داستان «پل رودخانه پرتلاطم» نوشته‌ي «ايزاك سويتني» ترجمه «معصومه ولي پور»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در مطالب عمومی

zzzzاسليم جكسون ترم پاييزي دانشگاه آبراهام لينكلن را پشت سر گذاشته بود و در حالي به ترم دوم راه پيدا كرد كه هنوز خجالتي بود و دوستي پيدا نكرده بود. در اولين تعطيلات زمستاني دانشگاه هرآنچه را كه زمان رفتن به دانشگاه او را دلتنگ خانه مي‌كرد، انجام داده بود.

صبح‌ها با بوي بيكن تازه و تخم مرغي كه مادرش درست مي‌كرد از خواب برمي‌خواست. عصرها كمك پدرش هيزم خرد مي‌كرد. گاهي بعد از ظهر‌ها در ايوان پشتي مي‌نشست و به جنگل خالي از سكني چشم مي‌دوخت. حال، كه به دانشگاه برگشته بود، خبري از هيزم و غذاي تازه نبود. اما مهم‌تر از آن خبري از پدر و مادر نبود.

اسليم، كه مردي جوان، قد كوتاه و لاغر بود، از اتوبوس پياده شد و پا به محيطي شلوغ و بي‌رحم گذاشت. جايي كه هر روز جوراب‌ها با لباس هماهنگ مي‌شد و براي هم كلاسي‌ها اسم برندهاي مُد مهم بود. كوله پشتي نازك نارنجي‌اش تقريبا خالي بود و او وسايلش را در ساك قهوه‌اي درخشاني با خود مي‌برد. كلاه آبي قابل تنظيم و بدون نوشته‌ي پدربزرگ مرحومش را بر موهاي قهوه‌اي رنگش كه تا سر شانه مي‌رسيد گذاشته بود. آن كلاه را از زماني كه دوازده سال پيش پدر بزرگش از دنيا رفته بود هر روز سرش مي‌كرد. آن را نمادي مي‌دانست كه اشاره به تعلق به مكان و زماني ديگر داشت. تنها موقع استحمام آن را از سر برمي‌داشت.

اوايل عصر بود و هوا داشت تاريك مي‌شد. دانشجوها به زودي در اتاق‌هايشان مي‌چپيدند تا از هواي سرد دور بمانند. خيابان‌ها ساكت‌تر از هميشه بودند. اسليم از كنار مسير پر چاله چوله‌اي راه مي‌رفت. پياده‌رويي نبود،‌ بنابراين از راه باريك آسفالت كنار جاده عبور كرد. مشكلي با پياده‌روي نداشت. دوست داشت تنها قدم بزند. لااقل به خودش كه اينطور ميگفت. مسير در محوطه دانشگاه به سان ريسماني در يك گره، پيچ و خم داشت. اسليم، كه هنوز به محوطه آشنا نبود،‌ تابلوهاي راهنما را به سوي خوابگاه دنبال كرد، اما به نظر مي‌رسيد كه اين مسير او را دورتر و دورتر مي‌برد.

دوساعت بعد از پياده شدن از اتوبوس، ساك دست اسليم را اذيت ميكرد. انگار حتي كوله پشتي تقريبا خالي‌اش از سنگيني آويزان شده بود و اسليم را با خود پايين مي‌كشيد. به اين نتيجه رسيد كه تابلوها اشتباه بوده‌اند، كه گم شده بود،‌ و اينكه بايد برمي‌گشت و از راه ديگري مي‌رفت. با خود انديشيد كه حتما كسي دستش انداخته. آنگاه بود كه سر و صداي آهسته اي شنيد. صدا درست از پيچ بعدي جاده مي‌آمد. اسليم به اشتباه فكر كرد صدا مربوط به جشني است و اميد داشت تا كسي را بيابد كه او را به سمت خانه‌ي موقتش راهنمايي كند. صدا از يك جشن نبود. وقتي كه اسليم پيچ جاده را رد كرد، رودخانه‌اي ديد و جلوتر رفت. تابلوي سبز رنگي جلوي پلي پهن و كوتاه نصب شده بود.

«رودخانه‌ي پرتلاطم». به رودخانه آهسته و جاري كه از پل فاصله‌ي زيادي داشت نگاهي كرد و به طعنه‌ي آشكار آن خنديد. بالاخره خوابگاه را آن سوي پل،‌ پشت درختان عريان، مي‌ديد. باز هم خنديد،‌ اينبار بيشتر.

پل دست ساز مانند كپه‌اي سيمان ته‌مانده بود، از وسط برآمده،‌ با دو حفره در طرفين تا آب از ميان آن جريان يابد. يك طرف آن نرده داشت. با وجود اينكه آب آهسته حركت مي‌كرد، اما از سطح پل دور بود. حفره‌هاي دو طرف پل كه چون كانالي آب را عبور مي‌دادند، باعث شده بودند كه بازتاب صداي آب در محيط بپيچد.

اسليم از پل عبور كرد.

وقتي به وسط كپه‌ي سيمان رسيد، نسيم آرامي وزيد و كلاهش را از سرش برداشت. اسليم سعي كرد آن را بگيرد اما خيلي دير جنبيد. برگشت و ديد كلاهش در سر پل منتظر اوست. شانه بالا انداخت و آهي كشيد، كلاه را برداشت، بر سر گذاشت و يك بار ديگر امتحان كرد. تازه دوباره روي پل قدم گذاشته بود كه بار ديگر باد كلاهش را برد. كلاه اول پشت پايش افتاده بود. خم شد‌، اما پيش از آنكه بردارد، باد دوباره آن را به عقب راند.

اسليم كه هنوز گمان مي‌كرد دستش انداخته‌اند، به اطراف نگاه كرد. چيزي نديد و پيش از آنكه كلاه را از زمين بردارد لحظه‌اي به «رود پرتلاطم» نگاهي انداخت. صورتش را در هم كشيد و كلاه را به پشت بر سر گذاشت تا راحت‌تر از ميان باد عبور كند. تا نيمه پل رفته بود كه بادي به شدت قوي بر فراز رودخانه وزيد، گويي كه دم خود شيطان باشد. شدت باد اسليم را دو بار دور خود چرخاند و او را به تك نرده‌ي پل كوبيد. كلاه پدربزرگش در «رود پرتلاطم» افتاد، و گم شد. وحشت‌زده چهار دست و پا به سر پل برگشت، ميان جاده نشست، ‌و گريه كرد.

خورشيد كاملا غروب كرده بود و سوسو‌ي نور ماه به سختي از ميان شاخه‌هاي عريان درخت‌ها راه باز مي‌كرد. هوا سوز داشت و پوست اسليم را مي‌سوزاند. تنها صدايي كه اسليم مي‌شنيد صداي جريان نرم و آهسته و طنين انداز «رود پرتلاطم» بود و صداي بالا كشيدن بيني خودش. براي لحظه‌اي انگار بادي وجود نداشت.

به سرش كه دست كشيد ناگهان گفت: "ديگه اميدي نيست. هيچ اميدي".

دوباره صداي باد را شنيد، مثل صداي سوت قطار باري. اسليم در ابتداي پل ايستاد و منتظر شد. وقتي قطار باد رسيد، اسليم هيچ چيز حس نكرد. او همه چيز را مي‌ديد.

اسليم ديد كه شاخه‌هاي شكسته با خاك و برگ‌هاي خشك در هم آميختند، همه چون گلوله‌ي توپي قدرتمند و پيشرفته در هم مي‌پيچيدند. از آب جاري زير پل، ذره‌اي بر صورتش پاشيد. سپس كلاهش از زير پل بالا آمد. باد بلندش كرد،‌ مقابل سيمان و گِل، آن را با خاك و خل آميخت. اما پاره نشد. باد كلاه را از زمين بلند كرد، و در انتهاي پل معلق نگه‌داشت و سر جايش چرخاند.

اسليم چشم تنگ كرد و ديد كه كلاهِ معلق از روي آب و گل و لاي عبور كرد. وقتي بر آن دقيق شد،‌ دندان‌هايش را بر هم سایيد و لبانش را بر هم فشرد. ساكش را باز كرد و بندهاي يك جفت از كفش‌هاي اضافي داخل آن را باز كرد. بندها را به هم گره زد و با آن ساكش را به كوله پشتي بست. براي بار آخر قدم بر پل «رودخانه پرتلاطم» گذاشت.

زماني كه اولين قدم را بر پل گذاشت،‌ باد پايش را عقب راند و او افتاد. او متوقف نشد و چهار دست و پا به سر پل بازنگشت. در عوض نرده را گرفت و خود را بلند كرد. باد شديد او را مرتبا به نرده مي‌كوبيد. برگ‌هاي خشك صورتش را خراشيدند و گونه‌ها و پيشانيش را خون انداختند. اما او موفق شد كه خودش را نگه دارد.

درختان تنك در امتداد رود خم شدند و شكستند. مانند شاخه‌هاي باريك افتادند. آب رود كه از پل دور بود مانند شلنگ آتش نشاني بر روي پل پاشيد. صداي كر كننده سوت باد فرياد بلند اسليم را درخود فرو خورد. سيمان شكست. تكه‌اي از آن به سرش اصابت كرد. او دوباره افتاد. نرده_ تنها كمك اسليم، كه ديگر به درد نخور به نظر مي‌آمد_ در برابر جريان‌هاي شديد باد شكست. اسليم متوجه شده بود اما نمي‌توانست رهایش كند.

در آسمان فرياد زد و خطر كرد و مشتي در هوا تكان داد، "باد لعنتي! من كلاهمو ميخوام" . اسليم شانسش را امتحان كرد و نرده را كه داشت مي‌افتاد گرفت و خود را بالا كشيد. گام‌هايش محكم‌تر از پيش بودند. سينه سپر كرد و راه خود را به سوي كلاه باز كرد.

به سرعت حركت كرد. يك قدم تا خاطره‌ي آبي معلق باقي مانده بود. اين تلاش حتي خود او را متعجب كرده بود. وقتي به سوي جايزه شيرجه زد، ‌باد او را گرفت و پاهايش از زمين جدا شد. باد او را به پهلو در هوا چرخاند. نرده‌ي چوبي دوام نياورد و روي گل و لاي افتاد. اسليم ناچارانه دستش را دراز كرد، و وقتي باد او را چرخاند و به سمت لبه‌ي پل برد، كلاه در دستش افتاد.

همه چيز متوقف شد.

اسليم، كلاه در دست،‌ محكم روي زمين افتاد.

با خود زمزمه كرد "تونستم."

بلند كه شد اشك صورتش را پوشاند. خاك و گل لباسش‌هايش را گرفته بود. اسليم نخواست لباسش را بتكاند. به كلاه، كه آن هم خاكي بود، نگاه كرد و ديد كه هيچ جاي آن شئ آبي، پاره نشده است. بجز خاكي شدنش، كلاه هيچ فرقي با قبل نكرده بود، اما اسليم آن را به چشم يك نيروي عجيب، بي‌همتا و پايدار مي‌ديد كه قبلا متوجهش نشده بود. لبخند زد.

اسليم كلاه را در «رودخانه پرتلاطم» انداخت. كلاه آهسته شناور شد و وسط رودخانه،‌ سر جاي خودش كنار سنگي متوقف شد. اسليم افتادن آن را تا وقتي كه روي سطح محكمي شبيه نقطه‌ي خاكي آبي رنگي شد تماشا كرد. وقتي كلاه ايستاد، اسليم براي اولين بار، متوجه مجموعه‌اي از رنگ روي تكه سنگ‌ها شد. درخشان‌ترين قرمزها، سبزها، زردها و آبي‌هايي كه تا كنون ديده بود، ‌هر يك روي سنگ مخصوص خودشان در وسط «رودخانه پرتلاطم» ايستاده بودند، به سان موزه‌ي مصنوعات جنگي، رودخانه‌ي رنگارنگ خاطرات از دست رفته، اما هرگز از ياد نرفته.