بررسی داستان «فریاد در تاریكی» «محمدرضا گودرزی»؛ «ریتا محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

نصف روز است که دارم دنبال اتاق یا خانه‌ی اجاره‌ای می‌گردم. هر‌جا می‌روم یا گران است یا شلوغ. یک‌ماه مرخصی بدون حقوق گرفته‌ام آمده‌ام شمال، در سکوت و تنهایی رمانم را بنویسم. بعد از چند سال بالاخره به این نتیجه رسیدم که تا آخر عمر هم اگر صبر کنم، نمی‌توانم آن‌را در تهران بنویسم.

به خیابان‌های فرعی می‌پیچم و بعد کوچه‌های خاک‌گرفته و یک شکل که اغلب پر از بچه‌اند. به‌نظرم چاره‌ی کار دور شدن از مرکز شهر است. تو کوچه‌ای پهن و بی‌درخت، تابلو بنگاهی نظرم را جلب می‌کند. وارد می‌شوم. میوه‌فروشی هم هست. جوان تاسی که از شدت لاغری مثل اسکلتی است با روکشی از پوست، پشت میزی نشسته است و قلیان می‌کشد؛ از همان‌‌جا می‌گوید: «بفرمایید؟»

می‌پرسم: «اتاق اجاره‌ای ندارید؟»

با سراشاره می‌کند که داریم و دود را به‌سمت من می‌دمد. نفسش که اجازه می‌دهد می‌پرسد: «چند نفرید؟»

- تنهام.

لبخند که می‌زند انگار سی و دو دندانش دیده می‌شود: «چه‌جور جایی می‌خواهید؟»

- دنج و خلوت با قیمت مناسب!

- دیگر چی؟ مرگ می‌خواهی برو گیلان!

بعد آن‌قدر می‌خندد که رنگش کبود می‌شود و نزدیک است از رو صندلی بیفتد. حالش که جا می‌آید به جعبه‌ی خالی میوه‌ای كه سروته کنارش گذاشته اشاره می‌کند بروم بنشینم. می‌گویم: «راحتم.»

دفتری را که جلوش است ورق می‌زند. چند لحظه روی یك اسم یا آدرس مکث می‌کند، بعد دفتر را می‌بندد. به بیرون نگاه می‌کند و به قلیان پک دیگری می‌زند. آرام دود را بیرون می‌دمد، چشم‌هاش را ریز می‌کند و می‌گوید: «یک خانه‌ی خوب برات دارم. بزرگ و جادار. یک اتاق بیست‌متری با حیاط درندشت. صاحب‌خانه را اصلاً نمی‌بینی و اجاره را هم سر هر برج می‌دهی به خودم.»

- کدام هر برج؟ فقط برای یک‌ماه می‌خواهم.

- مشکلی نیست، اجاره را الان می‌دهی و می‌روی توش!

- اجاره‌اش چه‌قدر است؟

پوست اطراف دهانش به عقب کشیده می‌شود و می‌گوید: «نترس، کارمندی حساب می‌کنیم.»

می‌گویم: «می‌شود خانه را ببینم؟»

- چرا نمی‌شود، بیا این کلید را بگیر. از همین‌جا سمت راست، کوچه‌ی سوم. وسط‌های کوچه است. پلاک ندارد. درش چوبی و بفهمی‌نفهمی قدیمی است.

به خیابان‌های فرعی می‌پیچم و بعد کوچه‌های خاک‌گرفته و یک‌شکل که اغلب پر از بچه‌اند. به‌نظرم چاره‌ی کار دور شدن از مرکز شهر است.

هردو ساکم را همان‌جا می‌گذارم. کلید بزرگ و برنجی را میگیرم و بیرون می‌آیم. چه‌قدر خوب است که تو کوچه‌ی سوم بچه‌مچه‌ای دیده نمی‌شود. جلو می‌روم. لای در بعضی از خانه‌ها باز است، از جلوشان که رد می‌شوم آرام روی هم قرار میگیرند. به پنجره‌ها نگاه می‌کنم؛ گاه حس می‌کنم از درز پرده نگاهم می‌کنند. به دری چوبی می‌رسم که پایین لنگه‌ی چپش طوری در خاک فرو رفته که معلوم است سال‌ها باز نشده. کلید می‌اندازم، در را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. حیاط سه چهار درخت کج و کوله دارد که تک و توکی برگ دوپر، عین شمشیر دو سر هنوز روشان مانده است. رنگ آجرها بین سیاه و قهوه‌ای است. سمت راست، نزدیک در ورودی، در شکسته‌ای هست. در را باز می‌کنم. مستراحی است به اندازه‌ی اتاقی نه متری. آفتابه‌ای پلاستیکی بی‌لوله کنار دیوار افتاده است. گوشه کنار، لابه‌لای آجرها سبزه درآمده است. بیرون می‌آیم و به ته حیاط می‌روم. بالای سه‌پله دری قرار دارد که حتماً در آن اتاق بیست‌متری است. رنگ در را نمی‌شود تشخیص داد؛ دستگیره هم ندارد. سوراخ جای دستگیره آدم را وسوسه می‌کند که از آن‌جا به اتاق نگاه کند. با فشار شانه بازش می‌کنم. فضای خالی اتاق روبرویم است. کلید برق را می‌زنم، لامپ کم‌نوری اتاق را روشن می‌کند. رنگ دیوارها نخودی چرک است. غیر از قدیمی بودن خانه و فرسوده بودن درها و کثیف بودن در و دیوار، مشکل خاصی ندارد، به‌خصوص سکوتش معرکه است. می‌شود برای یک‌ماه تحملش کرد. بر می‌گردم بنگاه و اجاره‌ی یک‌ماه را پیش می‌دهم. ساک‌هام را بر می‌دارم و می‌روم. تا می‌رسم لباس راحتی می‌پوشم. اول سیگار و زیرسیگار، بعد کاغذ و کتاب‌ها را دورم می‌چینم. چند مجموعه داستان و چند رمان است. خودکار بر می‌دارم و به کاغذ خیره می‌شوم. هر کار می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد. بیا و درستش کن! حالا که همه‌چیزی فراهم است فکرم بازی در‌آورده است. رمان خنده در تاریکی نوباکوف را بر می‌دارم و شروع می‌کنم به خواندن. طوری غرق در ماجراهای مارگو و آلبینوس می‌شوم یک‌هو می‌بینم ساعت هفت است و هوا تاریک شده. باید بروم بیرون ساندویچی چیزی بخورم و برگردم.

از کوچه پس‌کوچه‌ها می‌روم. انگار با تاریک شدن هوا همه محو شده‌اند. جگرکی درب داغونی می‌بینم. کَفَش آن‌قدر چرب است که تا می‌روم تو، لیز می‌خورم. پانزده سیخ دل و قلوه می‌خورم و بر می‌گردم. کوچه‌ها فقط با روشنایی خانه‌ها روشن‌اند. موقع برگشت، نزدیک است خانه را گم می‌کنم، ولی نور قرمز تابلو بنگاه کمک می‌کند. به حیاط که وارد می‌شوم حس می‌کنم کسی می‌پیچد پشت یکی از درخت‌ها. می‌خندم و با خودم می‌گویم لابد شخصیت‌های داستانی از تو کتاب بیرون آمده‌اند.

می‌روم تو اتاق. چراغ را روشن می‌کنم. لامپ اطراف اتاق را خوب روشن نمی‌کند و وسط اتاق، درست زیر لامپ، روشن‌تر از جاهای دیگر است. پتو را دولا می‌کنم و وسط اتاق می‌اندازم و باز کاغذ و کتاب‌ها را دورم می‌چینم. این‌بار هم چیزی به ذهنم نمی‌رسد. به ساعت دیواری نگاه می‌کنم. یازده است. بهتر است دنباله‌ی خنده در تاریکی را بخوانم. بهترین امتیاز این‌جا آن است که نه تلویزیونی در کار است، نه رادیو یا ضبطی، فقط منم و کتاب و این سکوت عجیب و دلچسب. همین‌طور که کتاب می‌خوانم، کم‌کم صدایی توجهم را جلب می‌کند. حالا که فکر می‌کنم، مدتی است این صدا ادامه دارد و من به آن اعتنا نکرده‌ام. گوش تیز می‌کنم. انگار صدای شکستن چوب است. صدا هر لحظه واضح‌تر می‌شود. از سوراخ جای دستگیره نگاه می‌کنم. همه‌جا تاریک است. بیرون می‌آیم. چیزی دیده نمی‌شود. آسمان هم انگار ابری است، چون ماه و ستاره‌ای پیدا نیست. همه‌جا ساکت است. حتا صدای جیر‌جیرک هم شنیده نمی‌شود. بر می‌گردم. چشمم به ساعت دیواری می‌افتد. عجیب است باز یازده است. دقت می‌کنم نخوابیده باشد. نه، ثانیه‌شمار در حرکت است. می‌نشینم و کتاب را برمی‌دارم. همین لحظه حس می‌کنم کسی پشت سرم نشسته خشکم می‌زند. مدتی بی‌حرکت می‌مانم تا او حرکتی بکند و بتوانم قیافه‌اش را ببینم. خبری نمی‌شود. آرام سرم را از سمت چپ می‌چرخانم تا ببینم کیست. اما هر کار می‌کنم نمی‌توانم. انگار نمی‌گذارد سرم کاملاً برگردد. سرم را سریع از سمت راست می‌چرخانم. فرقی نمی‌کند؛ از این طرف هم انگار کسی چهار انگشتش را از پشت، کنار فکم گذاشته و فشار می‌دهد تا نتوانم برگردم. نمی‌دانم این حالت چه‌قدر طول می‌کشد. تمام تلاشم را می‌کنم کی حرفی چیزی از گلوم خارج شود؛ اما هیچ صدایی جز خرخر از دهانم بیرون نمی‌آید. دست و پام می‌لرزد و موهام سیخ شده. یک‌مرتبه حس می‌کنم شست پام را می‌توانم تکان بدهم. جان میگیرم. بعد پاهام از مچ تکان می‌خورند. وقتی زانو و دست‌هام هم تکان می‌خورند، آرام بلند می‌شوم و بی آن‌که سر برگردانم، لباس می‌پوشم و از خانه می‌زنم بیرون.

نمی‌‌فهمم چه طور می‌روم، راه می‌روم یا می‌دوم؟ همین قدر می فهمم که رسیده‌ام سر جاده و برای ماشینی که چراغ‌های روشنش را از دور دیده‌ام دست بلند کرده‌ام.

نمی‌فهمم چه‌طور می‌روم، راه می‌روم یا می‌دوم؟ همین‌قدر می‌فهمم که رسیده‌ام سر جاده و برای ماشینی که چراغ‌های روشنش را از دور دیده‌ام دست بلند کرده‌ام. وقتی می‌ایستد متوجه می‌شوم وانت‌بار است. تازه فکر می‌کنم کجا بروم؟ به فکرم می‌رسد که نزدیک‌ترین جا خانه‌ی دوستم مانی در بابل است. می‌گویم: بابل!

نمی‌دانم می‌شنود یا نمی‌شنود، اما اشاره می‌کند بروم بالا. به‌نظرم راحت نود سال دارد، ولی کاملاً سفت و محکم پشت فرمان نشسته و نگاهش به جلوست و طوری رانندگی می‌کند که انگار نه انگار شب است. نه او حرفی می‌زند نه من. موقع پیاده شدن هم که پول تعارف می‌کنم، اصلاً برنمی‌گردد نگاهم کند؛ گاز می‌دهد و دور می‌شود.

گیج و منگ می‌رسم در خانه‌ی مانی. زنگ می‌زنم. زنی از پشت آیفون می‌پرسد: «با کی کار دارید؟»

- مانی هست؟

- شما؟

- رضا هستم.

چند دقیقه‌ی بعد مانی در را باز می‌کند. تا حالت مرا می‌بیند، می‌پرسد: «چی شده؟ این وقت شب کجا بودی؟»

ماجرا را برایش تعریف می‌کنم. وقتی می‌خواهم سرم را برگردانم تا نشان بدهم چه‌طور زور می‌زده‌ام سرم را برگردانم، خشکم می‌زند. موجود قد‌بلند که پاهاش از زانو خم است، پشت سرم ایستاده. صورت تاریک یا سیاهش محو دیده می‌شود. بی‌اختیار فریاد می‌زنم.

متوجه می‌شوم هنوز تو اتاق خودم هستم. ذره‌ذره توانسته‌ام خودم را بکشانم سمت در. خیس عرقم. کاملاً حضورش را پشت سرم حس می‌کنم. صدای ریزش تند باران را واضح می‌شنوم. با هر مصیبتی شده خودم را می‌کشم سمت در. همین زمان برای اولین‌بار تماس جسمانی‌اش را حس می‌کنم، پای چپم را گرفته است و می‌کشد. دیگر مغزم کار نمی‌کند؛ فقط به‌شکلی خودکار با سر به در ضربه می‌زنم. باز می‌شود. خودم را پرت می‌کنم بیرون و از رو پله‌ها غلت می‌خورم و به پشت می‌افتم تو حیاط. باران رو صورتم می‌ریزد و کسی پیدا نیست. حالا می‌توانم فریاد بزنم، اما انگار تو بیابان برهوتی هستم و کسی صدام را نمی‌شنود.

***

بررسی داستان  

راوی اول شخص نمایشی.

مثال:

نصف روز است که دارم دنبال اتاق یا خانه‌ی اجاره‌ای می‌گردم. هر‌جا می‌روم یا گران است یا شلوغ. یک‌ماه مرخصی بدون‌حقوق گرفته‌ام آمده‌ام شمال، در سکوت و تنهایی رمانم را بنویسم. بعد از چند‌سال بالاخره به این نتیجه رسیدم که تا آخر عمر هم اگر صبر کنم، نمی‌توانم آن‌را در تهران بنویسم.

ژانر: وهمی است (فقط برای یک‌نفر اتفاق افتاده است.)

با اوهام شخصیت که خود راوی است روبرو هستیم. راوی هم صدا و هم چیزی غیرعادی را در بیداری می‌بیند و آن‌را بیان می‌کند.

مثال: صدای غیرعادی.

کم‌کم صدایی توجهم را جلب می‌کند. حالا که فکر می‌کنم، مدتی است این صدا ادامه دارد و من به آن اعتنا نکرده‌ام. گوش تیز می‌کنم. انگار صدای شکستن چوب است. صدا هر لحظه واضح‌تر می‌شود. از سوراخ جای دستگیره نگاه می‌کنم. همه‌جا تاریک است. بیرون می‌آیم. چیزی دیده نمی‌شود. آسمان هم انگار ابری است، چون ماه و ستاره‌ای پیدا نیست. همه‌جا ساکت است. حتا صدای جیر‌جیرک هم شنیده نمی‌شود.

مثال: چیزی غیرعادی.

همین لحظه حس می‌کنم کسی پشت سرم نشسته خشکم می‌زند. مدتی بی‌حرکت می‌مانم تا او حرکتی بکند و بتوانم قیافه‌اش را ببینم. خبری نمی‌شود. آرام سرم را از سمت چپ می‌چرخانم تا ببینم کیست. اما هر کار می‌کنم نمی‌توانم. انگار نمی‌گذارد سرم کاملاً برگردد. سرم را سریع از سمت راست می‌چرخانم. فرقی نمی‌کند؛ از این طرف هم انگار کسی چهار انگشتش را از پشت، کنار فکم گذاشته و فشار می‌دهد تا نتوانم برگردم. نمی‌دانم این حالت چه‌قدر طول می‌کشد. تمام تلاشم را می‌کنم که حرفی چیزی از گلوم خارج شود؛ اما هیچ‌صدایی جز خرخر از دهانم بیرون نمی‌آید. دست و پام می‌لرزد و موهام سیخ شده. یک‌مرتبه حس می‌کنم شست پام را می‌توانم تکان بدهم. جان می‌گیرم. بعد پاهام از مچ تکان می‌خورند. وقتی زانو و دست‌هام هم تکان می‌خورند، آرام بلند می‌شوم و بی آن‌که سر برگردانم، لباس می‌پوشم و از خانه می‌زنم بیرون.

مسئله‌ی داستان چیست؟

نوشتن رمان، راوی را به‌دنبال جایی‌که سکوت و تنهایی است می‌کشاند، ناگهان درگیر اتفاقی می‌شود.

مثال:

با اوهام شخصیت که خود راوی است روبرو هستیم. راوی هم صدا و هم چیزی غیرعادی را در بیداری می‌بیند و آن‌را بیان می‌کند.

نصف روز است که دارم دنبال اتاق یا خانه‌ی اجاره‌ای می‌گردم. هر‌جا می‌روم یا گران است یا شلوغ. یک‌ماه مرخصی بدون حقوق گرفته‌ام آمده‌ام شمال، در سکوت و تنهایی رمانم را بنویسم. بعد از چند‌سال بالاخره به این نتیجه رسیدم که تا آخر عمر هم اگر صبر کنم، نمی‌توانم آن‌را در تهران بنویسم.

به خیابان‌های فرعی می‌پیچم و بعد کوچه‌های خاک‌گرفته و یک شکل که اغلب پر از بچه‌اند. به‌نظرم چاره‌ی کار دور شدن از مرکز شهر است. تو کوچه‌ای پهن و بی‌درخت، تابلو بنگاهی نظرم را جلب می‌کند. وارد می‌شوم. میوه‌فروشی هم هست. جوان تاسی که از شدت لاغری مثل اسکلتی است با روکشی از پوست، پشت میزی نشسته است و قلیان می‌کشد؛ از همان‌جا می‌گوید: «بفرمایید؟»

می‌پرسم: «اتاق اجاره‌ای ندارید؟»

با سراشاره می‌کند که داریم و دود را به‌سمت من می‌دمد. نفسش که اجازه می‌دهد می‌پرسد: «چند نفرید؟»

- تنهام.

لبخند که می‌زند انگار سی و دو دندانش دیده می‌شود: چه جور جایی می‌خواهید.

- دنج و خلوت با قیمت مناسب!

محور معنایی داستان چیست؟

انسان دارای دو احساس است:

1. حس واقعی.

زندگی عادی و روزمره‌گی انسان را در بر میگیرد.

مثال:

از کوچه پس‌کوچه‌ها می‌روم. انگار با تاریک شدن هوا همه محو شده‌اند. جگرکی درب داغونی می‌بینم. کَفَش آن‌قدر چرب است که تا می‌روم تو، لیز می‌خورم. پانزده سیخ دل و قلوه می‌خورم و بر می‌گردم. کوچه‌ها فقط با روشنایی خانه‌ها روشن‌اند. موقع برگشت، نزدیک است خانه را گم می‌کنم، ولی نور قرمز تابلو بنگاه کمک می‌کند.

2. حس روان انسان.

در کنار زندگی عادی خود، انسان دچار حس روانی می‌شود که در این داستان به اوهام پرداخته این که انسان چگونه تحت‌تأثیر محیط، مطالعه‌ی کتاب، آرزوهایی که در ذهن خود ساخته و پرداخته و به‌هر دلیلی نتوانسته به آن برسد دچار اوهام شده و اگر زیاد شدت داشته باشد، از زندگی عادی خود باز می‌ماند.

مثال:

متوجه می‌شوم هنوز تو اتاق خودم هستم. ذره‌ذره توانسته‌ام خودم را بکشانم سمت در. خیس عرقم. کاملاً حضورش را پشت سرم حس می‌کنم. صدای ریزش تند باران را واضح می‌شنوم. با هر مصیبتی شده خودم را می‌کشم سمت در. همین زمان برای اولین‌بار تماس جسمانی‌اش را حس می‌کنم، پای چپم را گرفته است و می‌کشد. دیگر مغزم کار نمی‌کند؛ فقط به شکلی خودکار با سر به در ضربه می‌زنم. باز می‌شود. خودم را پرت می‌کنم بیرون و از رو پله‌ها غلت می‌خورم و به پشت می‌افتم تو حیاط. باران رو صورتم می‌ریزد و کسی پیدا نیست. حالا می‌توانم فریاد بزنم، اما انگار تو بیابان برهوتی هستم و کسی صدام را نمی‌شنود.

دلالت‌مندی داستان:

هر چیزی به‌هر شکلی باید دلیلی داشته باشد. راوی به سه دلیل با عدم نوشتن رمان روبرو است:

1. در محیط اجتماعی که زندگی می‌کند، سکوت و تنهایی کیمیایی است که سال‌ها به‌خاطرش صبرکرده است.

مثال:

یک‌ماه مرخصی بدون‌حقوق گرفته‌ام آمده‌ام شمال، در سکوت و تنهایی رمانم را بنویسم. بعد از چند‌سال بالاخره به این نتیجه رسیدم که تا آخر عمر هم اگر صبر کنم، نمی‌توانم آن‌را در تهران بنویسم.

2. انسان مدرنیته با صنعتی شدن شهرهای بزرگ، برای تنهایی و سکوت باید ازمحل زندگی خود کوچ کند.

مثال:

به خیابان‌های فرعی می‌پیچم و بعد کوچه‌های خاک‌گرفته و یک‌شکل که اغلب پر از بچه‌اند. به‌نظرم چاره‌ی کار دور شدن از مرکز شهر است.

3. عدم‌حضور رسانه‌ها.

مثال:

بهترین امتیاز این‌جا آن است که نه تلویزیونی در کار است، نه رادیو یا ضبطی، فقط منم و کتاب و این سکوت عجیب و دلچسب.  

داستان خبری است (نویسنده، مخاطب را از جهان اطراف خود با‌خبر می‌کند.)

مثال:

دیالوگ باید طوری بین شخصیت‌ها رد و بدل شود که شخصیت‌پردازی، سن، موقعیت شغلی، تحصیلی... طرفین دیده شود. همچنین کوتاهی نثر در آن رعایت شود.

جلو می‌روم. لای در بعضی از خانه‌ها باز است، از جلوشان که رد می‌شوم آرام روی هم قرار میگیرند. به پنجره‌ها نگاه می‌کنم؛ گاه حس می‌کنم از درز پرده نگاهم می‌کنند. به دری چوبی می‌رسم که پایین لنگه‌ی چپش طوری در خاک فرو رفته که معلوم است سال‌ها باز نشده. کلید می‌اندازم، در را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. حیاط سه چهار درخت کج و کوله دارد که تک و توکی برگ دوپر، عین شمشیر دو سر هنوز روشان مانده است.

کوتاهی نثر در دیالوگ‌ها:

دیالوگ‌نویسی مهم‌ترین ارکان یک داستان را تشکیل می‌دهد. بدترین نوع دیالوگ‌نویسی، دیالوگی است که از طبیعت برگرفته باشد. مثلاً بگوییم: «سلام خوبی؟!» (آره، خوبم تو چه‌طوری؟!)

دیالوگ باید طوری بین شخصیت‌ها رد و بدل شود که شخصیت‌پردازی، سن، موقعیت شغلی، تحصیلی... طرفین دیده شود. همچنین کوتاهی نثر در آن رعایت شود. مانند دیالوگ‌هایی که در این داستان آمده است.

مثال اول:

می‌پرسم: «اتاق اجاره‌ای ندارید؟»

با سر اشاره می‌کند که داریم و دود را به‌سمت من می‌دمد. نفسش که اجازه می‌دهد می‌پرسد: «چند نفرید؟»

- تنهام.

لبخند که می‌زند انگار سی و دو دندانش دیده می‌شود: «چه‌جور جایی می‌خواهید؟»

- دنج و خلوت با قیمت مناسب!

مثال دوم:

می‌گوید: «یک خانه‌ی خوب برات دارم. بزرگ و جادار. یک اتاق بیست‌متری با حیاط درندشت. صاحب‌خانه را اصلاً نمی‌بینی و اجاره را هم سر هر برج می‌دهی به خودم.»

- کدام هر برج؟ فقط برای یک‌ماه می‌خواهم.

- مشکلی نیست، اجاره را الان می‌دهی و می‌روی توش!

- اجاره‌اش چه‌قدر است؟

پوست اطراف دهانش به عقب کشیده می‌شود و می‌گوید: نترس، کارمندی حساب می‌کنیم.

می‌گویم: می‌شود خانه را ببینم؟

- چرا نمی‌شود، بیا این کلید را بگیر. از همین‌جا سمت راست، کوچه‌ی سوم. وسط‌های کوچه است. پلاک ندارد. درش چوبی و بفهمی نفهمی قدیمی است.

عدم تخطی از دیدگاه:

داستان با راوی اول شخص شروع و تا آخر با همان راوی به اتمام می‌رسد.

مثال: (شروع داستان)

نصف روز است که دارم دنبال اتاق یا خانه‌ی اجاره‌ای می‌گردم...

مثال: (انتهای داستان)

حالا می‌توانم فریاد بزنم، اما انگار تو بیابان برهوتی هستم و کسی صدام را نمی‌شنود.

استفاده از نشانه‌ها که در خدمت داستان است:

نویسنده، بی آن‌که اشاره مستقیم کند، از طریق نشانه‌ها فضاسازی می‌کند و در عین حال کلید اصلی داستان را به خواننده می‌دهد.

مثال‌ها:

1. رنگ آجرها بین سیاه و قهوه‌ای است.

2. در شکسته‌ای هست.

3. مستراحی است به اندازه‌ی اتاق نُه‌متری.

4. آفتابه پلاستیکی بی‌لوله.

5. رنگ در را نمی‌شود تشخیص داد.

6. دستگیره هم ندارد.

7. رنگ دیوارها نخودی چرک است.

8. فرسوده بودن درها.

9. کثیف بودن در و دیوار.

10. رمان خنده در تاریکی ناباکوف.

11. ماجراهای مارگو و آلبینوس.

12. لابد شخصیت‌های داستانی از توی کتاب بیرون آمده‌اند.

13. ساعت دیواری.

سطح اول:

واضح و آشکار، عدم پیچیدگی زبانی.

راوی به‌دنبال سکوتی است برای نوشتن رمانش که سال‌ها برای به‌دست آوردن آن انتظار کشیده، همان‌طور که داستان پیش می‌رود سطح دوم را از طریق نشانه‌ها می‌سازد.

سطح دوم:

1. نویسنده با کمک نشانه‌ها از خانه‌ای قدیمی شروع و با خواندن رمان کم‌کم وارد فضای وهم می‌شود.

مثال:

نویسنده، بی آن‌که اشاره مستقیم کند، از طریق نشانه‌ها فضاسازی می‌کند و در عین حال کلید اصلی داستان را به خواننده می‌دهد.

به دری چوبی می‌رسم که پایین لنگه‌ی چپش طوری در خاک فرو رفته که معلوم است سال‌ها باز نشده. کلید می‌اندازم، در را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. حیاط سه چهار درخت کج و کوله دارد که تک و توکی برگ دوپر، عین شمشیر دو سر هنوز روشان مانده است. رنگ آجرها بین سیاه و قهوه‌ای است. سمت راست، نزدیک در ورودی، در شکسته‌ای هست. در را باز می‌کنم. مستراحی است به اندازه‌ی اتاقی نه متری. آفتابه‌ای پلاستیکی بی‌لوله کنار دیوار افتاده است. گوشه کنار، لابه‌لای آجرها سبزه در‌آمده است. بیرون می‌آیم و به ته حیاط می‌روم. بالای سه پله دری قرار دارد که حتماً در آن اتاق بیست متری است. رنگ در را نمی‌شود تشخیص داد؛ دستگیره هم ندارد. سوراخ جای دستگیره آدم را وسوسه می‌کند که از آن‌جا به اتاق نگاه کند. با فشار شانه بازش می‌کنم‌. فضای خالی اتاق روبرویم است. کلید برق را می‌زنم، لامپ کم‌نوری اتاق را روشن می‌کند. رنگ دیوارها نخودی چرک است. غیر از قدیمی بودن خانه و فرسوده بودن درها و کثیف بودن در و دیوار، مشکل خاصی ندارد، به‌خصوص سکوتش معرکه است.

2. قدرت ذهن انسان را نشان می‌دهد که حتی با خواندن یک رمان ذهن چنان درگیر او شده که بر روانش اثر گذاشته به‌طوری‌که روای دچار اوهام می‌شود. در نتیجه داستان با رمان «خنده در تاریکی ناباکوف» انطباق پیدا می‌کند.

مروری کوتاه بر رمان خنده در تاریکی نوباکوف

ماجرا از این‌جا آغاز شد که یک شب فکر زیبایی به سر آلبینوس زد. البته آن‌طور که عبارتی در یکی از آثار کُنراد (نه آن لهستانی معروف، بلکه اودو کُنراد، نویسنده‌ی خاطرات مرد فراموشکار و آن چیز دیگر درباره‌ی شعبده‌باز پیری که در برنامه‌ی خدا‌حافظی‌اش خود را همچون شبح محو می‌کند) اشاره به این امر دارد، آن فکر تمام و کمال از آن خودش نبود. اما او به آن علاقه‌مند شد، با آن بازی‌بازی کرد و گذاشت که در وجودش ریشه بدواند و این در سرزمین آزاد ذهن یعنی شرعاً و قانوناً مالک چیزی شدن. او به‌عنوان منتقد هنری و کارشناس نقاشی غالباً خود را این طور سرگرم کرده بود که از این یا آن استاد بزرگ خواسته بود مناظر و چهره‌هایی را برایش امضاء کند که او، آلبینوس، در زندگی واقعی به آن‌ها برمی‌خورد: این کار زندگی‌اش را به نگارخانه‌ای عالی تبدیل می‌کرد- نگارخانه‌ای پر از آثار تقلبی دلپسند و مسرت‌بخش. سپس یک شب که به ذهن فرهیخته‌اش تعطیلی داده و داشت مقاله‌ای کوتاه (چیز درخشانی نبود، چون او آن‌قدرها بااستعداد نبود) در باب هنر سینما می‌نوشت، آن فکر بکر و زیبا به‌سراغش آمد.

در تمامی این سال‌ها آلبینوس در حالی‌که دو‌گانگی احساساتش بسیار گیجش می‌کرد به همسرش وفادار ماند. احساس می‌کرد همسرش را صادقانه و عاشقانه دوست دارد. در واقع هیچ انسانی را بیش از این نمی‌توانست دوست داشته باشد و در مورد همه‌چیز با او صریح و صادق بود مگر آن تمنای پنهانی احمقانه، آن رویا، آن هوسی که آتش به زندگی‌اش زده بود. ص 15 پ آخر.

عناصر شکلی داستان:

اگر از بیرون به داستان نگاه کنیم، شکل آن به صورت دایره‌ای است که راوی مرکز آن قرار دارد. عواملی در محیط دایره حلقه زده‌اند، اجازه‌ی نوشتن را از او گرفته‌اند. راوی مدام از دایره به بیرون پرت می‌شود، دوباره به مرکز بر می‌گردد بی‌آن‌‌‌که از تعادل روایی خارج شود.

عوامل محیط دایره:

1. خارج شدن از محیط زندگی.

2. پیدا کردن اتاق اجاره‌ای.

3. خانه‌ای قدیمی.

4. حضور رسانه‌ها.

5. صدای مشکوک (شکستن چوب).

6. ساعت روی دیوار.

7. حضور کسی پشت سر راوی.

8. راننده وانت.

9. مانی (دوست راوی).

10. موجود قدبلندی که پاهاش از زانو خم است.

پایان داستان:

پایان داستان رجعتی کمانی به ابتدای داستان زده شده است. راوی نتوانست حتی یک خط از رمانش را بنویسد، با وجود این‌که شرایط برایش فراهم شده بود ولی دچار یک سری اوهامات فردی شد و کاری از پیش نبرد. در واقع بی آن‌که صورت‌مسئله‌ی داستان حل شود، به اتمام می‌رسد.

مثال:

متوجه می‌شوم هنوز تو اتاق خودم هستم. ذره‌ذره توانسته‌ام خودم را بکشانم سمت در. خیس عرقم. کاملاً حضورش را پشت سرم حس می‌کنم. صدای ریزش تند باران را واضح می‌شنوم. با هر مصیبتی شده خودم را می‌کشم سمت در. همین زمان برای اولین‌بار تماس جسمانی‌اش را حس می‌کنم، پای چپم را گرفته است و می‌کشد. دیگر مغزم کار نمی‌کند؛ فقط به‌شکلی خودکار با سر به در ضربه می‌زنم. باز می‌شود. خودم را پرت می‌کنم بیرون و از رو پله‌ها غلت می‌خورم و به پشت می‌افتم تو حیاط. باران رو صورتم می‌ریزد و کسی پیدا نیست. حالا می‌توانم فریاد بزنم، اما انگار تو بیابان برهوتی هستم و کسی صدام را نمی‌شنود.


دیدگاه‌ها   

#1 احسان 1393-07-15 02:37
داستان زیبا و تامل برانگیزی بود برام
و رمز گشایی و نقد آن عالی عالی بود ممنون

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692