داستان «قتل غیرعمدی» نویسنده «هنری ادوارد» مترجم «مهسا طاهری»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در مطالب عمومی

mahsa taheriiمردی که به جرم قتل دستگیر کرده اند، جان مادن نام دارد. پنج نفر شاهد دیده اند که در سالن رقص جنجال به پا کرده، مردی را گرفته زیر مشت و لگد و زمینش زده. سر مرد خورده به گوشه نرده بار، افتاده و در اثر شکستگی جمجمه مُرده.

قرار است مادن زندانی شود، درحالی که هنوزهیچ دفاعی از خودش نکرده است. مست بود و جنجال راه انداخت اما شاهدها می دانستند که مادن قاتل واقعی نیست. قاتل اصلی دختری ست که هیچگاه مقتول را به عمرش ندیده و هنگام دعوا، ده مایل از محل وقوع جرم دور بود.

دخترک کمی سبزه ست و اسمش ماری براون است. و یادش رفت که تماس تلفنی بگیرد.

مادن اما فروشنده است. شش ماه است که از کار بیکار شده و زنش نیز باردار است. خانواده مادن از پول بیمه عمر مادن زندگی می کنند.

وقتی که مادن کار می کرد، رئیس او و ماری براون یک نفر بود اما مادن سرکار هم دست از نوشیدن مشروب برنمی داشت و تندمزاج بود. از این رو اخراج شد. از آن پس سعی می کرد بدون اینکه شانس زیادی داشته باشد محکم و تودار باشد.

دیروز رفت رئیس سابقش را ببیند. درباره بچه تو راهش به او گفت و ازش فرصت دیگری خواست تا سرکار برگردد.

رئیس اش مادن را هنگام هوشیاری فروشنده خوبی می دانست که همه جا پیدا نمی شود. به مادن گفت دراین باره فکرهایش را می کند و اگر تصمیم گرفت به سرکار برش گرداند، با او تماس می گیرد.

مادن دیشب با امیدواری برگشت خانه. مطمئن بود که شانس دیگری دارد و حسابی سرذوق آمده بود. زنش هم با هیجان می گفت که همه چیز دوباره روبراه می شود و اینبار روی پولی که از فروشندگی می گیرند، بهتر برنامه ریزی می کنند. هردو از ته دل خوشحال بودند.

امروز صبح رئیس میانسال مادن یاد قولی که بهش داده بود، اقتاد و به ماری براون گفت به خانه مادن زنگ بزند و بهش بگوید برگردد سرکار.

ماری براون شماره تلفن خانه مادن را روی جلد دفتر یادداشتش نوشت. می خواست قبل از اینکه دستوراتش را رونویسی کند، تماس بگیرد. اما در همین هنگام نامزدش تماس گرفت. بعد از قرار و مدارها شروع کرد به تایپ نامه ها و یادش رفت به مادن زنگ بزند.

در تمام این مدت مادن نشسته بود خانه و همراه همسرش منتظر بود تلفن زنگ بخورد و کسی بگوید که شروعی دوباره برای هردوی آن ها در نظر گرفته شده.

ابتدا یک عالم حرف زدند و جوک گفتند ولی همانطور که داشت ظهر می شد، سکوت هم حکمفرما شد.

نهار خوردند و مادن گفت بیرون نمی رود تا وقتی که تلفن زنگ نخورد. خانم مادن هم جواب داد که به دلش برات شده به زودی صدای زنگ تلفن بلند می شود. اما اینجوری نمی شود زندگی کرد.

مادن حسابی عصبانی شد. گفت هر راهی را که می شناخته امتحان کرده تا کار پیدا کند و حتی اگر همه تقصیرها گردن اوست، محض رضای خدا اولین مرد توی این دنیا نیست که مرتکب اشتباه می شود. مادن می خواست زنش از غر زدن همیشگی دست بردارد و گفت که خودش هم از وضع زندگی شان راضی نیست ولی نمی خواهد برای باقی عمرش هم دست روی دست بگذارد و بنشیند به گریه و زاری.

یک ریز حرف می زدند و با فریادی که بر سرهم کشیدند، هردو ساکت شدند.

خانم مادن رفت به دستشویی و زد زیر گریه و مادن کلاهش را به سر گذاشت. گفت:«به جهنم که تلفن زنگ نمی زند.» و از آپارتمان زد بیرون.

سه ماه بود که لب به نوشیدنی نزده بود. اما پیش خودش فکر کرد هم زنش و هم رئیسش باورش ندارند. پس چه بهتر که لبی تر کنم و بهانه بتراشم؟ رفت توی بار و دو لیوان ویسکی سفارش داد. نشست و نوشید و بازهم سفارش داد. گرما حس بهتری بهش داد و به خودش گفت لعنت به زنم و رئیسم و آن افکار لعنتی شان.

برای شام به خانه نرفت. خانم مادن منتظرش بود و وقتی دید شوهرش دیر کرده نگران شد. ترسید که مبادا طبق معمول به نوشیدنی روی آورده باشد.

حدود ساعت هشت شب مادن مست شده و بدون یک قران پول توی بار مانده بود. دوست نداشت برگردد خانه و با زنش روبرو شود. چون کم کم داشت می فهمید از خودش چه احمقی ساخته. این افکار رویش اثر گذاشت و عصبانی اش کرد. دنبال یک بهانه بود تا دعوا راه بیندازد، مثل همیشه نبود و از خودش درآمده بود.

کسی در بار داشت راجع به سناتور مک کارتی (سیاستمدار و سناتور جمهوری خواه آمریکایی) حرف می زد و اینکه چه کار خوبی در حق قرمزها (Reds) انجام می دهد. مادن زخم خورده از روزگار گفت:

-تف به این مزخرفات.

و همین حرف به مشاجره کشیده شد. مردی که طرفدار مک کارتی بود، مادن را کمونیست و توطئه گر کثیف خطاب کرد و گفت که باید اینجور آدم ها را از کشور انداخت بیرون.

مادن گفت:«خب، تو می خوای کاری کنی مک کارتی منو از کشور پرت کنه بیرون ولی من قبلش تورو از این بار میندازم بیرون.»

بعد مشتی حواله مرد کرد.

اما مادن واقعاً مرد را نکشت. ماری براون این کار را کرد.

اگر با مادن تماس می گرفتند، مردی که کشته شد می توانست تمام شب درباره مک کارتی حرف بزند چه مادن یا هرکس دیگر بخواهد اهمیت دهد یا نه. پای هیچ پلیسی به مشروب فروشی باز نمی شد تا مادن را به جرم قتل دستگیر کند. اگر که آن تماس گرفته می شد.

اما یک جسد آنجا بود و کسی متهم به قتل شده بود. کاسه کوزه ها سر کسی شکست و آن شخص همان جان مادن بود.

وضع پیچیده شده بود و سه تا زندگی از هم پاشیده شد.

وکیلی پرونده را برعهده گرفت و از حبس درش آورد. با ضمانت آزادش کردند تا نوبت دادگاه پرونده برسد. و مادن باید از آن پس مانند بره ای مطیع باشد.

«اما وقتی به ضمانت آزاد شوم، می گردم ماری براون را پیدا می کنم و می کشمش. من. جان مادن.»