یادداشتی بر رمان «طعم سرد انتقام» نویسنده «جوابر گرومبی»؛ مترجم «سعید سیمرغ»؛ «سعید زمانی» انتشارات کتابسرای تندیس / اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در مطالب عمومی

saeid zamanii

با چهارمین جلد از سری رمان‌های نخستین قانون طرف هستیم. سه جلد اول این رمان به نام‌های تیغ شمشیر، پیش از آنکه به دار آویخته شوند و واپسین نبرد پادشاهان منتشر شده است که رمان‌های بسیار خواندنی با شخصیت‌های زنده و پویا هستند.

سه جلد اول این مجموعه ماجراها به هم پیوسته بودند و خواننده حتماً باید از جلد اول شروع داستان را شروع می‌کرد تا رشته داستان در ذهنش شکل بگیرد. جلد چهارم این مجموعه به نام طعم سرد انتقام، نخستین رمان مستقلی است که داستانش در همان جهان نخستین قانون می‌گذرد. اما شخصیت‌ها متفاوت است. تم سه گانه اولتم حماسی بود. گروهی متعهد می‌شوند تا ماموریتی را برای نجات جهان انجام دهند و با تمام تضادها، چالش‌ها و سختی‌های پیش رو موفق می‌شوند؛ تم اولین رمان مستقل، یعنی جلد چهام انتقام است. نویسنده در رمان اخیر خیلی تلاش نکرده که تصاویر جغرافیایی و نقشه ارائه دهد زیرا در جلدهای قبلی این مجموعه به بهترین نحو ممکن این کار را انجام داده بود. شخصیت‌های رمان بسیار باور پذیر و پویا هستند. ژانر رمان فانتزی تاریخی است. با کسانی که با این ژانر آشنایی ندارند، رمان نغمه آتش و یخ اثر جورج مارتین و سریال بازی تاج و تخت یاد آوری می‌شود. با این تفاوت که مجموعه نخستین قانون رمانی دارای سرانجام است ولی سرنوشت مجموعه رمان نغمه آتش و یخ در هاله‌ای از ابهام قرار دارد؛ قرار بود که آقای مارتین در سال 2016 جلد ششم مجموعه را منتشر کند و تا کنون (سال 2022) هنوز خبری نیست. بگذریم. رمان کوبنده آغاز می‌شود. این ضرباهنگ و ریتم تند تا انتهای صفحه 959 ام سرجای خودش می‌ماند؛ این هنر نویسنده در عصر جدید است. رمان یا باید زیر دویست صفحه باشد و اگر بیشتر باشد باید به طور واقعی حرفی برای گفتن داشته باشد. باید هر صفحه‌اش غافلگیری‌ای داشته باشد تا خواننده نتواند از خواندن خط بعد و پاراگراف بعد دست بکشد. رمان پرکشش جدید باید خصوصیاتی داشته باشد که ذهن خواننده آنچنان درگیر داستان شود که یک لحظه هم به این فکر نکند که صفحات اینستاگرام و تلگرام و سایر شبکه‌های اجتماعی را هنگام مطالعه کتاب چک کند. دقیقاً رمان‌های جو ابرکرومبی این خصیصه را دارد. همانطور که قبلاً ذکر رفت تم رمان انتقام است. زنی به نام مونزا مورکاتو فرمانده ارتش هزارشمشیر به همراه برادرش به بنا مورکاتو سراغ دوک اعظم اورسو می‌روند که پیروزیشان را جشن بگیرند، اما اورسو به مورکاتو خیانت می‌کند؛ برادرش را جلو چشمانش سلاخی می‌کند و مورکاتو را هم به قصد کشتن از بالاترین نقطه قصرش به پایین پرتاب می‌کند. مورکاتو نیمه جان توسط یه شکسته بند نجات پیدا می‌کند و برای انتقامی خونین باز می‌گردد. مورکاتو برای انتقام به همراهانی نیاز دارد. او همراهانی را برمی گزیند که بسیار نابکار هستند و فقط انگیزه‌شان برای کمک به مورکاتو پول است. رمان فانتزی تاریخی مختص بزرگسالان است و برای هر سلیقه‌ای حرفی برای گفتن دارد؛ رمان پر است از نصیحت‌های کاربردی و واقعی اعم از سیاسی، روانشناختی و انسان شناسی است. از خصوصیات جالب رمان این است که اصلاً انسان خوب مهربانی در آن وجود ندارد. شخصیت‌ها خاکستری مایل به تاریک یا سیاه هستند. در این رمان کسانی که اندکی نیات خیر دارند و یا اندکی مایل به نیکویی کردن هستند، محکوم به مرگ هستند؛ دوک اورسو فرمانداری با عقده‌های روانی بسیار است و با وجود ثروت بی حساب و کتابی که دارد برای حفظ صندلی قدرت از هیچ اقدام کثیفی روی گردان نیست. جالب این است که مورکاتو دنبال انتقام از دوک اورسو است، به مراتب شخصیتی بیمارتر و کثیف‌تر از دوک اورسو دارد و جالب‌تر اینکه همراهانی که برای خود انتخاب می‌کند از خودش نیز کثیف و بی رحم‌تر هستند؛ شخصیت‌های اصلی رمان (مورکاتو، دوک اورسو، شیور، زهرشناس، صمیمی و.....) هیچ رویه مثبتی ندارند که خواننده از به آن دلگرم شود و مدام در حال دسیسه چینی برای یکدیگر هستند. به عبارتی همگی ضد قهرمان هستند. اما ضد قهرمانانی هستند که ماجراهایشان آنقدر جذاب است که خواننده تا صفحه آخر رمان نمی‌تواند رمان را رها کند.

رمان با این جملات آغاز می‌شود:

طلوع خورشید همرنگ خون بود. نور از شرق می‌تراوید و آسمان تاریک را به رنگ سرخ در می‌آورد و به پاره‌های ابر رنگ طلا می‌زد. زیر آسمان جاده‌ای از مسیر کوهستان پیچ می‌خورد و به سوی دژ فونتزارمو بالا می‌رفت که شامل یک دسته برج نوک تیز بود که در برابر آسمان زخمی، رنگ سیاه زغالی داشت. طلوع خورشید، سرخ بود و سیاه و طلایی. درست هم رنگ شغل آنها.

-امروز صبح خیلی خوشگل شدی، مونزا.

مونزا آهی کشید، گویی که این اتفاق تصادفی بود. انگار یک ساعت جلو آیینه ننشسته بود و آرایش نکرده بود. گفت: حقیقت، حقیقته. اگه بخوای حقیقتی را به زبون بیاری، کار خاصی نکردی. فقط نشون دادی که کور نیستی.

دهن دره‌ای کرد و افسار را کشید که باعث شد برادرش یک لحظه بیشتر منتظر بماند. ادامه داد: ولی باز هم از این حرف‌ها می‌شنوم.

برادرش با سر و صدا گلویش را صاف کرد و یک دستش را بالا گرفت. مثل سخنران ضعیفی شده بود که می‌خواست سخنرانی بزرگی ایراد کند. گفت: موهات مثل ..... یک روبندۀ براق مشکی شده.

-ای جوجه خروس از خود راضی! پس چیزی که دیروز گفتی چی بود؟ گفتی مثل پرده شب می مونه. از او حرفت بیشتر خوشم اومد. حداقل حس شاعری توش بود. شاعری مزخرفی بود ولی به هر حال.