داستان «برای تو که میمیری» نویسنده «سانا نیکییوس»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در مطالب عمومی

sanannikiدوباره یک ساعت گذشت و این ساعت دیواری دنگ دنگ نواخت. بیادم آمد که امروز چهارشنبه است. شاید بیست و یکم یا دوم سپتامبر. من باز اینجا کنار تو نشسته ام و برایت روزنامه می خوانم. هر چه خبرهای بد است را خواندم. مگر روزنامه برای خبر خوب است.

من چراغ پشت پنچره را روشن کرده ام و پرده های سفید نازک توری را کشیده ام به هم. سرقت مسلحانه به یک ساعت فروشی در جنوب میدان تولپان. چه حوصله ای دارند این دزدهای امروزی. اینهمه خودشان را به زحمت انداخته اند برای چندین عدد ساعت و حالا بعد از دزدیدن باید آنقدر زحمت بکشند تا بتوانند آبش کنند. حراج کفش های ایتالیایی. کفش های بدی نیستند اما چه فایده؟ تو که دیگر داری میمیری. می خواهی با خودت به تابوت ببری؟

سخنرانی همجنسگرایان ساعت شش بعداز ظهر فردا در ساختمان ملت. اینم بدرد ما نمی خورد. دیگر برای کسی مثل تو و بازمانده ای مثل من چه فرق می کند کی با کیست؟

آدمها اگر می دانستند یکی بعد از دیگری میمیرند اینقدر برای همه چیز سخنرانی نمی کردند و دزدها ساعت مچی نمی دزدیدند.

پارچ آب را بر میدارم و لیوان شیشه ای روی میز را پر از آب می کنم. جرعه ای می نوشم. قطره ای آب از ته لیوان، میچکد بروی روزنامه.

اینجا کسی دنبال خانه می گردد. توی روزنامه. مگر بنگاههای معاملاتی رفته اند زیر گل؟

خبرهای خوب نیست همسرم. نگاه می کنم به سیمون. یک لحظه فکر می کنم تمام کرده. قلبم باید فرو بریزد اما فرو نمی ریزد. سیمون حالا فقط یک پوسته است. فقط اگر این پوسته کبود و سرد بشود، یعنی دیگر یک جسد ست. دستم را می گذارم روی ساق پایش. هنوز گرم ست. زنده ست.

دردناک نیست آدم ها هم باید جان بکنند هم بمیرند. خنده دار نیست سیمون. باید با درد زندگی کرد و با درد مرد، تا یادمان نرود، دنیا تحفه ای نبود. تا دیگران فکر نکنند ما چه دلخوشیم به این نفس هایی که می آید و می رود و یک روز نه می آید و نه می رود. فلسفه این آمدن و رفتن ها چیست سیمون؟ یعنی بعد ازمرگ تو همه چیز تمام می شود و من فراموشت می کنم؟ یعنی تو با این عجله آمدی که با من ازدواج کنی و چند سالی کنارم باشی و بعد بفهمی که اینجا جای تو نیست و دکترها بگویند هیچ کاری از دستشان بر نمی آید. تو اینقدر زیر این دستگاه و این لوله ها و این سیم ها می مانی تا بمیری. و تو روی کاغذ می نویسی که نمی خواهی با درد بمیری باید به تو کمک کنند که بمیری. اما آنها جلسه می چینند و پچ پچ می کنند و قهوه می نوشند و بعد می آیند و به تو مرفین می زنند تا در نعشگی بمیری. کاش به من هم مرفین می زدند، کاش می شد به چیزی پک بزنم، معتاد شوم. تا فکر کنم "بی خیال کتی ! مرد که مرد".

تا به رگ هایم مواد تزریق کنم و بگویم : نه که الان زنده است. سه ماه است که تو در کمایی و من هزار بار فکر کردم، یعنی حرفهایم را میشنوی؟ یعنی می خواهی من پیچ اکسیژنت را ببندم ، بی آنکه اسمم قاتل باشد. بعد پرستار می آید با آن پیراهن سفیدش و لبهای ماتیکی قرمزش و همینطور که آدامس می جود می پرسد. می خواهی بروی کمی هوای تازه استشمام کنی؟ می گوید کنار سیمون خواهد نشست. و من بگویم نه. هوای تازه به چه دردم می خورد وقتی سیمون برای یک نفسش محتاج است. اینهمه کنارش نشسته ام که در تنهایی نمیرد. نمی روم. تو برو هوای تازه بخور تو که باید تا صبح کار کنی و برایت مهم نیست که یک نفر اینجا دارد میمیرد.

ساعت دوباره نواخت. سیمون دلت می خواهد برایت آواز بخوانم؟ مثل گربه هایی که دل درد دارند...

می خندم. چطور خنده ام می گیرد ؟ ببخشید سیمون. یک کم خنده دار شد. من اینجا آواز بخوانم با آن صدای جیرجیرکی ام و فکرش را بکن تو همینطور که در کما هستی، یک دفعه دهان باز کنی و بگویی خفه شو کتی، گوشم درد گرفت.

سیمون بی حرکت است و من دوباره به خود فرو می روم. به مغزم فشار می آورم که خاطره ای شیرین را بیاد بیاورم تا اگر سیمون بشنود لبخند بزند. لبخند سیمون را فقط من می بینم. یادت می آید وقتی ...

بیخیال سیمون. بیخیال تمام این خاطره ها.

بلند می شوم . لب سیمون را چرب می کنم و دهانش را خیس می کنم.

من نمی دانم که الان چه احوالی داری سیمون. اما درد من از تو بیشتر ست. دردهای آدمهای هوشیار همیشه بیشتر است چونکه می داند می خواهد تنها بماند و در او هیچ قدرتی برای نجات تو نیست. این بی قدرتی مثل دیوار بودن درد دارد سیمون. درد دارد که ببینم تو بار این مریضی بی مداوا را به دوش می کشی و خوشحالم که چشمانت بسته است و حال درماندگی مرا نمی بینی. این موهای ژولیده ام و این بلوز زردی که یک هفته است به تنم و این تصویر تکراری از من را نمی بینی. بیخیال سیمون. تو هم به همین حالت ماه هاست اینجا خوابیده ای و اگر من ریشت را نمی زدم الان از روی تخت مثل شاخه های گل لش ریخته بود پایین. باز خنده ام می آید. می خندم و از خنده غش می روم. سیمون تصورش را بکن تو یک دفعه مثل درخت سبز بشوی و شاخ و برگ بدهی.

ببخشید سیمون. خب این شکلی شدن تو خنده دار ست. نیست؟

دست سیمون را در دست می گیرم. اتفاقی رو به وقوع است. پرستارها می دوند وسط اتاق با هم آهسته آهسته حرف می زنند. به علایم روی صفحه بالای سر سیمون اشاره می کنند. یکی دستش را روی شانه من می گذارد. نمی دانم کیست. چشمانم جز سیمون چیزی نمی بیند. انگار در درون مه رفته ام . انگار سیمون سردش است و به من التماس می کند. انگار او را می برند. همه چیز مثل فیلم یا خواب ست. یعنی سیمون رفته است؟ دستانش سرد است. صورتش کبود. چه زود آدم رنگ و بوی مرگ می گیرد. بدرود سیمون من. بالاخره تمام شد. حالا می توانم بروم خانه. دوش آب گرم بگیرم و لباس زیبای شب عروسیمان را به تن کنم و روی تخت دراز بکشم و آنقدر منتظرت بمانم که خوابم ببرد.

می شود بیدارم کنی وقتی می آیی؟ خیلی خسته ام. بدرود سیمون من.