افراسیاب(پادشاه نیرنگباز و پلید توران) به مرز ایران لشکرکشی میکند. گفتنی است افراسیاب وجههای منفی در شاهنامه دارد. او پادشاهی است که جز نیرنگ و زرق در برابر ایرانیان به کار نمیبندد. همواره مترصد فرصتی است که زهر خویش را بر آنها بریزد. در اغلب داستانهای شاهنامه، آنجا که سخن از ناجوانمردی و نیرنگ است، ردپای افراسیاب دیده میشود. در دینکرت (فصل 1،بند 31) آمده که افراسیاب مردی جادوگر و بزرگترین دشمن ایرانیان است. طبق نوشته کتاب مینو خرد (فصل 27،بند 44) نیز افراسیاب از زمان پادشاهی منوچهر به ایران حمله میکرده و حتی یک بار ایران را به کلی ویران کرده است. درواقع او مجمع اضداد است. از یک سو ویران میکند و از سوی دیگر آباد. (افراسیاب در فن احداث جویها چیرهدست است.) از نظر اسطورهای او ابتدا فناناپذیر خلق شده بود لیکن به خاطر گناهانش بیمرگی از او سلب شد و تا پایان عمر برای به دست آوردن فر کیانی و دوری از مرگ با سرنوشت خویش در جدال بود.1
به وجه تاریخی افراسیاب در تاریخ بلعمی و مجملالتواریخ هم اشاره شده است. او حتی در متون عرفانی نیز شخصیتی نمادین یافته است: نماد نفس اماره؛ سخت دل و منکر نعمتهای خدا.2 البته باید گفت افراسیاب در شاهنامه، جز صفات بد و اهریمنی از خصایص پهلوانی نیز برخوردار است. اقداماتی را که او درباب دریاچه هامون انجام داد، نمیتوان از نظر دور داشت. شاید بتوان گفت او آن چنان درگیر برتری خود و توران است که از هیچ کاری برای پیشبرد اهدافش اجتناب نمیکند. شخصیت افراسیاب از نظر روانشناختی بسیار قابل توجه است. به گفته برخی او شخصیتی ضداجتماعی دارد.3 برخی از این ویژگیها را میتوان در افراسیاب پی گرفت: عدم وفاداری و پایبندی به افراد، ارزشها و میثاقها (مانند شکستن عهد صلح با ایران در زمان گرشاسب)، تحریکپذیری سریع و تکانشی بودن و پرخاشگری(پذیرش بی چون و چرای بدگوییهای گرسیوز راجع به سیاوش)، سنگدلی و قساوت قلب و بدگمانی (دادن دستور قتل فرنگیس و جنین او و اخراج دخترش منیژه از کاخ)، فریبکاری و حیلهگری (معرفی نکردن رستم به سهراب و قتل او توسط پدرش) و...
سیاوش به جنگ افراسیاب میرود تا هم به شاه کمک کند و هم از سودابه و مکر او دور باشد.
به دل گفت من سازم این رزمگاه
به چربی بگویم بخواهم ز شاه
مگر کِم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
او با رستم راهی میشود و بر افراسیاب پیروز میشود. دشمنان به توران بازمیگردند. افراسیاب نیز که بسیار متألم است خواب بسیار بدی درباره سرنگونی پادشاهیاش میبیند.
بیابان پر از مار دیدم به خواب
زمین پر ز گرد آسمان پر عقاب
جوانی دو رخساره مانند ماه
نشسته بدی نزد کاووس شاه
دمیدی به کردار غرنده میغ
میانم به دو نیم کردی به تیغ
منجمان از آمدن سیاوش میگویند و در صورت ادامه جنگ، سرنگونی پادشاهی افراسیاب را پیشبینی میکنند. گفتنی است که سخن منجمان در شاهنامه سندیت بسیار دارد و اغلب پیشگوییهای آنان به حقیقت میپیوندد. درنهایت افراسیاب تصمیم به اتمام جنگ میگیرد و به تقسیمبندی مرزی منوچهر، شاه پیشین ایران قناعت میکند. او قصد صلح با ایران را دارد. رستم شروطی برای صلح از جمله گرفتن گروگان مطرح میکند که افراسیاب نیز میپذیرد. در اینجا میتوان به وجه چارهاندیشی و خرد افراسیاب اشاره کرد. او میداند که در مقابل دولتی قویتر از خود باید دست به دامان اندیشه و تدبیر شود.
بدو گفت صد تن ز خویشان من
گزیده فرستم بدان انجمن
شکست اندر آید برین تاج و گاه
نماند بر من کسی نیکخواه
کاووس به محض اطلاع از صلح خشمگین میشود و دستور کشتن گروگانها را میگیرد. اینجا نیز تعجیل و بیفکری کاووس هویداست؛ او که با تمام بیخردی و خودبینی سیاوش را در این مهلکه انداخته است. به راستی اگر کاووس خردمندانهتر عمل میکرد، سیاوش گرفتار آن عاقبت تلخ نمیشد. هرچند او در قضیه گروگانان، رستم و سیاوش را به بیخردی متهم میکند.
شما گر خرد را نبستید کار
نه من سیرم از پیچش کارزار
اما سیاوش هم پیمانشکنی را خلاف جوانمردی میداند، هم نافرمانی در برابر پدر برایش خوشایند نیست.
ور ایدون که جنگ آورم بی گناه
چنین خیره با شاه توران شپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من
گشایند بر من زبان انجمن
او راه چاره را در ادامه ندادن جنگ و ترک دیار میجوید. گروگانها را پس میدهد و از افراسیاب برای عبور از توران کسب اجازت میکند. جالب است که تصمیم ترک جنگ و نیز دیار دقیقاً نافرمانی در برابر پدر است. زیرا او به نوعی با افراسیاب سازش کرده است. اما در داستان توضیحی راجع به این مسأله داده نمیشود.
پیران ویسه، وزیر کاردان افراسیاب که وفاداریاش به سیاوش در طول قصه محرز است، به افراسیاب پیشنهاد میدهد که سیاوش در توران بماند. زیرا وجود او در کنار افراسیاب با وجود کهولت سن کاووس و جانشینی سیاوش، کمک بزرگی به تحکیم وحدت و قدرت دو کشور میکند. پیران از جمله شخصیتهای والا و محبوب در شاهنامه است. پیری خردمند، شجاع، خیرخواه و همواره میانجیگر. با اینکه فردی وطنپرست است و دل در گروی توران دارد اما رابطهاش با ایرانیان بسیار خوب است و پیوسته درصدد یافتن راهی برای آشتی دو سرزمین. او در پذیرش سیاوش از جانب افراسیاب نقش برجستهای دارد. درواقع پیران آمدن سیاوش به توران را زمینهای برای آشتی ایران و توران میداند که از زمان قتل ایرج از هم کینه دارند. او همان کسی است که در جریان بیژن و منیژه نیز شفاعت بیژن را میکند و او را از مرگ حتمی میرهاند.
برآساید از کین دو لشکر مگر
بدین آوریدش مگر دادگر
ز داد جهان آفرین این سزاست
که گردد زمانه بدین کار راست
این امر انجام میشود و سیاوش در توران میماند. رابطه سیاوش با افراسیاب بسیار بسامان است و او از هنرهای سیاوش یسیار شگفتزده میشود.
به آواز گفتند هرگز سوار
ندیدیم بر زین چنین نامدار
از این سوی پیران به سیاوش پیشنهاد ازدواج با دخترش، جریره را میدهد که او نیز میپذیرد.
از ایشان جریره ست مهتر به سال
که از خوبرویان ندارد همال
اگر رای باشد تو را بندهایست
به پیش تو اندر پرستنده ایست
این سوال پیش میآید که چطور افراسیاب چنین پیشنهادی را به سیاوش نمیکند؟ او شیفته سیاوش است و با وصلت سیاوش با دخترش میتواند بر او مسلط شود و به اهدافش درباره ایران برسد؛ چرا که سیاوش جانشین کاووس خواهد بود. البته چندی بعد پیران به سیاوش توصیه میکند که به جهت تحکیم دوستی، با فرنگیس، دختر افراسیاب ازدواج کند.
اگرچه جریره ست پیراسته
از این انجمن مر تو را خواسته
ولیکن تو را آن سزاوارتر
که از دامن شاه جویی گهر
سیاوش به خاطر جریره تمایل زیادی به ازدواج مجدد ندارد اما به اصرار پیران آن را میپذیرد. همان طور که اشاره شد مشخص نیست چرا پیران از ابتدا پیشنهاد ازدواج با دختر افراسیاب را نمیدهد یا اینکه افراسیاب با وجود علاقهای که به سیاوش دارد و نیز به خاطر بعضی سیاستها این تصمیم را نمیگیرد. سیاوش و فرنگیس ازدواج میکنند و به گنگدژ میروند. پس از آن افراسیاب شهری آراسته با کاخهای زیبا برای سیاوش تعبیه میکند تا به آنجا نقل مکان کند؛ شهری با نام سیاوشکرد.
به هر گوشهای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر انداخته
سیاوخشگردش نهادند نام
همه مردمان زان به دل شادکام
سیاوش از جریره صاحب فرزندی به نام فرود میشود که بعدها فصل مشبعی را در شاهنامه به خود اختصاص میدهد.
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد چو تابنده ماه
ورا نام کردند فرخ فرود
به تیره شب اندر چو پیران شنود
جریره نقش خاصی در داستان سیاوش ندارد. درواقع راجع به او صحبت خاصی نمیشود. حتی در مورد ازدواج مجدد سیاوش، پیران میگوید که خودش دختر را نرم خواهد کرد. از جریره و فرنگیس سخن زیادی به میان نمیآید. اما در متن اشاره شده که جریره و فرنگیس هر دو در سیاوشکرد هستند.
تا اینجا سیاوش مشکل خاصی ندارد و به خوشی به زندگی میپردازد. اما این خوشی باعث حسادت گرسیوز، برادر افراسیاب میشود که برای دیدن سیاوش و فرنگیس به سیاوشکرد رفته است. شرایط و امکانات خاصی که افراسیاب به سیاوش داده است به مذاق گرسیوز خوش نمیآید و نیز اینکه سیاوش با قدرت یافتن بیشتر تبدیل به مهرهای خطرناک علیه توران خواهد شد. میتوان گفت که گرسیوز از اختلال عقده حقارت رنج میبرد. عقدهای که به تعبیر ژان پیاژه در اینجا جنبه منفی خود را نشان میدهد. چرا که این عقده گاه ممکن است جنبه مثبت خود را بروز دهد، فرد را برای دستیافتن به برتری بیانگیزد و پیروزی و موفقیت را برایش به ارمغان آورد. اما در اینجا این عقده گرسیوز به تخریب و بدگویی وا میدارد.
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش
دگرگونه تر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی برین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
گرسیوز به بدگویی درباره سیاوش میپردازد و افراسیاب را علیه او تحریک میکند. او به برادرش راجع به شورش احتمالی سیاوش هشدار میدهد.
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش دگر دارد آیین و کار
تو خواهی که بر خیره جفت آوری
همه باد را در نهفت آوری
افراسیاب نیز که بددل و بیرحم است به خاطر هراس از کاهش قدرت خود، درصدد چیدن توطئهای برای کشتن دامادش برمیآید. عجیب است افراسیاب با آن هوش ذاتیاش چطور در پی کسب حقیقت برنمیآید و به سخنان گرسیوز اکتفا میکند. حتی وقتی میگوید سیاوش را به حضور خواهد طلبید تا حقیقت امر را از او جویا شود، باز دمدمه و وسوسههای گرسیوز شاه را این گونه اغفال میکند که در صورت دعوت از سیاوش، او با سپاه خود به افراسیاب روی خواهد آورد. این شاید همان وجه ضد اجتماعی شخصیت او باشد که به آن اشاره شد: بدگمانی و قساوت و نیز تحریکپذیری بسیار. در نهایت گرسیوز و افراسیاب دسیسهای میچینند تا سیاوش را به شکارگاه بکشانند.
گرسیوز که با خوی بد و حسادت بسیار خویش قصد جان سیاوش را کرده است نزد سیاوش میرود و از خشم افراسیاب نسبت به او میگوید؛ اینکه شاه قصد جان سیاوش را دارد و ممکن است با سپاهش بر او حملهور شود.
ور ایدون که نزدیک افراسیاب
تو را خیره گشته ست بر خیره آب
ندانی تو خوی بدش بی گمان
بمان تا برآید برین بر زمان
در واقع گرسیوز با حیلهگری و بدگویی میانه آن دو را برهم میزند و آنان را به جنگ تشویق میکند. البته افراسیاب که خود در حیلهگری سرآمد است در این میانه آسیبی نخواهد دید و این خون سیاوش است که بیهوده بر زمین میریزد. سیاوش از این قضیه بسیار غمگین است و از فرنگیس میخواهد مراقب کودکی که در شکم دارد باشد. او معتقد است این کودک به ایران بازمی گردد، بر تخت مینشیند و انتقام او را میگیرد.
سیاوش بدو گفت کان خواب من
به جای آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآمد همی
غم روز تلخ اندر آمد همی
تو را پنج ماهست آبستنی
ازین نامور بچه رستنی
درخت گزین تو بار آورد
یکی نامور شهریار ورد
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او را دلارام کن
برآید برین روزگاری دراز
که خسرو شود بر جهان سرفراز
چو کیخسرو آمد به کین خواستن
عنانش تو را باید آراستن
گفتنی است که سیاوش نیز هیچ اقدامی در این مورد نمیکند و سخنان گرسیوز را میپذیرد. شاید همه چیز دست به دست هم میدهند تا سرنوشت کار خویش را کند. بههرحال حیلهگری و نیرنگ بازی در شاهنامه بسامد بالایی دارد و بسیاری از تراژدیها به کمک مکر و فریب به وقوع میپیوندند. درنهایت سیاوش و افراسیاب در مقابل هم قرار میگیرند و سیاوش از نیرنگ گرسیوز آگاه میشود و به افراسیاب میفهماند که قصد ستیز ندارد و تنها به دلیل سخنان گرسیوز تن به این کار داده است. اینجا نهاد بد گرسیوز خود را به بدترین وجه نشان میدهد:
چنین گفت گرسوز کم خرد
ز تو این سخنها کی اندر خورد
گر ایدر چنین بی گناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی
سیاوش چو بشنید گفتار اوی
بدو گفت ای ناکس زشتخوی
به گفتار تو خیره گشتم ز راه
تو گفتی که آزرده گشتهست شاه
هزاران سر مردم بی گناه
بدین گفت تو گشت خواهد تباه
اما از آنجا که سرنوشت همچنان به کار خویش مشغول است و «بودنی بودنی است» افراسیاب به سخنان او وقعی نمینهد.
به گفتار گرسیوز بدنهاد مده شهر توران و خود را به باد
شاید این از ذات بد افراسیاب باشد و اینکه جدای از حیله گرسیوز، او خود نیز از قدرت گرفتن سیاوش نگران است. چرا که دشمنی دیرین ایران و توران گویا آشتیناپذیر است.
به لشکر بفرمود تا تیغ تیز
کشند و خروشند چون رستخیز
همی گفت یکسر به خنجر دهید
برین دشت کشتی به خون برنهید
جنگ درمیگیرد و ایرانیان کشته میشوند.
همه کشته گشتند بر دشت کین
ز خونشان همه لالهگون شد زمین
سیاوش تنها و بییاور میماند و خسته از جنگ. این قسمت از داستان یادآور داستان کربلاست. حتی میتوان به نوعی روابط بینامتنی بین این دو داستان قائل شد. حتی در پردهخوانیهایی که در سوگ سیاوش انجام میشود میتوان سوزناکی تعزیهها را دید.
چو رزم یلان سخت پیوسته شد
سیاوش به جنگ اندرون خستخه شد
همی گشت بر خاک تیره چو مست
گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
پیلسم، برادر کوچکتر پیران ویسه از افراسیاب میخواهد که از خون سیاوش بگذرد که این کار تاوان بسیار دارد و ایران درمقابل این کار آرام نخواهد نشست.
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید برو زار هم تخت و تاج
به هنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار
گویا پیران آنجا حضور ندارد زیرا پیلسم پس از اظهاراتش میگوید:
همان که پیران بیاید پگاه
از او بشنود داستان نیز شاه
اما گرسیوز برادر را قانع میکند که واپس ننشیند و مار در آستین نپرورد.
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
به گفت جوان تو هوا را مبند
مشو سست و بردار دشمن ز جای
خود از پیلسم هیچ مشنو تو رای
حتی گریه و زاری فرنگیس(که معلوم نیست در میدان جنگ چه میکند) بر پدر اثر ندارد.
پیاده بیامد به نزدیک شاه
به خون رنگ داده دو رخسار ماه
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
مکن بیگنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است و پر باد و دم
به گفتار گرسیوز بدگمان
درفشی 4مکن خویشتن در جهان
مرا از پدر این کجا بد امید
که پردخته ماند کنارم ز شید
در نهایت گروی زره و دمور سر از تن سیاوش جدا میکنند. از خونی که از شهادت سیاوش بر زمین میچکد، در زمان گیاهی میروید که به آن خون سیاوشان میگویند. این شاید به همان جنبه اسطورهای سیاوش و خدای نباتی بازگردد، اینکه خون او جوانه میزند و بدل به گیاهی میشود که خاصیت شفابخشی دارد.
یکی طشت بنهاد زرین برش
به خنجر جدا کرد تن از سرش
کجا آنکه فرموده بد طشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
به ساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست
گیا را دهم من کنونت نشان
که خوانی همی خون اسیاوشان
جالب است قبل از رویارویی با افراسیاب، سیاوش شب هنگام از خواب میپرد و برای فرنگیس از خواب وحشتناکی که دیده است میگوید؛ اینکه در حضور افراسیاب سر او را از تن جدا میکنند.
چنان دیدم ای سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بیکران رود آب
یکی کوه آتش به دیگر کران
گرفته لب آب جوشنوران
به یک دست آتش به یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
چو گرسیوز آن آتش افروختی
از افروختن، مر مرا سوختی
گفتنی است که پس از ناله و زاری فرنگیس، چند نفر او را از میدان جنگ دور میکنند و حتی زن آبستن را مورد ضرب و شتم قرار میدهند که گویا این کار به جهت از بین بردن او و کودکش بوده است. نهایت بیرحمی و قساوتی که پدر میتواند در حق فرزندش انجام دهد. آیا این حرکت افراسیاب توجیهی جز روانپریشی میتواند داشته باشد؟ آن هم در حق فرزندی که هیچ کار خلاف میل پدر نکرده و بیگناه پای در این ورطه نهاده است.
ز پرده به گیسو بریدش کشان
بر روزبانان مردم کشان
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و تخت
پس از کشته شدن شدن سیاوش، پیلسم همراه دو پهلوان دیگر درحالی که بسیار متالم هستند، نزد برادرش، پیران از همهجا بیخبر میروند و داستان جنایت افراسیاب و گرسیوز را برایش واگو میکنند.
بگفتند ای پهلوان سپاه
ز شاه و برادرش نیکی مخواه
چنان کو سر شاه ایران برید
کسی آن ندید و نه هرگز شنید
پیران از شنیدن این خبر بیهوش میشود. پیسلم برادر را از رنجی که فرنگیس میبرد آگاه میکند و پیران روی به سوی افراسیاب میگذارد تا لااقل فرنگیس و کودکش را نجات دهد. پیران افراسیاب را به خاطر کشتن سیاوش و آزار فرنگیس ملامت میکند.
چرا بر دلت چیره شد خیره دیو
ببرد از دلت شرم کیهانخدیو
بکشتی سیاوخش را بی گناه
به خاک اندر انداختی نام و جاه
پشیمان شوی زین به روز دراز
بپیچی همانا به گُرم و به گداز
کنون زو گذشتی به فرزند خویش
رسیده به آزار فرزند خویش
به فرزند با کودکی در نهان
درفشی مکن خویش را در جهان
پس از آن پیران افراسیاب را راضی میکند که فرنگیس را بدو بسپارد. شاید اگر پیران نزد شاه بود، گرسیوز نمیتوانست شاه را بفریبد و سیاوش زنده میماند. به هرحال افراسیاب سخن پیران را به گوش میگیرد و نیمه انسانیاش روی به او دارد.
گلشهر، همسر پیران نگهداری از فرنگیس را عهدهدار میشود. فرزند فرنگیس (کیخسرو) به دنیا میآید و با میانهداری پیران نزد افراسیاب جانش در امان میماند.
به بختت یکی بنده افزود دوش
که گفتی ورا ماه دادهست هوش
از اندیشه بد بپرداز دل
برافروز تاج و برافراز دل
در اینجا افراسیاب را دل بر فرزند دختر میتپد و از کارهای گذشته ابراز تاسف میکند. این همان نیمه روشن خوی افراسیاب است و شاید بازتابی از فره ایزدی از دست رفته او.
پشیمان شد از بد کجا کرده بود
دمار از دل خود برآورده بود
بدو گفت بر من بد آید بسی
سخنها شنیدم من از هر کسی
به دستور شاه، کیخسرو را به کوهستان میفرستند تا نزد شبانان پرورش یابد. افراسیاب با اقدام قصد دارد نوهاش دور از او و بیآنکه از قضایای رفته بر پدر آگاه شود، ببالد. شاید هم به این مقصود که فرزند سیاوش که نژادی ایرانی دارد، در آینده بر توران چیره نشود.
مداریدش اندر میان گروه
فرستید نزد شبانان به کوه
بدان تا نداند که من خود که ام
بدیشان سپرده ز بهر چه ام
بازگشت کیخسرو نزد افراسیاب و بعد هم ایران زمین خود داستانی خواندنی دارد که در این مقال نمیگنجد. همچنین است قضیه باخبر شدن رستم از شهادت سیاوش، به هم ریختنش و رفتن به کاخ کیکاووس. او آن قدر خشمگین است که بی کسب اجازت به اندرونی شاه میرود و سودابه را با شمشیر به دو نیم میکند! زیرا به زعم او مصایبی که بر سر سیاوش آمد همگی پیامد رفتار سودابه بوده است. شاه هم در این میان سخنی نمیگوید. چه اینکه رستم پهلوان اول و تاجبخش است. شاید خود کاووس نیز به همان میاندیشد که رستم!
استاد طوس با نقل داستان پراندوه سیاوش، در پایان بهاندرز روی میآورد و از خواننده میخواهد که دم را غنیمت بشمرد و اندوه نخورد که دنیا بالا و پایین دارد و از سرنوشت گریزی نیست. این قبیل ابیات وجود نوعی تفکر خیاموار را در حکیم طوس به ذهن متبادر میکند.
ز گیتی تو را شادمانیست بس
که او هیچ مهری ندارد به کس
یکی را سرش برکشد تا ماه
فراز آورد راستش زیر چاه
چنین است کردار چرخ برین
گهی این بر آن و گهی آن بر این ■
پینوشتها
1- نگاهی به شخصیت افراسیاب در شاهنامه، مهدی دشتی، آشنا، خرداد و تیر 72، ش11، ص41.
2- تقی پورنامداریان، رمز و داستانهای رمزی، آگه، ص 54.
3- شخصیت ضداجتماعی افراسیاب، جلیل تجلیل و دیگران، بهار ادب، تابستان 92، صص 127-115.
4- درفشی کردن: بدنام ساختن.