داستان «کفش‏های میرزانوروز» نویسنده«جواد عزیزیان»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در مطالب عمومی

javad aziziبخش اول

جان عزیزتان دست از سرم بردارید و بروید پی کارتان. لابد می‏خواهید از زبان من دیوانه داستان بشنوید. چه داستانی؟ چه حرفی ؟! چه کشکی؟ ولم کنید و بروید کشک‏تان را بسابید.

اگر می‏خواهید داستان بشنوید، بروید سراغ کسی که دل خوش دارد،  نه من بیچاره. گیرم که برای شما قصه بگویم، مگر به حرف‏هایم گوش می‏دهید؟کِی حرف‏هایم را شنیدید که این بشود بار دوّم ؟ 

می‏دانم غر می‏زنید و می‏گویید چرا سگ شده ام و پاچه می گیرم. شاید حق با شما باشد؛ ولی کمی هم به من حق بدهید. بی‏انصاف‏ها! همیشه که حق با شما نیست.

از خدا پنهان نیست از شما  چه پنهان که من هم اول عاقل بودم. از آغاز که بیماری اعصاب نداشتم. از بس که تبعیض دیدم دیوانه شدم. از بس توسری خوردم، روانی شدم، عصبی شدم، کفری شدم، خل شدم. هی! منِ بدبخت، یکی بودم مثل آن چند نفر آدمی که از اول عمرم تا به حال دیده‏ام. آری! درست شنیدید؛ چند نفر آدم. خیلی از کسانی که دور و برم هستند، حیواناتی هستند که لباسِ آدم‏ها را پوشیده‏اند . آدم کجا بود؟ دلتان خوش است.

می‏دانم مشتاقید که بدانید دلم از کی گرفته است؟ کِی و کجا ؟ و یک عالمه سوال جورواجور دیگر که هرکدام‏شان تنِ منِ بیچاره را در گور می‏لرزاند . آری، گور!

من مدّت‏هاست که مرده‏ام. جان دارم؛ امّا مرده‏ام. زنده‏ام؛ ولی سالهاست که زبان و گوش و چشمم را از من گرفته‏اند تا اعتراض نکنم، نبینم و نشنوم؛ پس مرده‏ام. از کجا برایتان بگویم؟ از بدشانسی‏ای که روز تولدم با من از مادرم زاده شد؟ از نحسی‏ام؟ از کی؟ از چی؟ از کجا؟

هی! یادم می‏آید که باران می بارید. درِ هال باز شد و مادرم داخل خانه شد. من و سارا جلو دویدیم. چادر مادر خیسِ خیس بود. رشته موی باریکی از زیر روسری اش بیرون آمده و به پیشانی‏اش چسبیده بود. از سر و صورتش آب می‏چکید. سرفه کرد و آب بینی‏اش را بالا کشید. لبخندی زد و جلوتر آمد. چادرش را گوشه‏ی هال انداخت. یک پلاستیک بزرگ در دستش بود.  آن را بیخ دیوار، روی زمین گذاشت. کنار چراغ علاءالدین نشست و دستانش را بر حرارت آتش گرفت. صورتش از سوزِ سرما، سراسر سرخ شده بود. سارا جلو دوید و گفت: «مامان! تو اون پلاستیک چیه»؟

- بذار یه کم گرم شم، بهتون می‏گم.

مادرم طاقت نیاورد و به سمت دیوار رفت. یک جفت کتانی کهنه و سفید و یک کاپشن رنگ و رو رفته از پلاستیک بیرون آورد.

بخش دوم

آن روز اصلاً حوصله درس دادن نداشتم. بالأخره زنگ تفریح زده شد. از کلاس بیرون رفتم. دانش‏آموزان با شور و شوق فراوان از کلاس بیرون دویدند. رضا و علی پشت درِ دفترِ مدرسه ایستاده بودند. رضا توسری‏خور کلاس بود و علی برعکس او. همه‏ی بچّه‏های کلاس از علی می‏ترسیدند. اولش فکر کردم که علی، دوباره رضا را کتک زده است؛ اما نه! جلوتر که رفتم با دیدن چشم کبود شده‏ی علی، جا خوردم. مادر علی، روی سر رضا زد و بازوی‏اش را نیشگون گرفت. به او اخم کردم و گفتم:«مادر من! به بچّه‏ی مردم چیکار دارید؟ دوست دارید کسی رو پسر خودتون دست بلند کنه»؟

چانه‏ی علی را گرفت و محکم بالا آورد. صدایش را بالا برد و گفت: «فعلا که بچّه‏ی مردم، پسرمو لت‏و‏پار کرده».

- خانم آروم‏تر!

- آروم باشم؟ چطوری آروم باشم؟ پسرم کور شده، بعد من...

مدیر از دفتر مدرسه بیرون آمد و گفت: «خانم! یواش‏تر! مدرسه رو، رو سرتون گذاشتید... با مادرش تماس گرفتم، تا چند دقیقه‏ی دیگه... اِ... اِ... خانم! بچّه‏ی مردم، امانته دست ما! چرا کتکش می‏زنی»؟

رضا گریه کرد و بازویش را مالید. دست رضا را گرفتم و به اتاق مدیر بردم. روی صندلی نشاندمش.

 نگاهش کردم و گفتم: «رضا! واقعاً تو علی رو زدی»؟

هم صدا و هم چانه‏اش می لرزید.

خندیدم. اوگریه کرد.

با تعجّب به پاهای رضا زل زدم و گفتم: «پس کفشات کو»؟

بریده بریده و با گریه گفت: «مامانِ علی... انداختشون... تو... سطلِ... آشغالِ... حیاط پشتی».

بخش سوم

وقتی چشم علی کبود شد، دلم خنک شد. آن روزها از او می‏ترسیدم و این روزها از او بدم می‏آید.

همیشه از آدم‏های زورگو بدم می‏آمد. از آدم‏های ترسو هم دلِ خوشی نداشتم. همین الان هم ندارم. خود من هم ترسو هستم. از آن دسته آدم‏هایی که کلّه‏ی خوش فرمی داریم. هر کلاهی را روی سرمان می‏چپانند. چوب در آستین‏مان  می‏کنند‏؛ ولی حتّی جرأت اعتراض نداریم. از خودم و چنین آدم‏هایی بیزارم، بیزار. بگذریم! یادش به شر! مادر علی آنقدر نیشگونم گرفت و روی سرم زد که آقای بهرامی دستم را گرفت و به دفتر مدرسه برد. وقتی فهمید که مادر علی، کفش‏هایم را داخل سطل آشغال انداخته است، خندید. باورش نمی‏شد.

پنجره را باز کرد و دوستم را صدا زد : «سهیل! سهیل! بیا اینجا... برو حیاط پشتی ... کفش‏های رضا تو سطل‏زباله‏ست. ورشون دار و  برام بیار اینجا».

چند دقیقه‏ی بعد، سهیل پشت پنجره سبز شد. کتانی‏های سفیدم را در دست گرفته بود.

آقای بهرامی کفش‏ها را از رضا گرفت و به سمتم آمد.

- رضا! مطمئنی اینا کفشای توئه؟

- آره آقا.

خندید. روبه‏رویم زانو زد و گفت: «اینا که خیلی بزرگن. پاتو بیار جلو ببینم...».

بقیه‏ی حرف‏هایش را نشنیدم. جمله‏ی اولش، بارها در ذهنم تکرار شد: «اینا که خیلی بزرگن... اینا که خیلی بزرگن... اینا که خیلی بزرگن».

یاد آن شب لعنتی افتادم. مادرم یک جفت کتانی بزرگ و سفید و یک کاپشن از پلاستیک بیرون آورد. سارا خندید و گفت: « این کفش‏ها رو برا رضا خریدی»؟

-آره. این کاپشن رو هم برا تو...

سارا حرف مادرم را قطع کرد و گفت: «اینا که خیلی گشادن».

-همینه که هست. ندارم هرسال براتون کیف و کفش و کاپشن بخرم. اینا رو خاله‏تون بهم داده.

سارا گریه کرد و گفت: «من این کاپشنو نمی‏پوشم».

-مگه چشه؟ آستین‏هاشو تا بزن.

-نمی‏خوام. بچه‏ها مسخره‏م می‏کنن.

-غلط کردی نمی‏خوای. از رضا یاد بگیر، هرچی بدی بهش می‏پوشه.

سارا ابرو بالا انداخت و به من اشاره کرد که قبول نکنم.

با مِن‏مِن گفتم: «مامان! مامان، این... این کفشا... این کفشا... خیلی گشادن».

مادرم برآشفت. کاپشن و کفش‏ها را برداشت و به سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد و آن‏ها را انداخت، کف حیاط.

-پدرتون اومد، بهش بگید براتون بخره. من ندارم. همین‏ها رو هم خاله‏تون با هزار منّت بهم داد.

سارا گفت: «کی جرأت می‏کنه با بابا حرف بزنه؟ کتک‏مون می‏زنه».

مادرم رفت داخل اتاق و کز کرد. سارا به حیاط رفت. کاپشن و کفش‏ها را برداشت. آن‏ها را گذاشت کنار چراغ تا خشک شوند. با بغض به من نگاه کرد و گفت: «دوست ندارم لباسای کهنه‏ی یکی دیگه رو بپوشم».

-اگه نپوشیم، مامان گریه می‏کنه.

 در اتاق را باز کردم و داخل رفتم. کنار مادرم دراز کشیدم و دستم را روی صورتش گذاشتم.

-مامان! گریه نکن. باشه می‏پوشیم‏شون.

بخش چهارم

سهیل را صدا زدم. رفت و کفش‏های رضا را از سطل‏زباله برداشت و برایم آورد. تا چشمم به آن کفش‏های بدقواره افتاد، خنده‏ام گرفت. رضا گریه کرد. روبه‏روی‏اش زانو زدم. کفش‏ها را بر زمین گذاشتم. به پاهای رضا زل زدم. کفش‏هایش را پوشید. جا خوردم. کفش‏ها گشادتر از آن چیزی بود که فکرش را می‏کردم.

دلم به حالش سوخت. لبخندی از سر ترحّم بر لبانم نقش بست. سرش را پایین انداخت و نگاهش را به کفش‏هایش دوخت.

-رضا! چی شد که چشم علی این‏جوری کبود شد؟

با بغض گفت: «اجازه آقا! داشتیم فوتبال بازی می‏کردیم. کفشم از پام در رفت و خورد تو چشمش».

درست همان لحظه بود که در باز شد و مادر علی داخل اتاق. یک‏پارچه خشم و یک‏پارچه آتش بود.

قال چاق کرد و گفت: «نامسلمون‏ها! یه کاری بکنید. به‏خدا اگه پسرم کور شه، از همه‏تون شکایت می‏کنم.

-زنگ زدیم اورژانس. چیزی نشده، چرا الکی شلوغش می‏کنید؟

-چیزی نشده؟ اگه علی پسر خودت بود، بازم می‏گفتی چیزی نشده. اگه یه تار مو از سر پسرم کم شه، ولتون نمی‏کنم.

به رضا خیره شدم. ترسیده بود و یکریز گریه می‏کرد. صدای آژیر آمبولانس تکانم داد.

بخش پنجم

من مادر علی را بخشیده‏ام؛ ولی نمی‏دانم که او بعد از گذشت سال‏ها، هنوز هم مرا نفرین می‏کند یا نه.

آخر شما بگویید، گناه من چه بود که چشم علی برای همیشه لوچ شد؟ همه می‏گویند من مقصرم. سارا می‏گوید که تقصیر مادر بوده است. مادرم گناه را به گردن پدرم می‏اندازد و پدرم به گردن دیگری و دیگری به گردن دیگری.

نمی‏دانم! اگر از من بپرسید، می‏گویم که همه‏چیز به شانس آدم‏ها برمی‏گردد. سال‏هاست که فکر علی و چشم‏هایش مثل بختک به جانم می‏افتد و جان به لبم می‏کند. آخر گناه من چه بود؟ وه که حالم از خودم و آن کفش‏های کهنه‏ی زشت به هم‏ می‏خورد. چقدر به خاطرشان از این و آن سرکوفت شنیدم. هم‏کلاسی‏هایم میرزانوروز صدایم می‏زدند؛ ولی من مثل میرزانوروز کفش‏هایم را نسوزاندم. کفش‏ها را روی طاقچه‏ی اتاقم گذاشته‏ام. می‏خواهم پیش چشمانم باشند تا اولین و آخرین چیزی که هرروز و هرشب می‏بینم،  این کفش‏های نحس و نامبارک باشد. کاش من هم مثل خیلی‏ها طالع مبارک و اقبال خوشی داشتم. من از این بدشانسی‏‏ای که همزاد من است، بیزارم و از خیلی‏ها گله دارم؛ ولی خدا کند که این گِله‏ها به گوش آن‏هایی که نباید برسد، نرسد. چرا که همه می‏دانیم در این شهر کسی حق اعتراض ندارد.