نگاهی بر مجموعه داستان "برو ولگردی کن رفیق" مهدی ربی/ نیلوفر اسماعیلی

چاپ تاریخ انتشار:

 

مهدی ربی در مرداد سال 1359 در اهواز به دنیا آمد. کتاب اولش به نام «آن گوشه­ی دنج سمت چپ در زمستان» سال 1386 چاپ شد وکتاب «برو ولگردی کن رفیق» در سال 1388 توسط نشر چشمه منتشر شد.

چهار داستان به ترتیب: 1.شما صد و یازده هستید   2.لطفا اجازه بده هواپیماها پرواز کنند   3.تو فقط گراز‌ها را بکش   4.برو ولگردی کن رفیق هستند.

در داستان اول «شما صد و یازده هستید»

مردی با مشاوره تلفنی تماس می گیرد و مشکلاتش را بازگو می کند که خواننده همراه با مشاور می تواند با مشکلاتی که برایش پیش آمده آشنا شود. مرد که عاشق همسر دوست صمیمی اش است نمی تواند با این مسئله کنار بیاید و فراموشش کند. با خورشید قبل ازدواج دوست بوده است و حالا پس از ازدواج تصمیم گرفته اند معشوقه هم باقی بمانند و کسی متوجه نشود و مرد از زندگی مخفیانه اش و خیانت به دوستش در عذاب است. موهای طلایی خورشید مثل خورشید واقعی می درخشد و مردهای دور و برش را به سمت خودش جذب
می کند.

مرد که یک پزشک سی و دو ساله است در دام خورشیدی دست نیافتنی گرفتار آمده و خلاصی ندارد و به مشاور پناه می برد. در داستان زن مشاور دست خورشید را برایش باز می کند و حقایقی را بازگو می کند که برای خواننده هم جذاب است شاید باز کردن دست یک زن توسط هم نوعش برای خواننده باورپذیرتر باشد.

مشاور تمام تلاشش را می کند که مرد را آگاه کند و می گوید:

«دوست داشتن خورشید بدجوری بینایی تان را گرفته آقای محترم. من فکر می کنم مردهای ایرانی اصولاً نمی دانند چه طور باید با یک زن رفتار کنند.»

از نظر مشاور، خورشید یک زن ایده ال گرا و باهوش است که هم معشوق ، هم شوهر هم دوست را با هم می خواهد، خودخواهانه مرد را دنبال خود می کشد.

با اینکه داستان به ظاهر مسائلی روزمره را عنوان می کند ولی از عمق برخوردار است و فکر خواننده را حتی بعد از زمین گذاشتن کتاب درگیر می کند. هرچند باید در نظر بگیریم که نویسنده در بازگو کردن زنی با خصوصیات خورشید کمی اغراق کرده است.

در داستان «لطفا اجازه بده هواپیماها پرواز کنند»

داستان سربازی است که مادرش بیمار است و در حال مرگ و او تماماً کابوس از دست دادنش را می بیند و در این حین مأموریتی از طرف مافوقش به او داده می شود که باید از فرودگاه مراقبت کند به خاطر مسائل امنیتی که پشت پرده است:

« پنج دقیقه بعد از بلند شدن هواپیما از روی باند فرودگاه، خلبان به برج کنترل اعلام می کنه یه چیزایی شبیهِ گلوله به هواپیمایش خورده. گفته فکر می کنه به سمت هواپیمایش تیراندازی شده، در حد چند گلوله.

در داستان «تو فقط گراز‌ها را بکش»

راوی یک کارمند یا می توان گفت منشی مدیرعامل می باشد که درگیر روزمرگی و مشکلات زندگی است. وقتی برای خود و تفریح خانواده پیدا نمی کند از نظر مالی وضع خوبی ندارد و مجبور است برای حفظ کارش تلاش کند و جلوی رئیس ظاهر سازی کند:

«کم کم باید دست و بالم را خیس می کردم و پشت در شیشه ای دفتر مدیرعامل سجاده می انداختم و هشت رکعت نماز می خواندم و هرقدر می توانستم طولش می دادم تا وقتی مدیرعامل و باقی کارمندان دفتر از نمازخانه و رستوران برمی گشتند...»

حال بخاطر مشکلاتی که در شرکت بوجود آمده رئیس او را به مأموریتی می فرستد که آن روزش را متفاوت با روزهای دیگر می کند. او را شکارچی گرازی برای شکار به مزارع نیشکر می فرستد برای عکس برداری و تحقیق:

«کاری نمی توانستم بکنم، برای اولین بار بود که مدیرعامل چنان کاری از من خواسته بود. دستش را کوبیده بود روی میز و گفته بود می خواهم ته و توی این گرازها را دربیاوری. این که تعدادشان چقدر است؟ از کجا آمده اند؟ چه قدر خسارت می زنند به مزارع؟ گفته بود کسی نباید چیزی متوجه شود. نفهمیدم برای چی آن قدر اصرار داشت به کسی چیزی نگویم»

در آخرین داستان «برو ولگردی کن رفیق» که چهارمین داستان این مجموعه است. جزو داستان های خوب آن به حساب می آید به خاطر نگاه عمیق به مسئله عشق و مسائل این چنینی. داستان لایه های عمیقی دارد مثل داستان اول ولی به ظاهر ساده است.

به نظر من داستان باید در عین حال ساده ولی دارای عمق و لایه های زیرین باشد این است که محتوا می سازد ما با شخصیت مرد داستان کاملا ارتباط برقرار می کنیم و با خصوصیات و روحیات شکننده اش آشنا می شویم. این داستان مرا یاد داستان های کارور می اندازد «وقتی از عشق حرف می زنیم از چه حرف می زنیم» شاید به ظاهر داستان های این مجموعه ساده و خطی باشد ولی به شدت عمیق و قابل تأمل است.

شاید می توان گفت مهدی ربی در داستان اول و آخرش زنانی را در قالب مشاور یا دوست قرار می دهد که راوی را با موجوداتی به نام زن آشنا می کند و پرده از حقایق وجودی آنها برمی دارد.

در این چند داستان مردان توان مقابله با مشکلات و تصمیمات مهم زندگی را ندارد و گرفتار باید و نبایدها هستند و همه چیز را به جای آبادی خراب می کنند. زنها را نشناخته یا قابلیت شناخت آنها را ندارد و از این قضیه رنج می برند.

«تو می خوای برنده باشی. پس با قدرت شروع می کنی. نهایت توانت رو می ذاری. نهایت سلیقه، نهایت ظرافت. به احتمال زیاد نتیجه هم می گیری. اما خودت نیستی. خود معمولیت نیستی. از قله شروع می کنی. هر حرکتی که از قله شروع بشه ناگزیر توی قدم های بعدی توی سراشیبی می افته. چه از چپ، چه از راست. این می شه که طرفت فکر می کنه بعد از یه مدتی دیگه مثل روزهای اول دوستش نداری. این اتفاقیه که برای خیلیا می افته. و اون وقت تازه اول جون کندنه.»

نیلوفر اسماعیلی