داستان «بهانه» نویسنده «علی فرودستان»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در داستان هفته

 ali forodastan

منصور در توری کافه – رستوران  بین راهی را هُل داد و بیرون آمد . با جرعه ای ماء الشعیر گلویی تر کرد و به طرف بنز کوپه

سفید رنگی که کُت و شلوارش را با آن سِت کرده بود ، رفت . به گلگیر جلو تکیه داد و شیشۀ ماء الشعیر را به جناغ سینه اش     

 

چسباند .  یه لنگه ابروهاش را بالا داده بود  و  ماشین هایی که زوزه کشان از برابرش رد می شدند را تماشا می کرد . تبسّمی

ناشی از سود  هنگفتی که انتظار داشت  نصیبش شود ، روی لب هایش نشسته بود و  برای چندمین بار  به خاطر عقد قرارداد  

فروشِ  فرش های بافندگان زادگاهش در نمایشگاه  فرش های دستباف با تاجری که قصد داشت این محموله را به ژاپن صادر  

کند ، به خودش آفرین گفت و بطری را بالا آورد .

هنوز  دو سه  قُلُپ  سر نکشیده بود که صدای حجیم چرخ های ماشین سنگینی توی گوش هایش پیچید .  همینکه سرش را

پایین آورد ، کِشندۀ  سفید رنگی که تریلر درازی را یدک می کشید  تمام زاویۀ دیدش را  اشغال کرد .  دور تا دور کفیِ تریلر

پارچۀ برزنتی قرمز رنگی کشیده شده و در ارتفاع دو  سه متری مسقف شده بود و تخت سینۀ پارچه سر تا سر دُرشت به رنگ

سفید نوشته شده بود ، Maral   .

بادی که کامیون از  شکافت هوا  ایجاد کرده بود ،  تکانی  به  منصور داد .  همینطور که چشم هایش تریلی را دنبال می کرد ،

چند قدم از ماشین فاصله گرفت . ایستاد و دست توی جیبش کرد . شکم  برآمده اش را جلوتر و  سینه اش را عقب داده بود و

قُلپ قُلپ ماء الشعیر بالا می داد . ته بطری که درآمد ،  مکثی کرد . لبخندی زد و نگاهی  به دور و بَرش کرد .  به طرف سطل

زباله رفت و چند قدم مانده به آن ، با پرتابی دقیق بطری را توی سطل انداخت و جَلدی سوار ماشینش شد .

یکی دو دقیقه بعد با یک دو سه چهار دنده تریلی را در جاده گرفته بود . در باند سبقت انداخت و سرعتش را کم کرد . گردنش

را کمی یک وَر کرد و یک چشم  به جاده ، یک چشم به تریلی ،  Maral را این بار از طرف دیگر کفی ، با لبخندی ملیح از تَه

تا سرش خواند .  تریلر را که پشت سر گذاشت ، گردنش را بیشتر خَم کرد و  نگاهش روی کِشندۀ جلو تختِ سفیدِ شیشه مات

بالا و پایین شد و تو دلش گفت : (( عجب سالاریه )) . از کامیون پیش افتاد و تو آئینۀ بغل نگاه کرد . بالای جلو پنجرۀ کِشنده

در سمت راست آرم  ولوو  و  در سمت چپ  نشان  اِف -  هاش  جا خوش کرده بود و  در آفتابِ مایل ظهر  پاییزی  برق برقی           

می شد . لبخند منصور تا بناگوشش باز شد و  به ماشین دنده داد . خیره به جلو  ،  تخت گاز  تا حومۀ شهر راند و  به خیابان 

عریض و همیشه شلوغی پیچید که بورس نمایشگاه ها ، گاراژها و لوازم یدکی فروشان خودرو های سنگین بود .

با سرعت کم در خیابان حرکت می کرد و دو طرف را دید می زد . بالای دفتر نمایشگاهی آن سمت خیابان ، تابلوی بزرگی که از

نمایندگی فروش کامیون های ولوو – اِف هاش خبر می داد ، توجّهش را جلب کرد . زیر تابلو تا پایین شیشه های سکوریت قدّی

نصب شده بود و از این طرف خیابان هم می شد تا تَه دفتر را خوب دید زد . جُفتِ دفتر درِ بزرگ پارکینگ نمایشگاه قرار داشت .

منصور ردیف کِشنده های رنگ و وارنگ توی گاراژ را که دید ، بدون راهنما فرمان را درجا چرخاند .

ماشین های  پشت سر  و  روبرو را  مجبور  به ترمز زدن کرد  و  با  یک دور تک فرمانه جلوی دفتر نمایشگاه پارک کرد . کیف

چرمی اش را  از روی صندلی کناری برداشت و پیاده شد . یک کِشندۀ ماک بوق شیپوری اش را به صدا درآورد و راه افتاد . آن

سمت خیابان یک بنز ده چرخ بوق کِش رَد شد  و  به دنبالش رانندۀ سواری شیشه را پایین داده و سر و دستش را بیرون کرده

بود و  بد و  بی راه می گفت .  منصور  بی اعتنا به بوق ها ،  فریاد ها و  فحش ها همینطور که عرض پیاده رو را طِی می کرد ،

دزد گیر ماشینش را زد .  وارد دفتر شد .  پَتۀ کُتش را پس زد و  دست توی جیبش کرد و بادی به غبغب انداخت . از بین دو

ردیف صندلیِ خالیِ مقابل هم گذشت و جلوی میز پهن و کشیدۀ مدیر نمایشگاه ایستاد و  سلامی تو دماغی کرد .  مدیر که از  

موقعی که منصور  جلوی نمایشگاهش پارک کرده و  پیاده شده بود ، او را زیر نظر داشت ، بلند شد و دستش را جلو آورد و به

صندلی آن طرف میزش اشاره کرد و گفت :

(( سلام قربان ، بفرمایید ، بفرمایید بشینید . ))

منصور نشست .کیفش را روی صندلی بغلی گذاشت ، تکیه داد و دست هایش را روی دسته های صندلی انداخت . نمایشگاه دار

با تأنی سر جایش نشست و گفت :

(( من در خدمتم ، بفرمایید . ))

منصور صورتش را به طرف نمایشگاه دار چرخاند و گویی قلبی در غبغب یک وَر افتاده اش می تپید ، گفت :

(( من یه هاش می خوام . ))

- (( چه مُدلی باشه ؟ ))

منصور  به رو برو  نگاه کرد . انگشتانش را شبیه اَنبُر حالت داد  و  جلوی صورتش بالا آورد و انگار که رولِ نگاتیو های فیلمی  

قدیمی را برای تماشا باز می کرد ، گفت :

(( می خوام از این برزنتایِ قرمز دور کَفیش کشیده باشند و یه چیزی هم روش بَرام بنویسند . ))

نمایشگاه دار کمی روی صندلیش جا به جا شد و گفت :

- (( ما تریلر هم داریم . اتفاقا نزدیکیمون یه کارگاه  هست که می تونند رو کَفی ،  هم اتاق فلزی نصب کنند هم برزنتی . ولی

شما می خواید این هاشو چی کارش کنید ؟ می خواید بذاریدِش تو باربری ؟ ))

- (( نمی دونم . ))

- (( می خواید بندازیدِش تو خط ترانزیت ؟ ))

- (( نمی دونم . ))

مردی جوان درِ کوچکی که از پارکینگ به داخلِ دفتر وا می شد را باز کرد و در چهار چوب ایستاد . سلامی کرد و گفت :

(( آقا ، مجتبی چرخایِ وسطِ این تریلرِ رو باز کرده ، نمی خواید رینگاشو ببینید ؟ ))

نمایشگاه دار از گوشۀ چشم به او نگاه کرد و گفت : (( نه ، حالا برو ، کار دارم )) و  بدنش را روی یک طرف صندلی انداخت و  

گفت :

(( ببخشید قربان ، پولش رو . . . پولش رو چه جوری پرداخت می کُ . . . ))

که منصور حرفش را قطع کرد . سرش را عقب داد ، کمی ابروهایش را در هم کشید و گفت :

(( نقد ، چک روز می کشم . تا شما قولنامه رو می نویسید ، یکی از بچّه ها رو بفرستید بِره چِکو نقد کنه . ))

بنگاه دار انگشتش را روی سبیل هایش کشید و گوشۀ سبیلش را زیر دندان گرفت .  نگاه سریعی به بنزی که روبروی دفترش

پارک بود ، انداخت و گفت :

(( خُب . . . آخه . . . می خواید بذاریدِش تو باربری یا بندازیدِش تو خط ترانزیت ؟ ))

- (( نمی دونم . ))

- (( حداقل مُدلش رو می تونید بگید ! ؟ ))

- (( نمی دونم . . . جدید ترین مُدل . )) منصور انگشت اشاره اش را تا کنار صورتش بالا آورد و ادامه داد :

(( فقط شیک باشه . ))

- (( شیک باشه ! ؟ ))

- (( بله . ))

نمایشگاه دار صاعد هایش را روی میزش گذاشت و وزن سینه اش را روی آنها انداخت و گفت :

(( راننده چی ؟ می خواید کامیونو  ببرید ، راننده دارید ! ؟ ))

- (( نه . ))

بنگاه دار به مردمک های سیاه و بی انتهای چشم های منصور زُل زد و گفت :

(( شما کارت ملّی تون ، همراتونه ؟ ))

- (( بله ، چطور ؟ ))

- (( هیچی ، آخه برا قولنامه لازمه . ))