مصاحبه اي با "دوريس لسينك" ترجمه شادي شريفيان

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

مصاحبه توسط توماس فریک

 

با دوریس لسینگ در خانه رابرت گاتلیب در منهتن مصاحبه کردم . رابرت سالها در knopf ویراستار لسینگ بود و در آنزمان در مجله new Yorker مشغول به کار بود . خانم لسینگ برای مدت کوتاهی به شهر آمده بود تا در جلسات تمرین اپرای فیلیپ گلس که بر اساس رمان او "ساختن نماینده برای سیاره شماره 8 " ساخته بود شرکت کند ،او در این رمان اشعاری از مقدمه اپرا را سروده بود . در همان حین که ضبط صوت در حال آماده شدن بود گفت : "اینجا خیلی شلوغ و پر سر و صداست . "او به راهی در مقابلمان اشاره کرد که کاترین هپبورن در آن زندگی می کرد . برای مدتی در مورد شهرها صحبت کردیم.او بیش از چهل سال است که در لندن زندگی کرده ، و عقیده دارد :"همه چیز این دنیا خارق العاده است ! " او در مورد شش ماهی صحبت کرد که قبل از 5 سالگی ذر آنجا گذرانده بود ، و می گفت : " بنظرمن بچه ها باید سفر کنند . خیلی خوب است که بچه ها را با خود به جاهای مختلف ببریم . برای آنها خوب است ،گرچه برای والدین سخت است . "

بنظر خسته می آمد، و البته جای تعجب نداشت چرا که اخیراً زیاد مسافرت میکند. مصاحبه را در باغ انجام دادیم . او صدایی محکم و آهنگین دارد ، که هم جذاب است ، و هم آرزومند و انتقاد گرانه .

 

مصاحبه گر : شما در ایران بدنیا آمدید. چطور شد که والدینتان آنجا بودند ؟

لسینگ : پدر من کارمند بانک سلطنتی ایران بود و در جنگ جهانی اول شرکت کرده بود . بعد از آن دیگر نتوانست به انگلستان برود . شرایط بنظرش خیلی محدود می آمد . سربازها تجربه های سنگینی را در پناهگاه ها گذرانده بودند و فهمیده بودند که دیگر نمی توانند آنرا در وطن تحمل کنند. پس از بانک خواست او را به جای دیگری بفرستند ؛آنها او را به ایران ( کرمانشاه ) فرستادند ،و ما در آنجا خانه خیلی بزرگی گرفتیم ، با اتاق های بزرگ و فضای بسیار زیاد ، واسب هایی که با آنها سواری می کردیم. خانه مجللی بود .اما حالا فهمیده ام که از این شهر خرابه ای باقی مانده است . این نشانه گذشت زمان است،زیرا یک شهر تجاری قدیمی با ساختمان های زیبا بود . هیچ کس متوجه نشد ،چیزهای زیادی خراب شدند. و سپس آنها او را به تهران فرستادند ، که شهر بسیار زشتی بود ،اما مادرم آنجا خیلی خیلی خوشحال بود ،زیرا عضو گروهی شده بود که آنرا "مجموعه نمایندگی " (legation set)می نامیدند. مادرم هر لحظه بودن در آنجا را می پرستید . هر شب ضیافت شام به پا بود .اما پدرم از آنها نفرت داشت . دوباره با قراردادی برگشت ؛ در سال 1924 دوباره به انگلستان برگشتیم که در آنزمان به آن نام امپراتوری داده بودند، و احتمالاً تاثیر زیادی روی آن داشت.

ما به اين اميد كه بتوانیم در مستعمره‌ى بريتانيا در جنوب "رودزيا" (زيمبابوه‌ى فعلى) از طريق زراعت بلال به ثروت برسیم، ايران را ترك كردیم . پس پدر من ، قاعدتاً به جهت اخلاق و روحیه رومانتیکی که داشت ، همه وسایل را بسته بندی کرد . او به جهت پایش که در جنگ مجروح شده بود مستمری می گرفت ،البته خیلی جزئی ، حدود پنج هزار پوند - و به شهری ناشناخته رفت و حرفه کشاورزی در پیش گرفت . کودکی او نزدیک Colchester سپری شد ،که آنزمان شهر بسیار کوچکی بود ، و در واقع او هم زندگی ای بعنوان یک بچه کشاورز داشت . و بدین ترتیب بود که خودش را در علفزارهای رودزیا پیدا کرد . داستان زندگی او برای آن زمان اصلاً غیر معمول نیست . زمانی که " شکسته "(shikasta ) را می نوشتم تقریباً این فکر مرا به شدت احاطه کرده بود ،که چند نفر از نیروهای خدمت قبلی آنجا هستند ، چه انگلیسی و چه آلمانی . همه آنها زخمی شده بودند ، و همه آنها خیلی شانس آورده بودند که نمرده بودند ، مثل همقطارهایشان.

مصاحبه کننده : شاید بتوان مثال کوچکی از این واقعه را سربازان ویتنام نام برد که به اینجا بازگشتند و دیگر نتوانستند خودشان را با شرایط تطبیق دهند ، و از جامعه دور افتادند .

لسینگ : نمی دانم مردم چگونه می توانند همچین تجربه ای را پشت سر بگذارند و بازهم خودشان را تطبیق دهند . شرایط پرفشاری است .

مصاحبه کننده : اخیراً شما خاطراتی را در مجله granta به چاپ رسانده اید که طبق عنوان آن ، در مورد مادرتان بوده است . اما از برخی جهات بنظر می رسد بیشتر در مورد پدرتان است.

لسینگ : خوب ، نمی شود در مورد آنها جداگانه نوشت . زندگی مادرم ، آنطور که خودشان عقیده دارند ، فدای زندگی پدرم شده بود .

مصاحبه کننده : خواندن در مورد جستجوی پدرتان به دنبال کشف طلا ، نقشه های بزرگش و ماجراجویی هایش شگفت انگیز است .

لسینگ : خوب ، پدرم مرد قابل توجهی بود . او یک مرد کاملاً غیر عملی بود . عمدتاً این مسئله بخاطر جنگ بود . او دستخوش جریان زندگی شد ، و نتوانست از عهده آن بر بیاید. مادرم همه چیز را سازماندهی می کرد ، و همه چیز را کنار هم نگه می داشت.

مصاحبه کننده : زمانی که بچه بودید افرادی که قصه بگویند اطراف شما زیاد بودند ؟

لسینگ : نه ... آفریقایی ها داستان تعریف می کردند ، اما ما اجازه نداشتیم با آنها مراوده کنیم . و این بدترین قسمت زندگی در آنجا بود . منظورم این است که من می توانستم غنی ترین تجربه ها را به عنوان یک کودک داشته باشم . اما این برای یک کودک سفیدپوست غیر قابل درک بود . حالا من عضو جایی هستم در انگلستان که "کالج قصه گویان " نامیده می شود.حدود سه سال پیش گروهی از مردم سعی کردند قصه گویی را به عنوان هنر زنده کنند . و زحماتشان هم نتیجه داد . در ابتدا مردم فکر می کردند قصه گویی هم مثل تعریف جوک است . پس از ادامه کار می ماندند.یک دسته هم فکر می کردند قصه گویی مثل دو گروه است که روبروی هم قرار گرفته باشند . خوب می دانید ، همیشه یک نفر هست که بخواهد در مورد تجربیات شخصی اش چیزی بگوید . اما تعداد زیادی از قصه گویان واقعی جذب این گروه شدند . بعضی از افریقا - از همه جای دنیا - مردمی که ذاتاً قصه گو بودند یا مردمی که سعی کردند این کار را زنده کنند . و همینطور ادامه دارد . زنده است و خیلی خوب پیش می رود. وقتی در لندن یا هر جای دیگری جلسات داستان گویی برگزار می کنید ، مخاطب خیلی خوبی جلب می کنید .

مصاحبه کننده : برگشتن به انگلستان را به چه تشبیه می کنید ؟ بخاطر دارم J.G.Ballard ،برای اولین بار از شانگهای به آنجا آمد ، واحساس می کرد خیلی محدود شده است . احساس می کرد همه چیز خیلی کوچک و عقب افتاده است .

لسینگ : اوه ،بله! من شدیداً احساس محدودیت می کردم . رنگ پریده شده بودم و احساس خفقان می کردم . همه چیز محبوس بود و بسیار بومی .هنوز هم به نظر من اینطور می آید. بنظرم خیلی زیباست اما زیادی سازماندهی شده است . فکر نمی کنم حتی یک اینچ از مناظر انگلیس مانده باشد که سازماندهی نشده باشد .بعنی هیچ علف وحشی نروئیده است .

مصاحبه کننده : آیا آن روزها هم علاقه داشتید که نویسنده شوید ؟ جایی در خاطراتتان نوشته بودید که شما دست نوشته هایتان را از مادرتان قایم می کردید ،چرا که سعی می کرد تعداد زیادی از آنها را جمع کند .

لسینگ : مادر من یک زن بسیار نا امید بود . او توانائی های زیادی داشت و این انرژی به سمت من و برادرم سرازیر می شد . او همیشه دوست داشت ما کسی بشویم . خیلی دوست داشت که من موسیقیدان شوم ،زیرا خودش موسیقیدان نسبتاً خوبی بود .اما من آنچنان استعدادی نداشتم . اما همه باید درس موسیقی می آموختند .او همیشه ما را به اینکار مجبور می کرد.مسلماً از جهاتی خوب بود ،زیرا بچه ها را باید مجبور به یادگیری کرد .اما آنوقت مالکیت هرآنچه که بدست آمده بود را بدست می گرفت . پس باید از خودت محافظت می کردی. اما فکر می کنم هر بچه ای باید نحوه اداره آنچه که حاصل زحمات اوست را پیدا کنند.

مصاحبه کننده : منظورم این بود که فکر می کردید در سن پائین (در همان اوان کودکی)نویسنده شوید؟

لسینگ : میان مسایل دیگر بله، به آن فکر میکردم. مسلماً می توانستم دکتر شوم ، یا یک کشاورز خوب و از این قبیل .من از سر نا امیدی نویسنده شدم ، مثل خیلی از نویسنده های دیگر.

مصاحبه کننده : از آنجائی که در وجه های بسیار مختلفی رمان نوشته اید ،آیا مردم از اینکه فقط در یک وجه باقی نمانده اید احساس خیانت می کنند ؟ من به طرفداران ژانر علمی - تخیلی فکر می کردم ،که تقریباً می شود گفت کوتاه فکر هستند،اظهار ناراحتی می کنند از اینکه کسانیکه علمی تخیلی می نویسند به محدوده کاری خود بسنده نمی کنند.

لسینگ : خوب ، مسلماً کوتاه فکری است . در حقیقت ، مردمی که خودشان را نماینده این جوامع می دانند بنظر می رسد دوست دارند مسایل را کمتر قسمت قسمت ببینند . من بعنوان مهمان افتخاری به مجمع جهانی علمی - تخیلی در برایتون دعوت شدم .آنها دو نویسنده علمی - تخیلی نویس اهل شوروی را هم دعوت کرده بودند. در واقع ، هرگز از مخیله ام عبور نکرده بود که با این کتاب های آخری در حال نوشتن داستان های علمی - تخیلی هستم. وقتی مورد انتقاد واقع شدم فهمیدم که پا به ژانر وحشتناک گذاشته ام . مسلماً که علمی - تخیلی نمی نویسم . اخیراً کتابی از Stanislav Lem خوانده ام. یک رمان کلاسیک علمی - تخیلی بود ...پر از ایده های علمی . نصف آن مسلماً در مورد من به هدر رفت . چون واقعاً نتوانستم درکش کنم . اما می فهمم که خیلی جذاب است . من تعداد زیادی از جوانها را دیده ام - که البته بعضی از آنها آنقدر هم جوان نبوده اند - که می گفتند "متاسفم ،اما وقت زیادی برای واقع گرایی ندارم. " و من
می گویم : " خدای من ! ولی نگاه کن چی را از دست می دهی ! این تعصب است." اما نمی خواهند در این مورد حرف بزنند . و همیشه مردم مسنی را
می بینم که می گویند :"متاسفم ،من نمی توانم نوشته های غیرواقع گرایانه شما را بخوانم . "بنظر من واقعاً حیف است . به همین خاطر من مهمان افتخاری این مجمع بودم ،زیرا نمایش گر یکر طبقه بندی ناگهانی است.

مصاحبه کننده : از آنچه که در "شکسته" بیش از همه لذت بردم این بود که همه تم های معنوی که مخفی بودند یا سرکوب شده بودند یا بصورت رمز گونه ای در ژانر علمی - تخیلی قرار داشتند را در برداشت . و آنها را در نمای نزدیک قرار داده بودید.

لسینگ : من اصلاً به ژانر آن بعنوان علمی - تخیلی نگاه نمی کردم وقتی آنرا
می نوشتم. مسلماً آغاز کتاب نبود ،نمی دانم ، که می گوید : " یک روز مشخص در ساعت 3 بعدازظهر در TOMSK ، در سال 1883 ... " که کاملاً در تضاد با مسایل کیهانی قرار دارد ، و احتمالاً دومین نوع مقدمه برای کتاب از نظر من
است !

مصاحبه کننده : شما برای بسیاری از مجموعه داستان ها و نثرهای تصوف مقدمه نوشته اید .علاقه شما به تصوف( عرفان ) چگونه بوجود آمد؟

لسینگ : خوب ، می دانید ، از صحبت در اینباره متنفرم . زیرا واقعاً ،هرآنچه در این مورد بگوئید کلیشه بنظر می آید ، و بنظر می رسد می خواهی کلک بزنی . همه آنچه که من می خواهم بگویم این است که من میان این خطوط دنبال نوعی نظم (دیسیپلین ) بودم .همه با این نظر موافقند که وجود معلم ضروری است . من هم به دنبال یک معلم بودم ،اما از هیچکدام آنها خوشم نیامد زیرا همه شان به نوعی معلم های مذهبی بودند . بعدها راجع به مردی به اسم "شاه " شنیدم که صوفی بود و تاثیر بزرگی روی من گذاشت . پس از اوایل شصت سالگی ام تحت تاثیر قرار گرفتم . خلاصه کردن آن و بیان آن کمی سخت است ،زیرا باید آنرا تجربه کرد. می خواهم اشاره ای به آن بکنم زیرا مردم زیادی هستند که راه
می روند و می گویند "من صوفی هستم " احتمالاً به این دلیل که کتابی در این باره خوانده اند و این موضوع به نظرشان جذاب آمده است . کاری که کاملاً در تضاد با آن چیزی است که صوفی های واقعی می گویند یا انجام می دهند .بعضی از صوفی های والا می گویند : " من هیچوقت به خودم نمی گویم صوفی ،چرا که لقب بسیار بزرگی است ! " اما نامه هایی از مردم دریافت می کنم با این مضمون : "سلام دوریس ! شنیده ام که شما هم صوفی هستید !"خوب نمی دانم واقعاً چی باید بگویم ،ترجیح می دهم این حرفها را نادیده بگیرم .

مصاحبه کننده : من این احساس را دارم که شما یک نویسنده علمی - تخیلی خلاق هستید ، و اینکه شما احتمالاً برای چیزهای اطراف برنامه ریزی
نمی کنید،اما به نوعی کشف شان می کنید ،درست است؟

لسینگ : خوب ، یک پلان کلی دارم ،اما به این معنی نیست که بشود گفت همینطور که داستان را پیش می برم دیگر جایی برای یک یا دو کاراکتر عجیب وجود ندارد. من می دانستم با "تروریست خوب " می خواهم چکار کنم . منفجر کردن فروشگاه بزرگ هاورد نقطه آغاز آن بود . فکر کردم جالب است داستانی راجع به گروهی بنویسم که دستخوش جریان بمب گذاری می شوند ،افرادی که نامناسب و غیرحرفه ای هستند . کاراکتر اصلی را داشتم ،زیرا می دانم تعداد زیادی از مردم مثل آلیس - که رفتارشان مخلوطی از توجه مادری ، نگرانی در مورد وال ها و محیط زیست است ،اما در عین حال هم می گویند : " نمی توانی بدون آنکه پاهایت خیس شود از رودخانه بگذری " و کسیکه می تواند به کشتن تعداد زیادی از مردم فکر کند بدون آنکه لحظه ای به خود ناراحتی راه دهد . هر چقدر بیشتر در مورد آن فکر می کنم ، بیشتر بنظرم جالب و هیجان انگیز
می آید .پس در مورد او می دانستم ، در مورد دوستش نیز ، و یک ایده کلی در مورد آدمهایی که می خواستم در دست داشتم. من کاراکترهایی با تیپ های مختلف می خواستم ،پس یک زوج همجنسگرا هم در این میان آوردم . اما بعد آنچه که مرا مجذوب خود می کرد کاراکترهایی بودند که برای وجودشان
برنامه ریزی نکرده بودم ،مثل FAYE .و بعد FAYE تبدیل به یک آدم خرابکار شد ،که برایم شگفت انگیز بود .فیلیپ هم اینطور بود ؛درست همان موقع من راجع به یک مرد جوان ضعیف چیزی شنیده بودم،بیست و یکی دو ساله ،که کار نمی کرد ،اما همیشه مقامات به او پیشنهاد کار می دادند.کارهایی مثل گذاشتن رول های خیلی سنگین داخل بارکش ها ! فکر می کنید دیوانه بودند! و همیشه آخر روز سوم اخراج می شد ،فکر می کنم کتاب بامزه ای بود !

مصاحبه کننده: آیا روی دو یا چند کار تخیلی همزمان کار می کنید ؟

لسینگ : نه ، نسبتاً مستقیم پیش می رود . معمولاً وقتی در حال کار کردن روی چیز دیگری هستم پیش نویسی از کار قبلی را مرتب می کنم. اما در کل دوست دارم یک کار را بعد از کار دیگر انجام دهم.

مصاحبه کننده : تصور میکردم از ابتدا تا آخر کار را انجام می دهید، تا اینکه کنار هم و همه چیز را باهم انجام دهید.

لسینگ : بله ، همینطور است . هیچ وقت جور دیگری کارهایم را انجام نداده ام . اگر تکه تکه بنویسید ، فرم پیوستگی بسیار ارزشمندی را از دست
می دهید ،این پیوستگی درونی و نامشهود است . گاهی در می یابید فقط در صورتی آن فرم را پیدا می کنید که به آن تغییر شکل دهید.

مصاحبه کننده : آیا تابحال این احساس به شما دست داده که فکر کنید در ژانری که ایجاد کرده اید ، حضور دارید ؟ بعنوان مثال ، من فکر می کردم پرسپکتیو رئالیستی در "تروریست خوب " و گاه در کتابهایی که بنام جین سومرز منتشر کردید ،جداگانه تر از رئالیسم قبلی شما بود .

لسینگ : احتمالاً بخاطر سنِ من بوده است . من به هر کتابی به مثابه مشکلی نگاه می کنم که باید حل شود ،این همان چیزی است که فرمی مخصوص شما را به شما دیکته می کند .اینطور نیست که بگوئید "می خواهم یک رمان علمی - تخیلی بنویسم . "از طرف دیگر شروع می کنید ،و آنچه باید بگوئید فرم آنرا دیکته می کند .

مصاحبه کننده : آیا عادات حرفه ای منظمی دارید؟

لسینگ : مهم نیست ، زیرا آنها فقط عادت هستند . از زمانی که بزرگ می شدم به خود آموختم که جملات را دنباله دار و متمرکز ولی کوتاه بنویسم. اگر یک تعطیلات در پیش رو داشتم ،یا مثلاً یک هفته ، حجم قابل توجهی کار می کردم . حالا این ها عادات ثابت من شده اند. در واقع، اگر نمی توانستم آرامتر پیش بروم حتماً کارم را بهتر انجام می دادم . اما این ها عادت است و متوجه شده ام که اکثر خانم ها به این منوال می نویسند ، حتی گراهام گرین نیز ،می فهمم که دویست کلمه مفید در روز می نویسد! در حقیقت ، من فکر می کنم اگر جریان داشته باشد بهتر می نویسم .شما یک چیزی را شروع می کنید ،در ابتدا کمی سخت بنظر می رسد ،اما بعد به جایی می رسید که با یک گام ، ناگهان به سلاست و روانی می رسید . آنوقت است که من احساس می کنم دارم خوب می نویسم . وقتی روی هر جمله باید تمرکز کنم و عرق بریزم ، خوب نمی نویسم .

مصاحبه کننده : شما چه نوع خواننده ای هستید ؟ آیا رمان علمی - تخیلی معاصر می خوانید ؟

لسینگ : بله ، زیاد. من خیلی تند می خوانم ،زیرا جور دیگری نمی توانم بخوانم . برای نویسنده ها تعداد زیادی کتاب از طرف ناشرها فرستاده می شود.من معمولاً هفته ای هشت یا نه یا ده کتاب دریافت می کنم ،زیرا در این مورد خیلی احساس وظیفه می کنم . همیشه در فصل اول یا دوم هر کتابی متوجه می شوید کتاب در چه مورد است. و اگر از آن خوشم بیاید به خواندنش ادامه می دهم .البته غیر منصفانه است ،زیرا ممکن است در حالت روحی مناسبی نباشید ،یا اینکه شدیداً درگیر کار خود باشید .از طرف دیگر نویسندگانی هم هستند من کارشان را تحسین می کنم و همیشه کتاب های جدید آنها را می خوانم . و مسلماً ،تعدادی از کتاب ها هم هستند که مردم پیشنهاد می کنند آنها را بخوانم. پس همیشه در حال خواندن هستم.

مصاحبه کننده : در مقدمه کتاب "شکسته" نوشته بودید مردم واقعاً نمی دانستند یک زمانی چقدر شگفت انگیز است که همه کتابها همیشه در دسترس باشند .آیا بنظر شما در واقع ما داریم بتدریج از فرهنگ کتاب فاصله می گیریم ؟ چقدر این شرایط را پرمخاطره می بینید ؟

لسینگ : خوب ، فراموش نکنید ، بخاطر دارم که در جنگ جهانی دوم تعداد کتاب ها خیلی کم بود . و ورق هم آنچنان در دسترس نبود . برای من قدم گذاشتن به داخل یک مغازه یا نگاه کردن به یک لیست و اینکه ببینم هر چه
می خواهم در دسترس است مثل یک معجزه می ماند . در دوران سخت ، چه کسی می داند که ما این تجملات را خواهیم داشت یا نه ؟

مصاحبه کننده : شنیده ام که روی اثری به نام " اپرای فضایی " با فیلیپ گلس کار می کنید ؟

لسینگ : سرنوشت کتاب ها واقعاً برایم جالب است . کی فکر می کرد " ساختن نماینده ای برای سیاره شماره 8 " تبدیل به اپرا شود ؟ منظورم این است که خیلی شگفت انگیز است .

مصاحبه کننده : چطور برای انجام آن تصمیم گرفتید ؟

لسینگ : خوب ،فیلیپ گلس نامه ای به من نوشت ، و در آن اظهار کرد که دوست دارد اپرایی بسازد ، و بعد ما همدیگر را ملاقات کردیم.

مصاحبه کننده : آیا از حرفه موسیقی او اطلاعی داشتید ؟

لسینگ : خوب ، راستش را بخواهید نه ! او چند تا از کارهایش را برایم فرستاد . کمی زمان برد تا گوشهایم به موسیقی او عادت کنند . در حقیقت گوشهایم همیشه عادت به نوع دیگری از موسیقی داشتند . می دانید چه می خواهم
بگویم ؟سپس ما با یکدیگر ملاقات کردیم و در این باره صحبت کردیم. و همه چیز خیلی خوب پیش رفت ، که البته خیلی شگفت انگیز است زیرا واقعاً جور دیگری نمی شد انتظار داشت . ما ادامه دادیم. هیچ وقت حتی سر یک جمله هم با یکدیگر اختلاف نظر نداشتیم . او می گفت این کتاب او را جذب کرده ، و بنظر من این حرف درست است ،زیرا برای موسیقی او واقعاً مناسب است . ما هرچند وقت یکبار با یکدیگر قرار می گذاشتیم ، جلسات خیلی طولانی نبودند ، و تصمیم می گرفتیم که چکار باید کرد و چکار نباید کرد. و من مقدمه اپرا را می نوشتم.

مصاحبه کننده : آیا تابحال همچین کاری کرده بودید؟

لسینگ : با موزیک نه ، هیچ وقت .

مصاحبه کننده : آیا برای شروع کار موسیقی ای انتخاب کرده بودید ؟

لسینگ : نه ، از مقدمه اپرا شروع کردیم . شش تفسیر از داستان را تا آنموقع نوشته بودیم ،زیرا یک داستان کلی دارد ،برخلاف بسیاری از کارهایی که تابحال انجام داده بود . زمانی که کاری انجام می شد،سراغ موسیقی آن می رفت ، و
می گفت که دوست دارد به عنوان مثال شش خط در اینجا بنویسد و سه خط در آنجا تغییر دهد . چالش بزرگی بود .

مصاحبه کنند ه : آیا ممکن است در مورد پروژه بعدی تان کمی صحبت کنید ؟

لسینگ : بله ، روی کتاب کوچکی کار می کنم . داستان کوچکی است که بتدریج باز می شود. مسئله جالب اینجاست رمان کوتاه در انگلیس بیشتر مورد پسند است.در امریکا بیشتر مردم طرفدار رمان های بلند هستند . بدنبال آن هستند که بابت پولی که می پردازند کتاب خوبی هم بگیرند . داستان در مورد یک خانواده بسیار معمولی است که فرزندی مثل جن دارند . و این واقع گرایی است . ایده کتاب را از دو منبع گرفتم . یکی از آنها نویسنده ای خارق العاده است بنام "لورن آنسلی " . او یک قطعه نوشته است - به خاطرم نیست - دقیقاً در رابطه با چه موضوعی بود - یک جایی او در ساحل در میان مه قدم می زند ، و در جاده دختری را می بیند که به او می گوید از انسانهای اولیه (غارنشین) است ؛یک دختر شهری در حومه شهر ، که چیز خیلی زیادی در مورد او نمیشد ازاو پرسید، و تنها چیز عجیب در او این بود که قد خیلی کوتاهی داشت و چاق بود و
ججمه اش زمخت و بدترکیب بود . این تکه غم انگیزترین و تاثیرگذارترین بخش داستان بود . این موضوع در ذهنم مانده بود ، و من گفتم : "ایده انسانهای اولیه جالب است ،چرا جن ها و پری ها و ... نه؟زیرا درهمه فرهنگ ها راجع به این موجودات صحبت می شود . " منبع دیگرم قطعه ای غمناک در یک مجله بود، که از طرف زنی نوشته شده بود و میگفت: "من حتماً باید راجع به این مسئله بنویسم وگرنه احتمالاً دیوانه خواهم شد . "آن زن سه بچه داشت،اینطور که خاطرم هست. آخرین فرزندش که آنموقع هفت یا هشت ساله بود ، به گفته آن زن،یک شیطان مسجل بود . این ها دقیقاً کلمات آن زن بودند . او نوشته بود این بچه هیچ وقت کاری نکرده بود و از همه اطرافیانش تنفر داشت.هیچ وقت مثل بقیه نرمال نبود ،مثل اینکه بخندد یا خوشحال باشد . او این خانواده را ازبین برده بود و هیچکس تحمل او را نداشت. مادرش نوشته بود : شبها وقتی خواب است بالای سرش می روم و او را تماشا می کنم - وقتی خواب است او را می بوسم زیرا جرات ندارم وقتی بیدار است اینکار را بکنم . " بگذریم ، همه اینها در نوشتن این داستان الهام بخش من بود .نکته اصلی در رابطه با این بچه جن این بود که کاملاً درون خودش ماندنی بود ؛ او یک جن نرمال است . اما همزیستی کنار او امکان پذیر نیست .

مصاحبه کننده : آیا در حال کار روی یک سری فضایی هستید ؟

لسینگ : بله ، آنرا هم فراموش نکرده ام . اگر اثر آخرم " عوامل احساسی " را خوانده باشید ،که واقعاً اثر هجوی است ، و نه علمی - تخیلی ،خواهید دید آنرا به گونه ای تمام کرده ام که نشان می دهدجلد بعدی هم وجود دارد(کتاب وقتی وسط یک جمله است به پایان می رسد ... ) در کتاب بعدی ،این مامور بسیار ساده را می فرستم به ... اسم سیاره بد ِ من چه بود ؟

مصاحبه کننده : اخیراً بنظر می رسد شروع به نوشتن غیر تخیلی کرده اید .

لسینگ : به تازگی کتابی نوشته ام ، در مورد وضعیت افغانستان. من آنجا بودم و نظاره گر کمپ های پناهندگان، مردها را می دیدم که دنبال روزنامه می روند ، و اجازه نداشتند بخاطر آموزه های اسلامی با خانمها صحبت کنند. پس تمرکزم روی خانمها بود .نام کتاب " هوا از کلمات ما می وزد. " بود ، که نقل قولی از یکی از مبارزان آنها بود ، که می گفت : "ما برای کمک شما را صدا می زنیم اما فقط هوا از کلمات ما بیرون می رود ."

مصاحبه کننده : آیا درمورد اینکه چه قدرتی می توانید روی داستانی به این عظمت اعمال کنید ،نگرانی دارید، که از بیرون مثل یک غریبه و فقط برای مدتی کوتاه نظاره گر باشید؟

لسینگ : آیا ژورنالیست ها در مورد قدرتی که دارند ، و اینکه برای مدتی کوتاه شهرها را می بینند ،نگرانی دارند؟ برای من ، حتی بیشتر از اکثر ژورنالیست ها ،برای این سفر خودم را خلاصه کرده بودم ،واین سوال را برای سالها در شناخت افغانها و پاکستانی ها مطالعه می کردم (و در کتاب هم به آن اشاره کرده ام )و با افرادی بوده ام که فارسی بلد بوده اند، که البته اکثر ژورنالیست ها از چنین مزیتی برخوردار نبود اند .

مصاحبه کننده : شیوه های خبرنگاری شما در آن کتاب مورد هدف نقد برخی از ژورنالیست های امریکایی بوده است . که می گفتند سفر شما به افغانستان توسط یک سازمان خاص بنفع افغانستان حمایت می شده است. به این اظهارات چگونه پاسخ می دهید؟

لسینگ : این یک جور نقد کلیشه ای - فشاری از چپی هاست، از مردمی که فکر نمی کنم بشود انتظار داشت جدی گرفته شوند ، چرا که در کتابم مشخص کردم که این سفرتوسط هیچ سازمان سیاسی صورت نگرفته است .من برای چیزی رفتم که "تسکین افغان ها " نام داشت ، و توسط چند تن از دوستانم ترتیب داده شد ، و من هم میان آنها بودم ، که به چندین نفر فرصت داده شد که پاکستان را ببینند ، اما نه با حمایت مالی. هزینه های سفر را خودمان می پرداختیم ،نکته اصلی در مورد "تسکین افغانها" این است که پیوندهای عمیقی با افغانها دارد، هم در تبعید و هم در حال جنگ در داخل افغانستان ، و شامل افغان هایی
می شود که در لندن بعنوان مشاور (رایزن ) زندگی می کنند،. این دسته از افغانی ها جزو دوستان نزدیک من هستند ، نه دوستان "سیاسی" .هیچ هزینه ای در این مورد از طرف دولت صورت نگرفته ، و کل بودجه آن چه در اینجا چه در پاکستان ،اختیاری صورت گرفته است . به عبارت صحیح تر : هیچ کس در نشر "تسکین افغان ها " سهیم نبوده جز خود افغانی ها .

 

*این مصاحبه در مجله THE PARIS REVIEW منتشر شده است.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692