اولین نسخه از هرچیزی مزخرف است. "ارنست همینگوی"
اصل تخاصم
اصل تخاصم مهمترین مفهوم در طراحی داستان است که کمتر از همه فهمیده شده است. نادیده گرفتن این مفهوم بنیادی دلیل اصلی شکست فیلمنامهها و فیلمهایی است که بر اساس آن فیلمنامهها ساخته میشوند.
اصل تخاصم: جذابیت فکری و گیرایی عاطفی قهرمان و داستان بستگی کامل به نیروهای مخالف دارد.
بشر ذاتاً موجودی محافظه کار است. ما هرگز بیش از آنچه باید، انرژی مصرف نمیکنیم، بیش از آنچه باید خطر نمیکنیم، اگر مجبور نباشی تغییر نمیکنیم، چرا باید غیر از این باشد؟ اگر میتوان کاری را به سادگی انجام داد چرا باید راه دشوار را برگزید؟ (البته به سادگی امری شخصی و ذهنی است) پس چه چیز باعث میشود که قهرمان به شخصیتی کاملاً شکل گرفته، چند بعدی و عمیقاً همدلی برانگیز تبدیل شود؟ چه چیز به یک فیلمنامه مرده جان میدهد؟ پاسخ هر دو سوال در سویه منفی داستان است. هر چه نیروهایی که در برابر شخصیت صف آرایی کردهاند نیرومندتر و پیچیدهتر باشند، شخصیت و داستان باید به شکل کاملتری تحقق پیدا کنند.
منظور از "نیروهای مخالف" لزوماً یک شخصیت منفی یا یک تبهکار خاص نیست. در برخی از ژانرها، تبهکاران بزرگی نظیر "نابودگر" بسیار جذاب و لذت بخشاند، اما منظور از "نیروهای مخالف" مجموع نیروهایی است که با اراده و خواست شخصیت مقابله میکنند.
اگر در لحظه بروز حادثه محرک، قهرمان را مورد مطالعه قرار دهیم و قدرت اراده او را به همراه قابلیتهای فکری، عاطفی، اجتماعی و جسمیاش با مجموع نیروهای مخالف اعم از درونی، فردی و فرافردی مقایسه کنیم باید آشکارا به این نتیجه برسیم که او در موضع ضعف قرار دارد، البته این امکان هست که قهرمان به خواسته خود برسد اما فقط اگر شانس بیاورد.
اگرچه شاید کشمکش در یکی از وجوه زندگی او قابل حل به نظر برسد اما در لحظهای که او جستجویش را آغاز میکند مجموع سطوح کشمکش باید طاقتفرسا و ویرانگر جلوه کند.
نیرومند کردن سویه منفی داستان نه تنها به این دلیل است که قهرمان و شخصیتهای دیگر را به طور کامل محقق میکنیم- و نقشهایی بیافرینیم که بهترین بازیگر دنیا را جلب و به چالش بکشاند-بلکه برای این نیز هست که خود داستان را به آخر خط برسانیم، به نقطه اوج درخشان و رضایت بخش.
با پیروی از این اصل، تصور کنید داستانی را برای یک ابر قهرمان مینویسید. چگونه میتوان سوپرمن را در موضع ضعف قرار داد؟ رمزآفرینی و مرموز کردن موقعیت قدم خوبی است اما کافی نیست. به طرح هوشمندانهای نگاه کنید که ماریو پوزو برای نخستین فیلم سینمایی سوپرمن آفریده است.
هر چه نیروهایی که در برابر شخصیت صف آرایی کردهاند نیرومندتر و پیچیدهتر باشند، شخصیت و داستان باید به شکل کاملتری تحقق پیدا کنند. |
یوزو، سوپرمن(کریستوفر ریو) را در برابر لکس لوتر (جین هاکمن) قرار میدهد. لوتز بر اساس نقشهای شیطانی میخواهد دو موشک هستهای را همزمان در جهتهای مخالف، یکی به سوی نیوجرسی و دیگری به سوی کالیفرنیا شلیک کند. سوپرمن نمیتواند همزمان در دو جای مختلف باشد، بنابراین باید میان بد و بدتر یکی را انتخاب کند: کدام یکی را نجات دهد؟ نیوجرسی یا کالیفرنیا؟ او نیوجرسی را انتخاب میکند. موشک دوم به گسل سن آندریاس برخورد میکند و باعث زمینلرزهای میشود که ممکن است کالیفرنیا را به درون اقیانوس فرو ببرد. سوپرمن به درون گسل شیرجه میرود و کالیفرنیا را با استفاده از اصطکاک بدن خود بار دیگر به قاره متصل میکند، اما زمینلرزه باعث مرگ لوییسن لین(مارگوت کیدر) میشود سوپرمن زانوی غم بغل میگیرد. ناگهان چهره جور ال(مارلون براندو) ظاهر میشود و میگوید: "تو نباید در سرنوشت بشر دخالت کنی" دو راهی میان دو امر خیر آشتی ناپذیر: فرمان مقدس پدر یا زندگی زنی که دوست دارد. او از قانون پدر سرپیچی میکند، به دور زمین به پرواز در میآید، جهت چرخشی زمین را معکوس میکند، زمان را به عقب بر میگرداند و لویس لین را دوباره زنده میکند-رویای شیرین که سوپرمن را از موضع ضعف به یک شبه خدا میرساند. ■
منبع: داستان
ساختار، سبک و اصول فیلمنامه نویسی