فن نوشتن و رمان به روایت گابریل گارسیا مارکز (بخش پایانی)

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

نویسندگی را باید در جوانی آموخت!

فن نوشتن و رمان به روایت گابریل گارسیا مارکز (بخش پایانی)

امروز بخش پایانی گفتگو با مارکز را می خوانید، در این بخش او از نویسندگانی سخن به میان آورده که در طول دوران نویسندگی‎اش از آنها تاثیر پذیرفته، البته او تمایل دارد که تاثیرپذیری را به صورتی غیر مستقیم به حساب بیاورد، حتی در مورد ویلیام فاکنر و شباهت‎های سرهنگ آئورلیانو مارکز به سرهنگ ساتوریس او و یا شباهت میان سرزمین‎های خیالی که این دو نویسنده برای خود ساخته بودند.

بخش اول و دوم این گفتگو را اینجا (۱) و اینجا (۲) بخوانید

***

ظاهرا هیچ منتقدی نتوانسته ردپایی از نویسندگانی که اشاره کرده‎ای از آنها آموخته‎ای در نوشتههایت کشف کند.

- در حقیقت همیشه کوشیده‎ام به هیچ کدام شبیه نشوم. به جای تقلید، همیشه سعی کرده‎ام از نویسندگان مورد علاقه‎ام دوری کنم.

اما منتقدین همیشه در آثار تو سایه فاکنر را مشاهده کردهاند.

ویلیام فاکنر
آنقدر در مورد تاثیر فاکنر روی آثار من سماجت کردند که تا مدتی قانع شده بودم. این قضیه ناراحتم نمی‌کند!

- درست است، و آنقدر در مورد تاثیر فاکنر روی آثار من سماجت کردند که تا مدتی قانع شده بودم. این قضیه ناراحتم نمی‌کند، چون فاکنر یکی از بزرگترین نویسندگان ما است، اما نمی‌توانم بفهم که منتقدین چگونه این تاثیر را کشف کرده اند. در مورد فاکنر نسبت شباهت بیشتر به دلایل جغرافیایی است تا ادبی. این را درست بعد از نوشتن رمان‌های اولم در جریان سفری به جنوب امریکا بی امید، بسیار به آدمهای نوشته‌های من شباهت داشتند. این نمی‌توانست شباهتی اتفاقی باشد. قسمت اعظم آراکاتاکا، یعنی همان دهکده‌ای که من در آن متولد شدم، توسط شرکت یونایتدفروت که شرکتی از امریکای شمالی است، ساخته شده.

ظاهرا نسبت شباهت بیش از اینهاست . بین سرهنگ سارتوریس و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا نوعی ارتباط خانوادگی حس می‎شود، همچنین بین ماکوندو و سرزمین یوکناپاتاوفا و شخصیت ساخته و پرداخته چند زن و چندین صفت که مهر فاکنر را دارند … اگر بخواهیم تاثیر فاکنر را فراموش کنیم، آیا متهم به حق ناشناسی نسبت به “پیرمرد” نمی‎شوی؟

- شاید، گفتم که مشکل من تقلید از فاکنر نبود. بلکه پاک کردن اثر او بود. تاثیر او مرا داشت خفه می‌کرد.

با ویرجینیا وولف درست عکس این است: هیچکس غیر از خودت از این تاثیر صحبت نمی کند. این تاثیر در کجا است؟

- اگر در بیست سالگی این قسمت از «خانم دالووی» را نخوانده بودم، حالا نویسنده‌ای که هستم، نبودم: «ولی هیچ کس شک نداشت که شخصیتی بزرگ در ماشین بود. شکوه و عظمت، مخفیانه از باند استریت می‌گذشت، از کنار آدمهای معمولی که – روزی از عمرشان – به صدای امپراطوران انگلیسی، گوش فرا داده بودند، صدای مظهر ابدی حکومتی که مدتها بعد توسط باستان شناسان از خلال کاوش در ویرانه‌ها مورد مطالعه قرار می‌گیرد. آن وقت هنگامی که از شهر لندن جز خیابان‌های علف پوشیده چیزی باقی نمانده باشد و زمانی که از تمام کسانی که این صبح چهار شنبه در خیابان ازدحام کرده‎اند، جز استخوانهایی همراه با چند حلقه ازدواج آلوده به غبار مردگان و طلای دندان‌های کرم خورده بی‎شمار بر جای نماند، چهره کسی که در ماشین پنهان شده بود، شناخته خواهد شد.» یادم هست آن را وقتی خواندم که در گواخیرای کلمبیا، دایره المعارف و کتب طبی می‌فروختم و در اتاق کوچک هتل از گرما سرگیجه گرفته بودم و پشه‌ها را له می‌کردم.

ویرجینیا ولف
در بیست سالگی اگر «خانم دالووی» را نخوانده بودم، حالا نویسنده‌ای که هستم، نبودم

چرا این قسمت این همه در تو اثر گذاشته؟

- این قسمت، حس مرا از زمان به‎کلی به‎هم ریخت. شاید این توجه را به من داد که در لحظه کوتاهی ترکیب از هم پاشیدگی ماکوندو و سر نوشت نهائی باشد برای «پاییز پدر سالار» که کتابی است درباره معمای قدرت و تنهایی و درماندگی بشر.

فهرست تاثیر گذاران باید بسیار زیاد باشد. چه کسی را فراموش کرده ایم؟

- سوفوکل، رمبو، کافکا، شعر اسپانیا در عصر زرین و موسیقی مجلسی از رمان شومان، تا بارتوک.

آیا میتوان عناصری از گرین و چند قطره از همینگوی را به آن افزود؟ وقتی جوان بودی می‎دیدم که آنها را با لذت فراوان می‎خواندی. در داستان کوتاه “قیلوله سه‎شنبه” (که گفتی بهترین داستان کوتاهت است) بسیار مدیون “سفر قناری ” همینگوی هستی .

رهنمودهای همینگوی و گراهام گرین دریاره کابرد تکنیکی شخصیتها، ارزشهای بالنسبه سطحی داشته‌اند که از پیش آنها را می‌شناخته‎ام. اما به نظر من تأثیر واقعی و مهم، تأثیر نویسنده‌ای است که نوشته اش در عمق اثر بگذارد. به صورتی که بتواند مقداری از دید ما را از زندگی و دنیا تغییر دهد.

آیا در این زمینه بهره‎گیری دیگری نیز به یادت مانده؟

حرفی که در کاراکاس حدود بیست و پنج سال پیش از خوان بوش شنیدم او گفت نویسندگی شبیه ساعت سازی است. باید تمام ظرافتهای فنی و روشهای ترکیبی دقیق و پنهانی آن را تا جوان هستیم، فرا بگیریم. ما نویسندگان همچون طوطیانی هستیم که وقتی پیر شوند، نمی‌توانند حرف زدن یاد بگیرند.

مع ذلک آیا روزنامه نگاری در حرفه نویسندگی کمکی برایت نبوده؟

-چرا، اما نه آنطور که می‌گویند برای یافتن یک زبان موثر، بلکه روزنامه نگاری مرا به راه‎هایی هدایت کرد تا داستانهایم پذیرفتنی شوند.

گابریل گارسیا مارکز
مارکز هر جا که پا بگذارد در مرکز توجه ست!

چرا در کتابهایت به گفتگو اینقدر کم اهمیت میدهی؟

-در زبان اسپانیایی، گفت‌وگو ناجور است. همیشه گفته ام که در زبان ما، بین گفت‌وگوهای محاوره و گفت‌وگوهای مکتوب فاصله زیادی هست. گفت‌وگویی به زبان اسپانیایی که مناسب حرفهای روزمره باشد، لزوما برای گنجاندن در رمان مناسب نیست. به‎همین دلیل است که کم به گفت‌وگوهایم می‌پردازم.

قبل از نوشتن یک رمان دقیقا می‎دانی که چه به سر هر یک از شخصیت‎هایت می‎آید؟

-فقط در یک حالت کلی در جریان نوشتن کتاب، اتفاقات پیش بینی نشده‌ای می‌افتد. اولین فکر من در مورد سرهنگ آئورلیانو بوئیندیا این بود که او سرباز سابق جنگهای داخلی ما است که در حال شاشیدن کنار یک درخت می‌میرد.

وقتی داشتم «صد سال تنهایی» را می‌نوشتم لحظه‌ای سعی کردم قدرت را به دستش بدهم، می‌توانست دیکتاتور پاییز پدرسالار شود.

مرسدس برایم تعریف کرد که از مرگ سرهنگ  خیلی ناراحت شده‎ای.

بله، می‌دانستم که بالاخره باید او را بشکم. دیگر پیر شده بود و سرگرم ساختن ماهیهای طلایی کوچکش بود. یک شب فکر کردم: «درست شد، دیگر مرد» باید می‌کشتمش. وقتی فصل را تمام کردم، لرزان به طبقه بالا رفتم. مرسدس آن‌جا بود و کافی بود به صورتم نگاه کند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. گفت: «سرهگ مرد؟» رفتم و راز کشیدم و ده ساعت تمام گربه کردم.

برای تو الهام چه معنائی دارد؟ آیا وجود دارد؟

گابریل گارسیامارکز
ما نویسندگان همچون طوطیانی هستیم که وقتی پیر شوند، نمی‌توانند حرف زدن یاد بگیرند!

این کلمه را رومانتیکها خرابش کرده‌اند من الهام را نه به معنای یک حالت مرحمتی می‌گیرم و نه به معنای یک دم مسیحایی بلکه آن را نوعی مصالحه همراه با سخت گیری و شدت عمل می‌بینم در ارتباط با موضوع. وقتی بخواهی چیری بنویسی، نوعی جریان بین تو و موضوع بوجود می‌آید و انفصالی متقابل تولید می‌شود. در لحظه‌ای خاص این رابطه به یک نقطه احتراق می‌رسد: تمام موانع فرو می‌ریزند، تمام اختلافات پاک می‌شوند، به افکاری دست می‌یابی که هرگز تصورش را نکرده بودی؛ و در این حالت نوشتن به یکی از بهترین کارهای این دنیا تبدیل می‌شود. این همان چیزی است که من آن را الهام نامیده‎ام.

هیچ برایت پیش آمده که موقع نوشتن کتابی این “الهام” را گم کنی؟

بله، آنوقت همه را از نو بررسی می‌کنم. در چنین موقعیتی پیچ گوشتی‎ام را بر می‌دادم و تمام پریزهای برق خانه و جاکلیدیها را تعمیر می‌کنم و درها را رنگ سبز می‌زنم، چون کاردستی گاهی کمک می‌کند تا بر ترس از واقعیت فائق شوی.

و بالاخره عیب را در کجا پیدا می‎کنی ؟

این عیب اغلب از مشکل ترکیب ساختمانی داستان ناشی می‎شود.

وقتی کتابی را که می نویسی به آخر می‎رسد، چه اتفاقی می‎افتد؟

حس می‌کنم همه چیزی در حال مرگ است. اما در آن لحظات نمی‌شود خود را از آن خلاص کرد. باید کاملا بیدار باقی ماند.

و وقتی کتاب کاملا پایان گرفت؟

دیگر برای همیشه آن را کنار می‌گذارم. چون به قول همینگوی عین یک شیر مرده است.

link

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692