داستان «ما توی فکرهای همدیگر زندگی می کنیم» نویسنده «مریم آمارلو»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در مطالب عمومی

maryam amarlooداستانی که درزیرمی خوانید،ازتوافق دوچیز،به دست آمده، یکی خیالهای زن پنجره ی خانه ی روبه رویی ودیگری ،خوابهای خانم اونا اونا،درواقع این دو،باهم به توافق می رسند که،به یک داستان اتفاق نیفتاده ،زندگی خیالی ببخشند،هرچند دروسطهای داستان، میانه شان شکراب می شود و داستان، فقط در خیال یکیشان ،ادامه پیدا می کند.

زن پنجره ی خانه ی روبه رویی ،سر ساعت دلخواهش روی یک چهارپایه ی کوچک قدیمی می رود وبا یک دوربین مارک زیک زاک دار، حمام خانه ی رو به رویی خانم اونا اونا را دید می زند.او، صبحها هر چه زودتر بچه هاش را به مدرسه می فرستد و صبحانه ی همسرش را طوری هل هلکی ،آماده می کند ،تا او هم، سریعتر، راهی محل کارش شود و او را با فکرهاش در مورد خانم اونا اونا، روی چهارپایه ی قدیمی کنار پنجره ی نیمه باز،تنها بگذارد.خانم اونا اونا همسایه ی روبه رویی آنهاست که ،پنجره ی حمام خانه اش، به شکل مربع مستطیل بزرگی ،وسط آجرهای قرمز یک آپارتمان دو طبقه ،هرصبح به زن پنجره ی روبه رویی زل می زند، انگارکه ،دوباره منتظرباشد تا زن پنجره ی روبه رویی ،در ساعت کشف و شهودش همراه با دوربین زیک زاکی اش ،ازچیزهای اتفاق افتاده یا در شرف اتفاق پشت شیشه ی بخارگرفته اش سردربیاورد.احتمال یک درهزاراست که اسم خانم اونا اونا ،اونا اونا باشد ،چون این اسم را، شوهرهمان زن پنجره ی  خانه ی روبه رویی دوربین به دست ،برایش انتخاب کرده است،دلیلش ،هم ،این است که، هروقت زنش ،دلش می خواهد اثاث جدیدی ،برای خانه اش بخرد ،با دوربین مارک زیک زاکیش ،وسایل مورد نظررا درخانه ی خانم اونااونا ،به شوهرش نشان می دهد ومی گوید ازاونا بخر، برای همین، این اسم به عنوان اسم همسایه ی رو به رویی، سر زبان اهالی خانه افتاده،علاوه براین، همینطوراسم تعدادی از وسایل خانه شان هم اونا اونا می باشد،آنها ،هر وقت می خواهند به اثاث خانه شان ،رنگ و رویی بدهند، ولی پول کافی برای خرید وسایل جدید ندارند، فقط اسم اثاث خانه را،عوض می کنند، تا به این شیوه درنظرخودشان، نووقشنگ بیایند،اسمشان را می گذارند ،اونا اونا، مثل وسایل شیک خانه ی خانم اونا اونا. هر چند که زن پشت پنجره ی روبه رویی ،هیچگاه به خانه ی خانم اونا اونا رفت وآمد نداشته وهیچوقت، هیچکدام از اثاث منزلش را از نزدیک ندیده ،ولی از همان وان و کاشیهای حمامی که هر روز، با دوربین زیک زاکیش دید می زند ،می تواند حدس بزند که بقیه ی وسایل خانه هم ،همانطور شیک و لوکس هستند.چون از پنجره ی مربع مستطیلی حمام  خانه ،فقط تا قسمتی از محدوده ی اتاق خواب را می شود دید زدوبه شکل بقیه ی اسباب و اثاثیه ودکورها ،فقط با حدس و گمان می توان پی برد.                                                                    

خانم اونا اونا ی پا به سن گذاشته، با اینکه مدتهاست که ،تنها، زندگی می کند وکار زیادی در طول روز برای انجام دادن ندارد ولی او ،هرروز، صبح زود از خواب بیدار می شود و درهوای تاریک ،روشن سپیده دم، به حمام خانه اش می رود و باهمان چشمهای قهوه ای روشن خمارش و موهای فر طلایی ریخته شده رو شانه هاش ،توی آب وان حمام که در نظرش شفا بخش است و قدرت تمرکز بالایی می آورد، فرو می رود ،او، همینطور،کنار دستش، فنجانی  دم کرده ازآویشن کوهی هم می گذارد تا در زمانی ،کمتر از اینکه دم کرده اش، سرد شود ،آن را بنوشد، بی آنکه یادش بیاید وارد شدن به آب ولرم و خوشایند وان حمام همان و چرت زدن دوباره ی او،همان.دید دوربین زن پنجره ی روبه رویی ،درمحدوده ی همان وان حمام و سایه ای ازاتاق خواب کناری، باقی می ماند و بیشتر از آن ،چیزی را در واقع ،نمی تواند دید بزند ،برای همین هم، تخیلش از زمانی شروع می شود که ،خانم اونا اونا، در حالی که آب از موهایش شره می کند و کفها ی مانده ی روی دیواره  ی وان ، روی شمعدانیها ی میز کناری می چکد،از وان بیرون می آید و همینطور که بالا پوش خزدار مشکیش را روی دوشش می اندازد وآن را محکم دور خودش می پیچاند ،شعری، زیر زبانی برای خودش زمزمه می کند که معنی اش شاید این باشد که ،چه اهمیتی دارد، که کسی مرا دوست داشته باشد یا نداشته باشد و همانطورکه با قاشق توی دست لرزانش، فنجان دم کرده اش را جرنگ جرنگ ،هم می زند ، با دست دیگرش، بالا پوشش را طوری ،دورخودش نگه می دارد ،که بادهای سرد شمالی ازگلهای قلاب بافی شده ی بالاپوشش به درون پوست نازکش نفوذ نکنند، تا نصفه و نیمه و با خیال راحت بتواند یک قلپ ازفنجان دم کرده اش را بنوشد. بادهای سرد ،ازلابه لای پنجره ی شل و ول مربع مستطیلی،خودشان را، توی حمام هل می دهند و تا نزدیکیهای خانم اونا اونا ،که حالا دارد اپیلاسیونش را روی پوست نازکش می کشد ،پیش می روند ،اوهمانطورکه سعی می کند بالا پوشش را از شر بادهای مزاحم، محکمتر ،دور خودش بپیچاند، نگاهش را هم از آینه می دزدد،تا بدون چشم در چشم شدن با چین وچروکهای صورتش ،تصورش ،ازخودش ،همانطور،توی ذهنش باقی بماند که ،خودش دوستش دارد،در همین فکرها،اپیلاسیونش که تمام می شود ،بالا پوشش را در می آورد واز شیشه ی بزرگی ،لوسین روغنی را با دو دست بی رمقش ،روی تمام بدنش می مالد ،محکم و محکم تر ،مثل کسی که ،حس می کند ،می تواند دستش را ،به روحش برساند ،تا آن را هم، از همه ی خاطرات و خیالاتی که روح و روانش رامسخ کرده اند، بسابد وصیقلی دهد.سالها پیش، وقتی ،خانم اونا اونا با همسرش خداحافظی می کرد، همسرش به او می گفت که خیلی دوستش دارد و اگر خانم اونا اونا هم ،دوستش داشته باشد ،اوبازهم بیشتر دوستش خواهد داشت ،این جمله ها ،همه اش ،توی ذهنش مرور می شوند ،چون معشوق جدیدش هم ،این را به اومی گوید،همان موقعی که با او وداع می کندو از در پشتی ساختمان ،مخفیانه بیرون می رود ،چون رابطه ی عاشقانه ی آنها ،هنوز،پنهانی است ودر هیچ صورتی امکان وجرات علنی کردن رابطه شان، برایشان وجود ندارد.شوهر اول خانم اونا اونا ،سالهاست که ،همزمان با متولد شدن اولین بچه ی مرده یشان، او را رها کرده و رفته و حالا، این مردی که ،صبح آفتاب نزده از در پشتی آپارتمان، تومی آید ،حتما شوهرزن پنجره ی روبه رویی باید باشد ،که مخفیانه و دور از چشم همسرش، صبحها قبل از اینکه ،به محل کارش برود، به خانم اونا اونا،که تازه از وان حمام بیرون آمده ،سری می زند ،تا با خیالی آسوده ،در اتاق کناری حمام که از دید دوربین زن پنجره روبه رویی مخفی است، ساعاتی را باهم بگذرانند. نشانه های پیری زود رس درچهره ی خانم اونا اونا برسن و اقعی اش می چربد و می توان ،حدس زد که ،میانسالی اش را رد کرده باشد، ولی  باز هم ،سنش بیشتر از اینها نشان می دهد و از این بابت، زن پنجره ی رو به رویی خیالش راحت است وبا خاطری آسوده، در مورد خانم اونا اونا و شوهرخودش، خیال پردازیش را،ادامه می دهد،با یقین توخالیی که همیشه، توی سرش وز وزمی کند،اینکه، شوهرش، فقط زنهای جوان را می پسندد واوکه هنوز،خودش ،دهه ی سی زندگیش را نگذرانده، حتما در نظر همسرش، برتری خاصی ،نسبت به خانم اونا اونای به نظر پنجاه ساله ،دارد وبدون شک ،خانم اونا اونا،تهدیدی برای روابط او و همسرش تلقی نخواهد شد و محال ممکن است که،زن پیر و از کار افتاده ای مثل خانم اونا اونا، بتواند جای او را توی ذهن شوهرش بگیرد،و شوهرش ،حتی ،اندک تمایلی به همصحبتی با او، پیدا کند ،چه برسد روابطی از آن دست نزدیکتر ،برای همین ،با خیال راحت به خیالپردازیهاش در مورد رابطه ی خانم اونا اونا ، با شوهرخودش،توی ذهن آشفته اش، ادامه می دهد و حالا هم که شوهرش را قاتی ماجراهای خیال انگیزش کرده، حظی دو چندان از این خیالپردازی می برد. ولی ،این اواخر،وقتی که ،وسط روز،خانم اونا اونا از دیدرس دوربین زیک زاکیش، خارج می شود،در مورد خیالپردازیهاش، کمی نگران می شود واحساس می کند تن و بدنش می لرزند،چون درصدای گرفته ،اما ،نیمه شفاف خانم اونا اونا،که حالا دارد، پشت پنجره های آشپزخانه،آواز می خواند رگه هایی از سایه روشن عشق پیداشده ، که همینطور،هم ،بیشتروبیشترمی شود.خانم اونا اونا ،همانجا روی صندلی راحتی کهنه ی لهستانی اش می نشیند و در نور ضعیف شمعدانیها ،کتابی را ورق می زند که ،نامش را،کسی نمی تواند حدس بزند ،چون از دیدرس پنجره ها خارج است.یک ساعت که از،کتاب خواندنش می گذرد ، گیج می شود و در حالی که انگشتش، لای کتاب نیمه باز ،مانده به همانصورت، آن را روی دامنش رها می کند وهمینطور که به نقطه ی آن طرف اتاق خیره شده با خودش ،توی ذهنش ، چیزهایی را،زمزمه می کند، چیزهایی مثل این که ،من ،هیچ دوستی در زندگیم ندارم واگر هم ،دوستی برایم ،مانده باشد، دوستی اش ،زیاد طولی نخواهد کشید،او، همینطور ادامه می دهد که ،من، یک ستاره ، در آسمان یخ زده ام،ندارم، که ندارم، درگرماگرم این گفتگوی درونی نیمه هشیار، سرش با چشمهای نیمه بسته و خواب آلودش،روی دسته ی صندلی ،تکیه داده می شود ونیمه خواب در میان همه ی چیزها ی اطرافش ،دنبال علتی برای بدبختیهاش می گردد، به گلدانهای شمعدانی که از صبح پژمرده مانده اند، نگاه می کند و چشمهایش ،همینطور،بسته وبسته تر می شوند، روی تخت دراز می کشد و آهنگ کسی مرا ،دوست ندارد را ،زیر لبهاش زمزمه می کند .درخواب می بیند ،کتاب را روی میز گذاشته و پاورچین، از اتاق خوابش بیرون رفته ،بارانی نیمه آهسته به پنجر ه های اتاق می کوبد ،باد از وسط درختها زوزه می کشد ،در ورودی راهروهای درونی خودش صداهایی را می شنود، سعی می کند صداهای از هم گسیخته ی توی سرش را، در کنارهم ،به صورت جمله های معنا داری،در بیاورد ،به نظر می رسد بدنش در آتش تبی فصلی ،می سوزد،احتمالا بدتر هم می شود ،چون هذیانهایش را همینطور،بلندتر و بلندتر،در خواب زمزمه می کند،اوبه این فکر می کند که واقعیت این است که حتی صمیمی ترین دوستانش هم، نمی دانند که رفتارهای تند او،از روی عصبانیت، نیست ،خلا بی روح زندگیش ،او را اینطور،کلافه کرده و همین روزها ست که او را ،از پا ی درآورد، ولی چه کسی، از اینها خبر دارد،تا بتواند دوستیش را ادامه دار، با او دنبال کند.حدود ساعت چند بود، انگارباران هزار ساله ای که از سر شب می بارید ،بند آمده بود، لحظه ای درروشنایی گرگ و میش ،بالاپوشش از رویش به زمین می افتد،احساس گرسنگی می کند،برهنه ،توی خوابش به سمت اتاق ناهار خوری کناری که فکر می کند ،خوراک مفصلی روی میزش چیده شده، به راه می افتد،کنارمیز، روی نوک پا می ایستد ،بدنش را به اطرافش، کش و قوس می دهد، انگارکه از کش آمدن بدنش ،خیالش، راحت ترمی شود، بعد با خیالی آسوده، با خودش زمزمه می کند که،من، دیگر، چیزی ندارم که به خاطرش فداکاری کنم ونگرانش باشم و بعد لحظه ای دیگر، از این خواب ،به خوابی دیگرمی رود، همه بدنش را عرق سردی می گیرد، خودش را لای پتویی می پیچاند، تا تبش بیفتد و بتواند در سایه ی درختهای خیال انگیز گلهای ابریشمی، خوابی دیگر را،تجربه کند.در گذر از مه جنگلهای خواب آلودش، صدای ترانه هایی را می شنود ،بچه های مدرسه ی کناری خانه اش، شعرهای آهنگینی را همینطور،هم صدا و هماهنگ، با هم ،تکرارمی کنند ،شعرهایی که ،وقتی امواجش به نزدیکیهای لاله ی گوش خانم اونا اونا می رسد، شبیه ترانه های عاشقانه ای می شوند،که با خودشان، خانم اونا اونا را تا وسطهای جنگل بکراحساس می برند با حجم زیادی از گلهای اقاقیای مهمانپذیری رویایی، عمارتی کهنه و کلاسیک، وسط درختها و گیاههای پیچ وتاب داری که خودشان رادور تا دور تراس طبقه ی اولش که ازچوبهای آبی رنگ و رو رفته ای ترکیب شده اند ،پیچانده اند وهمینطور، بالا رفته اند، عمارتی با دو طبقه که سر درش ،با کلمه ی مهمانخانه محدودشده است ،طبقه اول مهمانخانه ،با چند پله از تراسی چوبی، منتهی به کف پوشیده از خزه و علف جنگل بکر ،به اتاقکی می رسد که در یک عصر آفتاب زده، بوی چای علفی و هیزمهای دودی  نهارپخته شده ی دم ظهرش،و همزمان، بوی ریحان وترخون دوغهای محلی ،همه را با هم،در خودش جمع کرده،آن طرفتر،چند گلدان شمعدانی روی طاقچه های نزدیک به زمین وحدود چهار، پنج ،میز نهار خوری از چوب کهنه ی سپیدارهای همان حوالی ،که اطرافشان با صندلیهای کهنه ی لهستانی احاطه شده و گوشه ی دیگرش، چند تخت، با زیر اندازهای جاجیم و گلیم لاکی و لاجوردی درکنار تراس اتاقک چوبی مشرف به چمنزارلاله گون، جا خوش کرده اند.خانم اونا اونا ،تن سنگین و عرق کرده اش را روی یکی از همین تختها ،گرومپی ،با خیالی آسوده ،پهن می کند ،سرش را به نردههای چوبی تخت ،تکیه می دهد، طوری که موهاش درامتداد نرده های چوبی رنگ و رو رفته ی تراس روبه دشت رقصان در نسیم عصرگاهی، تا آنطرف ها بالا و پایین می پرند.خانم اونا اونا، حالا ،هوسناک از اینهمه ،عطر وعلف تازه و چشیدنی،رانهای نیمه پوشیده اش را در امتداد خطوط لاجوردی جاجیم ها ی پهن شده ی روی تخت ها درازمی کند و به سقف الواری خزه بسته ی اتاقک، چشم می دوزد ،انگار، تبش فروکش کرده ومردی ،آن طرف تر،با چشمهای خیره کننده اش ،او را ،عاشقانه، می پاید ،مرد، طوری به خانم اونا اونا ،زل زده، که، درجا ،بدن زن، احساس طراوت جوانی را به خودش بگیردو چشمهاش ،با رقص موهای نیمه خاکستریش درنسیم اردیبهشتی روی تراس آبی ،هماهنگ شوندوشعری عاشقانه را به یادش بیاورند، آن مرد ،همان شوهر زن پنجره ی روبه رویی است ،که ،حالا روی همان تخت روبه روی خانم اونا اونا نشسته و شبیه کسی شده که همه ی نازو اداهای اورا با لبخند مردانه اش می خرد . نسیم ملایمی از روی تراس، لای موهای خانم اونا اونا چنگ ،می اندازد و شوهر زن پنجره ی روبه رویی هم ،با همان دستهای عرق کرده از بوی تن خانم اونا اونا ،موهای او را در آغوشی خواب آلود، نوازش می کند. آن روز،به همان صورت خوشایندش ،تا نزدیکیهای شب ،پیش می رود،آنها با هم به اتاقکهای بالایی مهمانخانه می روند، رفتار خانم اونا اونا ،کم وبیش زاهدانه است، او با همان لباسهای بیرونیش ،ساعتها ، روی کاناپه ی مقابل شوهر زن پنجره ی روبه رویی می نشیند و راجع به کتابهای قفسه ی توی اتاقک مهمانخانه ،حرف می زند، ولی مرد ،هم ،در این زمان ،بیکارنمی نشیند و از فرصتی که به نظرش می رسد که خانم اونا اونا در اختیارش گذاشته با نوازشها و لطف های خاص مردانه اش، حالتی فراموش نشدنی را،از خودش به نمایش می گذارد.او،مردی ست که، بعد از گذشت سالها زندگی ،با همسرش،هنوز نتوانسته شور خیالیش را در باره ی زنی تمام کند وحالا داشت این کار را ،با خانم اونااونا برای اولین بار تجربه می کرد،آنها ،همینطورکه میان ناله های عاشقانه شان، با هم حرف می زدند ،ناگهان حال خانم اونا اونا بد می شود ودوباره احساس می کند که ،از تب دارد می لرزد، برای همین لباس خوابش را می پوشدو توی تختش می رود .شب نیمه سردی ست، ماه آرام آرام از پشت تپه های آن جنگل کذایی بالا می آید ،ولی شوهر زن پنجره ی روبه رویی ،نمی خواهد، خانم اونا اونا را ترک کند ودوباره به زندگی زناشویی معمولی اش ، با زن پشت پنجره ی روبه رویی، برگردد، برای همین در همان نزدیکیها ،زیربیدهای مجنون ،شروع می کند به خواندن ترانه های عاشقانه ، تا مگر،صدای فکرهای عاشقانه و احساسش، به گوش خانم اونا اونا برسد واجازه دهد که او را ،بیشتر دوست داشته باشد.خانم اونا اونا هم، با همان لباس خواب نازک حریرش،به میان همان علفها و بیدهای مجنون رفته و شروع می کند،به خواندن آواهای عاشقانه ،و همینطورشعرهای فی البداهه اش، که حالا بوی سپیدارها وگلهای رازقی  زرد و سرخ را به خودشان گرفته اند .خانم اونا اونا  ،ناگهان فریاد می کشد ،آه لعنتی، کاش می توانستم تو را ،برای همیشه ،داشته باشم، اما نه ،خانم اونا اونا ،که حالا،سنی از او گذشته بود و شوهر زن پنجره ی روبه رویی هنوز دهه ی سوم زندگیش را هم ،نگذرانده بود.شوهر زن پنجره ی روبه رویی با شنیدن آن شعرها، حالش دگرگون می شودو در حالی که عطر ترانه های خانم اونا اونا را بو می کشد،اشکهایش ،دو طرف  صورت رمانتیکش را می پوشاند. پاسی از شب گذشته ،که هردو شروع کرده اند به هذیان گفتن ،تا وقتی که ،همانجا ،روی علفهای  باغ مهمانخانه دراز می کشند و خوابشان می برد.آن شب، می گذرد و وقتی، دوباره می خواهند هر دو از خواب بیدار شوند، تا مرد با دستهای لرزان تب دارش، از،زن ،خداحافظی کند و امتداد جاده را بگیرد وبه سمت خانه اش برود وهی دورترو دورتر شود، تا دوباره، شوهر زن پنجره ی روبه رویی باشد،خانم اونا اونا، دوباره شروع می کند، به خواندن ترانه هایش ،ولی این بار با صدایی عاشقانه تر، طوری که مرد بتواند صدایش را، دردرون خودش حس کندودوباره سرازاتاقکهای متروک عمارت ییلاقی کهنه ی مهمانخانه در بیاورند و زیر نور مهتاب انتهای دشتهای مشرف به سرسبزترینها، مرد، شالی گلدوزی شده را،برایش هدیه بیاورد وهمانطورکه سیگارخیالیش را دودمی کندوازته دلش کیفورمی شود ،اوراباهمه ی نیرویش در آغوشش بگیرد، طوری که، زن، نتواند تکان بخورد وبا بوسه های نرمش ،آنقدر نوازشش کند که ،در آغوش دوباره اش، خوابش ببرد.مرد، خانم اونا اونا را دوست داشتنی می بیند و تصمیم می گیرد ،برای همیشه ،کنارش بماندوهیچ وقتی او را ترک نکند وبرای زنش اعتراف کند که خاطره ی آن زن ،به هیچ عنوان از خاطرش رفتنی نیست.                                                         

تمام شب ، زن پنجره ی روبه رویی ،از خانم اونااونا می خواهد که ،ازاین خواب دیدن دست بکشد وفراموشش کند، در اینصورت ،خودش هم قول می دهد، این خیالپردازی را برای همیشه تمام کند ودست از سرخانم اونا اونا بردارد،ولی خانم اونا اونا به این راحتیها،زیر بار نمی رود ،او دوست دارد، خوابش ،با مرد دوست داشتنیش ادامه پیدا کند. زن پنجره ی روبه رویی ،گاهی با خودش فکر می کند که، آن خیالپردازیها ،صرفا خیالند و اصلا وجود ندارند و باز تردید دارد که آیا ،واقعا،خودش وجود دارد و زاده ی خیالهای خانم اونا اونا نمی باشد، ولی در هر صورت ،نگران این هست، که ،نکند ،شوهرش، دیگر، به او علاقه ای نداشته باشد و فقط ،نقش پدرانه ی خودش را در مقابل فرزندانش بازی می کند و دلش ،پیش خانم اونا اونا همچنان جا مانده باشد،ولی با این همه ،بازهم احساس می کند،هنوز،هم شوهرش را  دوست دارد و به ادامه ی زندگی با او فکر می کند،او حتی به این فکر می کند که ،برای فرار از چنگ خوابهای خانم اونا اونا بهتر است،هر چه زوتر ،آن خانه و آن محله را ترک کنند و به جایی دیگر،نقل مکان کنند،ولی هر روز،شوهرش،رفتنشان را ،به بهانه ای دیگر به تعویق می اندازد.                                                                                                                                         

یک شب، خانم اونا اونا تصمیم می گیرد از خوابهایش برگردد،چون، هرچه می گذشت ،او بر این باور، مطمن تر می شد که دیگر بهانه ای برای ماندن توی آن خوابهایی که نشانه های مایوس کننده اش ،کم کم، برایش آشکار می شد ،ندارد.او در یکی از شبهایی که خانه را برهنه توی خوابهاش دور می زد ،دوباره با شوهر زن پشت پنجره ی روبه رویی سرازاتاقهای متروک باغهای ییلاغی مهمانخانه ی کذایی درآورد، اودر ناخودآگاهش به این یقین رسیده بودکه، دیگر در ادامه ی زندگی نامعلومش حوصله ی کسی ،جز این مرد را نخواهد داشت ،چرا که او، آخرین، دوستی بود، که دربین همه ی دوستهای ترک کرده اش برایش ،باقی مانده بود، ولی آن شب وقتی که تایم خواب خانم اونا اونا با مرد تمام شد ،مرد از آنجا رفت ،تا دوباره شوهر زن پنجره ی روبه رویی باشد،با اینکه ،خانم اونا اونا خودش را به پای او انداخت ومذبوحانه التماسش را می کرد، که نرود ،ولی مرد،توجهی به التماسهای خانم اونا اونا نمی کردو فقط تکرارمی کرد، من از خودم اختیاری ندارم ،سرنوشت من تحت تاثیر خیالهایی ست که تو و زنم ، درفکرهایتان، برای من بافیده اید .مرد رفت وخانم اونا اونا، بعد ازرفتن او، با خودش فکر کرد که انگار، این بازی مسخره ، کم کم دارد ،دلش را بهم می زند و ادامه ی این ماجرا،دیگر از توانش خارج است، ولی باز هم دلش پیش شوهر زن پنجره روبه رویی بود.آن شب، لبهای زن ،سفت شدند و رنگشان پرید وچشم های خاکستری شده اش ،زیر انبوه موهای درهمش برای همیشه بسته شدند ،طوری که، دیگر، حرفی از او، جایی، شنیده نشد. ساعت از دوازده گذشت و زندگی خانم اونا اونا برای همیشه ،توی ذهن زن پنجره روبه رویی ،متوقف شد.چند روز بعد ،خانم اونا اونا را در حالی پیدا کردند که، طاقباز، در وان حمامش خوابیده بود،آنها اگر باور نکردند که او، مرده است به این علت بود که بارها، آدمهای خانه ی پنجره روبه رویی، او را در همین حالت ،در حال تمرکز دیده بودند که بعد از ساعتها خواب،دوباره سرحال از وان حمام بیرون می آمدوبه اتاق کناری که از دیدهمه، خارج بود ،می رفت.