داستان «غروب یک سال بعد» نویسنده «عاطفه فرخی فرد»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در مطالب عمومی

atefeh farokhifard

غروب بود.صدای نزدیک شدن اتومبیلی به داخل حیاط از پشت دیوارهای سیمانی کوتاه شنیده شد.اتومبیل وارد محوطه شد و مقابل دو ساختمان کوتاه که نمایی از بلوک های سیمانی داشتند و به هم چسبیده بودند، متوقف شد.درِ یکی از ساختمان ها نیمه باز بود.

زن و مرد جوانی ، سرخوش و بشاش، از ماشین پیاده شدند.در همین موقع در ساختمان مجاور باز شد و پیرزنی چاق و کوتاه قد، لخ لخ کنان بیرون آمد.زن ومرد جوان اول نگاهی به در نیمه باز ساختمان مقابل و بعد نگاهی به هم کردند.نگاهشان آمیخته با شک و کنجکاوی بود.پیرزن به سمت زن و مرد جوان آمد.هردو به او سلام دادند.موقع صحبت کردن ، صدای خس خس سینه پیرزن واضح بود.با لهجه محلی گفت:

«سلام....سلام مادر جان.خوش گذشته که الحمد الله؟ ساحل رفتین یا جنگل؟»

مرد جوان عینکش را بادست ، روی بینی جا به جا کرد و با خوش رویی پاسخ داد:

«جای شما خالی....رفتیم جنگل»

زن جوان دست به سینه کنار شوهرش ایستاده بود .هردودستش را درجیب بارانی کوتاهش کرد و چپ چپ ، پیرزن را ورانداز کرد :

«حاج خانوم موقعی که ما می ریم بیرون از سوییت، شما وارد سوییت ما می شین؟»

پیرزن که تا آن لحظه به  در نیمه باز ساختمان توجه نکرده بود، با نگاهی به در، وا رفت :

« اِ! در چرا بازه پس؟»

مرد جوان نگاه معنا داری به همسرش انداخت و روبه پیرزن کرد:

«البته خانومم منظور بدی نداشت.آخه الان رسیدیم ،متوجه شدیم  در، بازه»

پیرزن رو به هردو با بهت و درماندگی پاسخ داد:

«کلید همراهتون بوده ؟شاید یادتون رفته در رو قفل کنید، در باز مانده ...ها؟»

زن جوان نگاهی به همسرش انداخت و پشت چشمی نازک کرد؛کلید را از داخل کیفی که روی شانه اش بود بیرون آورد و بالاگرفت وخطاب به پیرزن با لحن کنایه آمیزی گفت:

«این کلید ما حاج خانوم...درست نیست وقتی مسافر از سوییت خارج می شه شما برید داخل »

پیرزن اخمی کرد واز سرتاپا نگاهی به زن جوان کرد:

«چی میخوای بگی دختر جان؟ مگه شما اولین مسافر من هستین؟ در ماه ، من ده تا مسافر دارم.میگی من دزدم؟یا فضولم؟»

مرد جوان برای میانجی گری جلوتر آمد و دستانش را در هوا تکان داد و دستپاچه گفت:

«نه...نه... اصلاً! خواهش می کنم دلخور نشین.کسی به غیر از شما کلید اینجا رو نداره؟»

پیرزن حق به جانب پاسخ داد:

«نه پسر جان.فقط نوه من.همون که دو روز پیش ازسر جاده  شما رو آورد اینجا»

زن جوان نزدیک همسرش رفت و آهسته در گوش همسرش نجوا کرد:

« من می رم داخل ببینم از وسایلمون چیزی کم نشده باشه»

مرد جوان به نشانه تأیید سرش را تکان داد وبعد از رفتن همسرش به داخل سوییت، سعی کرد از پیرزن دلجویی کرده باشد.دستی به موهای پرپشت و جو گندمی اش کشید:

« خانم من یه کم رک حرف می زنه حاج خانوم.شما به دل نگیر.شاید نَوَتون چیزی داخل سوییت جا گذاشته بوده؛ رفته برداره.ها؟»

پیرزن نگاهش را از مرد جوان می دزدید وهمچنان ابروانش در هم بود:

« خانم شما بی ادبه. رک نیست آقا.»

به چهره مرد جوان خیره شد:

«نوه من کلید داره که اگر من نبودم و مسافری آورد، ببره سوییت را نشانش بده.همین»

مرد جوان در سکوت به پیرزن نگاه می کرد.پیرزن ادامه داد:

«البته من هم باید بفهمم در چرا بازه.شما درست می گین.خب وسایل شما اون جاست»

زن جوان از در بیرون آمد و دوپله کوتاه منتهی به ساختمان را پایین آمد و با آسودگی گفت:

«چیزی کم نشده نیما.حتی چیزی هم جا به جا نشده.»

پیرزن هردودستش را به نشانه دعا بالابرد و سرش را بالا گرفت:

«خداروشکر، من شرمنده شما نشدم»

زن جوان رو به همسرش کرد:

«نیما بیا همین الان راه بیفتیم بریم.الان راه بیفتیم سه ساعت دیگه می رسیم خونه»

نیما با دست عینکش را روی صورتش جا به جا کرد:

«سارا جان، الان که شب شده.صبح زود حرکت می کنیم»

پیرزن رو به نیما کرد:

«راستش آقای مهندس من اصلا آمده بودم بگم که فردا بی زحمت شما  قبل از ساعت نُه تخلیه کنید .قراره مسافر بیاد.»

سارا به پیرزن گفت:

«ما همین امشب می ریم.»

نیما بدون توجه به حرف سارا روبه پیرزن کرد ولبخندی کمرنگ زد:

«البته من مهندس نیستم.من معلمم....چشم، ما فردا صبح زود مرخص می شیم.»

سارا چپ چپ نیما را ورانداز کرد:

«نیما؟»

پیرزن در حالی که دست به کمر و لنگان به سمت ساختمان محل سکونتش می رفت گفت:

« شبتان بخیرپسرم.پی جو می شم ببینم این در چرا باز بوده»

***

نیما طول اتاق نُه متری را قدم می زد و هر از گاهی به اتاق کوچک سرک می کشید و سارا را درحال جمع کردن لباس ها می دید.سری تکان داد و در درگاه اتاق ایستاد:

«سارا خانوم، من بهت قول می دم باز بودن در سوییت یه اتفاق تصادفی و ساده بوده .بیا امشب همین جا بخوابیم ؛ صبح زود راهی می شیم.»

سارا دستپاچه و عصبی در حال چیدن لباس های روی تخت در چمدان بود.لحظه ای از تا کردن لباس دست کشید وبه نیما خیره شد:

«نیما امکان نداره من امشب این جا بخوابم.خواهش می کنم من رو درک کن.من می ترسم.اگه نصف شب یکی بیاد داخل خونه چی؟»

نیما آهی از سر درماندگی کشید و ناامید از بحث با سارا  به سالن برگشت.روی مبل تقریباً رنگ و رو رفته ای نشست و با هردو دست موهایش را چنگی زد.

چند دقیقه ای گذشت:

«نیما!»

نیما  سرش را بالا آورد.سارا آرام و بهت زده جلوی در اتاق ایستاده بود دستش را که حاوی دسته ای اسکناس بود و یک کلید روی آن ها دیده می شد به سمت نیما دراز کرد:

«اینا روی تاقچه بودن، تازه یادته موقع اومدن، یه کلاه آبی توری روی دیوار اتاق بود؟ که من خواستم بردارم لب ساحل بذارم تو گفتی درست نیست ؟مال یکی دیگه هست ؟ اونم سرجاش نیست نیما»

نیما از جا بلند شد.به سمت سارا رفت و اسکناس ها وکلید را گرفت:

«شاید یکی به صاحب سوییت بدهکار بوده اومده پولش رو گذاشته و رفته»

سارا پوزخندی زد و دست به سینه شد:

«نیما تو واقعاً تنهایی به این نتیجه رسیدی؟خب به فرض که درست بگی.چرا نرفته در خونه پیرزن رو بزنه مثل آدم پولش رو پس بده؟اصلا این کلید دستش چیکار می کرده؟کلاه پس کو؟»

نیما متفکرانه به چهره سارا خیره شد وعینکش را با انگشت سبابه روی بینی اش به بالا هل داد:

«خب،البته شاید نوه پیرزنه اومده تو سوییت.اینم نمی خواد نَوش رو پیش ما خراب کنه.ولی حالا که فکر می کنم می بینم تو درست می گی.الان که راه بیفتیم، ده شب تهرانیم.راحت خونه خودمون تاصبح می خوابیم»

سارا شروع کرد به قهقهه زدن:

«ترسیدی، نه؟با خودت می گی این خونه یا روح داره یا دزد!اما هرکی بوده کلید رو پس آورده.پس جای نگرانی نیست دیگه نیما»

نیما  نُچ گفت و چند بار با دسته اسکناس ها به کف دستش ضربه زد و گفت:

« نه بحث ترس نیست سارا»

بعدازچند لحظه رو به سارا ادامه داد:

«راستش رو بخوای ، خب آره.ما نمی دونیم این آدم کی بوده اومده؟ قصدش چی بوده؟البته کلید رو گذاشته و رفته ولی خب...»

سارا چشمانش را گرد کرد وخیره به نیما نگاه کرد و  با صدای آهسته ای نجواکنان گفت:

«حتماً میخوای بگی... ولی خب ارواح که نیازی به کلید ندارن!»

هردو چند لحظه به هم خیره شدند و هم زمان با صدای بلند شروع به خندیدن کردند.

***

هوا کاملاً تاریک شده بود و بادی ملایم ، آهسته شاخه های تنها درخت داخل حیاط و و سبزه های خودرو  را می رقصاند.نیما مشغول چیدن چمدان ها و وسایل، در صندوق عقب ماشین بود.سارا از ساختمان خارج شد و رو به پیرزن که نزدیک تنها درخت داخل حیاط خانه اش ایستاده بود و در سکوت نیما را تماشا می کرد، گفت:

«خب دیگه.حاج خانوم، من همه وسایل خودمون رو برداشتم. در رو باز گذاشتم شما برید یه نگاه بندازین ببینین همه چی سرجاش هست یانه»

پیرزن نگاهش را به سمت سارا چرخاند.با لحنی دلسوزانه پاسخ داد:

«این چه حرفیه دختر جان.لازم به بازرسی نیست.من شرمنده شما شدم که روز آخراینطور شد.کاش عصری نرفته بودم خانه همسایه.اون از خدا بی خبر هرکی بوده فهمیده من خانه نیستم.باید بگم نوه من قفل این در رو عوض کنه»

سارا به پیرزن نزدیک تر شد:

«من غروب حرف بدی به شما زدم.بی ادبی کردم؛ ببخشید.یه لحظه عصبی شدم وقتی دیدم در سوییت بازه»

پیرزن دستی به بازوی سارا کشید:

«خدا ببخشه دختر جان.حق داشتی خب.من هم دلم می خواد مسافر با خاطره خوش از خانه من بره.والا پارسال همچین روزایی هم دور از جون شما و آقای مهندس،...ببخشید آقای معلم...گفت معلم هست شوهرت دیگه، آره؟»

نیما در صندوق عقب را بست و به سارا و پیرزن پیوست:

«بله حاج خانوم.معلم هستم.»

پیرزن رو به سارا کرد:

«آره..داشتم می گفتم.پارسال یه همچین روزی که شما دارین بر می گردین ، یه خاطره بدی برای ما باقی موند.هنوز هم که یادم میفته قلبم درد می گیره»

سارا با کنجکاوی پرسید:

«چطور؟»

پیرزن با نگاهی لرزان به روبه رو گفت:

والا پارسال همچنین روزی که شما دارین بر می گردین ، اتفاق افتاد.یه زن و مرد جوان آمدن این جا.روز سوم ، یه روز صبح مثل هرروز خندان و شاد از خونه زدن بیرون، دیگه هم برنگشتن.وسایلشون هم جا ماند اینجا.هرچی زنگ زدم به موبایل مَرده جواب نداد.خیلی زنگ زدم.گوشیش خاموش بود یا جواب نمی داد.چمدان و وسایلشون هم جا گذاشتن.همان شب شنیدیم یه زن جوون تو دریا غرق شده، همین ساحل نزدیک روستا.گفتن یه زن وشوهر جوان بودن. شوهره می ره از ماشین زیرانداز بیاره، خانومش لب ساحل بوده.می بینه یه بچه رفته تو آب.پدرومادر بچه شوک شده بودن.فقط جیغ می کشیدن و فریاد می زدن.این خانوم جوان میره تو آب ، بچه رو دربیاره، خودش و بچه باهم غرق شدن.از نشانی ها فهمیدیم مسافرای ما بودن. آخه مرده یه جای ماه گرفتگی روی چانه اش بود که تا روی گردنش کشیده شده بود. بعد از اون هم دیگه برنگشت این جا حداقل وسایلشون رو ببرن ؛  حالا پول هم نداده بودن، فدای سرشون.خیرات بشه برای  اون زن بیچاره ...»

پیرزن درمانده و غمگین رو به نیما کرد:

«منظور به اینه پسرجان؛که پارسال این موقع هم این طور شد.حالا شما هم تو جاده مراقب باشین.من که همین طوری شرمنده شما شدم که این وقت شب راهی شدین.»

نیما سرش را به نشانه تاسف تکان داد:

«عجب!»

سارا دستش را روی پیشانی گذاشته بود و زمین را نگاه می کرد.

پیرزن به اتومبیل نیما اشاره کرد:

« اصلا ماشینشون هم عین ماشین شما بود.آره...سفید وگرد و قلمبه»

سارا با شنیدن این حرف پیرزن خنده اش گرفت و رویش را برگرداند تا پیرزن متوجه خندیدنش نشود.

***

جاده فرعی روستا به سمت اتوبان، خلوت بود وچراغ های اتومبیل ، چشم انداز پیش رو را برای نیما روشن می کرد.

سارا یک پر پرتقال، به دست نیما داد:

«نیما به نظرت نباید پولی رو که پیدا کردیم می دادیم به صاحب خونه؟»

نیما پرتقال را د ر دهان گذاشت و همچنان خیره به جاده روبرو درحال رانندگی گفت:

«نه.خودش می ره می بینه.دوباره داستان می شد.اصلا خونه مشکوکی بود»

چندکیلومتر جلوتر در مسیر اتوبان جاده بسته شده بود.سارا با دست روی داشبورد ضربه زد و با حرص گفت:

«اَه! شانس ما روببین.حتماً تصادف شده»

جاده خلوت بود.نیما رو به سارا لبخندی زد:

« اینقدر غر نزن سارا خانوم.بذار پیاده شم ببینم شاید کمک بخوان.یه آمبولانس هم اونجاست».

نیما اتومبیل را متوقف کرد و پیاده شد و تا صحنه تصادف پیش رفت.سارا از نشستن داخل ماشین و لب خوانی نیما از فاصله دور با افراد حاضر در محل تصادف چیزی عایدش نشد. کنجکاوی امانش نمی داد.از ماشین پیاده شد و ازشدت سرما خودش را مچاله کرد و به سمت نیما رفت. یک اتومبیل با گاردریل برخورد کرده و چپ شده بود . دو نفر از امدادگران ، با احتیاط ، راننده را از اتومبیل حادثه دیده خارج می کردند.چند نفری هم بی هدف ، اطراف  ماشین تصادف کرده و آمبولانس را احاطه کرده بودند.بعضی خودرو ها هم  در لاین مقابل ، با نزدیک شدن به صحنه تصادف کمی سرعتشان را کم می کردند و بعد از چند متری دوباره سرعت می گرفتند و از محل عبور می کردند.سارا رو به نیما کرد وبا تاسف گفت:

«نیما مرده ؟»

نیما شانه هایش را به نشانه ندانستن ، بالا انداخت.مردی میان سال که کنار آن ها ایستاده بود رو به ساراکرد:

«من پشت سرش بودم.شیشه مشروب دستش بود کج و معوج می رفت.تو حال خودش نبود.جرات نکردم ازش سبقت بگیرم.خداروشکر فاصلم زیاد بود باهاش»

امدادگران ، راننده را روی زمین خواباندند. یکی از آن ها بعد از گرفتن نبض گردن و مچ راننده حادثه دیده ، و بازکردن پلک هایش ، سرش را به چپ و راست تکان داد و اصطلاحی پزشکی به همکارش گفت.سارا یک قدم نزدیک تر رفت و چشمانش را ریز کرد و به دقت به راننده کشته شده نگاه کرد.ناگهان فریاد کشید:

« نیما! اونجا روببین....»

نیما پرسش گرانه سارا را نگاه کرد.سارا با دست به جسد اشاره کرد و بادست دیگرش دست نیما را گرفت و با خود کشاند تا چندقدم جلوتر:

«ببین! لنگه همون کلاه توری آبی که روی دیوار اتاق خواب سوییت آویزون بود، دور گردن اون بنده خداست.»

نیما بهت زده به جسد خیره شد. یک ماه گرفتگی روی چانه راننده دیده می شد که تا گردنش ادامه داشت؛حرف های پیرزن صاحب خانه در ذهنش مرور شد:

«ماشینشون عین ماشین شما بود....سفید و گردوقلمبه! »

کلاه آبی توری آویزان در گردن مردی جوان که به خاطر نوشیدن مقدارزیادی مشروب ، تصادف کرده بود با آن ماه گرفتگی مشخص روی صورت مرد کشته شده،او را به یاد خاطره ی پیرزن صاحب خانه انداخت. نیما دست سارا را گرفت  و آهسته و مبهوت به سمت ماشین خود حرکت کرد:

«بریم سارا جان.بریم»

سارا با تعجب پرسید:

«مگه نمی بینی را ه بسته است؟کجا بریم؟»

نیما باانگشت سبابه عینکش را  کمی روی بینی به بالا هل داد و آهی طولانی کشید:

«برگردیم سوییت.اونجا دیگه ترسی نداره.بریم پیرزن رو هم از نگرانی دربیاریم.فردا صبح حرکت می کنیم»

پایان