نقد داستان «زیباترین مغروق جهان»، «گابریل گارسیا ماركز» «فرخنده حق‌شنو»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

گوشه‌ای از ماکوندو

بچه‌ها با مرده‌ بازی می‌کنند و ماسه را رویش می‌ریزند و از رویش بر می‌دارند. یکی از اهالی مرد مغروق را می‌بیند و به مردم دهکده خبر می‌دهد.

گابریل گارسیا مارکز نویسنده کلمبیایی آمریکای لاتین، در شش مارس 1928 میلادی به‌دنیا آمد. او در سال 1982 جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. او گفته است روش روایت داستان را از مادربزرگش یاد گرفته است. گفته است مادربزرگش چیزهایی را که فراطبیعی و فانتزی بودند، با لحنی طبیعی تعریف می­کرد. مارکز در سال 1999 از بیماری سرطان خود آگاه شد و از آن به بعد در داستان‌هایش به آن اشاره کرد. برخی از طرفدارنش هنوز او را گابو خطاب می‌کنند. از آثار او می‌توان به چند نمونه اشاره کرد: صد سال تنهایی، سال1967 مهم‌ترین اثرش- که به سی‌زبان ترجمه شده است. ساعت شیطان، 1962، پائیز پدرسالار، 1975‌، عشق در زمان وبا، 1986، ژنرال در هزار تو‌های خودریال، 1989، از عشق و شیاطین دیگر، 1994، هیچ‌کس به سرهنگ نامه نمی‌نویسد، 1968 طوفان برگ، 1972، زائران غریب، 1992. مارکز گفته است فیدل کاسترو، کافکا، همینگوی از قهرمانان زندگیش هستند، ولی منتقدان معتقدند او از فاکنر و سوفوکلس، تأثیر گرفته است. از آثار دیگرش، ساعت نحس و آخرین اثر او در ایران به‌نام روسپیان سودازده‌ی من است که توسط انتشارات نیلوفر و با مجوز وزارت ارشاد در 5500 نسخه چاپ شد که برای چاپ دوم اجازه نگرفت.  

خلاصه:

بچه‌هایی که کنار ساحل بازی می‌کنند، مردی را که غرق شده و آب به ساحل می‌آورد، از دور می‌بینند. آن‌ها فکر می‌کنند که کشتی دشمن و یا نهنگ است، ولی وقتی به ساحل می‌رسد و بچه‌ها جلبک و گیاهانی که متعلق به اقیانوس‌های دور و مربوط به اعماق دریا است، از روی او جدا می‌کنند، می‌بینند یک مرد است. بچه‌ها با مرده‌ بازی می‌کنند و ماسه را رویش می‌ریزند و از رویش بر می‌دارند. یکی از اهالی مرد مغروق را می‌بیند و به مردم دهکده خبر می‌دهد. گروهی می‌آیند و او را به خانه می‌برند. آن‌ها متوجه سنگینی بیش از اندازه او می‌شوند. وقتی او را کف اتاق دراز می‌کنند، می‌بینند قدش بی‌اندازه بلند است و توی اتاق به‌زحمت جا می‌گیرد. دهکده خیلی کوچک است و اهالی قابل‌شمارش- توی هفت قایق جا می‌شوند- برای همین زود می‌فهمند که او اهل آن‌جا نیست. مردان دهکده آن شب به دریا نمی‌روند تا از دهکده‌های مجاور بپرسند که آیا آن‌ها کسی را گم کرده‌اند یا نه؟ و زن‌ها که مشغول تمیز و مرتب کردن او هستند، متوجه می‌شوند که او بسیار خوش‌قیافه است. او چهارشانه و قدبلندترین مردی است که آن‌ها تا آن‌روز دیده‌اند. زن‌ها شیفته‌ی قیافه‌ی او می‌شوند. آن‌چنان که از او تصوراتی رویایی در ذهن خود به‌وجود می‌آورند. زن‌ها او را قوی و قدرتمند می‌بینند، به‌گونه‌ای که می‌تواند که فعالیت‌های چند مرد را به تنهایی انجام می‌دهد. زن‌ها می‌گویند او استبان است و فقط استبان است که می‌تواند این مشخصات را داشته باشد. آن‌ها رسم دارند مرده‌های خود را با بهترین و شیک‌ترین لباس به آب بسپارند، برای همین برای او از پارچه‌ی بادبان لباس می‌دوزند. و هرچه از طلسم سفیدبختی دارند به او می‌بندند که مراسم او آبرومندانه انجام گیرد. مردان وقتی توجه همسران خود را نسبت به مرد می‌بینند، تعجب می‌کنند. آن‌ها می‌گویند کوسه‌ها که از هیچ‌چیز نمی‌گذرند، پس چرا زن‌ها این همه نذورات به او آویزان می‌کنند. اما وقتی زن‌ها چهره‌ی مرد را که رویش را کشیده‌اند تا نور نخورد، باز می‌کنند و به مردها نشان می‌دهند، آن‌ها می‌فهمند که او چقدر خوش‌قیافه است و در دل به این فکر می‌کنند که مبادا وقتی به همسران خود بی‌اعتنایی می‌کنند آن‌ها به مرد مغروق فکر کنند. مردها هم مثل زن‌ها، این‌را که او استبان است، باور دارند و مایلند که هرچه زودتر مرد مغروق را به دریا بیندازند تا توجه و رسیدگی همسرانشان نسبت به او تمام شود. زن‌هایی که برای آوردن گل به دهکده‌های مجاور رفته‌اند، وقتی جریان را به اهالی ده می‌گویند، آن‌هم برای دیدن مرد مغروق می‌آیند و همگی برای مراسم به آب‌سپاری خود را از اقوام او می‌دانند. به این ترتیب اهالی دهات همه با هم فامیل شدند. آن‌ها حین به آب‌سپاری فکر می‌کردند که از آن پس همه‌چیز تغییر خواهد کرد. خانه‌های آن‌ها دروازه‌های بزرگ و کف محکم و سقف‌های بلند خواهد داشت تا خاطره‌‌ی استپان راحت بتواند به‌هر جا برود و در هر جا بخواهد بماند. و فکر می‌کردند که باید زمین را بکنند و لای صخره‌ها را خالی کنند و گل بکارند و دهکده را به‌شکلی درآورند که اگر ناخدای کشتی رهگذری آن‌جا را ببیند، با چهارده زبان بگوید آن‌جا دهکده‌ی استپان است و مسافرانی که به آن‌جا می‌آیند صبح‌ها با بوی گل از خواب بیدار شوند. و به این ترتیب یاد استپان همیشه زنده بماند...

مشخصات داستان:

قالب اثر واقع‌گرای جادویی (رئالیسم جادویی) است و شاید به همین دلیل است که می‌توان آن‌را در چند ژانر مختلف تعریف کرد:

- فانتزی، که زیر‌مجموعه‌ی شگفت است. زیرا با تجربه‌های زیستی ما مغایرت دارد.

- افسانه، چراکه به مطلق‌گرایی روی آورده و غیرواقعی است؛ در واقع به انسانی خیالی توجه دارد.

قالب اثر واقع‌گرای جادویی (رئالیسم جادویی) است و شاید به همین دلیل است که می‌توان آن را در چند ژانر مختلف تعریف کرد.

- اسطوره، زیرا ابرانسانی را تصویر می‌کند که متفاوت از انسان واقعی است.

تمام حوادث کتاب زیباترین مرد مغرور جهان در زمانی کمتر از یک شبانه‌روز اتفاق می‌افتد، ولی زمان واقعی -سال و قرن- ندارد. همان‌گونه که مکان واقعی ندارد. در واقع مکان همان ماکوندوی مارکزی ناکجا آباد است.

زیباترین مرد مغروق داستان کوتاهی از مجموعه داستان توفان برگ است که بعد از داستان بلند توفان برگ، همراه با چند داستان دیگر، گردآوری شده است. این مجموعه اولین کتاب مارکز است و گفته‌اند رئالیسم جادویی را از همین کتاب شروع کرده است. داستان زیباترین مرد مغروق علاوه بر اینکه پیرو مختصات واقع‌گرای جادویی است که خود مشخصات کاملاً مدونی ندارد به‌سبب داشتن بعضی از ویژگی‌های خود-ساختاری که فاقد پیرنگ، شخصیت‌پردازی و زاویه‌دید و درونمایه در حیطه رمان نو قرار میگیرد. لذا اگر داستان، مناسب با نوع (ژانر ) خودش واقعیت‌گرای جادویی- و یا در حیطه‌ی رمان نو نقد شود، می‌توان نادیده گرفتن عناصر و چارچوب‌های داستان را براساس این نوع داستان‌ها، عادی فرض کرد. اما اگر با شیوه‌ی نقد رئالیستی بررسی شود -که رئالیسم جادویی زیرمجموعه آن است می‌توان برخی عناصر داستان را با شیوه معمول داستان‌های رئالیسمی نقد و بررسی کرد. این امر سبب می‌شود تفاوت‌های بین این نوع داستان‌ها با داستان‌های معمولی‌تر مشخص شوند.

در باب اولین و مهم‌ترین تفاوت این داستان با رئالیسم ساده می‌توان به ساختار پیرنگ آن اشاره کرد. در این مورد باید گفت که گره‌ای برای شخصیت اصلی -مرد مغروق- که شخصی و مخصوص خود او باشد و بخواهد او را با خود درگیر کند وجود ندارد. زیرا او از ابتدای داستان مرده و تا انتها به همین صورت می‌ماند. در واقع گره می‌تواند مربوط به اهالی باشد که او را پیدا کرده‌اند و با چنین موجودی درگیری ذهنی پیدا کرده‌اند. اگر مطلب گفته شده را بپذیریم، باید به‌دنبال کس یا کسانی باشیم که بیشترین درگیری را در داستان با خود یا دیگران داشته باشد. باتوجه به این امر می‌توان شخصیت اصلی داستان را بعضی از اهالی ده فرض کرد که با گره‌ای به‌نام مرد مغروق، درگیر می‌شوند و در انتها هم تاحدی تغییر می‌کنند. در غیر این‌صورت اگر مرد مغروق شخصیت اصلی -که مرده است- باشد، باید تأکید کرد که گره‌ای برایش وجود ندارد. ضمن این‌که به‌طور کلی در داستان گره اصلی و محکمی که بتواند اساس پیرنگ را تشکیل دهد، وجود ندارد. لذا برای شخصیتی که از همان ابتدا مرده است، تعلیق و کشمکشی در داستان وجود ندارد. چرا که شخصیت مرده نمی‌تواند برای خود کاری انجام دهد. این دلیل می‌تواند خصوصیات خاطره را همراه با دلائل دیگر پررنگ‌تر کند. ضمن این‌که داستان عنصر غالب نیز ندارد و هیچ یک از عناصر داستانی آن کامل نیستند که بتوانند محور قرار بگیرند. داستان همچنین روابطه علت و معلولی ندارد؛ در واقع مواردی را که ارتباطی منطقی با هم ندارند، بیان می‌کند -گرچه داستان‌های رئالیسم جادویی، بی‌منطقی را می‌پذیرند- لذا این داستان هم اشاره به مواردی دارد که این نشانه‌ها در آن‌ها هویداست:

- در مراسم آب‌سپاری، وقتی جسد را از پله‌ها بالا می‌برند، می‌فهمند که دهکده‌شان آدم‌های بی‌رویا دارد.

- حرف زدن مرده.

- جسم بادکرده‌ای که از دور به بزرگی و به شکل کشتی است.

مشخصات مرد مغروق: بزرگی و درشتی او تا حدی که او را با نهنگ و یا کشتی دشمن اشتباه میگیرند و قد بلندش که در یک اتاق جا نمیگیرد، تصور قدرت چند مرد قوی و زیبایی خارق‌العاده برای او و...

- توجیه ارتباط مرد مغروق با آرامی دریا.

- ادامه‌ی رشد مرد مغروق بعد از مرگ که در داستان به‌عنوان بخشی از سرشت مردان مغروق آمده. نه به‌عنوان ورم آن‌ها به‌علت خوردن آب.

- دکمه‌های پیراهن او که با نیروی پنهانی بدنش کنده می‌شوند.

- پارچه بادبان برای لباس او کم می‌آید.

- دستمالی که روی صورت مرده می‌اندازند که نور او را اذیت نکند.

- در مراسم مرگ او می‌فهمند که چقدر دهکده‌شان بی‌حاصل است.

- وقتی او را رها می‌کنند که به دریا بیفتد، زمان به اندازه‌ی بخشی از چند قرن می‌گذرد.

در باب شخصیت‌پردازی داستان باید گفت شخصیت‌های داستان به‌دلیل ویژگی‌های واقع‌گرای جادویی، معرفی کاملی از خود به‌دست نمی‌دهند.

- از وجود او می‌فهمند که خیابان‌های‌شان متروک است.

نکته‌ی دیگری که باید به آن توجه داشت این است که این داستان علی‌رغم آنچه که گفته شده است‌، برای کودک و نوجوان نوشته نشده چون موضوع مطرح شده در داستان تناسبی با کودک و نوجوان ندارد. گرچه مرد مغروق را بچه‌ها پیدا کرده و جلبک‌های روی او را کنار می‌زنند و با او بازی می‌کنند، اما این بزرگسالان هستند که پس از آن وارد ماجرا شده و با آن درگیر می‌شوند.

در باب شخصیت‌پردازی داستان باید گفت شخصیت‌های داستان به‌دلیل ویژگی‌های واقع‌گرای جادویی، معرفی کاملی از خود به‌دست نمی‌دهند. شخصیت‌های مهم داستان عبارتند از: مرد مغروق، (استپان) -شخصیت اول داستان- که دارای صفات ظاهری کاملی است از جمله قد بلند، چهارشانه، خوش‌قیافه، تنومند، رشید، و... او از اقیانوسی دور آمده است. بچه‌های دهکده، مردها و زن‌ها که شخصیت‌های دیگر داستان هستند کلی معرفی شده‌اند، و گاهی هم به‌شکل زن پیرتر و جوان‌تر معرفی می‌شوند. لذا همه تیپیک هستند.

بنابراین باید شخصیت اصلی داستان را نیز با اصول شخصیت‌های داستان‌های رئالیسم جادویی بررسی کرد. در غیر این‌صورت نمی‌توان چندان‌که باید آن‌ها را مورد بحث قرار داد. به‌خصوص شخصیت مرد مغروق که علاوه بر این‌که از ابتدا تا انتها مرده است، از تخیل بی‌قاعده‌ای برخوردار است که در داستان واقعیت‌گرا از یک پدیده پدیدارشناسی دور می‌ماند و در حیطه شخصیت‌پردازی داستان‌های رئالیسم قرار نمی‌گیرد. اما می‌توان به مطلق‌گرایی در ارتباط با او اشاره کرد. او شخصیتی اسطوره‌ای یا افسانه‌ای دارد. فوق‌العاده است و در مورد او مبالغه شده است. نویسنده هم از نظر فیزیکی در بزرگ جلوه دادن او اغراق می‌کند، هم از نظر زیبایی. اما از هویت و نشانی او فقط یک اسم معرفی می‌کند استپان در واقع او فاقد نشانه‌های لازم برای شخصیت‌پردازی است.

سایر عناصر دیگر این داستان نیز باید در ژانر واقعیت‌گرای جادویی بررسی شوند. به‌عنوان مثال زاویه‌دید داستان بیشتر دانای کل مطلق است، اما گاهی بی‌دلیل عوض می‌شود. به‌طور مثال در ص 191 زاویه‌دید عوض می‌شود و از زبان مرده، یک عبارت روایت می‌شود. تغییر ناگهانی زاویه‌دید و روایت از زبان مرده، یکی دیگر از ویژگی‌های این نوع داستان‌ها واقعیت‌گرای جادویی است که در آن قواعد داستان نادیده گرفته می‌شود.

درون‌مایه این داستان نیز مجموعه‌ای است از واقع و ناواقع و خیال و اسطوره و افسانه و.... شخصیتی که به‌طور کامل معرفی نشده، و در ناکجاآباد مارکز ماکوندو در زمانی نامشخص، غرق می‌شود. لذا درون‌مایه‌ای که بتواند یک مفهوم واقعی و کامل و منسجم را افاده کند، از آن دریافت نمی‌شود. ضمن این‌که نویسندگان مختلف مکتب واقعیت جادویی -بورخس، گونتر گراس، ایتالو کالوینو، آستوریاس و...- اَشکال مختلفی برای کار خود قائلند که با هم متفاوت است. در نظر مارکز کلمات قدرت دارند و نحوه‌ی استفاده از آن‌ها در مورد نویسندگان مختلف، متفاوت است. او همچنین برای یافتن کلمات جدید در جستجو بود. در واقع رئالیسم جادویی مارکز، براساس غلو و اغراق‌گویی خود اوست. او سعی دارد در ترکیبی از واقع‌گرایی و فانتزی، موضوع داستان را واقعی جلوه دهد؛ ترکیبی از افسانه یا اسطوره و فانتزی و واقعیت و... را به‌هم متصل کرده تا از مجموعه آن بتواند داستان را پدید آورد. اما هر یک از انواع ذکر شده، از هر گوشه‌ی داستان به‌نحوی بیرون می‌زند. در داستان‌های این‌چنینی، نمی‌توان انتظار دریافت درون‌مایه‌ای کامل و مدون داشت. به‌عنوان مثال اگر بخواهیم این درون‌مایه را از داستان دریافت کنیم که مردی با این‌که مرده بود به دهکده‌ای وارد شد و تا موقع به آب سپاریش، موجب تغییر دیدگاه‌های زنان و مردان دهکده شد، به‌طوری‌که مردها فکر کردند که دیگر مورد توجه همسران خود نیستند و باید توجه خود را نسبت به زن‌هایشان بیشتر کنند؛ تا زنان در ناراحتی و خسته شدن‌های خود از آن‌ها، به مرد مغروق فکر نکنند و آن‌ها را با او مقایسه نکنند -همان‌طور که داستان به آن توجه دارد- باید گفت، این مرد فقط ظاهری زیبا و قوی دارد. یعنی یک وجه از وجوهی را که می‌تواند جزء امتیازات یک مرد باشد، وجوه دیگر شخصیتی او مشخص نیست.

از آن مهم‌تر این‌که اگر هم ظاهر او توانسته باشد تا این حد جلب‌توجه کند، باید در نظر داشت که او مرده است و یک مرده هر قدر هم خوش‌قیافه، نمی‌تواند این تفکر را در مردم بوجود آورد مگر این‌که استپان، که مرده را به او نسبت می‌دهند همه‌ی خصوصیات خوب دیگر را داشته باشد.

امتیاز: بزرگ‌ترین امتیاز آثار مارکز و این اثر در نوع روایت آن‌هاست‌ و اینکه این روایات را با وجودی‌که همه‌ی مخاطبین می‌دانند آمیخته به جادو، وهم، خیال و به‌دور از واقعیت است، به‌گونه‌ای به تصویر در می‌آورد که به یقین و باور نزدیک باشد. در واقع مخاطب با وقوف به عیار بالای غیرواقعی بودن داستان، مواقع بسیاری احساس می‌کند که داستان از حقیقت مانندی دور نمانده و مایل است به خواندن آن ادامه دهد. حتی گاهی با برخی از شخصیت‌های داستان همذات‌پنداری می‌‌کند، در حالی‌که بسیارند نویسندگانی که داستان‌های واقعی را با شیوه‌هایی بیان می‌کنند که بدور از حقیقت مانندی است و خواننده در هیچ شرایطی نمی‌تواند با آن‌ها ارتباط برقرار کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692