نیمه ماه قمری بود. پرتوهای سفید مهتاب مهمان زمین و آسمان بودند و او منتظر ضیافت شب است.. شايد امشب سرنوشت او در زير نور مهتاب در پس همين كوچهها به تقدیر بنشیند.از خانه سنا مثل شبهای گذشته بيرون آمد، خالد همچو مرغ عشقی بیرون از درگاه خانه روی تکه بلوکی نشسته بود و انتظار میکشید. حنیفه چادرش را جلو کشید. آرام قدم برداشت. روبروی خالد ایستاد.خالد چشم از او بر نداشت.
حنیفه سکوت را با کلافگی شکست و گفت:" ترس از تاریکی و جن و پری ندارم، خودم میرم!"
خالد با نگاه ش، رؤیای با او بودن را تا ته کوچه دنبال کرد. حنیفه صداي خشخش پا را شنید. لحظه ی ایستاد. صدا قطع شد. نفسش را حبس کرد به راه افتاد.
باصدای خش خشی که ا ز پشت سرش میآمد كوچه ديگری طی كرد. نگاهش را به زمين كه پوشیده از خاکهای نقره ی بود، دوخت.
در رقص نور مهتاب چشمش به يك جفت نعلین لاانگشتی با انگشتان سفید و کشیده و سايه لاغری که بر زمین افتاده بود. خورد
تا خانه با ترس دوید. آفتاب لب بوم نشسته بود. در کوچه و محله به دنبال انگشتان سفيد و كشيده در ميان يك جفت نعلین لاانگشتی میگشت. عامو با نعلین لاانگشتی از مغازه بيرون آمد...
خالو الماس در حالی که ماهی در دست داشت پایش را در نعلین لاانگشتی خوب جا کرد، بيشتر مردم اينجا به خاطر گرما عادت به پوشیدن نعلین داشتند. او با سری افکنده و دلی نامید به خانه برگشت. چشم براه قرمزی غروب بود. حنیفه بی قرار بازی هر شب با صدای پا بود.. شانه بر گیسوان بلندش کشید. با قلم سرمه میان دو پلکش کشید. گونه و لبها را با خاک سرخ هرمز آتشین کرد ...
زیبایی هیکل و اندامش را زیر چادر ویل گلدار برد و گوشه چادر را از زیر سینه رد و گوشة دیگر چادر را بر روی شانههایش همچو آبشار رها کرد . راهی عروسی نزدیک خانه شد.
گوشهای از حیاط، حصيرها سوار بر خاک بودند. حنیفه میان زنان کنار شریفه نشست، لوتی با دیدن زنهای کندورهپوش بیشتر به ساز میدمید و گلوی خود را باد میکرد و دامنش را در هوا میچرخاند ...
زنها با کیل زدن جواب احساس لوتی را میدادند.
حنیفه غرق در رؤیا بود، چیزی در وجودش تکان میخورد و به دلش چنگ میزد و او را برای رفتن به کوچه بیقرار کرده بود.
با آرنج به پهلوی شریفه دوست قدیمیش زد!
شریفه با لكنتی که از بچگی داشت گفت:" چ چ چ چ چ چته؟"
از زير چادر بازوی شریفه را محکم گرفت و از او خواست که از جایش بلند شود. قدمهای شریفه سنگين بود. دلش به رفتن نبود. حنیفه مجبور شد بازویش را رها كند و از پشت هُلش بدهد...
از شلوغی عروسی دور شدند. آرام آرام بر روی خاکهای کوچه قدم میزدند. گوش حنیفه برای شنیدن صدای پا تیز شده بود.
درازای كوچه رو به تمامی بود. كه صدای خشخش پا را شنيد. خشخشی كه حالا برای او تبدیل به یک آهنگ روحنواز شده بود ...
نفس در سینه حبس کرد تا بتواند صدا و حلاوت را بيشتر احساس كند. صدای پا نزديك و نزديكتر و تپش قلب او بيشتر و بيشتر میشد.
گرمی نفسی را پشت گردنش احساس كرد. وجودش داغ شد آب دهانش را به سختی پایین داد و لحظهای چشمانش را بست ...
دستی بازویش را گرفت و به سمت خود کشاند. چشمش به چشمانی افتاد كه نفسش را بيشتر بند آورد و زبانش گنگتر از شریفه شد.
صدا به دور سر و هیکلش پيچيد و او را از حركت باز داشت.
- "كجا ذليلمرده؟ نیومده از عروسی درميای، راهت رو میكشی و ميری؟ "
حنیفه گيج شده بود و پشت سر برادرش سليم را نگاه كرد. با کلمات بریده بریده از سلیم پرسید: "کسی رو ندیدی؟ "
سلیم با صدایی كه میخواست مردانگیش را جلوی جنس مخالف بيشتر نشان بدهد فریاد زد. "دختره پرو! منتظر كسی بودی؟"
شریفه به کمک او آمد. در حالی که لکنت زبانش بیشتر شده بود گفت: "م م م ما ما فففقط...!"
سلیم دستش را جلوی دهان شریفه برد و گفت: "تو یکی خفه شو!"
سلیم با خشمی که در نگاه و صدایش بود. با تمسخر گفت: "چرا ديدم بابا زار با جن و پرياش! فرمايش؟"
گیجی و منگی حنیفه درست مثل حال و روز عامو جاسم بعد از خوردن عرق بود.
صبح با سردرد و چشمهای پف كرده به خاطر نوازشهای دردآور که از سلیم خورده بود بیدار شد.
ياد حرف سليم افتاد، هيج كس جز بابا زار در كوچه نبود.
بايد پيداش میكرد. هر چی كه بود يك جوان سر به فلک کشیده و خوشرو يا يك باد یا جن و پری،
از جا بلند شد. دور اطرافش را نگاه کرد و از خانه بیرون رفت.
صدای مادرش در كوچه به او رسيد؛ "کله صبح، کجا؟"
تا ته كوچه دوید. وارد خانه شریفه شد. در اتاق را بست و در نور کم اتاق به چشمهای شریفه زل زد."ديشب صدای پا شنيدی یا نه؟"
شریفه با زبان گنگ گفت:" هاها، ش ش شنيدم!"
حنیفه روی زمین مثل مار خزید.
"تو يه سايه بلند و باريك نديدی؟!"
شریفه نگاه ش از حنیفه دزدید و گفت:" هاها ديدم، سسسليم ديدم، تتترسیدم!"
حنیفه منتظر حرفهای ترك خورده بیشتر شریفه نماند. به حیاط رفت.مادر شریفه زیر کپر مشغول بافتن تور ماهیگیری و کشیدن قلیان بود، سرش را کمی بالا گرفت و دود قلیان را هوا داد چشمش به حنیفه افتاد:" های! حنیفه، به مادرت بگو چند روز دیگه مراسم بازی سلامهس، میخوان زارش، زیر بیارن!"
حرف مادر شریفه تمام نشده بود. جرقه ی در ذهنش زده شد و به سمت خانه سلامه دوید.
کاکای سلامه، روی پشت بام کفتر هوا میکرد. کله گنده ش را به سمت حیاط آويزان كرد." مگه عروس ننهمی! سرت انداختی پايين، ميای تو!"
حنیفه با حرصی که داشت، فریاد زد. "دور از جونوم، بهتره اون دهن گشادت رو ببندی تا دندونات سرما نخوردن! با سلامه کار دارم."
هيكل نحيف سلامه زير پتو مچاله شده بود. چند بار صدایش كرد اما جوابی نشنید.
حنیفه شانه سلامه را تکان داد." یالا پا شو! يه چيزی بهت میگم، قسم بخور به كسی نگی؛
سلامه به دست و پایش کش و قوسی داد و از زیر پتو گفت:" ها، بنال !"
حنیفه اب دهانش را قورت داد. "همهش فكر میكنم يه سايه سنگینی بالای سرمه و خشخش پا دنبالمه ! توی دلم آشوبه، سرم سنگینه، نفسم بالا نمیا !"
سلامه پتو را کنار زد و با چشم های گشاده و دهان باز گفت:" وی وی وی ! بمیروم ، به دنیای اهل هوا خوش اومدی!"
حنیفه با هیجان ادامه داد:" من يه سايه بلند و باريك با نعلین بندی ديدم!"
دندان های درشت سلامه از بین لبان کلفتش بیرون زد و گفت:" خوش به حالت، بادی كه اومده سمتت جوون و خوش سیما و مثل بادهای مو، پير و زشت ني!"
حنیفه با التماس رو به سلامه کرد و گفت:"از بادهایی که داری بپرس صاحب او پا و نعلین كيه؟"
سلامه ابروهایش را بالا داد و با چشمان نیم باز به حنیفه نگاه کرد. صدای نفس هایش بلند شد. سرش را به اطراف چرخاند.
حنیفه از جا بلند شد. عود گوشه طاقچه را روشن کرد، گشتهسوز را برداشت. با عجله به سمت اشپزخانه رفت. چند تکه زغال آتش زد و در گشته سوز گذاشت و به اتاق برگشت. کندور و اسپند را داخل آتش ریخت. دود و بوی کندور در اتاق پیچید. حنیفه گشته سوز را زیر بینی سلامه گرفت و دور سرش چرخاند.
رنگ صورت سلامه پریده بود. سیاهی چشمش نبود. ناله خفیفی از سینهاش در آمد و حرف های که قابل درک نبود می زد. کف سفیدی از گوشه دهانش بیرون زد و با صدای بم و شمرده گفت: "شيخ قادر میگه ای ابلیس، رو از اتاق بیرون کن!"
حنیفه ترسیده بود. دست سلامه را در دستانش گرفت و گفت: " خوب مگه نمیگی سه تا باد داری؟ از اون يكی بپرس!"
سلامه دستش را از دست حنیفه بیرون کشید. صورتش را سمت دیگری چرخاند و به يک گوشهی خيره شد و از بين لب هاي کلفتش كلمات قیچی شده با صدای بم بیرون میآمد." بادها طلب انگشتر کردن!"
حنیفه به انگشترش نگاه کرد. دستش را پشت سرش پنهان کرد و گفت:"نمیشه، این يادگار بیبی مه، چيز ديگهای بخواه! چادر، شلوار، بُرقع، کندوره و..."
سلامه دوباره به گوشة اتاق خيره شد و در حالی که سرش را به سمت پایین و بالا تکان میداد. گفت:" شیخ قادر فقط طلب انگشتر میکنه!"
حنیفه که دیگر تحمل نداشت، از جا بلند شد و گفت:" نکبت حقهباز، تلافیش رو سرت درمیارم!"
چادرش را برداشت و از در بیرون رفت و دوباره برگشت." شیخ قادر بمونه تو جونت تا آخر عمر، اسیر و گرفتارشون بمونی و با هیچ بازی زاری از تو جونت درنیاد!"
سلامه صدایش را توی سرش انداخت تا به گوش حنیفه که وسط حیاط رسیده بود برسد:" خدا كنه بادت مسلمون باشه و گير كافرش نيفتی، كه بيچارهات میكنن! رنگ و روت زرد شده، لاغر شدی، شك نكن يكی بادش رو به تو داده!"
حنیفه در خانه را محکم پشت سرش بست.
شریفه با زبان گنگ گفت:" هاها، ش ش شنيدم!"
حنیفه روی زمین مثل مار خزید.
"تو يه سايه بلند و باريك نديدی؟!"
شریفه نگاه ش از حنیفه دزدید و گفت:" هاها ديدم، سسسليم ديدم، تتترسیدم!"
حنیفه منتظر حرفهای ترك خورده بیشتر شریفه نماند. به حیاط رفت.مادر شریفه زیر کپر مشغول بافتن تور ماهیگیری و کشیدن قلیان بود، سرش را کمی بالا گرفت و دود قلیان را هوا داد چشمش به حنیفه افتاد:" های! حنیفه، به مادرت بگو چند روز دیگه مراسم بازی سلامهس، میخوان زارش، زیر بیارن!"
حرف مادر شریفه تمام نشده بود. جرقه ی در ذهنش زده شد و به سمت خانه سلامه دوید.
کاکای سلامه، روی پشت بام کفتر هوا میکرد. کله گنده ش را به سمت حیاط آويزان كرد." مگه عروس ننهمی! سرت انداختی پايين، ميای تو!"
حنیفه با حرصی که داشت، فریاد زد. "دور از جونوم، بهتره اون دهن گشادت رو ببندی تا دندونات سرما نخوردن! با سلامه کار دارم."
هيكل نحيف سلامه زير پتو مچاله شده بود. چند بار صدایش كرد اما جوابی نشنید.
حنیفه شانه سلامه را تکان داد." یالا پا شو! يه چيزی بهت میگم، قسم بخور به كسی نگی؛
سلامه به دست و پایش کش و قوسی داد و از زیر پتو گفت:" ها، بنال !"
حنیفه اب دهانش را قورت داد. "همهش فكر میكنم يه سايه سنگینی بالای سرمه و خشخش پا دنبالمه ! توی دلم آشوبه، سرم سنگینه، نفسم بالا نمیا !"
سلامه پتو را کنار زد و با چشم های گشاده و دهان باز گفت:" وی وی وی ! بمیروم ، به دنیای اهل هوا خوش اومدی!"
حنیفه با هیجان ادامه داد:" من يه سايه بلند و باريك با نعلین بندی ديدم!"
دندان های درشت سلامه از بین لبان کلفتش بیرون زد و گفت:" خوش به حالت، بادی كه اومده سمتت جوون و خوش سیما و مثل بادهای مو، پير و زشت ني!"
حنیفه با التماس رو به سلامه کرد و گفت:"از بادهایی که داری بپرس صاحب او پا و نعلین كيه؟"
سلامه ابروهایش را بالا داد و با چشمان نیم باز به حنیفه نگاه کرد. صدای نفس هایش بلند شد. سرش را به اطراف چرخاند.
حنیفه از جا بلند شد. عود گوشه طاقچه را روشن کرد، گشتهسوز را برداشت. با عجله به سمت اشپزخانه رفت. چند تکه زغال آتش زد و در گشته سوز گذاشت و به اتاق برگشت. کندور و اسپند را داخل آتش ریخت. دود و بوی کندور در اتاق پیچید. حنیفه گشته سوز را زیر بینی سلامه گرفت و دور سرش چرخاند.
رنگ صورت سلامه پریده بود. سیاهی چشمش نبود. ناله خفیفی از سینهاش در آمد و حرف های که قابل درک نبود می زد. کف سفیدی از گوشه دهانش بیرون زد و با صدای بم و شمرده گفت: "شيخ قادر میگه ای ابلیس، رو از اتاق بیرون کن!"
حنیفه ترسیده بود. دست سلامه را در دستانش گرفت و گفت: " خوب مگه نمیگی سه تا باد داری؟ از اون يكی بپرس!"
سلامه دستش را از دست حنیفه بیرون کشید. صورتش را سمت دیگری چرخاند و به يک گوشهی خيره شد و از بين لب هاي کلفتش كلمات قیچی شده با صدای بم بیرون میآمد." بادها طلب انگشتر کردن!"
حنیفه به انگشترش نگاه کرد. دستش را پشت سرش پنهان کرد و گفت:"نمیشه، این يادگار بیبی مه، چيز ديگهای بخواه! چادر، شلوار، بُرقع، کندوره و..."
سلامه دوباره به گوشة اتاق خيره شد و در حالی که سرش را به سمت پایین و بالا تکان میداد. گفت:" شیخ قادر فقط طلب انگشتر میکنه!"
حنیفه که دیگر تحمل نداشت، از جا بلند شد و گفت:" نکبت حقهباز، تلافیش رو سرت درمیارم!"
چادرش را برداشت و از در بیرون رفت و دوباره برگشت." شیخ قادر بمونه تو جونت تا آخر عمر، اسیر و گرفتارشون بمونی و با هیچ بازی زاری از تو جونت درنیاد!"
سلامه صدایش را توی سرش انداخت تا به گوش حنیفه که وسط حیاط رسیده بود برسد:" خدا كنه بادت مسلمون باشه و گير كافرش نيفتی، كه بيچارهات میكنن! رنگ و روت زرد شده، لاغر شدی، شك نكن يكی بادش رو به تو داده!"
حنیفه در خانه را محکم پشت سرش بست.
مادر نگران حال حنیفه بود.
روز چهارشنبه او را با شریفه راهی دریا کرد ...
گوشزدهای مادر حنیفه تا پنج در آن طرفتر از خانه ادامه داشت:" هفت بار باید موج از سرتون بگذره! تا چشم بد از شما دور شه... یادتون نره، آب دیریا برای بالای سر در خونه بیارین!"
حنیفه همانند یک زن افسونگر در آب غوطهور شد، گیسوانش را در مسیر باد نعشی قرار داد. از برخورد موج ها به سینه ها و بدنش لذت می برد. مست از موج و باد نعشی دوان دوان، به سمت ماسههایی که خورشید به آنها گرما بخشیده بود رفت. به شریفه سپرده بود به جای او به اعتقادات مادرش عمل کند.
در میان خواب و بیداری انگشتان سفید و کشیدهای در نعلین بندی دید!
سایهای بر روی تن نیمه عریانش افتاد، اما او غرق در رؤیا بود. سایه بزرگ و تیرهتر شد ...
از ترس و سنگینی سایه بر تنش جیغ کشید. تا به خودش آمد، سایه همراه با جسمی خوشتراش پشت صخرهها گم شد.
حنیفه شتابان به سمت شریفه رفت و پرسید: "تو اونو دیدی؟ اون سایه و نعلین رو دیدی؟!"
شریفه که هنوز شک داشت، هفت بار موج از سرش گذشته است یا نه؟
سرش را از زیر امواج درآورد و گفت: "دوباره خیالاتی شدی؟"
شریفه همه چیز از سیر تا پیاز برای مادر حنیفه تعریف کرد.
شب با همه سیاهیهایش برای حنیفه جذابیتی دیگر داشت.
در آغوش همین شبها کنار ترسهایش، عاشق شده بود. عاشق نعلین و سایه افتاده بر زمین که هر شب میدید .
مادر زیر چشمی حواسش به حنیفه بود...
صدای در خانه بلند شد، کسی با سنگ به در میزد.
حنیفه به مادرش نگاه کرد و گفت: " کی می تونه باشه ؟"
مادرش با تعجب گفت:" مگه در میزنن؟"
حنیفه به سمت در رفت و چند بار با صدای بلند گفت: "کیه؟ کیه؟"
در را باز کرد، پشت در کسی نبود. سر تا ته کوچه را نگاه کرد.
در را بست، هنوز پشت در بود که صدایی شنید، انگار کسی او را صدا زد و نشانی جایی را داد.
در را باز کرد، هیچکس نبود.
دوباره همان صدا، نشانی را تکرار کرد.
حنیفه چند بار سرش را تکان داد و چند ضربه به صورتش زد...
عطر قلیه ماهی در حیاط خانه پیچیده بود. حنیفه چادرش را از سر شاخه درخت انبه برداشت و مانند یوز پلنگی به دنبال شکار به سمت ساحل دوید. پایش در ماسههای آفتاب خورده ساحل فرو میرفت، گاهی به عقب برمیگشت و جای پای بر جا مانده بر ساحل را نگاه میکرد...
یاد آن صدا افتاد و نشانی را تکرار کرد." صبح، روزی که، قرص ماه کامل است. ساعت قرار عاشقی، وقتی خورشید پهنای آسمان بود. محل قرار، جای که باد موجها را به صخره میزند."
چندین بار دور صخره چرخید و در سایه صخره رو به دریا نشست.
با چشمانی منتظر اطراف را نگاه میکرد، تپیدن قلبش را میشد از روی لباس احساس کرد...
دستی به موهایش کشید و چادرش را مرتب کرد.
حنیفه به آسمان نگاه کرد. مرغکان با آواز و پریدن انتظار را سرگرم میکردند.
نگاهش به شرق و غرب و گاهی به شمال میچرخید.
ضربان قلبش با دیدن شبحی محکم به دریچه میخورد. گوشهایش در میان صدای امواج و آواز مرغان، به دنبال صدای آشنایی بود.
چه دردی دارد این انتظار، در یک روز سرد زمستان، خورشید حوصلهاش از انتظار سر رفت. پرتوهایش را جمع کرد و آهنگ رفتن سر داد. حنیفه احساس شکست می کرد. توانی در قدمهایش نبود. به زور خود را به سمت خانه میکشید. درد عشق نافرجم در سینهاش تیر می کشید. در خانه باز بود. تلوتلو از جلوی چشمان حیرتزده مادر رد شد. وسط اتاق به حالت سجده فرود آمد. هق هق گریههایش تا وسط حیاط میرفت.
مادر سراسیمه خودش را به دختر درماندهش رساند و او را در آغوش گرفت. سر و صورتش را بوسید و گفت:" ناراحت نباش، خوب میشی، دختر قشنگوم، می برومت ، پیش بابا زار هر چی خرجش باشه از زیر سنگ هم شده جور میکونم. مراسم بزرگی میگیروم."
حنیفه زندانی شد. مادر اجازه نداد، پایش را از خانه بیرون بگذارد.
او توان دفاع از خود و عشقش را نداشت.
مادر، حنیفه را پیش بابا زار معروف در جزیره برد.
بابا زار گشته، اسپند دود کرد.
و گفت: "چند روز دیگه مراسم سلامهس، حنیفه بیاد اونجا، موسیقی نوبان، مشایخ، سادات، بانیان، جنو، قتالی و زار میزنیم تا ببینیم حنیفه با کدام میرقصد."
ساعت هشت شب مراسم سلامه شروع شد. اتاق از دود گشته و کندور پر بود.
چادر سفید گلدار سر تای پای سلامه را پوشانده بود. ماما فضه که زنی چهل و چند ساله با صورت گرده و تپل شبیه به هندی ها بود. بازو سلامه را گرفت.
بازو دیگر سلامه، ماما فاطمه که پیر و نحیف شده بود و سمت ماما زاری را به ماما فضه داده بود. میان انگشتان لاغرش گرفت.
از راهرو درازی که با موکت گلدار فرش شده بود کیل زنان رفتند.
وارد اتاق بزرگی شدند. که با فرش های ماشینی پر شده بود و دو پنکه سه پره ی، آویزان از سقف که با دور آهسته می چرخید.
دور تا دور اتاق با پشتی های زری دوزی شده و تشکچه های نازک آذین شده بود.
یک طرف مجلس زنان با چادرهای رنگی و صورت های بزک کرده و طرف دیگر مجلس، مردان پیر و جوان نشسته بودند.
مردی سیا چرده و لاغر با پارچ و لیوان دور مجلس می چرخید و آب تعارف می کرد.
زن خالو قاسم که یک پایش کمی می لنگید و بر خلاف شوهرش سفید و چاق بود. با سینی که در آن روغن یاسمین، گلاب و گشته سوز بود. وارد اتاق شد. در حالی که روی زغال گر گرفته اسپند می ریخت.
گشته سوز پر از دود را جلوی صورت مهمانان گرفت.
زن و مرد با چند حرکت بادبزنی دست، دود را به سمت بینی شان هدایت می کردند.
انگشت شان را در روغن یاسمین میزدند و کنار گوش یا پیشانی می کشیدند.
سلامه روی تشکچه سفیدی که تا چند شب پیش برای دوختنش حرص زیادی خورده بود. وسط مجلس، روی آن جوری فرود آمد.
که بازوانش از دست ماما فضه و ماما فاطمه رها شد.
گلاب و آب به صورتش پاشیدند.
در حیاط، دو مرد، که چین های پیشانیشان گذر سال های زیاد زندگی را نشان می داد. با لباس عربی سفید که خط اتو از شانه تا مچ آستین سیخ ایستاده بود. مشغول گرم کردن پوست دهل بودند.
مردی از داخل اتاق داد زد. " عبدالله چند ضربه به پوست بزن، ها! ماشالله!صداش خوبن، دیگه گرمش مکن!"
مردها، طناب دهل ها را بر شانه انداختند و وارد مجلس شدند.
بابا زار که ابول سیا صدایش می کردند. از مردان دهل زن، کمی جوانتر و سیاه تر بود. یک چشمش سیاهی یا مردمک نداشت. قامت متوسطش را داخل دش داشه سفید جا داده بود. ساعت بند طلایی کمی به دستش گشاد بود و یک انگشتر با نگین عقیق به دست داشت. کمی دشه داشه ش را بالا کشید و کنار سلامه نشست و گفت:" دخترم حالت خوبه؟"
"بابا نفسم بالا نمیاد! "
"نگران نباش! ایشالله خوب میشی."
از روی چادر دستی به سر سلامه کشید و زیر لب چیزی خواند.
زن خالو قاسم ظرف گشته سوز را زیر بینی بابا گرفت.
حسابی دود داد. گشته سوز را به بالای سر و بعد به سمت راست و چپ او می برد و زیر لب میخواند. حالت چشم و نگاه های بابا بعد از دود تغییر کرد. ماما فضه گشته سوز را می گیرد. جلوی چادر سلامه را کمی بالا میزند و گشته سوز را زیر بینی سلامه می برد و دود می دهد.
نفس های تند تند و وحشت زده سلامه از زیر چادر به گوش می رسید.
صدای دهل های بزرگ بلند می شود. ضرب های منظم، ریتم قشنگی به خودشان می گیرند. روبروی دهل زن های پیر، جوانی که دهل کوچک آویزان بر گردن دارد. ایستاده و می نوازد و گاهی بدنش را به اطراف می چرخاند.
زن خالو قاسم چندین قلیان با تنباکو عمل آمده از شاه دانه جلوی زنان ها می گذارد. و چند قلیان هم برای مردها می برد.
اتاق پر از دود شده بود. سلامه چند نفس از قلیان کام گرفت. دود را در دهانش نگه داشت و بعد آرام آرام بیرون داد. سرش گیج رفت. تنباکوش سنگین بود. همان گرکوی بود که از تنباکو لنگه ی، شاهدانه، علف و... درست شده بود.
ماما فضه پرسید:"خوبی؟ "
سلامه با بی حالی جواب داد.
"بله "
وقتی صدای نوای دهل ها بلندتر شد. سلامه سر و گردنش را به رقص در آورد. باد کم کم در او طلوع می کرد.
بابا زار شعر شیخ شنگر می خواند:
یا شیخ شنگر رضو
انما وفو
انما رضو
یا شیخ شنگر رضونی
کهلیزار وفو
کهلیزار وفو
انما رضو
انما وفو
اهل هوایان جواب شعر بابا زار را می دهند."یا شیخ شنگر رضونی،
یا مامازار وفو،
یا بابازار وفو
دینگُ مارو” وفو
یا شیخ شنگر وفو
سه زن از اهل هوا، پشت سر سلامه، به رقص در می آیند. ابتدا آرام می رقصند. دو نفر با سر و گردن می رقصند. و یک نفر کمی به سمت جلو خم شده با شانه هایش می رقصید.
زن میانسالی، پارچه های مستطیل شکل سفید که با نوارهای زری تزئین شده بود. روی سر زن ها که نشسته در حال رقص بودند می اندازند.
انتهای اتاق مرد جوان و لاغر اندام با دشه داشه سفید و چیفه رنگی که بر سر دارد. از جا بلند می شود. خیز ران دستش را زمین می گذارد و ایستاده می رقصد. ناگهان سیاهی چشم ش می رود. سفیدی چشمش پیدا می شود. مردهای نزدیک او فاصله می گیرند. چرا که او بدنش توسط جن تسخیر شده.
دو مرد نشسته به رقص در می آیند. مرد مسنی از جا بلند می شود، پارچه سفید و ساده بر سرشان می اندازند.
از زیر چادر ناله های سلامه به گوش میرسد.
بابا زار به شعر خواندن ادامه می دهد. دهل زن ها ضربه ها را محکمتر بر پوست دهل می زنند.
سلامه به جلو خم می شود. کف دستش را زمین گذاشت و سرش را با رتیم منظمی تکان می داد.
بابا زار با خیزران چندین بار به پشت سلامه میزند و به زبان ساحلی با باد سلامه حرف میزند.
سلامه بابا زار را با صدای کلفت و گرفته صدا کرد.
بابا سرش را به علامت تائید تکان می داد.
سلامه بعد از رقص و طلوع کامل باد در وجودش از حال رفت. و دهل ها ساکت شدند.......
حنیفه گوشه مجلس همچنان ساکت و آرام اشک میریخت.
مادر حنیفه نگران حال او بود به بابا گفت:" برای دخترم مراسم بگیر، پولش آمادهس!"
ابول سیا تاریخی تعیین کرد.
سه روز قبل از مراسم عمو قاسم که دست راست بابا زار بود. یک دانه تخم مرغ آبپز با مقداری آویشن و روغن کنار دریا برد و همانجا چال کرد.
برای حنیفه سه روز مراسم گرفتند. او همچو یک زندانی به دور از نگاه دیگران در اتاق بود. ماما زار تن حنیفه را با روغن ماساژ می داد. حنیفه از شرایط موجود آزارده بود. بعد از پایان سه روز او را در دریا حمام دادند، گردبندی از ریحان به گردنش آویزان و تمام بدنش را عطرآگین کردند. لباس نویی که به دست مادر خالد دوخته شده بود بر هیکل قلمیش پوشاندند.
خالد از دور مراسم دختری که دوستش می داشت را تماشا می کرد. صدای ساز دهل بلند بود. بابا زار شعر سادات را میخواند و اهل هوا جواب میدادند. حنیفه بازی اهل و هوا را نمیخواست و میگفت: "آن نعلین لا انگشتی، جن، پری و باد نیست."
شب دوم حنیفه با لباس نو دیگری روی فراش همان تشکچه سفید نشست و کمی بعد دود گشته دور سر، بینی و شانههایش چرخاندند. صورتش زیر چادر پنهان بود. هیچ زن حایضه و مرد جناب نباید به او نگاه یا در مجلس شرکت می کرد. شب سوم مراسم فرا رسید.
بزغاله ی که به دست خود حنیفه بزرگ شده بود. زیر چادرش بردند و سرش را گرفتند و چاقوی تیز روی شاهرگ گردنش گذشتند. بعد از گفتن بسم الله، خون پاشید. حنیفه جیغ کشید. خون بزغاله را در ظرفی ریختند به آن زعفران و گلاب اضافه کردند. چند قطره خون معطر بزغاله در دهان حنیف چکاندند. حنیفه اوق زد و روی دستان بابا زار از هوش رفت.
خالد چشمانش قرمز شده بود.
عذاب وجدان داشت. زیر لب با خودش حرف میزد." کاش حنیفه ذره ی منو دوست داشت و اینقد اذیت نمی شد."
او شبهای زیادی حنیفه را با صدای خش خش پا ترسانده بود. نمی خواست حنیفه با مرد دیگری ازدواج کند. او را بین مردم، جنزده نشان داد. با این کار خیال خود را آسوده کرده بود. که دیگر کسی به خواستگاری حنیفه نمیرود. آخر عاقبت مجبور می شود زن او شود.
پاپان
------------------------
زار: نوعی موسیقی و بیماری روحی
بازی: مراسمی که برای بیمار که دچار جن ، بادو...شده
باد : ارواح سرگردان
اهل هوا : افرادی که دچار این نوع بیماری هستند
کندوره: لباس محلی که با نوارهای زینتی تزئین می شود.
لوتی: یک گروه موسیقی که مردها دامن گشاد و پرچینی می پوشند و سرنا میزن و می چرخند
بابا زار و ماما زار: افرادی هستند که این بیماران را مداوا می کنند. جن یا بادی که کالبدی را تسخیر کرده از آن کالبد خارج می کند.
شیخ قادر : نام باد یا جن (همه شون اسامی دارند )