داستان «تلنبار» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzzوقتی نادر صبح زود رفت سر کار او بیدار بود . اما نخواست بلند شود . هم چنان چشمانش را روی هم گذاشت تا صدای بسته شدن در را شنید. قبل از ماه عسلشان گذاشته بودش توی کمد زیر کتاب ها. حالا روی تخت نشسته وبا خودش کلنجار می رفت .

_ باید ببینمش

_ نمیشه

_ همین یه بار

_ دفعه های قبل هم گفته بودی همین یه بار . چطور می تونی یه عمر با نادر چشم تو چشم شی ؟

با صدای بلند طوری که بخواهد آن قسمت از وجودش را خفه کند گفت :

_ منتظر چی هستی ؟ نادر هم که رفته بیرون . تازشم فقط یه عکسه ، هیشکی با نگاه کردن به یه عکس به همسرش خیانت نکرده .

خودش را با این حرف‌ها گول میزد. این را دیگر می دانست که برایش  فقط یک عکس نیست . این تکه کاغذ همه چیزش بود . تکه کاغذی که جان و روحش شده بود . حتی حالا که با نادر زندگی می کرد دست از سرش بر نمی داشت . بلند شد و رفت توی اتاق . قلبش تند تند میزد مثل روزهایی که برای دیدنش می رفت . انگار همین اتاق بغلی بود . خیلی راحت می توانست عکسش را از روزنامه نکند ، مثل باقی روزنامه ها بعد از مطالعه بگذاردش توی فایل آشپزخانه . اما او با همین تکه کاغذ هم بودنش را حس می کرد . تصور اینکه با وجود نادر فکرش درگیر کس دیگری باشد و حضورش را خیلی نزدیک تر از نادر به خودش حس کند می ترساندش . هر چند او روحش از این جریان خبر نداشت .

در کمد را باز کرد دست برد و از بین کتاب ها بیرونش کشید . زیر فشار کتاب فشرده شده و تا خورده بود . کاغذ را صاف کرد عکس را بوسید . احساس می کرد قلبش اندازه تمام دنیا وسیع شده و تنها او و خودش درونش جای دارند . توی صورت مرد دقیق شد . همیشه از دور می دیدش. تا به این اندازه از نزدیک نگاهش نکرده بوده، هر چند بارها این عکس را دیده بود ؛ اما هر بار گویی همان لحظه اول است.

دیشب داشت قیلفه نادر را با او مقایسه می‌کرد احساس کرده بود نادر به او غریبه است از خودش دورش کرده و رویش را برگردانده بود . نادر تعجب کرده بود به خیالش عملی از او سر زده و همسرش را رنجانده تا نصفه های شب دلجویی‌اش کرد اما زویا او را پس زده و گریه کرده بود .وقتی نادر خوابش برد بلند شده و به صورتش که مثل کودکی معصوم بود نگاه کرده و توی دل خودش را سرزنش کرده و به این فکر می کرد فردا چه جوری دلش را به دست بیاورد.

  نامزد بودند که این مرد را دیده بود کتاب فروشی اش را نزدیک خانه آنها زده بود . نه می توانست از او دل بکند و نه می توانست دو سال رابطه اش را با نادر نادیده بگیرد .

زویا نه اهل کتاب خواندن بود و نه تا به حال کتابی خریده بود . اما برای دیدن مرد هر هفته می رفت و کتابی می خرید . عکسش را توی روزنامه پیدا کرده بود روی صندلی نشسته و نیم رخش به او بود . ماه ها پنهانش کرده و هر روز دور از چشم دیگران نگاهش می کرد. حالا یک ماهی می شد که ندیده بودش از قصد برای اینکه خودش را محک بزند توی ماه  عسل با خودش نبرده بودش اما چه ماه عسلی ، تلخ ترین روزهای عمرش ، هر روز خودش را لعنت می کرد که چرا با خود نیاوردش. می توانست تایش کند و بگذارد توی جیب کوچک کیفش و دیگر انقدر عذاب نکشد. هر روز برایش سخت تر از روز قبل می گذشت . انگار دستی نامرئی روزها را کش می آورد . از دیروز که بر گشته بودند توی دلش غوغا بود . آرام  نمی‌گرفت  می خواست ببیندش دیگر طاقتش طاق شده بود .

به موهای جو گندمی اش دست کشید و با انگشت، ورم زیر چشمش را لمس کرد و دستش را روی ریش نتراشیده‌اش کشید.  حضور سنگین مرد توی مغازه راه نفسش را می گرفت . انگار چیزی توی گلویش گیر افتاده باشد راه صدا و نفسش را می بست. وقتی که او حرف میزد صدایش توی سرش می پیچید و مثل گوله آتش به جانش می افتاد و شعله ور می شد .

رویش را برگرداند و چشمش به عکس عروسی قاب شده‌شان افتاد . زیر نگاه نادر له شد . این نگاه‌های نادر مثل غل و زنجیر دست و پایش را بسته بودند و باری بر دوشش می انداختند . عکس را تا کرد به فکرش رسید بیندازدش توی قفسه‌های بالای کمد دیواری . خرت و پرت‌های دست و پا گیر و بلا استفاده‌اش را چپانده بود آن بالا.  این طور حتی اگر می خواست توی آن شلوغی هم نمی توانست به راحتی پیدایش کند . روی پنجه پا ایستاد . در دو تایی کمد دیواری را باز کرد و چار و ناچار عکس را پرت کرد بین وسیله هایی که رو سر هم تلنبار شده بودند.

داستان «تلنبار» نویسنده «روناک سیفی»