرگ سکوت خانه را در هم می شکند، به آشپزخانه می روم تا قهوه ی پدربزرگ را گرم کنم ،پدربزرگ همینطور که قهوه اش را می خورد، سیگاری هم روشن می کند ،او با حالت گیج و آشفته ای از پنجره ی نیمه باز رو به حیاط ،غرق تماشای پس مانده ی درخت کهنسال گردوی وسط باغچه می شودوهمینطور که عرق ریزروی لب بالاییش را پاک می کند، کمی ملچ و ملوچ می کند، انگارکه چیزی را نشخواربکند ،بعد با لبخند مسخ و محوی روی لبهاش شروع به حرف زدن با خودش می کند.پدربزرگ بیشتر وقتها با خودش با صدای بلند حرف می زند ،این وقتها اوطوری واقعی حرف می زند که فکر کنی زندگی دیگری غیرازاین زندگی توی سرش دارد اتفاق می افتد.او توی فکرها و حرفهایی که با خودش با صدای بلند می گوید، همیشه مرا مادر خودش می داندو اینطورراجع به من و زندگی در جریان توی سرش حرف می زند: «مادرم از خیلی چیزها می ترسد،اوحتی از چیزهایی که من نمی ترسم، هم می ترسد ،برای همین است که شاید همیشه مرا با خودش به هر جایی که می رود، می برد تا اینطوری بتواند ترسهایش را با من قسمت کندو تحمل بارشان ،برایش راحت تر شود.اوهمینطور که مرا،پدربزرگ صدا می زند،برای خریدهرچیزی ازلباس گرفته تا قاشق ،چنگال ونارنگیهای زرد و سبزپاییزی خوشمزه مرا همراه خودش می برد.او،علاوه بربازارچه ، مرا همراه خودش به جاهای دیگری هم می برد ،مثلا سرقرارهایش با دوستانش یا وقتی می خواهد درخلوت یک کوچه باغ قدیمی،قدم بزند. ولی بازهم،دقیقا مطمن نیستم ،دلیل اینکه مادرم مرا همراه خودش اینوروآنورمی برد، حتما ترس باشد،گاهی فکر می کنم ،شاید برای این مرا با خودش می برد که به من خوش بگذرد یا اینکه ،من در نبودن او توی خانه تنها نمانده باشم و احساس تنهایی نکنم یا شاید هم ازسلیقه ی من در خریدهایش خیلی خوشش می آید.او دلیل همراه بردن مرا با خودش، وقتهایی که لباسهای شسته شده را روی بند رخت تراس رو به باغچه ی حیاط پهن می کند ،توی یک آواز قدیمی، برایم زمزمه می کند .او برای من شعرهای عاشقانه ای می خواند بی آنکه درمورد هیچکدامشان نظر مرا بپرسد .کمتر پیش می آید که اونظر مرا راجع به چیزهای دیگر هم  بپرسد ،مثلا در مورد اینکه وقتی قراراست جایی برویم از من نمی پرسد با ماشین برویم بهتر است یا اینکه پیاده ، یا اینکه گذشتن ازکدام خیابانها برای رسیدن بهتراست یا بین راه ،بستنی قیفی بخوریم یا اینکه فالوده بیشتر کیف می دهدوهمینطورسری به سرسره های زمین بازی پارک سر راه بزنیم یا همینطوربی خیال از کنارشان رد شویم و مستقیم به راهمان ادامه بدهیم.او انگارازروی یک نسخه ی پیچیده شده همیشه همینطورکه دست مرا گرفته است با خودش ،این طرف و آنطرف می کشاند .بیشتراوقات فکر می کنم که او، قطعا فراموش کرده است که من هم همراهش هستم و همینکه دست من توی دستش باشد ،خیالش ازهرجهت راحت است و دیگر چیزی نمی شنود.مثلا همان روزی  که با معشوقش توی پارک قرار ملاقات گذاشته بود ،بی آنکه نظر مرا بپرسد مرا هم همراه خودش برده بود،آنها ساعتها با هم مشغول حرف زدن درمورد کاغذهای تایپ شده وموضوعهای نوشته شده در مورد شعری شده بودند که مادرم تا صبح ،مشغول تایپ کردنشان بود.من توی حرفهایشان دقیق شده بودم، تامگر،حرفی در مورد دوست داشتن و رابطه ی عاشقانه ی بینشان بشنوم، ولی آنها ،همه اش درباره ی آن ادبیات کذایی حرف می زدند و من که چیزی ازعشق بینشان دستگیرم نمی شد،هی دست مادرم را می کشیدم تاهر چه زودتراز آنجا برویم ولی انگار مادرم اصلا مرا نمی شنید و همینطور لبهایش را درادامه ی آن بحث ادبی، تند تروتندتر می جنباند، طوری که فکر می کردم که حتی ،حضور مرا هم آنجا درک نمی کند. نمی دانم چراقبلا فکر می کردم مادرم عاشق شده است ولی وقتی به حرفهای بین او و دوستش دقت کردم، فهمیدم مادرم اصلا عاشق نیست و شاید اصلا علاقه ای به عاشق شدن ندارد، همان وقت بود که کمی از این موضوع ترسیدم و به این فکر کردم که نکند مادر، به خاطرهمین خصوصیتش ،همین روزها مرا با همان حالت بی تفاوتش در پرورشگاه بچه های سر راهی رها کند و برود .شاید هم دلیل گریه های شبانه ی مادرم همینها باشد و شایدهم ،زیرسرهمان معشوقی باشد که روزها در پارک می بینیمش و یک کلمه حرف عاشقانه به مادرم نمی گوید ،ولی اگر یک روزبه این نتیجه برسم که حدسم درست بوده است ،دمار از روزگارآن شخص سومی درمی آورم که اشک مادرم را درآورده وناراحتش کرده است . امروز که مادرم، به مدرسه ام آمده بود، تا اجازه ی مرا بگیرد و به خانه بیاورد، به معلمهایم  گفت که قراراست مرا به مراسم تدفینی ببردکه شاید دیگرهیچ وقتی از آن برنگردیم .به همین خاطر،همه ی معلمهایم با اشک و گریه با من خداحافظی کردند.با اینهمه من از آمدن مادرم خیلی خوشحال بودم ودست در دست اودوست داشتم ازهمه چیزدورشوم .»پدربزرگ همینطور به حرف زدن با خودش ادامه می دهد،آنقدرکه من وسط حرف زدنهاش خوابم ببرد، ولی ساعتی بعد ،با صدای میوه فروشهای دوره گرد توی کوچه از خواب می پرم،خانه ی حیاط دار آجری پدربزرگ ،توی کوچه ای واقع شده است که گاریهای میوه فروشیش درساعتهایی بین سه و چهاربعدازظهر که همه خواب نیم روز رفته اند ،با صدایی بلند هی داد می زنند،پرتقال، انگور،دراین وقتهاست که پیرمردها و پیرزنهای محله از خواب می پرند ،طوری که انگارخوشحال باشند که هنوز زنده اند و می توانند پشت پرده ی پنجرهها بنشینند و به آن گاریها و میوههایشان زل بزنند.شاید من هم ازهمین صداها از خواب پریده باشم .درهمین وقت یاد حرفهای مادربزرگ می افتم (مادربزرگ، سال پیش از بین ما رفت و پدربزرگ را برای همیشه ،تنها گذاشت ) اوهمیشه وقتی از رفتارهای پدربزرگ دلش می گرفت  ،چی چی الدوله را نفرین می کرد، همان کسی که این خانه را ساخت وزندگیش را ،چندین سال درپژواک طلسم شده ی صداهای وهم انگیز این خانه ی شبح زده، بر باد داد. پژواک همان صداهای وهم انگیز شبح زن موقرمزی که در پستوی همین خانه ،در ابتدا چی چی الدوله ی از همه جا بی خبررا عاشق خودش کرد و بعد همه ی زندگی او را در گرداب عشق شبح وارش ،نابودکردو برفنا داد. اینطور که مادربزرگ تعریف می کند،چی چی الدوله، بیشتر زندگیش را در این خانه ی شبح زده، با حالتی افسرده ونیمه دیوانه ،گذرانده است .مادربزرگ همینطوربا تاکید می گفت که چی چی الدوله همه چیزش را،از زن و زندگیش گرفته تا همه ی کسانی را که یکروزی دوستش داشتند ،همه را ،در قمار این عشق شبح وارازدست داد تا اینکه بلاخره یک روز وقتی که آنقدرازآزارو اذیت این عشق نفرین شده،کاسه ی صبرش لبریز شده بود ،این خانه را با همه ی چیزهایی که درآن بود مفت ومسلم به پدر بزرگ فروخت و برای همیشه از این محله ی شبح زده ،فرار کرد. پدربزرگ هم بی خبراز همه جا ،وقتی با صنار، سه شاهی ،این خانه را از چی چی الدوله خرید تا مدتی از این معامله ی شیرین خیلی کیف و کوک بودوهمیشه به تیزجنبیدنش در خرید این خانه ی شبح زده می بالید، تا اینکه شبح همان زن موقرمزکه هنوز در یکی از اتاقهای خانه ،مشغول بافتن موهای قرمزش بود ،همه اش با خنده ی لرزانی از پدربزرگ می پرسد که مرا دوست داری یا نه و همان بلایی را که سر چی چی الدوله ی بی خانمان شده آورده بود، سر پدربزرگ هم می آورد.او، پدربزرگ را یک دل نه ،صد دل ،عاشق و شیفته ی خودش می کند و در دام عشق شبح وارش اسیر.مادربزرگ می گوید،همانوقتها بود که حال پدربزرگ روبه روز بدتر شد، طوری که او هم مثل چی چی الدوله در چنگال طلسم سرگیجه آورعشق شبح زن موقرمزگیرافتاد وروز به روز، شیداتر و دیوانه ترشد. پدربزرگ، دیگر، آن جوان قدیمی نبود که زیر باراین عشق سودایی از هم نپاشد و بتواند خودش را جمع و جور کند،او هر روز به لبه ی پرتگاه نابودیش نزدیک و نزدیکتر می شد وهر چقدرهم مادربزرگ به او می گفت که مرد، از خیر این خانه ی شبح زده بگذرو تا قبل از اینکه از این دیوانه تر شوی، مثل چی چی الدوله ،عطایش را به لقایش ببخش ومفت ،مفت آن را به کسی بفروش ،دریغ که به هیچ وجه پدربزرگ ،زیر باراین حرفها نمی رفت.اودیگر،عاشق دلخسته ی شبح زن مو قرمز شده بود و کاری هم از دست کسی برنمی آمد، تا اینکه مادربزرگ در نسیم پرتقالی زمستان سال پیش، خداحافظی نکرده برای همیشه ازبین ما رفت ومرد. اما بعد از رفتنش ،پدربزرگ دیگرهیچوقت موهای زن موقرمز را نبافت وهمانطورساکت و تنها توی اتاقهای پایینی زیرزمین،  نشست وبه گوشه ای زل زد،طوری که انگارکه مادربزرگ با خودش شبح زن مو قرمز را هم  برده باشد . مادربزرگ، این اواخرقبل ازمرگش، خیلی از پدربزرگ دلش گرفته بود طوری که ،برایم درددل می کرد از اینکه یادش نمی آید که لباس سورمه ای با خالهای سفید داشته ،یا سفید با خالهای سورمه ای، ولی پدربزرگ بیشتر شبها از او می خواسته است که همانها را بپوشد وبهانه می گرفته است ازاینکه چرا رنگ موهای مادربزرگ شبیه به رنگی نیست که هیچوقتی نبوده است. مادربزرگ می گفت: وقتی پدربزرگ این حرفها را می زند انگار،شبح زن موقرمز ازلای درهای نیمه بازاشکافهای قدیمی آشپزخانه به او خیره شده است، زنی با گردنبند مادربزرگ، که پدربزرگ ،آن را برای اولین آشنایی اش برای مادربزرگ خریده بود و حالا چند وقتی می شد که مادربزرگ ،گمش کرده بود.زنی با چشمهای تیره و موهای قرمزی که هر بار که مادربزرگ به سمتش می رفت درجا محومی شد.مادربزرگ می گفت:او را دیده است که هر شب با لباس ساتن سیاه وآن گردنبند کذایی وسط آشپزخانه می ایستد ودر تاریکی شبها با فنجانی قهوه در خیالهای پدربزرگ رفت و آمد می کند .هرچند مادربزرگ از وقتهایی هم تعریف می کند که بادامنی پراز گلهای رنگارنگ روبه روی پدر بزرگ می نشسته است وتوی گوش پدربزرگ چیزهایی راپچ پچ می کرده است که پدربزرگ از خنده ریسه برود، آن وقت گنجشکهایی، بی وقفه لای موهای مادربزرگ جیک جیک می کرده اند، تا مادربزرگ درقطار نیمروز آفتابی اش، لباس تورش رابپوشد وزیر شاخه های درختچه های سن سن قر بدهدو رقص کنان ،همینطورکه موهاش توی خانه این ور و آن ورپرواز می کنند چرخ خیاطی مارشالش راه بیفتد تا ازهمان لباسهای گلدارقرمزی برای خودش بدوزد که وقتی تن می کند، پدربزرگ دلش می خواهد سرتا به پایش را مثل قدیمها دید بزند و در حالی که دستهاش را برای در آغوش گرفتن مادربزرگ باز کرده است،در ترکیب نورآبی و سفید دم صبح اتاق همینطوربرای مادربزرگ شعربخواند.آن وقت مادربزرگ با خودش فکر می کند فردا که خورشید بالا بیاید،چیزهایی را به پدربزرگ خواهد گفت که پدربزرگ هیچوقتی ازاو نپرسیده است،ولی فردا ،مادربزرگ دراولین طلوع خورشید خواب می ماندوپدربزرگ درگرگ و میش اتاق رو به ایوان کنار پنجره ای نیمه باز،شبح زن موقرمز را می بیند که پلکهای پدربزرگ را به رنگ نقره ای کلاغهای عظیم الجثه ای خیره نگه میدارد که جایشان با قناریهای سرخ بالی که به ردیف بالا و پایین می پرندعوض شده است وهمینطورپدربزرگ را ازساحل خانه اش دورمی کنند تا وقتی که پدربزرگ از قهوه خانه ی پاتوقش به خانه برگرددویکسربه اتاقش برود و دررا به روی خودش ببندد،طوری که از خوردن شام هم منصرف شود.هرچنداوایل مادربزرگ به او بدگمان نمی شود و سعی می کند ملاحظه اش را بکند، چون فکرمی کند که لابد ،پدربزرگ،خسته و کوفته به اتاقش می رود تا بخوابد و خستگی آن روز خسته کننده رااز تنش بیرون کندولی مدتی بعد مادربزرگ متوجه می شود که شبها چیزغیرعادیی دراتاق پدربزرگ اتفاق می افتد .همان وقتی که صدای مسخ شده ی پدربزرگ دورتادوراتاقش انعکاس پیدا می کندو مادربزرگ مطمئن می شود که در آن شبها ،شبح همان زن موقرمزدروجود پدربزرگ رسوخ کرده وپدربزرگ را درعاشقانه ی افسار گسیخته ای به روح شبح زن موقرمز متصل کرده است ،طوری که پدربزرگ خودش را جزیی از آن، بداند.از آن شب به بعد مادربزرگ دیگرچیزی برای گفتن به پدربزرگ نداشت،او به چیزهای دیگری فکر می کرد به صندلی توی آشپزخانه که وقتی پدربزرگ به نقطه ای در دوردست خیره می شد روی آن می نشست وهرروز نسبت به روز قبل ،گفته هاورفتارهاش ،آشفته ترو بی احساس تر می شد.پدربزرگ ناچیزترین قولهایش را به مادربزرگ از یادبرده بود،آنقدر که مادربزرگ هم مثل او فراموشی بگیرد ودیگریادش برود آن کفشهای پاشنه بلند قرمزش را بپوشد یا آن لباس گلدار خوشگلش را،او با همان لباس ساده ی بلندش توی خانه می گشت وبیشتر اوقات مثل عروسکهای دست و پا شکسته با زانوهایی دررفته ،موهاش را پشت سرش جمع می کرد و دیگر فکر نمی کرد که همان زن موپریشانی باشد که روزی گنجشکهای بهاری لای موهاش ،جیک جیک می کردند . مادربزرگ هم دلش برای پدربزرگ می سوخت وهم خون، خونش را می خورد ازفکراینکه، وقتی شبها پدربزرگ دراتاقش را به روی خودش می بندد، ساعتها پشت دربسته ی اتاق با آن شبح موقرمزحرف می زند یا برایش شعرها و نامه های عاشقانه ای می نویسد، همان شعرها ونوشته های عاشقانه ای که وقتی مادربزرگ، موقع تمیز کردن اتاق پدربزرگ زیر تختخواب پدربزرگ پیدا شان کرد،تکه کاغذهای گناه آلودی شدند که مادربزرگ را برای همیشه از بخشیدن پدربزرگ منصرف کرد.همه ی اینها پدربزرگ را هر روزگیج تر و بی حواستر از روز قبل می کرد،دیگر اسباب و اثاث خانه ی شبح زده به زورپیدا می شد،پدربزرگ وسایلی را که بر می داشت ،هیچوقت سرجای اولشان برنمی گرداند واگرمادربزرگ در موردشان سوالی از اومی پرسید ،او انکار می کرد که آنها را برداشته است ،برای همین ،همه اش مادربزرگ توی آن خانه ی شبح زده داشت دنبال چیزها یی می گشت که، پدربزرگ آنها را هم گم وهم انکارشان می کرد.همینطور که پدربزرگ گیج تر و آشفته تر از قبل هی ازاتاقش به آشپزخانه می رفت و هی دوباره همان مسیر را برمی گشت تا چای سردشده اش را عوض کند ،او بارها این مسیر را تکرارکنان می رفت و بر می گشت وچای عوض کردنش را تکرار می کرد تا اینکه چای نخورده ،گوشه ی اتاقش خوابش می برد. بازاریها و کاسبهای محل به مادربزرگ می گفتند که پدربزرگ را دیده اند که با چهارپایه ی تاشویی که برای نشستن با خودش اینور و آنور می برد ،در خنکی هوای غروبهای ساحل با حالتی مردانه انگارکه دست کسی را گرفته باشد ،بازنی خیالی، نجوا کنان قدم می زند ،طوری که حتی زمزمه های عاشقانه اش رابا آن شبح خیالی هم شنیده اند. بازاریها بیشتر اوقات با شنیدن حرفهای پدربزرگ خنده شان می گرفت ،هرچند دلشان به حال پدربزرگ می سوخت وراضی نبودند که پدربزرگ را با آن حالت آشفته اش اینطور نا امید و هذیان گو ببینند که تمام روز را توی ساحل به تنهایی قدم می زند،بی آنکه با دوستان قدیمیش معاشرتی داشته باشد و حرفی بزند .برای همین کسبه به او پیشنهاد کردند تا کمک آنها را قبول کند وبرای خودش کاروکاسبیی راه بیندازد ،ولی هر باردراینمورد با اوصحبت می کردند، پدربزرگ بی تفاوت به آنها می گفت که دیگر،اهل اینجورکسب و کارها نیست واینکه نمی خواهد دوباره خودش را درگیرزندگی روزمره ای کند که آنها درآن گیر افتاده اند.همان وقتها بود که مادربزرگ زیر فشارهمه ی اینها ازغصه دق کرد ومرد .بعد از آن ،همیشه کف خانه ی پدربزرگ پرشد از بطری های خالی، ته سیگارها و قوطی های کنسرو نیمه باز شده و نیمه خورده شده ای،با بوی پراکنده شده ی دواهای گیاهی مادربزرگ که هنوز توی اتاق های نیمه تاریک پراز صندوقچه و خرده ریزها یی که هر روز،بیشتر دارند می پوسند ،سرگردان مانده اند ،با همان دیوارهای خالی مانده ی راهروهای دراز خانه از قلابدوزیهای مادربزرگ که اینطورکه پدربزرگ در باره اش می گوید شبح زن موقرمز،یکروز،همه ی آنها را ازروی دیوارها برداشته  و با خودش برده است .پدربزرگ بر اثراوهام در رفت و آمد توی سرش آنقدرترسیده شده است که دیگرجرات ندارد ،هیچ شبحی را از خودش برنجاند مخصوصا شبح همان زن موقرمزی که زمان زیادی از زندگیش را به ستایش کردن و اطاعت کردن از او ،مشغول بوده است.از اندوه همه ی اینها پدربزرگ روی بالکن می رود تا از خفگی هوا ی خانه ی شبح زده ،نفسی تازه کند ولی آنجا هم از سنگینی اندوه درونیش توی صندلی کهنه ی لهستانی روی تراس فرو می رودوهرلحظه مبهم تر و دورتر،محو وناپدید می شود.او به حالتی کرخت شده ،عکسهایش را توی آلبومهای قدیمیش مرور می کند، همان عکسهایی که توی اتوبوسهای لکنته وقهوه خانه های بین راهی سفرهایش با مادربزرگ درامتداد سالها وخیالهای مخفیی گرفته است که او را همینطوراز مادربزرگ دورتر ودورتر کرده است و حالاهمه ی اینها بدل به هیاهویی شده بودند که هرشب تا صبح ،بی هوا ،توی سر پدربزرگ ،بلند ،بلند فریاد می کشیدند،آنقدرکه چشمهای پدربزرگ تا دمدمه های صبح آنقدربه نقطه ای از سقف خیره بماند که دلتنگ از رختخوابش بلند شودو به اتاق مادربزرگ برود و همانجا درپیچ و خم خاطره ها دنبال جای پای مادربزرگ بگردد. مادربزرگ توی خوابهای پدربزرگ اصلا دربند این نیست که پدربزرگ شاخه های گل قرمز برایش هدیه نمی آورد،همان وقتی که شبح زن موقرمزحواس پدربزرگ را به خودش پرت کرده است و درفضای قرمزبین خودش و پدربزرگ طوری جولان می دهد که موهاش مثل اشعه های تند آفتاب بی ملاحظه ای کم کم از پنجره ی قلب پدربزرگ به درون پریشانش آنقدر سرازیر شوند که همه ی قفلهای تودرتوی دل پدربزرگ را برای شبح زن موقرمزیکی یکی بازکنندهمان وقت که  صدای ویز ویز مگسها روی ته مانده ی عشق پدربزرگ به مادربزرگ کم کم شنیده می شود تا کمی بعد دردود مه آلود کارخانه ی ذوب خاطرهها شان محوشود . شبح زن مو قرمزوسط همه ی اینها ایستاده است درهمان شبهایی که ستارههای آسمان ورم می کنندو شال قرمزکبودش، بدن داغش را می پوشاند .هر چند کم کم در سراشیب احساس ،عشق بین او و پدربزرگ هم  روبه کمرنگی می رود وسایه ای جز از آن خیالها باقی نمی ماند،خیالهایی که همین امشب دیوارهای رویاییش طوری شروع به لرزیدن کرده اند که غبار غلیظ مرگ از آن بلند شود،همانوقت که پدربزرگ به بازوی آن مرگ یکهویی ،چنگ می زند و اوبا ضربه های هرچه بیشترش،همه ی خیالهای پدربزرگ را روی سرش ،آوارمی کند،آنقدر که پدربزرگ مچاله شده را وسط همه ی اینها ،غافلگیرو درمانده ،رها کند،همانوقت که آفتاب در امتداددیواررو به سن سن ها ،روی پدربزرگ سایه می اندازدتا یاد مادربزرگ بدجورتوی دلش راچنگ بزند با اینکه دیگر برای فکر کردن به این چیزهاخیلی دیرشده است وشبح زن موقرمز،هم در حالی که چهره عوض کرده است ،سوت زنان و بی تفاوت به همه ی اینها از آنجا رفته است.زمان پدربزرگ فرا رسیده است، او دربستری پر شده ازبو و خاطرات مادربزرگ درشرف مردن است .پدربزرگ پیش ازمرگش مثل کسی که همه چیز را به خاطر آورده باشد ،دیگرمی داند که مادربزرگ هیچوقت لباسی با خالهای سفید یا خالهای بنفش نداشته است یا حتی اصلا موهایش هیچوقتی چتری نبوده اند.او همینطور که از واقعیت جدا می شود ودرابدیت خودش ،پیش می رود، در لحظات احتضارش دوباره با همان صدای بلند،با خودش حرف می زند که من اندوهگین ،همه اش را می شنوم ،او دوباره توی فکرهاش ،مرا مادرخودش می داند وادامه می دهدکه: «نمی دانم چرا مادر مرا همراه خودش به اینچنین مراسم و جایی آورده است ،امروزاز اینکه مدرسه نیستم ،خوشحال نیستم و حس خوبی ندارم. مادربا لحن خشک و رسمی اش ،لباس مشکی  یقه بسته ای را تن کرده ،همان که وقتی تنش می کند نفسش به خس خس می افتد.با این لباسها همه اش به نظرم می رسد یا می خواهد اداره ای ،جایی برود یا توی پارک بغلی با معشوقش قرارعاشقانه ای بگذاردواین بار حتما می خواهد،برای همیشه مرا تنها بگذارد .اوبی آنکه، نظرمرا راجع به رفتن به همچین مراسمی بپرسد فقط به من می گوید درمراسم تشییع جنازه باید درست رفتار کنم .او، مرا، با خودش به جایی آورده است که با بقیه ی جاها فرق دارد، جایی که صدای شیون جمعیتی نالان آنقدر بلند شنیده می شود که اولین فکری که به ذهنت برسد این باشد که آنجا ،حتما کسی باید مرده باشد .در لحظه ی ورودم به آن اتاقک تاریک و خالی خودم را می بینم که روی رختخوابی با رنگی تیره با دست وپایی کاملابی حس شده،همینطوربی حرکت دراز کشیده ام و مادرم بی توجه به من با حالتی جدی واندوهگین به جای دیگری غیر ازآن اتاقک تاریک وسیاه خیره شده است. وقتی یادم می آید که مادرم به من گفته بود که تو باید در تشییع جنازه ات درست رفتار کنی ازشدت سرمای سختی که زیر پوست تمام بدنم خودش را به راحتی جا می کند ،شروع می کنم به لرزیدن و در همانحال غریبه ای از جایی نامعلوم پشت دیوارهای اتاقک سیاه به من می گوید :از جایت تکان نخور،آن مردی که توی تابوت دراز کشیده و مرده است ،تو هستی. با شنیدن این حرف دیگر هوای اتاقک کذایی راحس نمی کنم ، نفسم به خس خس می افتد،طوری که غیرازچشمهایم همه جای دیگربدنم ازحرکت بازمی ایستد.همانوقت مادرم را می بینم که هر از چند گاهی برای میهمانهایی که تسلیت گویان همینطوراز راه می رسند از جایش نیم خیز می شودبا اشکهایی که از چشمهای ماتم زده اش همینطورسرگردان بین چانه وگونه هاش درمانده اند. من هر چه می خواهم به جمعیت سیاهپوشی که همینطور دارند اتاق راپرمی کنند نگاهم نیفتد ،نمی توانم ،انگارکسی سرم را به زور به  طرف آنها می چرخاند تا آنها را ببینم که همانطور که به من اشاره می کنند، به همدیگر می گویند که اومرده است .نمی دانم  چرا کسی حتی ملحفه ی رویم را به کناری نمی زند تا ببیند واقعا من مرده ام یا نه، خودم از جایم بلند می شوم و ملحفه را از رویم به کناری می زنم ، چهره ی خودم را می بینم که مثل آرامش کسی شده ،که انگاردیگرآن شلوغیهاو سر و صداها اذیتش نمی کنند .همان صداهای شلوغ بلند و همهمه واری که، همه اش به من یادآوری می کنند که من مرده ام.همانوقت، نفس راحتی می کشم وچشمم به دکمه های باز شده ی پیرهنم می افتد ،دوباره ،به مادر نگاه می کنم تا شاید به بهانه ی بستن دکمه های پیرهنم ،به سمتم بیاید وازاین تنهایی زجر آور بیرونم بیاورد. ولی اودیگر،حتی به من نگاه هم نمی کند ،اوطوری توی لباس مشکی اش ،فرو رفته است که انگاردیگر،مرا تا ابد نمی خواهد ببیند.نه تنها مادرم بلکه همه ی جمعیت عزادار،مثل اینکه سعی دارند چشمشان به جایی که مرده گذاشته شده است نیفتد.دراین هوای خفه و دم کرده دوباره نفس کشیدن برایم سخت می شود. سعی می کنم  فرار کنم وخودم را به تراس رو به باغچه ی حیاط برسانم تا درهوای بیرون این اتاقک مرده نفسی تازه کنم. برای همین وقتی مادرم از جایش بلند می شود تا جعبه ی دستمال کاغذی را از روی میز بر دارد و اشکهای سرگردان توی صورتش را پاک کند، خودم را به نزدیکش می رسانم و آهسته ،زیر گوشش زمزمه می کنم:مادر،بیا از اینجا برویم ،ولی او مثل بقیه ی وقتها باز هم مرا نمی شنود ،برای همین تنهایی به سمت راهرو مشرف به تراس حیاط ،شروع می کنم به دویدن،ولی ،هر چقدر که تندترمی دوم ،انگارهیچوقتی به آنجا نمی رسم ،همه چیز خیلی کند پیش می رود یا اصلا پیش نمی رود، فاصله ی بین اتاق تا تراس به اندازه ی فرسنگها راه ،همینطور، برایم ادامه دارد ،همانوقت است که ،از صدای دعاهای دسته جمعی بازماندگان و تشییع کنندگان ، پشت سرهم دلپیچه می گیرم، آنقدر که همانجا بنشینم وشکمم را سفت به زانوهایم بچسبانم،دوباره به مادرم نگاه می کنم، مادر، دیگر، از دور مرا نمی پاید واصلا نگرانم نیست، اوبه همه ی اینها حتی خونسرد انه ،نگاه هم نمی کند .تاوقتی که در تابوتم را باز می کند ومرا که آرامش نومیدانه ای دارم نگاه می کند .اوسرش را کلیشه وارتکان می دهدو می گوید توبهترازهر کسی می دانی که مرده ای واین درست است ولی تو هنوزهم اینجا هستی، وسط همین اتاق نشیمن نشسته ای وداری با مادربزرگ چای مینوشی ،پس بهتراست چیزهای کلیشه ایی را که همه راجع به مرگ می گویند،باور نکنی وبه مرگ خودت معتقد باشی و آن را دوست داشته باشی وهمینطور، ادامه اش بدهی .او به گفتن همین جمله ها اکتفا می کند وبعد،در تابوت را می بندد و می رود .با خودم فکر می کنم اگرمادرم، تک وتنها مرا توی این تابوت رها کند تا جمعیت عزادار،هر گورستانی که دلشان می خواهد مرا با خودشان ببرند ،من دیگر نمی توانم به تنهایی به خانه مان برگردم ،چون خیلی وقت است که من دیگر،چیزی را به خاطر نمی آورم، نه از خیابانها ، نه از کوچه ها و نه حتی ازهمه ی چیزهایی که تا الان توی سرم بوده اند و الان دیگراز آنها هم،اثری نیست و مهمتراز همه ، زندگی کردن هم دارد کم کم از خاطرم ،محو می شود. توی تکانهای تابوت بلند شده ی روی دستهای جمعیت ،ضربه های  پشت سر هم دیواره ی تابوت سرد وتاریک را،که همینطور محکمتر و محکمتر از لحظه ی قبل ،به سرم کوبیده می شوند را حس می کنم ،طوری که مچاله شده و نیمه بیهوش ،در گوشه ی تابوت یخ زده ،تنها صدای جمعیتی را بشنوم که کلیشه وار دنبالم راه افتاده اندو هی مرا از خانه ام دورتر و دورتر می کنند.»

داستان «گم و گور» نویسنده «مریم آمارلو»