مریم با آرنج ضربه ی محکمی به پهلوی زن زد و گفت : " دیدی چطوری پسرَ رو سر کار گذاشتم ، حسابی باورش شده بود ....! " و بعد با صدای بلند ریسه رفت . صدای قهقه ی مریم مثل پتک توی سرش فرود آمد و نبض شقیقه هایش را تندتر کرد .
احساس کرد الان نصف ساندویچی را که به زور یک ساعت قبل خورده بالا می آورد . آب دهانش تلخ شده بود . دلش نمیخواست صدای مریم را بشنود ولی او یکریز حرف می زد و ریسه می رفت . زن با خودش فکر کرد مریم با آن چشم های درشت و روح آزادش تا چه حد میتواند به یک پرنده شباهت داشته باشد باد سردی وحشیانه سیلی به صورت بزک کرده ی زن زد . یقه ی بارانی بلند و مشکی اش را جلوتر کشید.
قدم هایش را تندتر کرد .شب از نیمه گذشته بود . مریم در حالی که با کفش های پاشنه بلندش بی تعادل راه می رفت و سعی میکرد عقب نماند با صدایی بریده بریده ادامه داد :" فردا تولد مه ! یادت نره ... لباس خوشگلاتو بپوش .... " .لحظاتی سکوت میانشان حکمفرما شد .
بخار رقصانی از دهان زن دوید و در هوا چرخید : " باشه !...حتما میام " جمله ی آخر را با تردید گفت و لحظه ای به یاد حرف شوهرش افتاد وقتی با هیکل استخوانی اش پشت به زن ، رو به ایوان ایستاده بود و با صدایی خش دار گفته بود :" عزیزم دوست ندارم با مریم رفت و آمد کنی ..."
و زن بی آنکه حرفی زده باشد فنجان چای یخ کرده اش را به دهان برده بود . "کاری باهام نداری ؟ ...فردا میبینمت ..." چشم های درشت و براق مریم زیر تابلوهای نئون قرمز میدرخشید دستهای لاغر زن را به گرمی فشار داد و به سرعت در پیچ خیابان گم شد . زن تازه متوجه حالت تهوع اش شد . جلوی اولین تاکسی دست بلند کرد و با صدایی لرزان آدرس به راننده داد و همزمان خودش را روی صندلی نرم تاکسی رها کرد .
دانه های برف مثل الماس های ریز و درخشان بر سر شهر پاشیده می شد . به تابلوهای چشمک زن مغازه های بسته خیره شد وبا خودش حساب کرد شوهرش چه مدت تماس نگرفته ؟ از وقتی به سربازی رفته بود این اولین بار بود که مدتی طولانی از او بیخبر مانده بود . آخرین بار در جواب پرسش زن برای مرخصی اش فقط سکوت کرده بود . گوشه ی ناخن بلند اش را به دندان گرفت و با سماجت خاصی تلاش کرد پوسته ی تیز کنار ناخن اش را به خون برساند . مریم هیچ وقت به حرفهای زن گوش نکرده بود حتی وقتی به او اصرار کرده بود در شلوغی کاروان ماشین ها برای کندن رزهای سرخ و سفید ماشین عروس تلاش نکند . اما مریم مثل همیشه ریسه رفته بود و زن از پشت تور سفید نگاه سنگین شوهرش را در آینه دیده بود و بی اختیار به جمله ی بی ربط اشیاء از آنچه در آینه می بینید ..... فکر کرده بود . ابروهای پهن زن در هم گره خورد شوهرش بارها حتی در بهترین لحظات خلوت شان در مورد مریم بحث کرده بود و زن مثل هزار بار گذشته در برابر خواهش مریم برای بیرون رفتن دچار استیصال شده بود و هر بار در جواب سوال مریم که پرسیده بود " چرا ازش میترسی ؟" فقط تلخی آب دهانش را حس کرده بود و لرزش آرام دستهایش را .
زن سرش را خم کرد و به لبه ی تیز کفش های قرمزش خیره شد و با خودش فکر کرد :" شوهرش کیلومترها دورتر هم که باشد از همه چیز باخبر است . اما زن هیچ وقت نفهمیده بود چطور ... . با ترمز ناگهانی تاکسی به خودش آمد ، اسکناس مچاله ی توی مشت اش را روی صندلی انداخت و بی آنکه منتظر باقی مانده اش بشود با سرعت از تاکسی پیاده شد ودر کیف اش دنبال کلید گشت . در خانه را که باز کرد آرام دستهایش را روی دیوار صاف و سرد کشید و لحظه ای با هجوم نور چشم هایش رابست و وقتی دوباره چشم هایش را باز کرد نگاهش میان راهرو روی یک جفت پوتین خاکی مات ماند . یک قدم به عقب گذاشت و سعی کرد عُق نزند و صداهای مبهمی که در مغزش جیغ میکشید لحظاتی بعد به اوج رسید ...