دربارهی نویسنده
داستانهای مارجوری کمپر تاکنون در نشریات نیواورلئان ریویو و گرینز بورو ریویو چاپ شده. نخستین رمانش، تا آن روز خوش را انتشارات سنمارتین در سال 2003 منتشر کرد.
داستان «خوبی خدا» نخستینبار در شمارهی مارس 2002 ماهنامهی آتلانتیک و سپس در مجموعهی برندگان جایزهی او. هنری سال 2003 منتشر شد.
لینگ تان پیش از هر چیز، بیش از هر چیز و بعد از هر چیز، خودش را مسیحی میدانست. این بود که وقتی خانم شریدی گفت: «کمی از خودت برایم بگو.» لینگ بیمعطلی گفت: «من مسیحی خوبی هست.» و بعد روی صندلیاش راستتر شد؛ شاگرد ممتازی که به معلمش جواب درست داده باشد. مشاور کاریابی نه لبخند زد، نه سرش را بلند کرد. نگاهش هنوز به کاغذهای زیر دستش بود: «بله خب، حتماً همینطور است که میگویی دخترجان، ولی من منظورم این بود که از سابقهی کارت بیشتر بگو. توی این برگهها میبینم که در بیمارستان لانگ بیچ برای دورهی آموزش عملی پرستاری ثبتنام کردی، ولی تا آخر ادامه ندادی.»
لینگ سرش را پایین انداخت.
«چرا؟»
لینگ چیزی نگفت.
«دقیقاً چرا انصراف دادی؟»
لینگ لبخندی زد و شانه بالا انداخت.
خانم شریدی منتظر ماند.
سکوت برای لینگ خیلی سنگین شد. همانطور که با انگشتهاش بازی میکرد، گفت: «کلاسها دیر بود. شبها اتوبوس سوار شد تا خانه.»
خانم شریدی باز رفت سراغ برگههاش: «که اینطور. دفعهی بعد سعی کن یک کلاس روزانه بگیری. چون بههر حال اعتبار و سابقهی بیشتری لازم داری.» با خودکارش به پروندهی نازک سوابق کاری لینگ اشاره کرد: «معرفهات خیلی خوبند. معلوم است کارت با مریضها خوب بوده. ولی پزشکان و مدیران مؤسسههای مددکاری دوست دارند پرستارهاشان آموزش آکادمیک هم دیده باشند. هنوز برای ثبتنام توی بعضی از کلاسهای دانشکدهی لانگ بیچ کامیونیتی وقت هست.» لینگ سر تکان داد.
خانم شریدی گفت: «حتی اگر فقط ثبتنام هم کرده بودی، میتوانستم اینجا اضافه کنم.»
لینگ گفت: «ترم بعد ثبتنام کرد.» و لبخند زد. میدانست آمریکاییها از لبخند خوششان میآید. کالیفرنیاییها که یکبند لبخند میزدند. این بود که خودش را عادت داده بود همیشه لبخند بزند؛ حتی وقتی تنها بود، و شاید حتی توی خواب هم.
داستانهای مارجوری کمپر تاکنون در نشریات نیواورلئان ریویو و گرینز بورو ریویو چاپ شده. نخستین رمانش، تا آن روز خوش، را انتشارات سنمارتین در سال 2003 منتشر کرد. |
وقتی پاشد برود، خانم شریدی گفت: «وسط هفته با من یک تماس بگیر. شاید تا آنموقع موردی برایت داشته باشم. راستی دیدم با بچهها هم کار کردهای. یک متخصص کودکان هست که برای یکی از مریضهای لاعلاجش دنبال پرستار شبانهروزی میگردد. اگر جور شد، اجارهخانه و خرج خورد و خوراک هم نداری. دستمزدت را هم میتوانی برای ترم آینده پسانداز کنی.»
لینگ سر تکان داد. سعی کرد لبخند را از صورتش پاک کند تا نشان بدهد اهمیت بیماری لاعلاج یک بچهی کم سن و سال را درک میکند؛ اما چندان موفق نشد. دو ساعت بعد، لینگ در آپارتمانش سه لیوان آب خورد. اولین لیوان را از زور تشنگی، چون یک ساعت تمام روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، زیر آفتاب داغ نشسته بود. دومی و سومی را هم بهخاطر اینکه شکمش خیال نکند لینگ صبحانه و ناهارش را داده. آپارتمان تک اتاقهی مبلهای را در طبقهی دوم یک ساختمان داشت. لینگ نشست روی صندلیاش که گذاشته بود زیر پنجرهی بیپردهی اتاق. بهار بود و در حیاط ساختمان، پشت گاراژی شلوغ و بههم ریخته، دوتا درخت هرس نشدهی آلو شکوفه کرده بودند. لینگ مدتی به شکوفههای سفید خیره ماند و سر صبر خدا را شکر کرد؛ برای زیباییهایی که همهجا آفریده بود.
زیباییهایی که لینگ حتی با این اوضاع و احوالش هم میتوانست آنها را ببیند. بههر کجا نگاه میکرد، نشانههایی از لطف و خوبی خدا را میدید. درختهای شکوفه کردهی آلو واقعاً زیبا بودند. فقط کافی بود لینگ به شاخ و برگشان خیره بماند و تنهی پوسته پوستهی درختها، قوطیهای قدیمی رنگ و آت و اشغالهای روی علفهای هرز پای آنها را نگاه نکند. نفسعمیقی کشید و خدا را بهخاطر الطاف لایزالی که نسبت به او داشت -هوای کافی، ریههایی سالم و قوی برای تنفس، درختهای پر شکوفه آلو، و حتی آب لیوان پلاستیکی جلوش- شکر کرد. بعد همانطور روی صندلی نشست و درختها را تماشا کرد تا اینکه غروب و شکوفهها در تاریکی هوا گم شدند.
چون غذایی در خانه نبود و پولی هم برای خرید نداشت، به رختخواب رفت. بچههای همسایه تا دیروقت بازی میکردند. ماشینها مدام -و ظاهراً بیدلیل- بوق میزدند، و آمبولانسها و ماشینهای پلیس، آژیرکشان بهطرف بیمارستان سن ماری که یک چهارراه آنطرفتر بود، میرفتند. لینگ کرکرهی اتاق را پایین کشید، ولی باز هم نور تند چراغهای نارنجی خیابان روی سقف بود. لینگ چشمها را بسته بود و دعا میکرد. وقتی خوابش برد، عمیقاً شکرگزار نعمتهای فراوان خداوند بود.
روز چهارشنبه از باجهی تلفن همگانی سر چهارراه به خانم شریدی زنگ زد.
«لینگ، خوب شد زنگ زدی. دکتر در مورد آن پسره با من تماس گرفت. قرار شد بروی پیش مادرش، خانم تیپتون، تو را ببیند. پدر و مادر پسره از هم جدا شدهاند.»
لینگ پشت تلفن لبخند پت و پهنی زد.
***
مارتا تیپتون، مادر پسرک بیمار در را بهروی لینگ تان باز کرد. انگار توی راهرو ورودی بودند که خانم تیپتون گفت: «عزیزم، انگار زیاد قوی و خوشبنیه نیستی. قدت هم از مایک کوتاهتر است!»
لینگ گفت: «آه، چرا قوی هست. من گنده نیست، بلند نیست، ولی زیاد قوی هست. قبلاً هم با بچهها کار کرد.»
«مایک شانزده سالش است وزنش البته آنقدر که باید، نیست. منتها نسبت به سنش قد بلند است.» لینگ لبخند زد و دوباره گفت: «من خیلی قوی هست.»
خانم تیپتون که جلوتر میرفت، راهنماییاش کرد به اتاق نشیمن.
«حالا که خودت میگویی، خب، باشد. خانم شریدی گفت معرفینامههات را هم با خودت میآوری. میشود ببینمشان؟»
لینگ در کیفش را باز کرد و نامهها را داد دست خانم تیپتون. خانم تیپتون لب کاناپه نشست و خواند. لینگ همانجا ایستاد. اتاق نشیمن اثاثهی کمی داشت -کاناپه، پیانو و یک میز لخت عسلی. اینطور که پیدا بود، تمام هم و غم و ذوق و سلیقهی خانم تیپتون صرف حیاط و باغچهاش شده بود. باغچهی زیبا و گلکاری شدهی خانم تیپتون، چشم لینگ را از همان پیادهرو بیرون خانه گرفته بود. حالا چشمهای لینگ به یک ردیف بنفشهی آفریقایی لب پنجرهی اتاق خیره مانده بود- بنفشههای صورتی، بنفشههای بنفش. تمام غنچهها باز شده بودند. تیپتون باغبان خوبی بود.
چون غذایی در خانه نبود و پولی هم برای خرید نداشت، به رختخواب رفت. بچههای همسایه تا دیروقت بازی میکردند. |
خانم تیپتون نامهها را به لینگ برگرداند و گفت: «اینها خیلی عالیاند. بیا برویم اتاق مایک، ببینیم بیدار شده یا نه.» وقتی رسیدند به اتاق مایک، خانم تیپتون سرش را از لای در کرد تو. بعد آهسته در را بست و زیر لب گفت: «نه، هنوز خوابیده.»
لینگ پرسید: «من نزدیکش خوابید که صدای پسر را شنید اگر صدام زد؟»
خانم نیپتون سر تکان داد و در اتاق کناری را باز کرد. اتاقی کوچک با تخت یک نفره، کمد لباس و میز اتو. گفت: «کمد را برای وسایلت خالی کردهام.» اتاق پنجرههای قدی داشت. بیرون، سرخسها و گلهای شاداب از چندتا سبد آویزان بودند. یک ردیف گل لادن کنار سنگ فرش آجری هم باغچه را قشنگ کرده بود. لطف خدا مثل ذوق و سلیقهی خانم تیپتون برای لینگ کاملاً هویدا بود.
عصر آنروز، لینگ وسایلش را با اتوبوس به خانهی خانم تیپتون برد - چمدان سبز چرمی، کیف برزنتی، کتاب مقدس و تفسیرش. وقتی رسید، ساعت شش شده بود. خانم تیپتون یک کار مالیاتی داشت و داشت میرفت بیرون. مایک هم دوباره خواب بود. خانم نیپتون گفت: «مایک عصرانهاش را خورده. معمولاً ساعت پنج و نیم عصرانه میخورد. بیدار که شد، برو خودت را معرفی کن. بعد، قرصهاش را از توی این فنجان کاغذی بهش بده. راجع به تو باهاش حرف زدهام. از آمدنت خبر دارد. اگر یک وقت کارم داشتی، شمارهام را روی کاغذ بالای یخچال، کنار شمارهی دکتر مکنزی نوشتهام.»
بعد از رفتن خانم نیپتون، لینگ رفت سراغ مایک. جلو در اتاق ایستاد و مریضی را که قرار بود پرستاریاش کند، خوب نگاه کرد: پسرکی رنگ پریده با موهایی بور، و همانطور که مادرش گفته بود قد بلند- یا حتی بهتر: قد دراز. دستهای برهنهاش را کرکهای بوری پوشانده بود. لینگ از هشت سالگی یتیم شده بود. از تیفوئید جان سالم بهدر برده بود. حتی یکبار 32 روز وسط دریا گیر افتاده بود و باز نجات پیدا کرده بود. با وجود این تجربهها او نمیتوانست قبول کند که مرگ این پسری که خوابیده، حتمی و ناگزیر است.
ناگزیر بودن مفهومی بود که با تجربههای زندگی خودش نمیخواند. آنروز عصر، وقتی خانم نیپتون دربارهی بیماری مایک صحبت کرده بود گفته بود دعا میکند معجزهای اتفاق بیفتد و او زنده بماند. ابروهای خانم نیپتون رفته بود تو هم و گفته بود دیگر برای این کارها خیلی دیر شده. ولی لینگ امیدش را هیچوقت از دست نمیداد. برای او که زندگی خودش را معجزهای آشکار و مسلم میدید، معجزه اتفاق معمولی و پیش پا افتادهای بود.
وقتی صدای سرفههای خشک و کوتاه مایک در راهرو پیچید، لینگ دوید طرف اتاق و از همان در شروع کرد، به حرف زدن: «مایک! من لینگ تان بود. اینجا هست برای کمک به مادر که از تو مراقبت کرد، حالت بهتر شد.» بعد لبخند زد. مایک خودش را روی بالش بالا کشید و نگاهش کرد. لینگ ادامه داد: «مادر الآن رفت مأمور مالیات را دید. گفت زود برگشت.» مایک با لحنی جدی گفت: «نمیدانم اینهمه اطلاعات را کی به تو داده. ولی من بهتر نمیشوم. بدتر میشوم.» لینگ با خنده وارد اتاق شد. و روتختی پایین پای مایک را زیر تشک فرو کرد: «آقا پسر! حالا لینگ اینجا است. تو دیگر بدتر نشد. شروع کرد بهتر شد.» مایک بالشش را از پشت سرش برداشت و با مشت، حالت جدیدی به آن داد. «مثل اینکه بد نیست چند کلمه با دکترم حرف بزنی.»
«من یکی دو چیز به این دکتر خواهد گفت. تو گرسنه بود؟»
«نه.»
لینگ گفت: «مادر عصرانهی سبک برایت آماده کرد. گذاشت توی یخچال.»
بعد به آشپزخانه رفت و با یک ظرف هلوی قاچ کرده برگشت: «بفرما! انگار خوشمزه بود. تو هلو خورد. هلو انرژی داد که بهتر شد.»
«تا حالا چیزی دربارهی گلبول سفید نشنیدی؟»
«نه.»
«پس خیلی خوش شانسی.»
لینگ سر تکان داد: «من خیلی شانس توی همهی زندگی داشت. ولی شانس نه، رحمت.» پای تخت مایک نشست: «رحمت بهتر از شانس. تو دعا کن برای رحمت، مایک درست نبود دعا برای شانس.»
مایک یک هلو خورد: «باشد، یادم میماند.» بعد کنترل تلویزیون را از روی پاتختی برداشت.
صدای قهقههی ببیندگان یک سریال کمدی بلند شد. مایک صدای تلویزیون را بست و گفت: «دلم میخواهد بدانم کجاش اینقدر خندهدار است؟»
لینگ گفت: «هیچیاش خندهدار نبود. فکرش را بکن. من تو یک مجله خواند استودیو آدمهای دیوانه را آورد توی تلویزیون که مثل یک گله بز بخندند.»
لینگ سر تکان داد و تکرار کرد: «بله، گوسفند. تلویزیون، آنها را از دیوانهخانه آورد.» |
مایک حرفش را اصلاح کرد: «گوسفند؛ اصطلاحش یک گله گوسفند است.»
لینگ سر تکان داد و تکرار کرد: «بله، گوسفند. تلویزیون، آنها را از دیوانهخانه آورد.»
مایک گفت: «آره، این توجیه خوبی است.» بعد کانالها را پشت سر هم عوض کرد تا به کانالی رسید که تکرار سریال پزشکی مش را پخش میکرد. لینگ با اشتیاق گفت: «وای، من این را دوست داشت. دکترهای خوب توی این برنامه بود. خیلی جالب!»
مایک گفت: «ولی بیشترش دروغ است. تا حالا دکتری ندیدهام که یک ذره اهل بگو بخند باشد.» لینگ سرش را تکان داد. محو صفحهی تلویزیون شده بود. در آن صحنهی سریال، کلینگر لباس زنانه پوشیده بود.
«قرار نیست داروهام را بیاری؟»
لینگ رو کرد به مایک: «آخ، یادم رفت. همین الان رفت و برایت آورد.»
دوید و با یک لیوان آب و فنجان قرصها برگشت. مایک ششتا از قرصها را انداخت ته گلو و قورت داد. لینگ همانطور که به تلویزیون خیره بود، گفت: «خیلی زیاد قرص!»
«آره، ولی خیلی کم کار میکنند.»
«برای تو خوب بود. بهترت کرد.»
مایک صدای تلویزیون را باز کرد. لینگ برگشت پای تخت. به یک طرف تکیه داد، سرش را بهسمت تلویزیون گرداند و گفت: «کلینگر مثل عمهی من لباس پوشید.» بعد کرکر خندید.
مایک سرفهای کرد: «امیدوارم به عمهات بیشتر بیاید.»
لینگ با خنده گفت: «نه، به او هم نیامد. عمه قشنگ نبود. ولی توی عمه قشنگ بود.» و زد روی سینهاش. «اینجا.» لینگ نگاهی به دور و بر اتاق مایک انداخت. قفسهی کتابها یک طرف دیوار را پوشانده بود. میز و صندلی پای پنجره بود و قابعکسی از پدر و مادر مایک روی قفسهی کشودار. توی عکس دستشان توی دست هم بود. هر دو خیلی جوان بودند. لینگ رو برگرداند. عکسها همیشه عصبیاش میکردند؛ همیشه چیزهایی را نشان آدم میدادند که دیگر وجود نداشتند؛ تمام شده بودند، رفته بودند. یک لحظه، یک لبخند، یک آدم و گاهی حتی کل یک کشور. پوستر پیرمردی با موهای بههم ریخته پشت در اتاق چسبیده بود. پیرمرد زبانش را درآورده بود. چرا مایک عکس یک آدم دیوانه را روی اتاق چسبانده بود؟ لینگ ترسید نکند عکس یکی از بستگانش باشد. با احتیاط پرسید: «اون کی هست؟»
«انیشتین.»
لینگ لبخند زد و سر تکان داد.
مایک گفت: «فیزیکدان بود.» و چون لینگ هنوز مات و منگ بهنظر میرسید، اضافه کرد: «یک نابغهی تمام عیار. شنیدهای که ای مساوی با ام سی دو؟» لینگ باز لبخند زد و سرتکان داد: «تو هم نابغهای! تو خیلی کتاب داشت!»
«من باهوش هستم، ولی نابغه نیستم.»
«چرا او این شکلک را درآورد؟»
«چهطور؟»
لینگ گفت: «من خواست دانشکده را تمام کرد، خواست بیشتر چیز یاد گرفت. ولی انگلیسیام خوب نبود. قبل از این که نمرههای بد، توی کارنامه پر شد، دانشگاه را ترک کرد.»
اینرا تا بهحال به هیچکس نگفته بود.
مایک گفت: «روی همرفته، زبان ما را آنقدرها هم بد حرف نمیزنی.»
شاید تو توانست کمکم کرد. وقتی من کلمهی غلط گفت، تو به من گفت.»
«پس توی یک دورهی فشرده باید زود یاد بگیری. حتماً مادرم بهت گفته که من دیگر رفتنیام. صحبت چند ماه است، لینگ تان.»
مایک با کنترل، کانالها را عوض میکرد: «دوماه، شاید هم سه ماه.» تلویزیون را خاموش کرد. «حداکثر.»
«مادر نمیتواند همهچیز را بداند. دکترها هم همینطور. من صبر کرد و دید.»
مایک گفت: «بهبه، یک امپایریسیست بین ما تشریف دارند!»
«یک چی؟»
«امپایریسیست. تجربهگرا. کسیکه فقط چیزهایی را که خودش تجربه میکند، قبول دارد.»
«نه من امپایریسیست نبود. مؤمن بود. ایمان داشت به خوبی خدا. به معجزه.»
«منظور من هم همینجور چیزها بود.»
لینگ سریع گفت: «من از قبل، دعا را شروع کرد. میبینی، خدا خوب است. هر روز به ما نعمت داد.»
«منکه باورم نمیشود.»
لینگ گفت: «من خواست دانشکده را تمام کرد، خواست بیشتر چیز یاد گرفت. ولی انگلیسیام خوب نبود. قبل از این که نمرههای بد، توی کارنامه پر شد، دانشگاه را ترک کرد.» |
لینگ خیلی زود خودش را با کارهای روزانهی خانه تیپتون وفق داد. اصلاً استعداد ویژهاش در این بود که خودش را با هر شرایطی وفق بدهد. میتوانست آرام و بیصدا بشود؛ مثل وقتیکه با خانوادهاش از دست سربازها در جنگل مخفی شده بود. میتوانست خودش را جمع و جور کند؛ همانطور که در آن قایق کرده بود. اگر لازم میشد، حتی میتوانست خوش سر و زبان بشود و خودی نشان بدهد؛ چنانکه در اردوگاه مهاجران کرده بود.
پیش مایک خوشرو و بشاش بود و مراقب بود با خانم تیپتون هم رفتار آرام و دوستانهای داشته باشد. اعصاب خانم تیپتون بههم ریخته بود و بارها و بارها، وسط معمولیترین حرفها گریهاش میگرفت. چون نمیخواست مایک گریهاش را ببیند، مدت زیادی از روز را بیرون میگذراند؛ توی باغچهاش. در طول روز، زیاد به اتاق پسرش میآمد، ولی ماندنش زیاد طول نمیکشید. معمولاً درست چند لحظه پیش از اینکه بغضاش بترکد، به این بهانه که باید به چیزی سر بزند، با عجله از اتاق بیرون میرفت.
وقتهاییکه آقای تیپتون برای سر زدن به مایک به خانهی آنها میآمد، لینگ سعی میکرد خودش را زیاد جلوی او آفتابی نکند. پیشبینی کرده بود آقای تیپتون هم به اندازهی همسر سابقش ناراحت و غصهدار باشد، ولی او بیشتر عصبانی بهنظر میرسید تا غمگین. انگار همیشه از دست همهچیز و همهکس غیر از مایک- بهشدت عصبانی بود.
اولینباری که آمد، لینگ بلافاصله او را شناخت، از روی عکسی که در اتاق مایک دیده بود. برخلاف خانم تیپتون بیچاره، آقای تیپتون فرقی با تصویرش نکرده بود. لینگ در را که بهروش باز کرد، گفت: «اوه، پدر مایکً مایک از دیدنتان خیلی خوشحال شد!»
«مارتا کجاست؟»
«رفت بازار، زود برگشت. من لینگ تان هست.»
لینگ صدای ماشین خانم تیپتون را که شنید، رفت کمک کند خریدها را بیاورند تو.
«آقای تیپتون اینجا آمد. پیش مایک هست.»
خانم تیپتون به اتاق رفت و لینگ مشغول جمع و جور کردن خریدها شد.
کمی بعد، آقای تیپتون آمد توی آشپزخانه. خیلی عصبانی بهنظر میرسید: «مایک به من گفت تو داری برایش دعا میکنی.»
لینگ سرش را پایین انداخت -مثل این که به جرمی متهم شده باشد- و اعتراف کرد: «بله.»
«خب، البته تو آزادی که هرچه قدر دلت میخواهد، شب و روز دعا کنی. ولی ازت متشکر میشوم اگر از این موضوع چیزی به مایک نگویی؛ همینطور از معجزه. ما دو سال آزگار فقط امید نشخوار کردیم. امید مال عهد عتیق است. البته هدفت را از این حرفها درک میکنم. ولی یک معجزهی قاچاقی دیروقت بهدردنخورترین چیز ممکن است.»
آقای تیپتون با لحنی آرام ولی سریع، حرفش را زده بود. لینگ مطمئن بود منظورش را فهمیده، گرچه بعضی کلمات را متوجه نشده بود. مثلاً قاچاقی یعنی چی؟ همانطور که به زمین نگاه میکرد، گفت: «من فقط سعی کرد پسرتان خودش را نباخت.»
لینگ هر روز صبح، وقتی صبحانه و قرصهای مایک را برایش میآورد، پردههای اتاق را کنار میزد و جملهی همیشگیاش را تکرار میکرد: «تماشا کن. مایکی! خدا یک روز قشنگ دیگر آفرید، فقط بهخاطر تو! او انتظار داشت تو آن را تماشا کرد.»
جمله همیشگی مایک هم این بود: «آن پردههای لعنتی را نزن کنار! خیلی روشن شد.»
و لینگ جواب میداد: «خیلی روشن برای موش کور، شاید؛ ولی تو موش کور نیست. تو آدم هست.»
یک روز صبح، وقتی لینگ پردهها را کنار زد، مادر مایک را دید که توی باغچه زانو زده. گفت: «نگاه کن، مایکی! مادر گلهای تازه کاشت که تو از پنجره تماشا کرد! برایش دست تکان بده!»
مایک چشمها را گشاد کرد، ولی بههر حال دستی تکان داد. مادرش با تعجب لبخندی زد و دست تکان داد.
پای درختچهی صنوبر هندی روی خاک زانو زده بود، بنفشههای رنگی را از خاک گلدان در میآورد و توی باغچه میکاشت.
لینگ گفت: «مادرت بهترین باغبانی هست که من شناخت. عاشق گلهاش بود. گلها هم این را حس کرد و به خاطر او خوب بزرگ شد.»
«عاشق من هم هست ولی من دیگر از این بزرگتر نمیشوم.»
لینگ گفت: «تو همین حالا خیلی بزرگ بود. از من خیلی بزرگتر.»
لینگ در پوش ظرفی را که توی سینی صبحانه مایک بود، برداشت. مایک پرسید: «این دیگر چیست؟»
کمی بعد، آقای تیپتون آمد توی آشپزخانه. خیلی عصبانی بهنظر میرسید: «مایک به من گفت تو داری برایش دعا میکنی.» |
«آش جو.»
«دوست ندارم.»
«آش جو برای تو خوب بود. تو خورد. آنوقت شاید من برایت چیزی آورد که تو دوست داشت.»
«حالا این تجویز کی باشد؟»
«تجویز خود من. وقتی مطب دکتر مکنزی بودیم، توی مجله خواند که بلغور جو خون را تمیز میکند.»
«وای خدا لینگ، چرا نمیخواهی بفهمی!»
لینگ گفت: «چیزیات نشد اگر یک کاسه کوچولو آش جو خورد.»
یکی از وظایف لینگ این بود که شبها همصحبت مایک باشد. چون خانم تیپتون قرص اعصاب میخورد و خوابش سنگین میشد. اگر مایک کاری داشت، با انگشت به دیوار مشترک اتاقش میزد. لینگ میآمد کمکش میکرد تا برود دستشویی. قرصش را میداد، اگر حالش خیلی بد بود، آمپولش میزد، یا اگر عضلات پاهاش گرفته بود، ماساژش میداد، بعد هم پیش مایک میماند تا وقتی خوابش بگیرد و بخواهد بخوابد. یک شب، لینگ همانطور که پای تخت مایک مثل گربه توی خودش مچاله شده بود، پرسید: «میخواهی تلویزیون تماشا کرد؟ شاید مش نشان داد.» یکی از شبکهها، در این وقت شب، معمولاً تکرار مش را پخش میکرد.
مایک گفت: «راستش، نه. ببینم بابام دربارهی این قضیهی معجزه به تو بد و بیراه گفت؟»
«بد و بیراه ندانست یعنی چی؟»
«سرت داد کشید؟ بهت اعتراض کرد.»
لینگ گفتن: «داد، نه. پدر نگران تو بود. نخواست من ناراحتت کرد.»
«از همین میترسیدم. میخواهم بدانی من پشت سرت حرف بدی نزدم. حرفت را بهش گفتم فقط چون فکر کردم خوشش میآید. ولی انگار خراب کردم. معلوم شد بابای عزیزم را چهقدر خوب میشناسم! بههر حال امیدوارم ناراحت نشده باشی.»
«من ناراحت نشد. من برای دعا اجازهی پدرت لازم نداشت. معجزه هم همینطور.»
«باهات موافقم.»
«پدر تو را دوست داشت؛ خیلی زیاد. به من گفت خواست دکتر متخصص برای تو آورد.»
آقای تیپتون به لینگ و خانم تیپتون خبر داده بود که ترتیبی داده تا روانپزشکی که تخصصاش کار با مریضهای لاعلاج نوجوان است، بیاید مایک را ببیند.
«منظورت همان دکتر خلهاست؟»
لینگ لبخند زد و سرش را بالا برد؛ به نشانهی اینکه معنی این کلمه را نمیفهمد.
«دکتر خلها یعنی دکتر اعصاب. دکتره یکی از برجستهترین کشیشهای اومانیسم است.»
لینگ گفت: «آهان، یعنی کشیش پدرت بود؟»
مایک دماغش را بالا کشید: «تقریباً دارد میشود. بناست بیاید احساس مرا نسبت به مرگ بهتر کند.»
«چهطور این کار را میکند؟»
مایک چشمها را بست: «خواهیم دید.»
«تو خواست من برایت کتاب خواند؟»
«آره، آره، حتماً.»
«از همان کتاب که پدر امروز عصر خواند؟»
آنروز پدر و پسر با هم هگل خواند بودند. لینگ چیزی از آن کتاب نمیفهمید. فقط میدانست کلماتش حتی از کلمههای کتاب مقدس هم سختتر است. هیچ قصهای هم ندارد.
«این وقت شب، نه. تو خودت یک چیزی انتخاب کن.»
لینگ دوید به اتاقش و با کتاب مقدسش برگشت: «از کتاب خودم برایت خواند.» و لبخندزنان کتاب را نشان مایک داد.
مایک گفت: «اوه، اوه، اگر بابا بفهمد، چه ذوقی میکند!»
«او گفت از معجزه حرف نباشد. از کتاب مقدس که نگفت.»
مایک گفت: «آره بابا. خودم میدانم. کتاب ایوب را برایم بخوان. بیا یک مقایسهی درست و حسابی بکنیم.»
«اما ایوب داستان غمانگیز بود.»
«از همینجورش خوشم میآید.»
یکربع بعد، وسط رنجهای ایوب بودند که مسکن مایک اثر کرد. مایک خوابش برد و لینگ دست از خواندن کشید. مدتی بیحرکت نشست تا مطمئن شد خواب مایک سنگین شده. بعد رفت پشت میز و سعی کرد از جاییکه خواندن را قطع کرده، ادامه بدهد؛ جاییکه ایوب میگفت:
«مرا تقدیر، شبهایی بس رنجآور است.» ولی نور چراغ خواب کوچک روی پاتختی کمسوتر از آن بود که بشود چیزی با آن خواند. کتاب را بست و سرش را گذاشت روی میز. خبری از معجزه نبود –معجزهای که از اولینروز آمدنش به این خانه، برای رسیدنش دعا کرده بود. حتی لینگ هم که همیشه امیدوار بود و چشم بهراه نزول رحمت خدا، میفهمید که وقتشان کمکم دارد تمام میشود. مایک علیرغم غذاهای مقوی و خوبیکه مادرش میپخت- غذاهایی که لینگ ساعتها وقت میگذاشت که سرش را گرم کند و کمکم به خورد او بدهد، روز به روز لاغرتر میشد. خوشبختانه، حرفی که لینگ روز اول دربارهی قوی بودنش به خانم تیپتون زده بود حقیقت داشت؛ چون اینروزها برای بردن مایک به دستشویی، تقریباً باید بغلش میکرد. دیگر برای ملاقات با دکتر مکنزی به ساختمان پزشکان مرکز شهر نمیرفتند؛ خود دکتر میآمد. با عجله وارد میشد و فقط آنقدر میماند که تجویز آنهمه قرص را توجیه کند و حال و روحیهی همه را خراب کند. وضع سرفههای مایک بدتر شده بود. تازهترین نسخهاش 9 دانه قرص بود، بعد از شام. وحشتناکتر از قرصها آمپولهای قوی مسکن بود که بایست در یخچال نگه میداشتند برای سردردهای حاد و ناگهانیاش. روی همرفته، چیزهای زیادی بود که لینگ بخواهد برایشان و دربارهشان دعا کند. پشت میز، سرش را لای دستهای لاغرش گرفته بود و دعا میکرد. آفتاب که زد هنوز در حال دعا بود.
****
دکتر هنسون، پزشک جدید مایک، سه تا بعدازظهر در هفته به خانهی خانم تیپتون میآمد. در اولین ملاقاتشان، هر وقت مایک چیزی میگفت، دکتر هنسون میگفت: «خب، این که گفتی چه حسی بهت میدهد؟»
مایک که میخواست عصبیاش کند، میگفت: «حس میکنم مرگ دارد بهم نزدیک میشود.» یا میگفت: «دارم زهرهترک میشوم.» لینگ و مایک نگاههای شیطنتآمیز رد و بدل میکردند، و لینگ دست میگذاشت روی دهانش و میخندید.
ولی کمکم معلوم شد دکتر هنسون جوان خیلی خوبی است و دست انداختنش کار لذتبخشی نیست. حتی بعد از چند هفته آمد و رفت، یکروز مایک به لینگ گفت برای او متأسف است.
لینگ با لحن جدی پرسید: «چرا برای او متأسف است؟ اینجا مریض، تو هست.»
«آره ولی لامصب خیلی امیدوار هست.»
«انجیل گفت امیدواری فضیلت است. واجب بود آدم امید داشت.»
«امید به چی؟»
لینگ شانه بالا انداخت: «خود امید مهم بود.» خودش هم کمکم داشت از این حکم کلی بدش میآمد.
«میخواهی بگویی این امید بهخودی خود واجب است؟ سوژه نداشت هم نداشت؟»
لینگ فکری کرد و گفت: «امید یعنی باز گذاشتن در، این طوری چیزهای خوب توانست وارد شد. شاید وقتی تو اصلاً حواست هم نباشد.»
«که اینطور، پس امید یکجور پادی متافیزیکی است. هان؟ عالی بود، لینگ! بههر حال، خوبی دکتر هسون این است که لااقل حرف میزند! دکتر مکنزی که چند هفته است دوتا کلمه هم حرف شخصی با من نزده.»
«من گمان کرد او کمکم به ما بیعلاقه شد.»
«آره، میدانم. آنقدر ناز میکردم. شاید بهتر بود آش جو هم بیشتر میخوردم. فقط باید خودم را سرزنش کنم، نه هیچکس دیگر را.»
لینگ به زمین نگاه کرد. قوطی بلغور جو را هفتهی قبل انداخته بود توی سطل آشغال.
«مایکی، شاید خوب باشد چند تا پسر دعوت کرد که با تو گپ زد. تو دوستهای خوب همسن داشت؟»
«نه، اصلاً. تو چی؟ تو داری؟»
لینگ هم گفت: «نه هیچی.» لحظهای فکر کرد. «ما حالا دوست هم بود!»
«منکه بسام است.»
حال مایک رو به وخامت میرفت و اتاق را روز به روز تجهیزات پزشکی بیشتری پر میکرد، اول یک واکر، بعد لگن توالت، و بعد از چندین شب بحرانی، یک تشک تاشو برای لینگ. وقتی مایک خواب بود، لینگ کتاب ایوب را که مایک اینروزها خیلی به آن علاقهمند شده بود، تندتند ورق میزد تا نکتههای امیدبخشی در لابهلای آن پیدا کند. در کتاب مقدس نوشته بود بعد از اینکه خدا اجازه داد شیطان زیر پای ایوب بنشیند، و بعد از توبهی مجدد ایوب، خدا دوباره او را به وضع سابقش برگرداند. حتی نوشته بود خدا پسر و دخترهای تازه و گاو و گوسفند تازه هم به او عنایت کرد. لینگ پیش خودش گفت: «گاو گاو است. همهی گاوها مثل هم هستند. ولی بچهها که گاو نیستند. بچهها روح دارند. هیچکدام جای دیگری را نمیگیرند. پس در تمام این حرفها، امید و آسایش کجا پیدا میشود؟»
ولی مایک داستان ایوب را بارها میخواند. بخشهای زیادی را از بر شده بود و جاهایی را که خیلی دوست داشت، برای لینگ میخواند؛ بلند بلند.
گاهی وسط جمله مکث میکرد و میخندید.
«میخواهی بگویی این امید بهخودی خود واجب است؟ سوژه نداشت هم نداشت؟» |
«لینگ، بهخاطر اینها مدیونت هستم.»
لینگ گفت: «مهم نیست. حرفهای خدا توی این دنیا هم معنی داشت. اما من دانشکده نرفت، نابغه نبود، پس به هیچی مطمئن نیست.»
مایک گفت: «چرا، هستی.»
لینگ سرش را به علامت نه بالا برد.
«هنوز به خوبی خدا ایمان داری، مگر نه؟»
لینگ پشت کرد به مایک و از پنجره به بیرون خیره شد.
«داری! مگر نه، لینگ؟»
لینگ گفت: «وقتی دنیای بزرگش را دید، مجبور بود به او ایمان داشت.»
مایک گفت: «آهان، آفرین دنیا خیلی بزرگ است. زیادی بزرگ است. از روز هم روشنتر است که بزرگتر از فهم ماست. بله؟»
لینگ زیرلب گفت: «بله. ولی من قبلاً میفهمید.»
«ولی حالا نمیفهمی، میبینی. بالاخره یک چیزهایی دارد حالیت میشود.»
«چی حالیم میشود؟»
«اینکه زمین و آسمان بزرگتر از جو خوردن و امید و نگاه مثبت و این حرفها است. اینکه از فهم مادرزادی لینگ تان بزرگتر است. ماها کوچکتر از این حرفهاییم. در یک کلمه: حقیریم.»
حقارت و عجز از فهم دنیا درس سختی بود؛ حتی سختتر از دستور زبان انگلیسی. لینگ اطمینان مطلق گذشته را از دست داده بود؛ درست مثل گم کردن یک حیوان عزیز خانگی، و درست به همان بیسر و صدایی.
ولی هنوز به حرفیکه دربارهی امید به مایک زده بود؛ اعتقاد داشت؛ اینکه میشود در را باز بگذاری، بلکه چیز خوبی وارد شود. پس امیدوار ماند، و صبر کرد و دعا کرد چیز خوبی از در بیاید تو، بیسر و صدا- شاید حتی نیمهشبی، وقتی خوابخواب باشند.
دکتر هنسون از لینگ بیشتر لبخند میزد. هرچند اینروزها لینگ دیگر مجبور بود مدام یاد خودش بیندازد که باید لبخند بزند، و فکر میکرد دکتر هنسون واقعاً شورش را درآورده.
یکروز که لینگ روی تخت مایک نشسته بود و لباسهای شسته را تا میکرد گفت: «دکتر هنسون خیلی خوش بود.» قصد تعریف نداشت.
مایک پرسید: «چرا نباشد؟ او که قرار نیست بمیرد. هرچند که واقعاً نمیدانم چرا خودش را یکجوری ناکار نمیکند. چون مرگ را یک فرصت طلایی میداند. برای چیزیکه اسمش را گذاشته رشد شخصیتی.» لینگ خندهی ریزی کرد و گفت: «من فکر میکنم او بهقدر کافی رشد کرد.» دکتر هنسون مرد نسبتاً چاقی بود.
مایک خندید: «دیروز برایش یککم از ایوب خواندم. دستهای تو بود که مرا سرشت و اکنون همان دستهاست که نابودم میکند. میخواستم ببینم برداشتش چیست.»
«چی گفت.»
گفت: «"زیبا بود! زیبا بود!" با هیجان تمام یک لبخند به این گندگی چسبانده بود تخت صورت گرد و تپلش!»
لینگ به شوخی گفت: «اینکه گفتی چه حسی بهت داد؟»
مایک هم گفت: «انگار سهروز بود مردهام.»
لینگ همانطور که داشت بالشاش را صاف میکرد گفت: «شاید اگر تو مریض نبود، کتاب ایوب زیبا بود.» کمکم آرزو میکرد کاش کتاب مقدس را به مایک نداده بود. دیگر ایوب و امیدواریهای کتاب ایوب بساش بود. حتی خدای ایوب هم همینطور. خداییکه لینگ خیلی زور میزد از خدای خودش جدا کند. اینروزها اگر حال و وقت مطالعه پیدا میکرد، فقط مزامیر داود و کتابهای عهد جدید را میخواند. ولی مایک ایوب را دوست داشت؛ به اندازهی انیشتین و حتماً بیشتر از آنچه پدرش اینروزها هگل را دوست داشت. مایک به مادرش گفته بود به کتاب ایوب علاقه دارد و خانم تیپتون از اتاق دویده بود بیرون. خوشبختانه عقل به خرج داده بود و چیزی به پدرش نگفته بود.
وقتی لینگ صبحانه را میآورد، مایک همیشه با صدای زیر میخواند: «و آیا سفیدهی تخممرغ را طعمی خوشایند هست؟»
لینگ داشت حولهها را تا میکرد: «فکر کنم دکتر هنسون خوشگلتر شد اگر ریش گذاشت. آنوقت صورتش اینهمه پهن بهنظر نرسید.»
«باشه بهش میگویم.»
«نه مایکی! آنوقت او فهمید، ما چاقی صورتش را متوجه شد.»
یکروز که لینگ روی تخت مایک نشسته بود و لباسهای شسته را تا میکرد گفت: «دکتر هنسون خیلی خوش بود.» قصد تعریف نداشت. |
لینگ داشت لباسهای کثیف را در سبد میانداخت. اعتراف کرد: «مایکی، من دربارهی معجزه نگران بود. ترسید دعاها نرسید.»
مایک گفت: «معلوم است که میرسند. جواب دعاها هستند که انگار یک جایی گیر میکنند.»
«این هم همان است.»
«لزوماً نه.»
لینگ سر تکان داد: «کتاب تفسیر گفت خدا دعا کنندهها را جواب داد؛ ولی جوابش همیشه چیزی نیست که ما خواست. ولی من گفت این غلط است. من گفت شاید جوابی نیست که ما انتظار داشت.»
«آخ گفتی، امان از این عنصر غافلگیری! یکی از چیزهای مورد علاقهی خدا همین است؛ البته تا جاییکه ما فهمیدیم.»
لینگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد به شوخی کوچک مایک لبخندی بزند: «ناامیدی موقوف، مایکی! من دعا را ادامه داد. قول داد.»
مایک کنترل تلویزیون را برداشت. «به فرمودهی دکتر هنسون هرکس باید سرگرمی داشته باشد.» و تلویزیون را روشن کرد.
دکتر هنسون از مایک پرسیده بود سرگرمیات چیست؟ و مایک جواب داده بود تازگیها اصلیترین سرگرمیام جان دادن است.
دکتر هنسون خیلی طبیعی گفته بود: «ولی این بیشتر، یک کار تماموقت است، نه؟ من منظورم تفریح است. شطرنج بازی میکنی؟»
بعد دکتر هنسون و مایک با هم شطرنج بازی کرده بودند. مایک پشت سرهم از او میبرد. ولی عوض اینکه گوید: «مات» میگفت: «این چه حسی بهتان میدهد؟»
و دکتر هنسون جواب میداد: «شکست، شکست اساسی.»
مایک بعداً از لینگ پرسید: «فکر نمیکنی او مخصوصاً کاری میکند ازش ببرم؟»
یکی از روزهایی بود که مایک و لینگ اسمش را گذاشته بودند «روز بد» تمام روزهای آن هفته «روز بد» شده بود. بوی ادکلن دکتر هنسون هنوز توی اتاق شنیده میشد. یک موقعی لینگ به مایک اعتراض کرده بود که حتی ادکلنش هم شاد است.
لینگ گفت: «دکتر هنسون نتوانست نابغه شکست داد، مایکی.»
«ولی شاید نابغه نباشم. لینگ. حالا دیگر اصلاً نمیشود راجع بهش مطمئن بود.»
«ولی تو نزدیک بود. حالا شاید نه اندازهی دایی پیر.»
لینگ اشاره کرد به پوستر انیشتین: «تو مثل او پیر هم نبود. اما حتماً از دکتر هنسون باهوشتر بود! نیست او چه فکر کرد. دقیقه به دقیقه به پسری که دارد میمیرد لبخند زد!»
«ببین کی دارد به کی میگوید!»
«میدانم، من سابق مثل کفتار میخندید.»
«کفتار نه؛ میمون. میمون هم نه. میمونها نیششان باز میشود. ولی لینگ لبخند میزند.»
لینگها لبخند میزنند!
«لینگ دیگر زیاد لبخند نزد. فقط وقتی چیزی خندهدار باشد. خودت متوجه شد، نه؟»
«اتفاقاً راجع به همین میخواستم باهات حرف بزنم. فکر کنم وقتش باشد که یکی از آن لبخندهای درست و حسابیات را بچسبانی به صورتت و همانجا نگهش داری. چون کار ما دیگر از دلیل و منطق گذشته. بههر حال لبخند همیشه بهت میآید.»
لینگ لبخند زد. سخت بود.
یکماه بعد دکتر هنسون دست از لبخند زدن برداشت. مایک رفته بود توی کما. دکتر هنسون همچنان سر وقت میآمد، کنار تخت مینشست و دستش را میگرفت؛ دستیکه حالا جای سوزن سرمها، مثل پرتقال قاچ کرده، خطخطیاش کرده بود. دکتر مکنزی هر روز میآمد. صبح و عصر هم پرستاری از بیمارستان میآمد و وظایفش را انجام میداد. خانم و آقای تیپتون به نوبت در اتاق مایک مینشستند. خانم تیپتون مینشست و دستها را روی زانو قلاب میکرد. حالا مدتها بود که دیگر راحت و آزاد گریه میکرد. آقای تیپتون ساعتها به کتاب باز روبروش خیره میماند و تقریباً هیچوقت آن را ورق نمیزد. لینگ دور از آنها مینشست. صندلی پشت میز مایک را کشانده بود کنار پنجره تا بتواند باغچهی خانم تیپتون را تماشا کند. شبیکه فرداش مایک به کما رفت، لینگ و مایک خواسته بودند مش تماشا کنند، ولی مایک سردرد وحشتناکی داشت و نور تلویزیون چشمهاش را اذیت میکرد. لینگ هم تلویزیون را خاموش کرده بود.
لینگ خیلی کوتاه گفت: «این قسمت را دیدهایم.» تا آنوقت، دیگر همهی قسمتها را دیده بودند. «از آن قسمتهای غمانگیز بود. حتی هاکی خوشخنده هم گریه کرد.» مایک با چشمهای بسته سر تکان داد. لینگ آمپول مسکنش را زد و شقیقههای او را با لوسیون گیاهی چینیای که عمهاش برای میگرن استفاده میکرد، ماساژ داد.
«من باورم نمیشود، تو هنوز داری زور میزنی که خون نامرد منرا تمیز کنی!» |
مایک غرولندی کرد: «خداجان، این دیگر چیست؟! بوی گند میدهد!»
لینگ خواست به او اطمینان بدهد: «صددرصد طبیعی. خیلی خوب برای سردرد. خون را تمیز کرد. خوب برای اعصاب خراب.»
«من باورم نمیشود، تو هنوز داری زور میزنی که خون نامرد من را تمیز کنی!»
بعد با لحن تسلیمآمیزی گفت: «اعصابم دیگر بدتر از این نمیشود.»
لینگ پیشانی مایک را مالید و موهای کمپشتش را عقب زد: «عمه به این قسم خورد.»
مایک نگاهش را بالا آورد و به چشمهای لینگ نگاه کرد: «تو میدانی کجا را اشتباه کردیم، نه؟» لینگ به نشانهی نه سر تکان داد.
«اینکه بهجای شانس، برای رحمت دعا کردیم. دست خودمان را رو کردیم. نشان دادیم که آمادهایم یکجورهایی با هر چیزی کنار بیاییم.» لینگ لب پایینش را گزید. جواب نداد.
«یالا لینگ، اینکه من گفتم چه حسی بهت میدهد؟»
لینگ خندهی ریزی کرد و گفت: «نکن! خستهتر از آن بود که شوخی کرد.»
ساعت سه صبح بود. فقط وزوز یخچال از توی آشپزخانه شنیده میشد. مایک چشمها را بست و خواند: «چه شکوهمند است صدای خداوندگار در رعد. ما را توان نیست حکمت افعال بزرگش را دریابیم.»
«این صدای خدا نبود. صدای یخچال بود.»
«شاید آره؛ شاید هم نه. بالاخره یک روز اعتراف میکنی که دنیا، یا خدا -اسمش را هرچه میخواهی، بگذار- یک کارهایی میکند که ما چیزی ازش سر در نمیآریم؛ نمیفهمیم. هگل هم نفهمید. فکر نکنم انیشتین هم فهمیده باشد.»
«او فهمید. چون زبانش را درآورد.» مایک دماغش را بالا کشید.
لینگ نفس بلندی کشید. در قوطی لوسیون عمهاش را گذاشت و گفت: «شاید خدا همین الان به ما نعمت داد، و ما نفهمید.»
«متشکرم که تلاشت را میکنی لینگ، ولی این تنها چیز افسرده کنندهای است که تا حالا به من گفتهای.»
«افسرده کننده نه، مایکی. من فقط منظورم این بود که او با تو به من نعمت داد، و با من به تو.»
فردای شبی که مایک از دنیا رفت، لینگ وسایلش را جمع کرد و پیش از اینکه برای همیشه از خانهی خانم تیپتون برود، به اتاق مایک رفت. شب قبل، تخت خالی مایک را مرتب کرده بود. حالا بهطرف پنجره رفت و پردهها را کنار زد.
گفت: «خدا یک صبح زیبای دیگر آفرید، مایکی.» بعد فین کرد و دستمال مچاله را توی جیب پلیورش گذاشت: «ولی این یکی برای تو نبود.»
به بیرون پنجره خیره شد. شبنمها هنوز چمن دیده میشدند. خانم تیپتون قرص خورده بود و حالا توی رختخواب افتاده بود. اما چمن باغچهاش زیر نور صبح بهشدت میدرخشید. صورتک بنفشههای رنگی چرخیده بود بهطرف خورشید. زیبایی گلها و آفتابی که میگرفتند، برای لینگ هنوز نشانههای قطعی و انکارناپذیر خوبی خدا بود؛ حتی آن موقع، و آنجا. ولی این موضوع دیگر سرحالش نمیآورد. کف دستش را روی تخت خالی مایک گذاشت و لحظهای سرش را پایین انداخت.
وقتی برگشت برود، نگاهش با نگاه انیشتین گره خورد. یکماه پیش متوجه شده بود صورت دانشمند پیر مایک -جدا از شکلکی که درآورده بود- خیلی به تصویر خدای پدر در تفسیر کتاب مقدس شباهت داشت. آن را نشان مایک داده بود. مایک هم با تعجب گفته بود که شباهت بامزهای است. حالا لینگ دستش روی دستگیرهی در بود و خیره شده بود به صورت پیرمردی که ماهها بود آنها را با تمام حرفهایی که زده بودند و سختیهایی که کشیده بودند، ساکت و بیصدا تماشا کرده بود. آهسته گفت: «خداحافظ نابغه.» بعد پیش از اینکه در را باز کند، به نشانهی آشنایی؛ یا تأیید، شاید هم فقط برای خداحافظی، زبان سرخ کوچکش را بیرون آورد.
مترجم: امیر مهدیحقیقت
نقد داستان:
روای سوم شخص (جهانی متفاوت را بیان میکند.) محدود به ذهن پرستار لینگ تان است.
مثالها:
* میدانست آمریکاییها از لبخند خوششان میآید.
* لینگ سر تکان داد. سعی کرد لبخند را از صورتش پاک کند تا نشان بدهد اهمیت بیماری لاعلاج یک بچهی کمسن و سال را درک میکند؛ اما چندان موفق نشد.
فردای شبی که مایک از دنیا رفت، لینگ وسایلش را جمع کرد و پیش از اینکه برای همیشه از خانهی خانم تیپتون برود، به اتاق مایک رفت. |
* لینگ چشمها را بسته بود و دعا میکرد. وقتی خوابش برد، عمیقاً شکرگزار نعمتهای فراوان خداوند بود.
* لینگ رو برگرداند. عکسها همیشه عصبیاش میکردند؛ همیشه چیزهایی را نشان آدم میدادند که دیگر وجود نداشتند؛ تمام شده بودند، رفته بودند. یک لحظه، یک لبخند، یک آدم و گاهی حتی کل یک کشور.
* پیرمرد زبانش را درآورده بود. چرا مایک عکس یک آدم دیوانه را روی اتاق چسبانده بود؟ لینگ ترسید نکند عکس یکی از بستگانش باشد.
* لینگ مطمئن بود منظورش را فهمیده، گرچه بعضی کلمات را متوجه نشده بود. مثلاً قاچاقی یعنی چی؟
* مایک خوابش برد و لینگ دست از خواندن کشید. مدتی بیحرکت نشست تا مطمئن شد خواب مایک سنگین شده.
ژانر: واقعگرا (بیماری لاعلاج مایک!)
مسئلهی داستان چیست؟
سرطان مایک که شمارش معکوس برای پایان عمرش شروع شده است.
مثال:
حال مایک رو به وخامت میرفت و اتاق را روز به روز تجهیزات پزشکی بیشتری پر میکرد، اول یک واکر، بعد لگن توالت، و بعد از چندین شب بحرانی، یک تشک تاشو برای لینگ.
محور معنایی داستان چیست؟
برخی از انسانها براساس تجربههایی که در زندگی خصوصی خود داشتهاند همهی اتفاقات را به هم ربط داده و در نهایت به یک سر منشاء که آن هم خداست وصل میکنند. واقعیت را باور ندارند و به انتظار معجزهای هستند که غیرممکن را ممکن کند. در حالیکه برخی دیگر واقعیتی را قبول دارند که میبینند نه آنچه که تجربه کردهاند، بدل شدن همهچیز به واقعیت. آغاز و پایان زندگی انسان امروزی را نمیتوان براساس تجربه تعریف کرد.
مثال:
لینگ از هشتسالگی یتیم شده بود. از تیفوئید جان سالم بهدر برده بود. حتی یکبار 32 روز وسط دریا گیر افتاده بود و باز نجات پیدا کرده بود. با وجود این تجربهها او نمیتوانست قبول کند که مرگ این پسری که خوابیده، حتمی و ناگزیر است. ناگزیر بودن مفهومی بود که با تجربههای زندگی خودش نمیخواند.
روایت خطی است.
هر روز لینگ تان از مایک مراقبت میکند تا اینکه رفته رفته حال او به وخامت میرود، در پایان با مرگ مایک داستان تمام میشود.
مثال:
فردای شبی که مایک از دنیا رفت، لینگ وسایلش را جمع کرد و پیش از اینکه برای همیشه از خانهی خانم تیپتون برود، به اتاق مایک رفت. شب قبل، تخت خالی مایک را مرتب کرده بود. حالا به طرف پنجره رفت و پردهها را کنار زد.
گفت: «خدا یک صبح زیبای دیگر آفرید، مایکی.» بعد فین کرد و دستمال مچاله را توی جیب پلیورش گذاشت: «ولی این یکی برای تو نبود.»
به بیرون پنجره خیره شد. شبنمها هنوز چمن دیده میشدند. خانم تیپتون قرص خورده بود و حالا توی رختخواب افتاده بود. اما چمن باغچهاش زیر نور صبح بهشدت میدرخشید. صورتک بنفشههای رنگی چرخیده بود بهطرف خورشید. زیبایی گلها و آفتابی که میگرفتند، برای لینگ هنوز نشانههای قطعی و انکارناپذیر خوبی خدا بود؛ حتی آن موقع، و آنجا. ولی این موضوع دیگر سرحالش نمیآورد. کف دستش را روی تخت خالی مایک گذاشت و لحظهای سرش را پایین انداخت.
وقتی برگشت برود، نگاهش با نگاه انیشتین گره خورد. یک ماه پیش متوجه شده بود صورت دانشمند پیر مایک -جدا از شکلکی که درآورده بود- خیلی به تصویر خدای پدر در تفسیر کتاب مقدس شباهت داشت. آن را نشان مایک داده بود. مایک هم با تعجب گفته بود که شباهت بامزهای است. حالا لینگ دستش روی دستگیرهی در بود و خیره شده بود به صورت پیرمردی که ماهها بود آنها را با تمام حرفهاییکه زده بودند و سختیهاییکه کشیده بودند، ساکت و بیصدا تماشا کرده بود. آهسته گفت: «خداحافظ نابغه.» بعد پیش از اینکه در را باز کند، به نشانهی آشنایی؛ یا تأیید، شاید هم فقط برای خداحافظی، زبان سرخ کوچکش را بیرون آورد.
تعلیق:
مخاطب از ابتدا وارد فضای بیماری پسر میشود. گام به گام ذهنیت او به چیزی غیرواقع سوق داده میشود (معجزه) همینکه خواننده میخواهد آنرا باور کند، نویسنده ناگهان از طریق تصویرپردازی عالی خواننده را با مرگ شخصیت اصلی داستان روبرو میکند و از دنیای مجاز به دنیای واقعی پرتاب میشود.
مثال:
کتاب را بست و سرش را گذاشت روی میز. خبری از معجزه نبود –معجزهای که از اولین روز آمدنش به این خانه، برای رسیدنش دعا کرده بود. حتی لینگ هم که همیشه امیدوار بود و چشم بهراه نزول رحمت خدا، میفهمید که وقتشان کمکم دارد تمام میشود. مایک علیرغم غذاهای مقوی و خوبی که مادرش میپخت- غذاهایی که لینگ ساعتها وقت میگذاشت که سرش را گرم کند و کمکم به خورد او بدهد، روز به روز لاغرتر میشد. خوشبختانه، حرفی که لینگ روز اول دربارهی قوی بودنش به خانم تیپتون زده بود حقیقت داشت؛ چون این روزها برای بردن مایک به دستشویی، تقریباً باید بغلش میکرد. دیگر برای ملاقات با دکتر مکنزی به ساختمان پزشکان مرکز شهر نمیرفتند؛ خود دکتر میآمد. باعجله وارد میشد و فقط آنقدر میماند که تجویز آنهمه قرص را توجیه کند و حال و روحیهی همه را خراب کند. وضع سرفههای مایک بدتر شده بود. تازهترین نسخهاش 9 دانه قرص بود، بعد از شام. وحشتناکتر از قرصها آمپولهای قوی مسکن بود که بایست در یخچال نگه میداشتند برای سردردهای حاد و ناگهانیاش. روی همرفته، چیزهای زیادی بود که لینگ بخواهد برایشان و دربارهشان دعا کند. پشت میز، سرش را لای دستهای لاغرش گرفته بود و دعا میکرد. آفتاب که زد هنوز در حال دعا بود.
داستان برخلاف نظریهی جدید پسامدرنها است.
پسامدرنها معتقدند، مجازها بیشتر بر واقعیت اشراف دارند. مانند داستان «زن ناشناس» اثر: ژان فروستیه. اما این داستان واقعیت (بیماری مایک) بر مجاز (معجزه) اشراف دارد.
مثال:
حقارت و عجز از فهم دنیا درس سختی بود؛ حتی سختتر از دستور زبان انگلیسی. لینگ اطمینان مطلق گذشته را از دست داده بود؛ درست مثل گم کردن یک حیوان عزیز خانگی، و درست به همان بیسر و صدایی.
ولی هنوز به حرفیکه دربارهی امید به مایک زده بود اعتقاد داشت؛ اینکه میشود در را باز بگذاری، بلکه چیز خوبی وارد شود. پس امیدوار ماند، و صبر کرد و دعا کرد چیز خوبی از در بیاید تو، بیسر و صدا، شاید حتی نیمهشبی، وقتی خواب خواب باشند.
زبانشناسی.
از نظر زبانشناسی دیدگاه نویسنده «جهانشناختی» است. یعنی بیانگر نظام اعتقادی و ارزشی است که راوی از طریق آن به جهان مینگرد و آن را درک میکند.
مثال:
لینگ خیلی زود خودش را با کارهای روزانهی خانه تیپتون وفق داد. اصلاً استعداد ویژهاش در این بود که خودش را با هر شرایطی وفق بدهد. میتوانست آرام و بیصدا بشود؛ مثل وقتیکه با خانوادهاش از دست سربازها در جنگل مخفی شده بود. میتوانست خودش را جمع و جور کند؛ همانطور که در آن قایق کرده بود. اگر لازم میشد، حتی میتوانست خوش سر و زبان بشود و خودی نشان بدهد؛ چنانکه در اردوگاه مهاجران کرده بود.
پیش مایک خوشرو و بشاش بود و مراقب بود با خانم تیپتون هم رفتار آرام و دوستانهای داشته باشد.
دلالتمندی داستان.
هر چیزی بههر شکلی باید دلایلی داشته باشد چیزیکه در این داستان مهم است، کسی بیمار است، نویسنده جهان را ریزتر نگاه میکند اینکه زندگی انسان دو رخداد دارد «مرگ، زندگی» هر دو بر اساس حقیقت تعریف میشود نه مجاز.
مثال:
دکتر هنسون از لینگ بیشتر لبخند میزد. هرچند این روزها لینگ دیگر مجبور بود مدام یاد خودش بیندازد که باید لبخند بزند، و فکر میکرد دکتر هنسون واقعاً شورش را درآورده.
یکروز که لینگ روی تخت مایک نشسته بود و لباسهای شسته را تا میکرد: گفت: «دکتر هنسون خیلی خوش بود.» قصد تعریف نداشت.
مایک پرسید: «چرا نباشد؟ او که قرار نیست بمیرد. هرچند که واقعاً نمیدانم چرا خودش را یکجوری ناکار نمیکند. چون مرگ را یک فرصت طلایی میداند. برای چیزیکه اسمش را گذاشته رشد شخصیتی.»
استفاده از نشانهها:
از نظر زبانشناسی دیدگاه نویسنده «جهانشناختی» است. یعنی بیانگر نظام اعتقادی و ارزشی است که راوی از طریق آن به جهان مینگرد و آنرا درک میکند. |
بهدلیل کاربردی بودن نشانهها از طریق رابطهی دال و مدلول جهان داستان شناخته میشود که با استدلال و تأویل همراه است.
مثالها:
1- بههر کجا نگاه میکرد، نشانههایی از لطف و خوبی خدا را میدید.
2- نمیتوانست قبول کند که مرگ این پسریکه خوابیده، حتمی و ناگزیر است.
3- ناگزیر بودن مفهومی بود که با تجربههای زندگی خودش نمیخواند.
4- به سوابق کاری لینگ اشاره کرد: «معرفهات خیلی خوبند. معلوم است کارت با مریضها خوب بوده. ولی پزشکان و مدیران مؤسسههای مددکاری دوست دارند پرستارهاشان آموزش آکادمیک هم دیده باشند.» والی آخر
سطح اول روایت.
واضح و آشکار عدم پیچیدگی زبانی و روایی است.
از همان اولین خط داستان، موضع لینگ تان روشن است. مخاطب میداند با چه کسی روبروست، چه ملیتی دارد، چه اعتقادی دارد، تخصص کاریش در چه حوزهای است. حتی در چه حد زبان شخصیتها را میداند. تکلیف خواننده با نویسنده روشن است.
مثالها:
* لینگ تان پیش از هر چیز، بیش از هر چیز و بعد از هر چیز، خودش را مسیحی میدانست. این بود که وقتی خانم شریدی گفت: «کمی از خودت برایم بگو.» لینگ بیمعطلی گفت: «من مسیحی خوبی هست.» و بعد روی صندلیاش راستتر شد؛ شاگرد ممتازی که به معلمش جواب درست داده باشد. مشاور کاریابی نه لبخند زد، نه سرش را بلند کرد. نگاهش هنوز به کاغذهای زیر دستش بود:
«بله خب، حتماً همینطور است که میگویی، دخترجان، ولی من منظورم این بود که از سابقهی کارت بیشتر بگو. توی این برگهها میبینم که در بیمارستان لانگ بیچ برای دورهی آموزش عملی پرستاری ثبتنام کردی، ولی تا آخر ادامه ندادی.»
* آقای تیپتون با لحنی آرام ولی سریع، حرفش را زده بود. لینگ مطمئن بود منظورش را فهمیده، گرچه بعضی کلمات را متوجه نشده بود. مثلاً قاچاقی یعنی چی؟ همانطور که به زمین نگاه میکرد، گفت: «من فقط سعی کرد پسرتان خودش را نباخت.»
سطح دوم، دو وجهی است.
وجه اول (ایدوئولوژی)
پرستار لینگ تان، دیدگاه بستهای دارد، همهچیز را در معجزه، آنهم تکیه بر تجربیات خود میداند. اعتقادات دینی، تبدیل به باورهای ذهنی شده تا از طریق دعا به معجزه و شفا دست پیدا کند.
مثال:
* «انجیل گفت امیدواری فضیلت است. واجب بود آدم امید داشت.»
«امید به چی؟»
لینگ شانه بالا انداخت: «خود امید مهم بود.» خودش هم کمکم داشت از این حکم کلی بدش میآمد.
«میخواهی بگویی این امید بهخودی خود واجب است؟ سوژه نداشت هم نداشت؟»
لینگ فکری کرد و گفت: «امید یعنی باز گذاشتن در، اینطوری چیزهای خوب توانست وارد شد. شاید وقتی تو اصلاً حواست هم نباشد.»
وجه دوم (واقعگرایی)
پدر اعتقاد به واقعیتی دارد که از نظر دکتر ثابت شده است. آنچه را که وجود دارد میبیند و به آن ایمان دارد، نه چیزیکه وجود خارجی ندارد و امکان وقوع آن نامعلوم و نامشخص است.
مثال:
«خب، البته تو آزادی که هر چهقدر دلت میخواهد، شب و روز دعا کنی. ولی ازت متشکر میشوم اگر از این موضوع چیزی به مایک نگویی؛ همینطور از معجزه. ما دوسال آزگار فقط امید نشخوار کردیم. امید مال عهد عتیق است. البته هدفت را از این حرفها درک میکنم. ولی یک معجزهی قاچاقی دیروقت بهدرد نخورترین چیز ممکن است.»
تقابلها: (فرعی و اصلی)
فرعی (روز/ شب. بیماری/ سلامتی. ملیت لینگ تان/ شخصیتهای اصلی.)
روز/ و شب
مثال:
لینگ هر روز صبح، وقتی صبحانه و قرصهای مایک را برایش میآورد، پردههای اتاق را کنار میزد و جملهی همیشگیاش را تکرار میکرد: «تماشا کن. مایکی! خدا یک روز قشنگ دیگر آفرید، فقط بهخاطر تو! او انتظار داشت تو آن را تماشا کرد.»
جمله همیشگی مایک هم این بود: «آن پردههای لعنتی را نزن کنار! خیلی روشن شد.»
و لینگ جواب میداد: «خیلی روشن برای موشکور، شاید؛ ولی تو موشکور نیست. تو آدم هست.»
بیماری/ سلامتی
مثال:
یکروز صبح، وقتی لینگ پردهها را کنار زد، مادر مایک را دید که توی باغچه زانو زده. گفت: «نگاه کن، مایکی! مادر گلهای تازه کاشت که تو از پنجره تماشا کرد! برایش دست تکان بده!»
مایک چشمها را گشاد کرد، ولی بههر حال دستی تکان داد. مادرش با تعجب لبخندی زد و دست تکان داد.
پای درختچهی صنوبر هندی روی خاک زانو زده بود، بنفشههای رنگی را از خاک گلدان در میآورد و توی باغچه میکاشت.
لینگ گفت: «مادرت بهترین باغبانی هست که من شناخت. عاشق گلهاش بود. گلها هم اینرا حس کرد و بهخاطر او خوب بزرگ شد.»
«عاشق من هم هست ولی من دیگر از این بزرگتر نمیشوم.»
ملیت لینگ تان/ شخصیتهای اصلی (خانم و آقای تیپتون، مایک)
لینگ تان آسیایی است با اعتقادات دینی.
مثال: * لینگ همانطور که داشت بالشاش را صاف میکرد گفت: «شاید اگر تو مریض نبود، کتاب ایوب زیبا بود.» کمکم آرزو میکرد کاش کتاب مقدس را به مایک نداده بود. دیگر ایوب و امیدواریهای کتاب ایوب بساش بود. حتی خدای ایوب هم همینطور.
* لینگ سرتکان داد: «من خیلی شانس توی همهی زندگی داشت. ولی شانس نه، رحمت.» پای تخت مایک نشست: «رحمت بهتر از شانس. تو دعا کن برای رحمت، مایک درست نبود دعا برای شانس.»
خانم، آقای تیپتون و مایک اروپایی اعتقاد به واقعیت دارند.
* مایک با لحنی جدی گفت: «نمیدانم اینهمه اطلاعات را کی به تو داده. ولی من بهتر نمیشوم. بدتر میشوم.»
* «خب، البته تو آزادی که هر چهقدر دلت میخواهد، شب و روز دعا کنی. ولی ازت متشکر میشوم اگر از این موضوع چیزی به مایک نگویی؛ همینطور از معجزه. ما دوسال آزگار فقط امید نشخوار کردیم. امید مال عهد عتیق است. البته هدفت را از این حرفها درک میکنم. ولی یک معجزهی قاچاقی دیروقت بهدرد نخورترین چیز ممکن است.»
* لینگ سر تکان داد: «کتاب تفسیر گفت خدا دعا کنندهها را جواب داد؛ ولی جوابش همیشه چیزی نیست که ما خواست. ولی من گفت این غلط است. من گفت شاید جوابی نیست که ما انتظار داشت.»
«آخ گفتی، امان از این عنصر غافلگیری! یکی از چیزهای مورد علاقهی خدا همین است؛ البته تا جاییکه ما فهمیدیم.»
تقابل اصلی (مرگ/ معجزه.)
نویسنده این تقابل را در پایان داستان بهوضوح نشان میدهد.
مثالها:
* ساعت سهصبح بود. فقط وز وز یخچال از توی آشپزخانه شنیده میشد. مایک چشمها را بست و خواند: «چه شکوهمند است صدای خداوندگار در رعد. ما را توان نیست حکمت افعال بزرگش را دریابیم.»
«این صدای خدا نبود. صدای یخچال بود.»
«شاید آره؛ شاید هم نه. بالاخره یکروز اعتراف میکنی که دنیا، یا خدا -اسمش را هرچه میخواهی، بگذار- یک کارهایی میکند که ما چیزی ازش سر درنمیآریم؛ نمیفهمیم. هگل هم نفهمید. فکر نکنم انیشتین هم فهمیده باشد.»
«او فهمید. چون زبانش را درآورد.» مایک دماغش را بالا کشید.
لینگ نفس بلندی کشید. در قوطی لوسیون عمهاش را گذاشت و گفت: «شاید خدا همین الان به ما نعمت داد، و ما نفهمید.»
«متشکرم که تلاشت را میکنی لینگ، ولی این تنها چیز افسرده کنندهای است که تا حالا به من گفتهای.»
* فردای شبیکه مایک از دنیا رفت، لینگ وسایلش را جمع کرد و پیش از اینکه برای همیشه از خانهی خانم تیپتون برود، به اتاق مایک رفت. شب قبل، تخت خالی مایک را مرتب کرده بود. حالا بهطرف پنجره رفت و پردهها را کنار زد.
گفت: «خدا یک صبح زیبای دیگر آفرید، مایکی.»
* وقتی برگشت برود، نگاهش با نگاه انیشتین گره خورد. یکماه پیش متوجه شده بود صورت دانشمند پیر مایک -جدا از شکلکی که درآورده بود- خیلی به تصویر خدای پدر در تفسیر کتاب مقدس شباهت داشت. آن را نشان مایک داده بود. مایک هم باتعجب گفته بود که شباهت بامزهای است. حالا لینگ دستش روی دستگیرهی در بود و خیره شده بود به صورت پیرمردی که ماهها بود آنها را با تمام حرفهایی که زده بودند و سختیهایی که کشیده بودند، ساکت و بیصدا تماشا کرده بود. آهسته گفت: «خداحافظ نابغه.» بعد پیش از اینکه در را باز کند، به نشانهی آشنایی؛ یا تأیید، شاید هم فقط برای خداحافظی، زبان سرخ کوچکش را بیرون آورد.
ایجاد پارادوکس.
لینگ تان هیچ ندارد، گرسنه میخوابد، اوضاع کاری و مالیاش کساد است اما شکرگزار است.
مثالها:
* زیباییهایی که لینگ حتی با این اوضاع و احوالش هم میتوانست آنها را ببیند. بههر کجا نگاه میکرد، نشانههایی از لطف و خوبی خدا را میدید.
* چون غذایی در خانه نبود و پولی هم برای خرید نداشت، به رختخواب رفت.
* نفس عمیقی کشید و خدا را بهخاطر الطاف لایزالی که نسبت به او داشت -هوای کافی، ریههایی سالم و قوی برای تنفس، درختهای پرشکوفه آلو، و حتی آب لیوان پلاستیکی جلوش- شکر کرد.
* لینگ کرکرهی اتاق را پایین کشید، ولی باز هم نور تند چراغهای نارنجی خیابان روی سقف بود. لینگ چشمها را بسته بود و دعا میکرد. وقتی خوابش برد، عمیقاً شکرگزار نعمتهای فراوان خداوند بود. ■