داستان «همسایه طبقه‌ی سوم» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در مطالب عمومی

akram hoseininasabسراغ کسی را می‌گیری که مدتیست از او خبری نداری. خودت هم نمیدانی اسم این حس چیست که موذیانه در وجودت سرک می‌کشد جوری که همیشه باید نگران کسی یا چیزی باشی. وسواس فکری، دلواپسی و یا کنجکاوی؟ شاید هم هیچ کدام. در هر صورت و در حال حاضر همسایه‌ی طبقه سوم چند روزی‌است که پیدایش نیست. هنوز مطمئن نیستی که شاید واقعاً نباشد.

وقتی جای خالی ماشینش را توی پارکینگ می‌بینی پیش خودت به این نتیجه میرسی که حتماً نیست. بعد میروی توی فکر، خیال‌بافی می‌کنی.

_ یعنی چی شده، نکنه اتفاقی براش افتاده؟ شاید تصادف کرده. اصلا چرا فکر بد میکنم حتماً رفته مسافرت. ولی نه، هر وقت می‌ره سفر قبلش خبر میده که مواظب رفت و آمد به خونه‌اش باشیم. از دزد بدجوری زخم خورده. دو سال پیش بود که تمام طلا و سکه‌هاشو دزدیدن. حالا دیگه قبل از اینکه بره سفر به همه‌ی همسایه‌ها میسپره که مراقب خونه‌اش باشن.

با خودت کلنجار میروی.

_چطور ازش یه سراغی بگیرم؟

دوباره شماره‌اش را میگیری. گوشی را جواب نمیدهد.  در این چند روز پنجمین بار است که با او تماس میگیری.

باز هم با خودت حرف می‌زنی:

_اگه ساسان اینجا بود سر به سرم میذاشت. می‌گفت آدم فضول، باز شاخکات جنبید. جون به جونت کنن دست از این کاراگاه بازیت برنمیداری. تا کی میخوای به این

اخلاقت ادامه بدی نمیدونم! اصلا به تو چه که همسایه طبقه سوم نیست. اون رفته دنبال عشق و حال اونوقت تو اینجا نشستی برای خودت فلسفه میبافی که از چرایی نبود همسایه سر در بیاری. آره حتماً همین حرفها رو بهم میزد. خوب که پیشم نیست.

به فکر فرو میروی. چشمانت را ریز می‌کنی‌. دستی به موهای پرپشتت می‌کشی. دستت را از موها به سمت صورت می‌بری. کف دستت از ساییده شدن روی ته ریشت مورمور می‌شود. شهر به دلیل آلودگی هوا نیمه تعطیل است. ولی خیابان‌ها شلوغ است. ساعت سه بعد از ظهر از آموزشگاه رانندگی بیرون می‌آیی. کلافه‌ای و حوصله‌ی مسافر زدن نداری. شاگردی که بعد از بیست جلسه هنوز یاد نگرفته ترمز دستی را بخواباند و بعد دنده را یک کند و آرام‌آرام پا از روی کلاج بردارد و پدال گاز را آهسته فشار دهد، امیدت را برای راننده شدنش خشکانده است. به خانه می‌رسی. ماشین را داخل پارکینگ می‌گذاری. به یاد دوستت می‌افتی.

_ راستی ساسان کجاست چرا بهم زنگ نمیزنه؟ از دیروز که باهاش حرف زدم ‌ دیگه ازش خبری ندارم. نکنه میخواد دورم بزنه و از زیر باختش در بره؟ این روزا رستوران‌ها هم که غذاهاشون رو گرون کردن. حتماً میخواد بپیچونه. ولی کور خونده. من کوتاه بیا نیستم.

دوباره ذهنت به سمت همسایه‌ی غایب طبقه‌ی سوم می‌رود.

_ نه، من فضول نیستم. فقط نگرانم. دلواپسم.

دست به کار میشوی. زیر‌پوستی تحقیقات را شروع می‌کنی.

سوار آسانسور می‌شوی. دکمه‌ی طبقه سه را میزنی. آسانسور می‌ایستد و تو به بهانه‌ی ورزش کردن که معمولا هفته‌ای دوبار بالا و پایین رفتن از پله‌هاست، جلویِ واحدِ خانه‌ی همسایه می‌ایستی. خودت را به در واحد نزدیک می‌کنی. گوشت را نزدیکِ در می‌بری. هیچ صدایی نمی‌شنوی. خودت را عقب می‌کشی. نفس را در سینه‌ات حبس می‌کنی. باید کارَت را به نحو احسن انجام بدهی. شاید سایه‌ای از زیر در ببینی و یا حرکتی تو را به هدفت برساند و چیز مهمی کشف کنی.

  فایده ندارد. خبری نیست. نفست را بیرون میدهی. از پله پایین میروی.

دوباره شماره‌اش را می‌گیری. هزار تا بوق و دریغ از شنیدن کلمه‌ای از بله و بفرمایید از آن طرف خط. هنوز امیدواری به پیدا کردن راه‌حلی برای رد و اثری از مرد همسایه. اندکی مانده به ناامیدی جرقه‌ای به ذهنت می‌رسد.

_ آها برادرش.

گوشی را که چند ثانیه پیش در جیب شلوارت گذاشته بودی را ببرون می‌آوری. شماره را پیدا میکنی. بهانه‌‌ی خوبی برای تماس گرفتن داری. برادر همسایه نمایشگاه ماشین دارد و میتوانی زیر و بم ماشینی را دربیاوری که هرگز قصد خریدنش را نداری. اما می‌پرسی از قیمت و کارایی و آخرین آبشنهای به کار رفته در آن و قدرت موتور و چیزهای دیگر. بعد آرام‌آرام، بدون اینکه  شک کند، او را به حرف می‌گیری و زیر زبانش را می‌کشی و حال برادرش را می‌پرسی. حرف تو حرف می‌آوری. شاید موفق شوی. شاید هم نه، تیرت به سنگ بخورد. در هر صورت تلاشت را کرده‌ای. گفتی تلاش، نه فضولی و نه حتی کنجکاوی.

_الو سلام آقا محسن، حال شما خوبه؟ آقا یه زحمتی داشتم براتون، میخواستم قیمت روز رنو ساندرا رو بپرسم. بله بله، عجب، چه خبره آقا، داریم کجا میریم واقعاً؟ این همه تورم قیمت، مگه میشه؟ کاش همون پارسال می‌خریدم. بله درسته، اون که بله. تر تمیزترشو سراغ ندارید، بی‌خط و خش باشه؟ مدل قدیمی‌ام باشه خوبه. خب. آها. درسته. خط و خش که نداره؟ پس باید بیام ببینم. بله، چشم حتماً. داداش خوبن؟ کم سعادت شدیم. چند روزه ندیدمشون. بهشون سلام برسونید. چشم چشم میرسم خدمتتون.

جواب درست و حسابی نمی‌گیری. پکر می‌شوی.

_عجب آدمیه. نم پس نمیده. «زیر سایه شما خوبه، سلام داره». اینم شد جواب. یه دفعه بگو حال داداش من به تو چه. عجب زمونه‌ای شده. به دیگران دلسوزی کردن نیومده. والا.

میروی سراغ نقشه‌ی بعدی.

ایندفعه می‌خواهی حساب شده‌تر عمل کنی. نباید به در بسته بخوری. ولی ناگهان نیرویی از آن طرف وجودت زبانه می‌کشد. ندایی درونی که مواخذه‌ات می‌کند. از سمت همان نیروی به ظاهر خیر. به ذهنت خطور می‌کند که دیگر نباید کنجکاو باشی، فکرت درگیر است. تمرکزت را برای کارهای مهم تر از دست داده‌ای. نیروی سرزنش کننده همان‌طور پشت هم نهیبت میزند.

_ این طبعِ کشف کردن و سرک کشیدن به زندگی دیگران از کی افتاده به جونت؟

به فکر میروی. می‌خواهی جوابی برای سوال کننده‌ی سمج که منتظر پاسخ توست، پیدا کنی. چیزی یادت نمی‌آید. ناگهان جرقه‌ای در ذهنت روشن می‌شود. لبخند پیروزمندانه‌ای کنج لبت می‌نشیند.

_ شاید ارثی باشه. اوهوم، ارثیه. بابا هم این‌جوری بود. وقتی کسی حرف میزد سیخ می‌نشست. نفسش رو حبس می‌کرد. سرش رو به سمت صدا می‌چرخوند. نمی‌خواست کلمه‌ای رو از دست بده. کاش تازه فقط این بود بعد از اینکه از سر و سّر طرف مطلع می‌شد دیگه نمیتونست توی دلش نگه داره، به اولین نفری که می‌رسید هر چیزی که شنیده بود رو لو می‌داد. حالا هر حرفی که شنیده بود. می‌خواست حرف مگو باشه و یا حرفهای بی‌ربطِ دم دستی. فرقی براش نداشت. می‌شنید و بعد مثل طوطی تکرار می‌کرد. اینم از شانس ما، آخه ببین چی به ارث بردیم.

خواب شب قبل یادت می‌آید. کلاه بوقی سرت گذاشته‌ای و خانه به خانه سرک می‌کشی و سراغ  گمشده‌ات را می‌گیری. اما انگار همه لالند. به تخم چشمانت نگاه میکنند و حرفی نمیزنند.

جرقه‌ی دیگری به ذهنت میرسد. دستانت را به هم میکوبی.

_ خودشه. کافه ترن. پاتوق همیشگیش!

 یک‌بار هنگامی که اوایل شب برای بیرون گذاشتن زباله رفته بودی، کنار سطل اشغال به تو گفته بود که مدتهاست با دوستانش به کافه ترن می‌روند. معمولا هر دو هفته یکبار برای عوض شدن روحیه و البته کم‌رنگ نشدن پیوند دوستی‌شان.

شال و کلاه می‌کنی. ته مانده‌ی حسابت را وارسی می‌کنی. آخر ماه است و حسابت

خالی.

گفتگوی درونی از سر میگیری:

_ امان از این نفس حریص. ول کن نیست ‌ می‌خواد تا تهش بره. مثل یه جور بازی میمونه که نباید ببازه.

میروی داخل کافه. خیلی شلوغ نیست. گوشه‌ای می‌نشینی. گارسون منو به دست به سمت میز می‌آید. لبخند میزند. لبهایت را مودبانه تا نیمه باز می‌کنی و لبخند موقری روی صورت مینشانی. منو را می‌گیری. به لیست نگاه می‌کنی. چای و کیک سیب. از همه ارزان ‌تر است. سفارش میدهی. چشم میچرخانی و همه‌ی آدمهایی که در کافه نشسته‌اند را از نظر میگذرانی. چهره‌ی آشنایی نمی‌بینی. هنوز به آمدنش امیدواری.

یکساعتی منتظر می‌مانی. خبری نمی‌شود. بلند میشوی. برای پرداخت صورتحساب چای و کیک سیبی که ته دلت را هم نگرفته است پشت پیشخان کافه میروی. مرد چاق پشت پیشخان اخم کرده است. کارت را به دستش می‌دهی. قبض را تحویل میگیری. نگاهی به پرداختی می‌اندازی.

_ اوف. بازم ضرر.

با لب و لوچه‌ی آویزان به خانه برمیگردی. تا نزدیک صبح توی رختخواب غلط می‌خوری.

_  فایده نداره. خواب بی‌خواب.

بلند میشوی و دور تا دور پذیرایی قدم میزنی. کنار پنجره می‌ایستی. پرده را کنار می‌زنی. غبار خاکستری زیر نور کم‌جانِ تیرهای چراغ برق، آلودگی را بهتر نشان می‌دهد. یک سگ قهوه‌ای رنگ از زیر چراغ برق رد میشود. نور زرد رنگ، پوستش را مهتابی کرده.

_ چه خوشگله.

اولین بار است درباره‌ی سگ چنین نظری داری. درست از زمانی که در یک صبح سرد زمستانی، وقتی هفت سالت بود سگی عظیم‌الجثه دنبالت کرده بود و به حد مرگ از آن ترسیده بودی. از آن روز به بعد هر وقت سگی را میدیدی مسیرت را کج می‌کردی و از مسیر دیگری می‌رفتی.

_ حالا نصف شبی سگ دوست شدی. هوس کردی بری نازش کنی. براش یه تیکه استخون ببری. اونم دمش رو تکون بده و زبونش رو هم دربیاره و ازت تشکر کنه.

بی‌اختیار زبانت را تا ته بیرون می‌آوری. یکدفعه سایه‌ای مثل شبح از پشت تیر چراغ برق ظاهر میشود. دور و برش را به دقت برانداز می‌کند. چشمهایت در تاریکی برق می‌زند. پلک نمی‌زنی. زبانی را که تا چند ثانیه پیش بیرون آمده بود داخل دهانت میفرستی. درست مثل پدرت نفس را در سینه حبس می‌کنی. سایه مرد سیاه پوش به چشمت آشنا می‌آید.

_ قد و هیکلش مثل همسایه طبقه‌ی سومه. اما لباس‌هاش نه. هیچ وقت ندیدم کت دکمه‌دار بپوشه با شلوار گشاد شیش جیب.

مرد را میبینی که از پشت تیر چراغ برق داخل کوچه می‌‌شود. کیسه‌ای دستش گرفته و کوله‌ای کوچک روی دوش انداخته. سگ را فراموش می‌کنی. او را پشت در ورودی خانه میبینی که کلید می‌اندازد و با صدای تقه‌ای به داخل می‌خزد.

_ خودش بود. بالاخره پیداش شد. چرا اینجوری، پیاده، نصف شبی، یواشکی، عین دزدا.

در طول و عرض اتاق رژه می‌روی. با کلافگی شروع به حرف زدن با خود می‌کنی.

_ یعنی چه ریگی به کفش داره، از اول هم بهش مشکوک بودم.

تا سرزدن آفتاب که چیزی به آن نمانده پشت پنجره کشیک میدهی. نور خورشید از پشت پنجره، چشمانت را گرم می‌کند. پلکهایت روی هم می‌افتد. روی مبل دراز می‌کشی. می‌خوابی. با صدای زنگ در از خواب می‌پری. بلند میشوی. کورمال‌کورمال به سمت در میروی، با صدایی گرفته و خواب‌آلود، می‌پرسی:

_ کیه؟

آقای صباحی، منم همسایه‌ی طبقه‌ی سوم، رفته بودم کوه، برگشتنی نون تازه گرفتم. یدونه‌ش قسمت شماست. از پشت پنجره دیدم بیدارید.