مصاحبه با «میچ آلبوم» مترجم «شادی شریفیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

برای نوشتن کتاب‌هایتان از چه چیزهایی الهام می‌گیرید؟

به لحظاتی در زندگیم نگاه می‌کنم که پر از احساس هستم، مثل وقتی‌که اشک به چشمانم می‌آید و یا حس می‌کنم نفسم بند آمده است. و بعد با خودم فکر می‌کنم پشت این لحظات چه بوده است: چه چیزی مرا تا اینجا کشاند؟ سعی می‌کنم بفهمم آیا جهانی و همه‌گیر است، و اینکه آیا همه‌ی مردم چنین احساسی دارند. اگر اینطور باشد، می‌فهمم که بین چیزی الهام‌بخش ایستاده‌ام، و آنجاست که شروع می‌کنم از این لحظه داستانی درست کنم.

ایده‌ی کتاب‌هایتان را از کجا می‌گیرید؟

خب، من معمولاً از آدم‌هایی که می‌شناسم برای نوشتن الهام می‌گیرم. بعنوان مثال، مشخص است که موری و شخصیت بی‌همتایش -و دیدگاه بی‌‌نظیر او نسبت به مرگ- در کنار نیاز مالی او برای پرداخت قبض‌های دکترش الهام‌بخش من برای نوشتن «سه‌شنبه‌ها با موری» بود. الهام‌بخش من برای نوشتن «پنج نفری...» عموی واقعی من ادی بود، که شباهت زیادی به کاراکتر توی کتاب داشت، مردی‌که فکر می‌کرد وجودش در زندگی بی‌اهمیت است. دوست داشتم داستانی بنویسم که ادی در بهشت بفهمد وجودش اینجا روی زمین مهم بوده است همان‌قدر که دوست داشتم عمویم ادی، که آرزو می‌کنم الان در بهشت باشد، این حس را داشته باشد. برای نوشتن «برای یک روز بیشتر» هم باز از یک آدم واقعی الهام گرفتم، مادرم، که تمام عمر حامی و تکیه‌گاه من بود، حتی زمان‌هایی که من برای او تکیه گاه نبودم. با خود تصور می‌کردم زندگی بدون او چگونه خواهد بود، و می‌دانم که می‌خواهم یک روز دیگر کنار او باشم. این احساس زمینه‌ی نوشتن این کتاب را فراهم کرد. در واقع دستورالعملی وجود دارد که وقتی شروع به داستان‌ویسی می‌کنید به شما می‌گویند «هرچه می‌دانید بنویسید.» من خیلی هم به این فرمول که هر‌چه می‌دانم بنویسم پایبند نیستم -با وجود همه‌ی این‌ها، قضیه این نیست که من پارک‌های تفریحی یا بهشت را بشناسم- بلکه در مورد کسانی می‌نویسم که می شناسم. و این حس خوبی برای پیش رفتن در داستان‌هایم به من می‌دهد.

آیا کتاب‌های شما بر اساس اتفاقات واقعی است؟

همه‌ی کتاب‌های من با احساسات و تجربیاتی شروع می‌شوند که بطور واقعی تجربه کرده‌ام. «موری» یک تجربه‌ی شرح حال نویسی بود. پنج‌نفر تحت تأثیر من بودند -و مدیون عموی پیر من ادی. «برای یک روز بیشتر» در مورد مادرم بود و من در پشت کاراکترها بودم.

موری شبیه چه کسی بود؟

موری گنج بود. مردم وقتی کتاب سه‌شنبه‌ها با موری را می‌خوانند یاد این قضیه می‌افتند که او درست همان‌طوری بود که قبل از مرگش بود. وقتی‌که دانشجو بودم و موری را می‌شناختم، او همیشه در برنامه‌ها حضور فعال داشت‌، شنونده‌ی خوبی بود، و استاد آرام و مهربانی بود که با سوال‌هایش شما را به چالش می‌کشید و در عوض با جواب‌هایش شما را آرام می‌کرد. وقتی مریض شد، انگار شاخصه‌های وجودیش پررنگ‌تر شده بود. نمی‌دانم کاری که کرده‌ام و شرح بودن با او کامل و درست بوده است یا نه، حتی وقتی نمی‌توانست تکان بخورد، کاری می‌کرد که شما عشق و مهربانی را احساس کنید. او عاشق آموختن بود و تا انتهای آن می‌رفت.

هدفتان از انتخاب «پنج‌نفر» چه بود؟ پنج‌نفری که شما دوست دارید در بهشت ملاقات کنید چه کسانی هستند؟

این همان سوالی است که من همیشه از خودم می‌پرسم. هیچ عمدی در انتخاب عدد 5 نبوده است. می‌توانست 4 یا 6 باشد، ولی 4 نفر به‌نظرم خیلی کم و 6 خیلی زیاد بود. گاهی وقتی در موردش فکر می‌کنم، به‌نظرم یک‌جور ارتباط نسلی در آن دیده می‌شود. طی بیست‌سال یک نسل عوض می‌شود، اگر در کودکی شروع کنید، هر بیست‌سال یک نسل جدید شروع می‌شود. ادی هشت‌ساله بود، به‌همین دلیل پنج‌نفر در زندگیش بودند. من برای پنج‌نفر خودم لیست از پیش مشخص شده‌ای ندارم و این لیست هم شامل آدم مشهوری نیست، ولی امیدوارم همان‌پنج نفری باشند که وقتی از زندگی من رفتند دل من برایشان تنگ شود. خیلی دوست دارم فرصتی داشته باشم تا با موری صحبت کنم و از او بپرسم نظرش راجع به اتفاقاتی که از زمان رفتن او افتاده است چیست؟ دوست داشتم کتاب را به عمویم ادی می‌دادم تا متوجه بشود آدم بی‌اهمیتی نبوده است. در لیست من اسم کسانی هست که بیشترشان را مدت زمانی طولانی ندیده بودم و دوست داشتم با آن‌ها در ارتباط باشم. ولی اگر فرصتش پیش می‌آمد، فکر می‌کنم بد نبود اگر کسی را می‌دیدید که خوب نمی‌شناختید و بعداً متوجه می‌شدید تأثیر بزرگی روی آن‌ها گذاشته‌اید.

نظرتان در مورد مرگ چیست؟

مادر من وقتی پانزده‌ساله بود پدرش را از دست داد. علت مرگش سکته‌ی قلبی بود. زندگی او بعد از این اتفاق کاملاً تغییر کرد، و بعدها همیشه در مورد آن با ما حرف می‌زد. وقتی 22 ‌ساله بودم، دایی‌ام مایک، به‌علت سرطان فوت کرد. من آن‌زمان پیش او زندگی می‌کردم. این مسئله تأثیر عمیقی روی من داشت. هر سه پدربزرگ و مادربزرگ من طی چند سال بعد از این ماجرا فوت کردند، و بعد از آن عمه‌ها و عموها و خاله و دایی‌ها، و همین‌طور عمو ادی، که همین الهام‌بخش نوشتن کتاب «پنج نفری که در بهشت ملاقات می‌کنید» شد. مسلماً از دست دادن موری هم ضربه‌ی بزرگی برای من بود. بنابراین در مقاطع مختلفی از زندگیم شاهد مرگ آدم‌های زیادی از زندگیم بوده‌ام. و این مثبت‌تر از آنچه است که به‌نظر می‌رسد. هرکدام این اتفاقات ارزش گرامی داشتن دارند، و حماقت است اگر که تظاهر کنیم مرگ وجود ندارد، یا می‌توان از آن راه گریزی پیدا کرد. من حس از دست دادن را تجربه کرده‌‌ام، حس پیدا کردن معنایی در زندگی، این حس برای امریکایی، افریقایی، اروپایی، فقیر، ثروتمند، سیاه و سفید، مرد، زن و هر‌چه که شما اسمش را بگذارید مصداق دارد. بنابراین می‌دانم که داستان‌های من، اگر خوب پرداخته شوند، باید طنین خاصی برای خواننده داشته باشد و مهم نیست که کجا خوانده می‌شود.

چه چیزی در زندگی‌تان موجب شد در مورد مرگ، بهشت و پند و نصیحت بنویسید؟ آیا شما آدم مذهبی‌ای هستید؟ تأثیر این نوشته‌ها از کجاست؟

من یهودی هستم. مذهب یهود به دنیایی که در پیش است اعتقاد دارد، جایی‌که هر بدی‌ای که در این دنیا بکنیم، و بی‌عدالتی‌های این دنیا در آن صاف می‌شوند. به‌عبارت دیگر، آدم‌های ضعیف یا کسانی‌که حقشان زیر پا لگدمال شده است به حق خود می‌رسند. اگر آدم عوضی‌ای باشید در این دنیا مسلماً موفق خواهید بود، ولی در آن دنیا جوابش را پس می‌دهید. من با این ایدئولوژی بزرگ شدم که باید مسئولیت هرکاری که در این دنیا می‌کنید را به‌عهده بگیرید، و به‌هرحال مسئول آن خواهید بود، و این قضیه روی رفتار شما تأثیر خواهد گذاشت.

اگر به بهشت یا زندگی پس از مرگ اعتقاد ندارید، یا تناسخ، نیازی به این نیست که مسئولیت‌پذیر باشید یا اخلاق را رعایت کنید. آ‌ن‌وقت هر کاری که بخواهید می‌کنید، با هر کسی‌که بخواهید می‌خوابید، از هر کسی‌که می‌خواهید پول می‌دزدید و بی‌حس مسئولیت هرکاری می‌کنید. چرا که نه؟ آن‌وقت مثل انسان‌های اولیه خواهید بود. فقط غرایزتان را برطرف می‌کنید. وقتی گشنه هستید، غذا می‌خورید. وقتی هوس هم‌آغوشی می‌کنید، آن‌را به‌دست می‌آورید. اگر پول بخواهید هم همین‌طور.

فکر می‌کنم کل قضیه‌ی مذهب و کارکرد آن به این خاطر است که به‌نوعی حس می‌کنیم باید به خداوند یا در زندگی پس از مرگ جواب پس بدهیم. گاه ایده‌ی بهشت، به خودی ِ خود، برای ایجاد یک جرقه‌ی الهی کافی است.

تم‌های کتاب اول شما، سه‌شنبه‌ها با موری در مورد نکات ظریفی از کهنسالی و مرگ صحبت می‌کند، و فقدان شانی که ممکن است ادامه‌دار شود. حال که ده سال پیرتر شده‌‌اید و به سنین کهنسالی نزدیک‌تر شده‌اید، رابطه‌تان با مرگ چگونه است؟

قبل از اینکه موری را ببینم، آدم نازک‌نارنجی‌ای بودم. از بیمارستان‌ها بدم می‌آمد. از آدم‌های مریض بدم می‌آمد. خوشم نمی‌آمد کسی در مورد مرگ با من صحبت کند. وقتی پدر و مادرم می‌گفتند: «زمانی‌که ما دیگر نباشیم...» و من می‌گفتم: «دیگر تکرار نکنید!»

موری می‌گفت این هم یک مرحله‌ی طبیعی از زندگی‌ست. همه‌ی ما می‌میریم. باید همیشه یادتان باشد و از خودتان بپرسید که آیا امروز می‌میرم؟ مسلماً نه، حالتان خوب است. ولی یک‌روز، پرنده‌ی روی شانه‌تان به شما می‌گوید امروز روزش است. می‌خواهید چطور زندگی کنید که آماده‌ی آن روز باشید؟

من از مرگ نمی‌ترسم و چیزی نیست که مرا شوک‌‌زده کند. به اطرافتان نگاه کنید، خصوصاً به زندگی من، طی ده‌سال گذشته آدم‌های مریض زیادی در زندگیم بوده‌اند و داستان‌های بسیار از آن‌ها شنیده‌ام، و دائم سر و کارم با بیمارستان‌ها بوده است، از امضا کردن کتاب برای بیمارها گرفته، تا جواب دادن به تلفن آن‌ها از مردمی که می‌گویند: «ممکن است با عموی من تماس بگیرید، از بیماری‌Lou Cherig رنج می‌برد. خیلی دوست دارد شما را ببیند.» مردم یکهو در فرودگاه شما را می‌بینند و شروع می‌کنند بگویند مادرشان در حال مردن از سرطان است، می‌شود با شما صحبت کنند. من با دنیای مرده‌ها بیش از حد در ارتباطم، آنقدر که نمی‌توانم فکر نکنم سراغ من نمی‌آید.

فقط می‌توانم بگویم کمتر مرا وحشت‌زده می‌کند، و نتیجتاً، انگیزه‌ی بیشتری برای تلاش و زندگی متفاوت از قبل دارم. حس می‌کنم زمان کوتاه است. کارها را عقب نمی‌اندازم. باید قبل از اینکه بمیرم کارهای زیادی بکنم.

آیا شما خودتان را در میان مردمی‌ که در فرهنگی بیگانه با مفهوم مرگ بزرگ شده‌اند پیامبر امید می‌نامید؟

من خیلی در مورد خودم فکر نمی‌کنم، ولی نمی‌توانم راستش را نگویم و نگویم که یادداشت و ایمیل‌های زیادی دریافت می‌کنم، و آدم‌هایی که می‌گویند کتاب‌های من به‌نحوی زندگی آن‌ها را متحول کرده است.

دوستی داشتم که یک‌بار بعد از انتشار کتاب پنج‌نفری که در بهشت ملاقات می‌کنید نزد من آمد. دیوانه شده بود. یک خط از کتاب را خوانده بود و دائم تکرار می‌‌کرد: «از کجا می‌دانستی؟» می‌گفتم: «چی را؟» می‌گفت: «آخرین کلماتی که ادی در کتابش گفت. خواهرم یکسال در کما بود. وقتی سراغش رفتم و او را در بستر بیماری یافتم همین کلمات را گفت. او دائم «خانه» را تکرار می‌کرد و بعد از این دنیا رفت.»

در کتابم، ادی همه‌ی این آدم‌ها را دیده بود که زندگی‌شان تحت‌تأثیر قرار گرفته بود و او زندگی‌شان را نجات داده بود، آن‌ها با یک کلام از خداوند بهم می‌پیوندند و این کلمه تبدیل به «خانه» می‌شود. ‌او فکر می‌کرد من از رازی باخبرم که این جمله را در کتابم نوشته‌ام. سعی کردم به او توضیح دهم که این فقط یک داستان است، فقط برای نوشتن کتابم آن‌را آورده‌ام.

ولی وقتی اتفاقاتی از این قبیل می‌افتد، می‌فهمید که دارید با چیزهای قدرتمندی بازی می‌کنید. باید حس مسئولیت بالایی داشته باشید. یک‌بار یک نفر اصطلاحی بکار برد با مضمون «پادشاه امید»، با اینکار قصد مسخره کردن مرا داشتند. چیزهای بدتری برای مسخره کردن هست، در فرهنگی که مردم برای سیاهی، بدبینی و دورویی جشن می‌گیرند. گاهی اوقات مردم از کتاب‌های من انتقاد می‌کنند، و می‌گویند زیادی احساسی یا زیادی امیدوارانه است.

همه‌ی منتقدهایی که فکر می‌کنند اگر کتابی کنایه‌آمیز و تاریک نباشد، پس حتما ً کتاب خوبی نیست، مفهوم زندگی و آدم‌های واقعی را هنوز درک نکرده‌اند. آن‌ها اهل قلم نیستند. آن‌ها همان مردم معمولی جامعه هستند. احساس بخش بزرگی از زندگی آن‌هاست. آهنگ مورد علاقه‌ی هرکسی یک آهنگ احساساتی است. آن‌ها می‌خواهند احساس خوبی را تجربه کنند، و حس امیدواری به آن‌ها دست بدهد.

فیلمسازی بود که برای ساختن یکی از فیلم‌هایش هزاران جایزه برنده شده بود. فیلم سیاهی بود. مطمئنم هیچ‌کس برای دیدن آن به سینما نرفت. با او مصاحبه کردند، آدم بدبینی بود و گفت: «من اعتقادی به پایان خوش ندارم. برای من، وقتی فیلمی پایان خوش داشته باشد، یعنی خیلی دورنمای خوبی نداشته است. چرا که زندگی پایان خوشی ندارد.»

من دوست ندارم زندگیم را این‌طور ببینم، و بشارت‌دهنده‌ی این پیام بین مردم باشم، من خودم را داستان‌نویس می‌دانم. نه چیز دیگر. برای گذران زندگیم داستان می‌گویم، ولی منکر این نکته نمی‌شوم که این داستان‌ها به مردم حس امید می‌دهند. من سعی نمی‌کنم به آن‌ها امیدواری بدهم بلکه بیشتر سعی‌ام بر این است که به خودم حس امیدواری بدهم. داستان‌هایی می‌نویسم که دوست دارم باور کنم. دوست دارم باور کنم که اگر ایمان داشته باشید دوباره روزی به کسی‌‌که دوستش دارید برخواهید گشت. دوست دارم باور کنم پنج نفری در بهشت هستند که زندگی شما را تحت تأثیر قرار داده‌اند. من این کتاب‌ها را می‌نویسم به این علت که اول از همه مرا آرام می‌کنند، ولی اگر به این منظور بکار روند که بقیه‌ی مردم را آرام بخشند، من خوشحال می‌شوم. کارهای بدتری هست که من می‌توانستم با زندگیم بکنم.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692