نگاهی به قفسههای کتاباش انداخت. روی یکی از قفسهها نوشته بود «امضاشدهها». تکتک کتابها را باز کرد و نگاهی به امضاها انداخت. یاد بچگیهایش افتاد که عکس فوتبالیستها را که از آدامس درمیآمد، جمع میکرد و به دوستاناش نشان میداد. کلکسیون او همیشه کاملترین بود و شاید به این دلیل بچهها همیشه تحویلاش میگرفتند.
عکس تکتک امضاها را در صفحهی اینستاگراماش گذاشته، همراه عکس خودش با خودِ نویسنده. یقین کرد مشهورترین مخاطبِ شهر است. هیچکس به اندازهی او با نویسندهها عکس نداشت. بیاختیار لبخندی بر لباش نشست. چرا که او در چنان شرایطی حکم جواهر نادری را داشت که نه در روی زمین، بلکه در کف اقیانوسها هم یافت نمیشد. خوشاش آمد از خودش، از اینکه زرنگی کرد و نویسنده نشد. یعنی با صلابت تمام در برابر تبِ نویسندگیاش ایستاد و قلیاناش را کشید و قاطی جریانِ بلعندهی پانقلمیستها نشد. از این دوراندیشی به خود بالید. میشد نشانههایش را به وضوح در چهرهاش دید. زیرلب زمزمه کرد: «گر صبر کنی، ز غوره مشهور شوی» بعد تلفن را برداشت و با مسئول «شهر امضاء» تماس گرفت. شهر امضاء بزرگترین امضافروشی، ببخشید بزرگترین کتابفروشی شهر بود که هر هفته مراسم «جشن امضاء» برگزار میکرد. بله، گلویی صاف کرد و بیمقدمه رفت سر اصل مطلب، و درخواست کرد جشن امضایی برایاش ترتیب دهند. مسئول شهر امضاء هیجانزده از این فکر بکر، خیلی سریع جشن امضای پیشرو را که برای کتاب سوم یک نویسندهی جوان بود، کنسل کرد و اعلام نمود که مفتخر است اولین جشن امضای مخاطب را همین جمعه برگزار نماید و بدین ترتیب جزو اولینها در سراسر جهان باشد.
روز موعود غلغلهای بود. جناب مخاطب پشت میزِ پر از گل و شیرینی نشسته بودند و میکروفن را امتحان میکردند. پشتسرشان بنر بزرگی نصب شده بود که عکسهای مختلفی از ایشان را شامل میشد که با مشاهیر جهان گرفته بودند! جای سوزنانداز نبود. نویسندهها و شعرا کتاب به دست اینسو و آنسو پی مخاطب میگشتند. جناب مخاطب که حالا دیگر از رسایی صدای میکروفن اطمینان حاصل کرده بود، از ادیبان خواست که برای ساماندهی بهتر به برنامه در صفهای منظمی بایستند و کسی را مامور کرد که کتابها را از بزرگواران بگیرد تا دست ملکوتیِ قلمزدهشان زیر سنگینی کتابها به درد نیاید. از آنجا که صف شعرا طولانیتر از صف نویسندهها بود، جناب مخاطب دو نفر از شعرا و یک نفر از نویسندهها ویزیت میکردند تا در حق کسی اجحاف نشود. به این ترتیب که فرد قلمزدهی بختبرگشته، کتاب خود را از میان خیل کتابهای روی میز پیدا میکرد و پس از آنکه کتاب به امضای مخاطب درمیآمد و در آغوش مولف جای میگرفت و عکسی به یادگار گرفته میشد تا بر اعتبارِ مولف افزوده شود و در صفحات مجازیاش جا خوش کند، جناب مخاطب کارت ویزیتِ خود را با احترام تقدیم حضور فرد قلمزده میکردند. روی کارت ویزیت با خط درشتِ سرخ نوشته شده بود: «نوشتنِ نقد، مقدمهی کتاب، موخره و موسطه و...» به اضافهی شمارهی حساب و شمارهی تلفن و نام و نام خانوادگیِ جناب مخاطب.
مگر قلمزدههای بختبرگشته چارهی دیگری هم دارند؟ مخاطبی هم مانده است؟ همه نویسنده شدهاند و نویسندهها هم که فرصت نمیکنند آثار یکدیگر را بخوانند. خیلی هنر کنند آثار برجستهی ادبیات جهان را میخوانند تا کمکی برای قلمشان باشد و چنان بنویسند که باید!