قصۀ «سفرِ زمستانیِ پانی و پِنی» نویسنده «مریم قمی بزرگی»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در مطالب عمومی

maryam ghomi

یکی بود، یکی نبود.

وقتی در روز‌‌های برفیِ زمستان پانی و پِنی به همراهِ خانم جوجه تیغی در کلبۀ گرم و نرمشان استراحت می‌کردند، خانم جوجه تیغی متوجه شد پِنی در گوشه‌ای نشسته و خیلی ناراحت است. خانم جوجه تیغی  به پیشِ پِنی رفت و از او پرسید: «پِنی دوستِ عزیزم چرا ناراحتی؟»

پِنی گفت: « خانم جوجه تیغی، برای پدر و مادرم دلم تنگ شده است.»

پانی هم آمد و متوجه صحبت‌های پِنی و خانم جوجه تیغی شد.

پانی با لبخندی گفت: «پِنیِ عزیزم، اتفاقا من هم دلتنگِ پدر و مادرمان هستم، آماده شو تا به همراهِ خانم جوجه تیغی به دیدنِ پدر و مادرمان برویم. »

پِنی بسیار خوشحال شد.

 از آنجایی که پیدا کردنِ غذا در زمستان برای حیوانات سخت و دشوار است؛ پانی و پِنی در بهار و تابستان  برای زمستانشان انواع خوردنی‌ها را جمع کرده بودند. و پِنی برای رفتن کلی خوراکی برداشت و آ‌ن‌ها به راه افتادند.

لانۀ سنجاب کوچولو در نزدیکیِ کلبۀ پانی و پِنی بود و آن‌ها

همین طور که در راه می‌رفتند،  ناگهان سنجاب کوچولو را لابه لای

 برف‌ها دیدند.

پانی شروع به صداکردنِ سنجاب کوچولو کرد .

سنجاب کوچولو در همان حال که در لابه لای برف‌ها بود گفت: « چه کسی من را صدا می‌زند؟! »

پانی گفت: « من هستم، پانی! »

سنجاب کوچولو از لای برف‌ها بیرون آمد، آن‌ها را دید و با تعجب گفت: « سلام، در این برف و  سرما این جا چه کار می‌کنید؟! »

پانی گفت: « سلام سنجاب کوچولو؛ هوا خیلی سرد است، اما من و پِنی خیلی  برای پدر و مادرمان دل‌تنگ شده‌ایم و تصمیم گرفتیم همراهِ خانم جوجه تیغی به دیدنِ آن‌ها برویم. تو چرا در این برف و سرما بیرون آمدی؟! »

سنجاب کوچولو گفت: « غذای کافی برای زمستان جمع نکرده بودم و دنبال غذا می‌گردم. »

پانی گفت: « سنجاب کوچولو، دوستِ خوبم، همان طور که

می‌دانی در زمستان غذا سخت پیدا می‌شود و باید به اندازۀ کافی غذا برای زمستان جمع می‌کردی. »

سنجاب کوچولو گفت: « پانی راست می‌گویی، من در بهار و تابستان بیشتر به فکرِ بازی کردن بودم، باید به فکرِ جمع کردنِ غذا برای زمستان هم بودم. »

پانی گفت: « سنجاب کوچولو ناراحت نباش ما کلی خوردنی با خودمان آوردیم. »

سنجاب کوچولو خوشحال شد و گفت: « ازت ممنونم. »

پانی گفت: « سنجاب کوچولو، دوست داری با ما به کلبۀ پدر و مادرمان بیایی؟ »

سنجاب کوچولو با خوشحالی گفت: « بله میایم. »

پانی و پِنی و خانم جوجه تیغی به همراهِ سنجاب کوچولو  با خوشحالی به سمتِ کلبۀ پدر و مادرِ پانی و پِنی به راه افتادند.

pani