بهار آن سال هر کدام از ما با کسی رابطه داشتیم؛ اما ژوئن که رسید و فصل تعطیلی مدارس شد تصمیم گرفتیم تابستان، خانه را اجاره بدهیم و از پالوآلتو برویم به سواحل کالیفرنیا. پسرمان ریچارد به خانهی مارد بزرگ نانسی در پاسکو توی ایالت واشگتن رفت که تابستان را همانجا بماند و کارکند و خرج ترم پاییز دانشکدهاش را در بیاورد. مادربزرگش از حال و روز ما خبر داشت و کارها را طوری راست و ریس کرده بود که او را بکشاند آنجا، کاری هم برایش جور کرده بود، یعنی از یکی از دوستان کشاورزش قول گرفته بود ریچارد را ببرد پیش خودش و در عدلبندی یونجه و حصارکشی دور مزرعه از او کمک بگیرد. کار سختی بهنظر میآمد ولی ریچارد برای رفتن روزشماری میکرد. صبح فردای روزی که دبیرستانش را تمام کرد، با اتوبوس از پیشمان رفت. من خودم با ماشین بردمش ترمینال. ماشین را پارک کردم و همراهش رفتم ایستگاه. مادرش صبح گریهکنان بغلاش کرده بود و بوسیده بودش. نامه بلند بالایی هم داده بود دستش تا به مادربزرگش بدهد. حالا هم در خانه داشت آخرین چمدانهای سفرمان را میبست و منتظر زن و شوهری بود که خانه را اجاره کرده بودند. بلیت ریچارد را خریدم و دادم دستش. بعد روی یکی از نیمکتهای ایستگاه نشستیم و منتظر شدیم مسافران پاسکو را صدا بزنند. در راه ترمینال با هم کمی حرف زده بودیم.
پرسیده بود: «تو و مامان میخواهید جدا شوید؟»
صبح شنبه بود و در خیابان ماشین چندانی دیده نمیشد.
گفتم: «اگر بتوانیم، نه. خودمان هم دلمان نمیخواهد. برای همین است که داریم از اینجا میرویم؛ میخواهیم تمام تابستان هیچکس را نبینیم. برای همین است که خانه را اجاره دادهایم و توی اورکا جایی اجاره کردهایم. تو هم برای همین داری میروی. دستکم، یکی از علتهاش همین است. تو که با جیب پُر پول بر میگردی خانه. ما هم دلمان نمیخواهد جدا شویم. دلمان میخواهد تابستان تنها باشیم و سعی کنیم مسائل خودمان را حل کنیم.»
«تو هنوز مامان را دوست داری؟ او که دوستت دارد. خودش بهم گفت.»
«پس چی که دوستش دارم. تا حالا دیگر باید فهمیده باشی. ما هم مثل همهی زن و شوهرها تو این مدت گرفتاریهای خودمان را داشتیم. حالا احتیاج داریم یک مدتی تنها باشیم و قضایا را حل و فصل کنیم. نگران ما نباش. برو تابستان را خوش بگذران. حسابی هم بچسب به کار و پول پسانداز کن. به کارت به چشم تفریح نگاه کن. در ضمن ماهیگیری هم یادت نرود، آنطرفها ماهیهای خوبی پیدا میشود.»
گفت: «اسکی رو آب! میخواهم اسکی رو آب هم یاد بگیرم.»
گفتم: «من هیچوقت اسکی رو آب نکردهام. رفتی، جای منرا هم خالی کن.»
پسرمان ریچارد به خانهی مارد بزرگ نانسی در پاسکو توی ایالت واشگتن رفت که تابستان را همانجا بماند و کارکند و خرج ترم پاییز دانشکدهاش را در بیاورد. |
توی ایستگاه روی نیمکت نشسته بودیم. او سالنامهی توی دستش را ورق میزد و من روزنامهی روی پام را نگاه میکردم.
مسافران اتوبوس را صدا زدند. بلند شدیم. بغلش کردم و دوباره گفتم: «فکر چیزی را نکن. نگران ما نباش. بلیطت کو؟»
زد روی جیب کتش، بعد چمدانش را برداشت و راه افتاد بهطرف صفی که کمکم داشت شکل میگرفت. همراهش رفتم. باز بغلش کردم. بوسیدمش و با او خداحافظی کردم.
گفت: «خداحافظ پدر.» روش را کرد آن طرف تا اشکهاش را نبینم.
برگشتم خانه. چمدانها و بستهها در اتاق نشیمن منتظر ما بودند. نانسی در آشپزخانه، با زوج جوانی که خودش برای اجارهی خانه پیدا کرده بود قهوه میخورد. آنها را اولینبار همین چند روز قبل دیده بودم -جری و لیز، دانشجوی فوقلیسانس ریاضی، با هم دست دادیم و سر میز نشستیم. قهوهای را که نانسی برایم ریخت خوردم. نانسی هم آخرین سفارشها را کرد و روی کارهایی که بایست انجام میدادند، تأکید کرد- اول هر ماه چهکار کنند، آخر هر ماه چهکار کنند، نامههامان را کجا بفرستند و از اینجور چیزها. قیافهی نانسی تو هم بود. آفتاب از لای پرده افتاده بود روی میز و هر چه روز پیش میرفت، شدیدتر میشد.
بالاخره همهچیز روبهراه شد. آن سه را در آشپزخانه رها کردم و مشغول بستن بار و بندیل شدم. خانهای که قرار بود برویم مبله بود. حتی ظرف و ظروف هم داشت. لازم نبود چیزی با خودمان ببریم؛ فقط یک مشت لوازم ضروری. سه هفته پیشتر، تا اورکا، 350 مایلی شمال پالوآلتو در سواحل شمالی کالیفرنیا رفته بودم؛ با سوزان، همان زنیکه از چند وقت پیش با هم بودیم. در مُتلی در حاشیهی شهر سه شب ماندیم. در این مدت روزنامهها را میگشتیم و به آژانسهای معاملات سر میزدیم. عاقبت، خانهی دلخواهم را پیدا کردم. وقت نوشتن چک اجارهی سهماهه، سوزان هم بود و تماشا میکرد. بعداً توی مُتل همانطور که توی تخت متل دراز کشیده بود و دست روی پیشانیاش گذاشته بود، گفت: «به زنت حسودیام میشود. به نانسی حسودیام میشود. آدم زیاد میشنود که مدام از «آن یکی زن» حرف میزنند و میگویند همهچیز مال زن اول است، قدرت واقعی، همهجور مزایا. ولی من تا حالا هیچوقت این حرفها را نه میفهمیدم، نه واسهام مهم بود. حالا میبینم دارد بهش حسودیام میشود؛ به زندگیای که قرار است امسال تابستان با تو، تو این خانه بکند. کاش من بودم. کاش ما بودیم؛ من و تو. وای خدا، چهقدر دلم میخواست ما بودیم. حال گندی دارم.»
نانسی زن بلند بالایی بو، با ساقهای کشیده و چشم و موی قهوهای، و سرحال و پر انرژی. اما این اواخر، هر دو کم آورده بودیم. مردی که نانسی مدتی با او بود، از همکاران خودم بود که از زنش جدا شده بود؛ آدم اتو کشیدهای که موهاش کمکم داشت سفید میشد و زیاد مشروب میخورد. بعضی از شاگردها میگفتند دستهاش سر کلاس میلرزد. با نانسی در یک پارتی آشنا شده بود؛ مدت کوتاهی بعد از اینکه نانسی از رابطهی من بو برده بود. حالا دیگر سرتاسر آن ماجراها کسالتبار و اعصاب خرد کن بهنظر میآید -واقعاً همین طور است. اما بهار آن سال وضع فرق میکرد. این قضایا تمام توان و تمرکزمان را گرفته بود و شده بود همهی فکر و ذکرمان. اواخر آوریل بود که شروع کردیم به برنامهریزی برای تابستان و این که خانه را اجاره بدهیم و دوتایی مدتی از آنجا دور شویم و سعی کنیم اوضاع را- اگر واقعاً امکان دارد به حال اولش برگردانیم. هر دو به این توافق رسیدیم که به طرفهامان نه زنگ بزنیم و نه نامه بدهیم و نه هیچجور دیگری با آنها رابطه داشته باشیم. بنابراین، ترتیبی برای تابستان ریچارد دادیم، آن زن و شوهر جوان را برای مراقبت از خانه پیدا کردیم، من هم نقشه را نگاه کردم و رفتم شمال سانفرانسیسکو، اورکا، و دلالی را پیدا کردم که خانه مبلهای را برای تابستان زوجی میانسال اجاره میداد. گمان میکنم وقتی سوزان تو ماشین داشت سیگار میکشید و دفترچه راهنمای توریستها را میخواند، عبارت «ماه عسل دوم» را هم به آن دلال گفته باشم. خدا ببخشدم.
بستهها و چمدانها را در صندوق عقب و صندلیهای ماشین جا دادم و منتظر نانسی توی ایوان برای بار آخر خداحافظی کرد، با زوج جوان دست داد و آمد طرف ماشین. بعد برای آنها دست تکان داد، آنها هم برایمان دست تکان دادند. نانسی سوار شد و در را بست.
بستهها و چمدانها را در صندوق عقب و صندلیهای ماشین جا دادم و منتظر نانسی توی ایوان برای بار آخر خداحافظی کرد، با زوج جوان دست داد و آمد طرف ماشین. |
گفت: «برویم.» ماشین را گذاشتم توی دنده و راه افتادم طرف بزرگراه. نرسیده به تقاطع پیش بزرگراه، اگزوز ماشین جلویی افتاد و جرقهزنان دنبالش روی زمین کشیده شد. نانسی گفت: «نگاه کن! نکند آتش بگیرد!» ما همانطور نگاه میکردیم تا ماشین بالاخره از جاده خارج شد و به خاکی کشید. نزدیک سباستوپول، جلوی کافه کوچکی که روی تابلوش نوشته بود «بخورید و بنزین بزنید»، ایستادیم. از جملهی تابلو خندهمان گرفت. رفتیم تو، نزدیک پنجرهای در انتهای کافه، سر میز نشستیم و ساندویج و قهوه سفارش دادیم. نانسی با انگشت اشارهاش شیارهای چوب میز را دنبال میکرد. من سیگاری روشن کردم و نگاهی به بیرون انداختم. پشت پنجره، یک لحظه دیدم چیزی بهتندی حرکت کرد، بعد فهمیدم یک مرغ مگس دارد لای بوتهی کنار پنجره پرواز میکند. حرکت بالهاش محو بود و همینطور مدام به شکوفههای بوته نوک میزد.
گفتم: «نانسی، اینجا را! یک مرغ مگس!»
اما پرنده پریده بود. نانسی نگاهی کرد و گفت: «کجا؟ کو؟»
گفتم: «همین الان اینجا بود! ایناهاش! نگاه کن! یکی دیگر است انگار یکی دیگر.»
مدتی مرغ مگس را تماشا کردیم. بالاخره زن پیشخدمت غذا را آورد و پرنده هم پرید و دور و بر ساختمان گم شد.
گفتم: «فکر میکنم نشانهی خوبی بود. مرغهای مگس مثل این که خوش اقبالی میآورند. شگون دارند.»
گفت: «یک جایی شنیدهام. نمیدانم از کی یا کجا، اما آره شنیدهام. خب آره، خوش اقبالی چیزی است که بهدرد ما میخورد، نه؟»
گفتم: «بههر حال شگون دارند، خوشحالم که اینجا وایستادیم.»
او سرش را تکان داد، مکثی کرد، بعد به ساندویچش گاز زد.
درست پیش از تاریکی به اورکا رسیدیم. از متل کنار جاده–همانجا که چند هفته قبل، سه شب با سوزان در آن خوابیده بودم- رد شدیم و پیچیدیم توی جادهای که از یک تپهی مشرف به شهر بالا میرفت. کلیدهای خانه توی جیبم بود. یک مایلی رفتیم بالا، تا رسیدیم به چهارراه کوچکی که نبشش یک تعمیرگاه بود و یک بقالی. روبرومان کوهستان جنگلی بود. دور تا دور، پر از چراگاه و مرتع. چندتا گاو در زمین پشت تعمیرگاه میچریدند. نانسی گفت: «جای قشنگی است، دوست دارم زودتر خانه را ببینم.»
گفتم: «چیزی نمانده. آخر همین جاده، آن بالا.» و یکی دو دقیقه بعد گفتم: «اینجاست. رسیدیم.» و رفتم توی ورودی درازی که دو طرفش پرچین بود. «همینجاست. خب، چه میگویی؟» همین سوال را جلوی خانه از سوزان هم کرده بودم. نانسی گفت: «قشنگ است. بیرونش که خیلی خوب است پیاده شویم.»
مدتی وسط حیاط ایستادیم و دور و اطراف را تماشا کردیم. بعد از پلهها رفتیم بالا، توی ایوان کلید انداختم تو قفل در ورودی و چراغها را روشن کردم. رفتیم تو. دوتا اتاق خواب کوچک، حمام و دستشویی، اتاقنشیمن با مبلمان قدیمی و شومینه و یک آشپزخانهی بزرگ چشمانداز درهی جنگلی، گفتم: «خوشت میآد؟»
نانسی گفت: «واقعاً فوقالعاده است.» و خندید. «خوشحالم همچنین جایی را پیدا کردی. خوشحالم که این جاییم.» در یخچال را باز کرد و انگشتی روی پیشخوان کشید. «خداجان، حسابی برق میزند! اصلاً تمیزکاری لازم ندارد.»
گفتم: «ملافههای روی تخت هم تمیز است. خودم دیدم. واقعاً کیف کردم. اصلاً اینجا را همینجوری کرایه میدهند. بالشها و رو بالشتیها هم تمیزند.»
گفت: «باید یککم هیزم بخریم.» وسط اتاق نشیمن ایستاده بودیم. «اینجور شبها آتش میچسبد.» گفتم: «فردا هم شهر را میبینیم هم خرید میکنیم.»
به من نگاه کرد و گفت: «خوشحالم که اینجاییم.»
گفتم: «منهم همینطور.» دستهام را باز کردم، به طرفم آمد. بغلش کردم. حس کردم میلرزد. صورتش را بالا آوردم و هر دو گونهاش را بوسیدم. گفتم: «نانسی.»
گفت: «خوشحالم که اینجاییم.»
چند روز بعد را صرف جاگیر شدن کردیم. میرفتیم اورکا، قدم میزدیم، ویترین مغازهها را نگاه میکردیم و از مرتع پشت خانه تا جنگل را پیاده میرفتیم. مواد غذایی لازم را خریدیم. من از روزنامه، آگهی فروش هیزم را پیدا کردم و تماس گرفتم. یکی دو روز بعد، دوتا جوان موبلند، یکبار وانت شومینه درخت توسکا را توی گاراژ خالی کردند. آن شب، بعد از شام، روبروی شومینه نشستیم، قهوه خوردیم و با هم از خریدن سگ حرف زدیم.
مدتی وسط حیاط ایستادیم و دور و اطراف را تماشا کردیم. بعد از پلهها رفتیم بالا، توی ایوان کلید انداختم تو قفل در ورودی و چراغها را روشن کردم. رفتیم تو. |
نانسی گفت: «من توله نمیخواهم که مجبور باشیم پشت سرش راه بیفتیم و کثافتش را تمیز کنیم و همهچیز را گاز بگیرد. اما یک سگ درست و حسابی، چرا، میخواهم. خیلی وقت است سگ نداشتهایم. فکر کنم اینجا بتوانیم از پسش بر بیاییم.»
گفتم: «بعد از برگشتنمان چی؟ بعد از اینکه تابستان تمام شد.» سوالم را یکجور دیگر تکرار کردم. «تو شهر چی؟» «تا ببینم. فعلاً باید دنبال یک سگ حسابی بگردیم. باید بگردیم تا یک چیزی چشمم را بگیرد وگرنه همینجوری نمیتوانم بگویم چهجور سگی دوست دارم. از آگهیهای روزنامه شروع میکنیم، لازم شد به سگفروشی هم سر میزنیم.»
اما با اینکه تا چند روز حرفش را میزدیم و سگهای حیاط مردم را بههم نشان میدادیم و میپسندیدم، باز هم چیزی از توی حرفها در نیامد و سگی نخریدیم.
نانسی به مادرش زنگ زد و آدرس و شماره تلفنمان را به او داد. مادرش گفت ریچارد سرش گرم است و سر کیف بهنظر میآید. خودش هم خوب بود. شنیدم که نانسی گفت: «ما هم خوبیم. اینجا دوای خوبی است.»
یک روز، اواسط ژوئیه، توی بزرگراه کنار دریا، سربالایی را که رد کردیم، تالابهایی را دیدیم که دماغههای شنی، راهشان را به دریا بسته بود. چندنفر توی دو قایق داشتند ماهیگیری میکردند. ماشین را توی خاکی نگه داشتم. گفتم: «برویم ببینیم چی دارند میگیرند. بلکه بشود وسایل ماهیگیری بخریم، خودمان هم ماهی بگیریم.» نانسی گفت: «چند سال است ماهیگیری نکردهام. از وقتیکه ریچارد بچه بود و میرفتیم پای کوه شاستا چادر میزدیم. یادت میآید؟»
گفتم: «یادم میآید. تازه یادم افتاد که واقعاً هوسش را کردهام. برویم آن پایین ببینیم چی دارند میگیرند.» مرد در جواب سوالم گفت: «قزلآلای گردنسرخ. قزلآلای رنگی. کله نقرهای. یک وقتها هم ماهی آزاد. زمستانها که دماغه باز است میآیند. بعد که بسته میشود، میافتند. این وقت سال موقع اینجور ماهیهاست. امروز چیزی گیرم نیامده، اما یکشنبهی پیش چهارتا گرفتم، هر کدام، این هوا؛ نیم متر! خوش خوراکترین ماهیهای دنیاند. بدجوری هم به تور میافتند. آن یاروهای تو قایق امروز چندتا گرفتهاند. من هنوز چیزی گیرم نیامده.» نانسی پرسید: «طعمه چی میگذاری؟»
مرد گفت: «هرچی گیرمان بیاید. کرم. تخم ماهی. ذرت. فقط بزنید سر قلاب و بیندازید تو آب، بعد هم نخ را یککم شل کنید و ازش چشم برندارید.»
مدتی همانجا پرسه زدیم و ماهیگیری مرد را تماشا کردیم و قایقهای کوچکی را که در طول تالاب، آهسته تکان میخوردند.
به مرد گفتم: «متشکرم. امیدوارم بختت بزند.»
نرسیده به شهر، جلوی فروشگاه لوازم ورزشی ایستادیم و خرید کردیم -جواز ماهیگیری و میله و قرقره و قلاب و نخ نایلونی و وزنه و سبد. قرار گذاشتیم فردا صبح برویم ماهیگیری، اما آن شب، بعد از اینکه شام خوردیم و ظرفها را شستیم و من ترتیب آتش شومینه را هم دادم، نانسی سرش را به علامت نه تکان داد و گفت فایدهای ندارد.
پرسیدم: «منظورت چیست؟ چی میخواهی بگویی؟»
«منظورم این است که فایده ندارد. بیا قبول کنیم.» دوباره سرش را تکان داد. «فکر نمیکنم دلم بخواهد فردا بروم ماهیگیری. سگ هم نمیخواهم. نه، نمیخواهم، دلم میخواهد بروم مادر و ریچارد را ببینم، تنها. دوست دارم تنها باشم. دلم برای ریچارد تنگ شده.»
اینرا گفت و به گریه افتاد، «ریچارد، پسرم، عزیزم. دیگر بزرگ شده و دارد از پیشم میرود. دلم برایش تنگ شده.»
گفتم: «برای دل چی؟ برای دل شرید هم تنگ شده؟ دوست پسرت؛ دلت برای او هم تنگ شده؟»
گفت: «امشب دلم برای همه تنگ شده. دلم برای تو هم تنگ شده. مدتهاست دلم تنگ شده. آنقدر تنگ شده که انگار گمت کردهام. نمیدانم چهجوری بگویم. گمت کردهام. گم شدهای. تو دیگر مال من نیستی.» گفتم: «نانسی.»
گفت: «نه. نه.» سرش را تکان داد. نشست روی کاناپه جلوی آتش و همینطور سر تکان داد. «میخواهم فردا بروم مادر و ریچارد را ببینم. با هواپیما. وقتی رفتم، میتوانی به دوست دخترت زنگ بزنی.»
گفتم: «من زنگ نمیزنم. همچنین کاری نمیکنم.»
گفت: «چرا، بهش زنگ میزنی.»
گفتم: «نخیر. تو به دل زنگ میزنی.» از گفتن این جمله حال بدی پیدا کردم.
مدتی همانجا پرسه زدیم و ماهیگیری مرد را تماشا کردیم و قایقهای کوچکی را که در طول تالاب، آهسته تکان میخوردند. |
گفت: «هر کار دلت میخواهد بکن.» داشت با آستین، اشکش را پاک میکرد. «جدی میگویم. نمیخواهم خیال کنی زده به سرم، اما فردا میروم واشنگتن. حالا هم میخوام بخوابم. خستهام. متأسفم. برای هر دومان متأسفم، دن. فایدهای ندارد. نمیتوانیم. آن ماهیگیره امروز، آرزو کرد بختمان بزند.» سرش را تکان داد. «من هم برای هر دومان آرزوی بخت خوش میکنم. هر دو بهش احتیاج داریم.»
بلند شد رفت حمام. صدای شرشر آب را توی وان شنیدم. رفتم بیرون نشستم روی پلههای ایوان، سیگار کشیدم. بیرون تاریک و ساکت بود. به شهر چشم دوختم. نور ضعیف چراغها در آسمان برق میزد و مه دریا بهطرف تپه کشیده بود. رفتم تو فکر سوزان. کمی بعد نانسی از حمام بیرون آمد و شنیدم در اتاق خواب بسته شد. رفتم تو، یک بغل هیزم انداختم توی شومینه و صبر کردم شعله پوست چوبها را ترکاند. بعد رفتم به آن یکی اتاق، روتختی را کنار زدم و خیره شدم به طرح گلهای ملافه. بعد دوش گرفتم. پیژامه پوشیدم و برگشتم کنار شومینه. حالا مه تا پشت پنجره آمده بود. جلوی آتش نشستم و سیگار کشیدم. وقتی دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم، چیزی را دیدم که در مه حرکت میکرد. یک اسب بود. داشت در حیاط میچرید.
رفتم دم پنجره. اسب سرش را بالا آورد و مدتی نگاهم کرد. بعد دوباره سرش را انداخت پایین و حواسش رفت به کندن علفها. اسب دیگری هم از کنار ماشین رد شد. آمد توی حیاط و شروع کرد به چریدن. چراغ ایوان را روشن کردم و از پشت پنجره تماشاشان کردم. اسبهای سفید و بزرگی بودند با یالهای بلند. یا از پرچین رد شده بودند یا از لای یکی از درهای باز مزرعههای دور و بر آمده بودند. از آزادیشان کیف میکردند اما بهنظر میآمد ناآرام هستند. سفیدی چشمشان را از همان پشت پنجره میدیدم. دسته دسته علف میکندند و گوشهاشان مدام بلند میشد و میافتاد. اسب سوم هم آمد، پشت سرش هم چهارمی. حالا دیگر یک گله اسب سفید داشتند در حیاط میچریدند.
به اتاقخواب رفتم و نانسی را بیدار کردم. چشمهاش سرخ بود و پف داشت. موها را بیگودی بسته بود. یک چمدان باز افتاده بود پای تخت، کف زمین.
گفتم: «نانسی، عزیزم. پاشو ببین چی تو حیاط است. بلند شو تماشا کن. باید ببینی. باورت نمیشود. زود باش.»
گفت: «چیه؟ چی میگی؟ ولم کن!»
«عزیزم. باید بیایی ببینی. نمیخواهم اذیتت کنم. میبخشی اگر ترساندمت. ولی باید بیایی بیرون یک چیزی ببینی.»
رفتم به آن یکی اتاق و جلوی پنجره ایستادم. کمی بعد نانسی آمد. داشت بند روبدوشامبرش را میبست. بیرون پنجره را نگاه کرد و گفت: «وای خدا! چه قشنگاند! از کجا آمدهاند، دن؟ خیلی قشنگاند.» گفتم: «حتماً! از یک جایی همین دور و اطراف ول شدهاند. از یکی از همین مزرعهها. الان زنگ میزنم کلانتر بخش و میگویم صاحبشان را پیدا کنند. اما اول خواستم تو ببینی.»
گفت: «گاز میگیرند؟ دوست دارم آن یکی را نازش کنم، همانکه الان نگاهمان کرد. دلم میخواهد پشتش را ناز کنم. ولی نکند گازم بگیرد. میروم بیرون.»
گفتم: «نه خیال نمیکنم گاز بگیرد. فکر نکنم از آن جور اسبها باشند. فقط اگر میخواهی بروی بیرون، کت بپوش. سرد است.»
کتم را پوشیدم و منتظر نانسی شدم. بعد در را باز کردم و با او رفتم تو حیاط، کنار اسبها. همهی اسبها نگاهمان کردند. دوتا از آنها باز داشتند علفها را میکندند. یکیشان هم فینی کرد و چند قدم رفت عقب، بعد مثل بقیه رفت سراغ علفها. سرش پایین بود و دهنش میجنبید. پیشانیاش را دست کشیدم و زدم روی پشتش. دهنش همچنان میجنبید. نانسی دستش را از جیبش درآورد و شروع کرد به نوازش یال یکی از اسبها. گفت: «آقا اسبه! از کجا میآیی؟ خانهات کجاست؟ امشب واسه چی آمدهای بیرون، اسب نازنازی من؟» همینطور یال اسب را نوازش میکرد. اسب نگاهش کرد و هوا را از لای لبها بیرون داد، بعد باز سرش را انداخت پایین. نانسی روی گردهاش زد.
گفتم: «خب دیگر. فکر کنم بهتر باشد به کلانتری زنگ بزنیم.»
گفت: «نه. هنوز نه. یککم دیگر صبر کن. دیگر هیچوقت همچنین چیزی نمیبینم. هیچوقت... هیچوقت دوباره اسب تو حیاطمان نمیآید. یککم دیگر صبر کن، دن.»
مدتی گذشت. نانسی هنوز بیرون بود؛ از پیش این اسب میرفت پیش آن اسب؛ به گردهشان دست میزد و یالهاشان را نوازش میکرد. یکی از اسبها بهطرف ورودی رفت و دور و بر ماشین چرخی زد، بعد راه افتاد بهسمت جاده. فهمیدم که وقتش شده زنگ بزنم.
برگشتیم توی خانه. پشت پنجره ایستادیم و معاونهای کلانتر و مرد دامدار را تماشا کردیم که تقلا میکردند اسبها را جمع کنند. |
طولی نکشید که چراغهای گردان دو ماشین پلیس در مه برق زد، چند دقیقه بعد هم مردی با وانت و یک اسب کش سر رسید. مرد پالتو پوست پوشیده بود. اسبها حالا رم کرده بودند و میخواستند در بروند. مرد فحش میداد و میدوید و سعی میکرد طنابی درو گردن یکی از اسبها بیندازد.
نانسی گفت: «اذیتشان نکنید. گناه دارند.»
برگشتیم توی خانه. پشت پنجره ایستادیم و معاونهای کلانتر و مرد دامدار را تماشا کردیم که تقلا میکردند اسبها را جمع کنند.
گفتم: «میروم کمی قهوه درست کنم. قهوه میخواهی، نانسی؟»
گفت: «الان بهت میگویم چی میخواهم دن. حال خیلی خوشی دارم. حس میکنم پرواز میکنم. حس میکنم انگار، نمیدانم، اما این حالی را که دارم خیلی دوست دارم، تو برو قهوه درست کن، من هم میروم رادیو را روشن کنم و یک موسیقی خوب میگذارم. بعدش هم میشود دوباره یک آتش اساسی راه بیندازی. دیگر خوابم نمیبرد. بسکه هیجانزدهام.»
جلوی آتش نشستیم و قهوه خوردیم و به برنامهی شبانهی رادیو گوش کردیم. دربارهی اسبها حرف زدیم. بعد هم دربارهی ریچارد و مادر نانسی. بعد با هم رقصیدیم. از وضعیت موجودمان هیچ حرفی نزدیم. پشت پنجره مه بود، و ما با مهربانی با هم صحبت میکردیم. نزدیک سپیده بود که من رادیو را خاموش کردم و به رختخواب رفتیم.
عصر فردا بعد از اینکه نانسی قرارهاش را گذاشت و چمدانهاش را بست، او را به فرودگاه محلی بردم. از آنجا به پورتلند پرواز میکرد و بعدش هم با یک خط هوایی دیگر، دیر وقت همان شب میرسید به پاسکو.
گفتم: «به مادرت سلام مرا برسان. ریچارد را از طرف من بغل کن و بگو دلم برایش تنگ شده. بگو دوستش دارم.»
گفت: «او هم دوستت دارد؛ خودت میدانی. پاییز هم میبینیاش. مطمئنم.»
به تأیید سر تکان دادم.
گفت: «خداحافظ.» و بهطرفم آمد. همدیگر را بغل کردیم. گفت: «بابت دیشب خوشحالم. آن اسبها، حرفهامان. همه چیزش. خیلی کمکم کرد. هیچوقت یادمان نمیرود.» گریهاش گرفت. گفتم: «برایم نامه بنویس. خب؟ اصلاً فکر نمیکردم اینطوری بشود. آنهمه سال، حتی یک آن، فکرش را هم نمیکردم. آنهم ما!»
گفت: «مینویسم. از آن نامههای بلند بالا. عین همان نامههایی که توی دبیرستان برایت مینوشتم.» گفتم: «منتظرشان میمانم.»
دوباره نگاهم کرد و به صورتم دست کشید. بعد رو گرداند و از باند پرواز بهطرف هواپیما رفت.
«برو ای عزیزترین! خدا بههمراهت.»
از پلهها بالا رفت و من همانجا ایستادم تا موتورهای هواپیما روشن شد و ظرف یک دقیقه، روی باند به راه افتاد. روی بندر هامبولت از زمین بلند شد و خیلی زود، نقطهی ریزی در افق شد. به خانه برگشتم و ماشین را توی ورودی پارک کردم. به رد سم اسبها نگاهی انداختم. رد عمیق سمها چمن را گود کرده بود و اینطرف و آنطرف کپههای پهن دیده میشد. وارد خانه شدم، بی این که حتی پالتوم را در بیاورم، رفتم سراغ تلفن و شمارهی سوزان را گرفتم.
مترجم : امیر مهدی حقیقت
نقد داستان
راوی: اول شخص جمع
بهار آن سال هر کدام از ما با کسی رابطه داشتیم؛ اما ژوئن که رسید و فصل تعطیلی مدارس شد تصمیم گرفتیم تابستان، خانه را اجاره بدهیم و از پالوآلتو برویم به سواحل کالیفرنیا.
ژانر: واقعگرای مدرن
زن وشوهری که هریک در خارج از خانه با جنس مخالف خود رابطه دارند و از این موضوع باخبرند.
شیوهی روایت: مدرن
مردی که نانسی مدتی با او بود، از همکاران خودم بود که از زنش جدا شده بود؛ آدم اتو کشیدهای که موهاش کمکم داشت سفید میشد و زیاد مشروب میخورد. بعضی از شاگردها میگفتند دستهاش سر کلاس میلرزد. با نانسی در یک پارتی آشنا شده بود؛ مدت کوتاهی بعد از اینکه نانسی از رابطهی من بو برده بود.
عناصرداستان(زمان، مکان، توصیف، صحنه، تصویر، تعلیق... )
زمان :
گفت: «خداحافظ.» و بهطرفم آمد. همدیگر را بغل کردیم. گفت: «بابت دیشب خوشحالم. آن اسبها، حرفهامان. همه چیزش. |
* بهار آن سال هر کدام از ما با کسی رابطه داشتیم؛ اما ژوئن که رسید و فصل تعطیلی مدارس شد تصمیم گرفتیم تابستان، خانه را اجاره بدهیم و از پالوآلتو برویم به سواحل کالیفرنیا.
* آفتاب از لای پرده افتاده بود روی میز و هر چه روز پیش میرفت، شدیدتر میشد.
مکان:
پسرمان ریچارد به خانهی مارد بزرگ نانسی در پاسکو توی ایالت واشگتن رفت که تابستان را همانجا بماند.
توصیف:
* نانسی زن بلند بالایی بود با ساقهای کشیده و چشم و موی قهوهای و سرحال و پر انرژی.
* زد روی جیب کتش، بعد چمدانش را برداشت و راه افتاد به طرف صفی که کمکم داشت شکل میگرفت. همراهش رفتم. باز بغلش کردم. بوسیدمش و با او خداحافظی کردم.
صحنه :
رفتم دم پنجره. اسب سرش را بالا آورد و مدتی نگاهم کرد. بعد دوباره سرش را انداخت پایین و حواسش رفت به کندن علفها. اسب دیگری هم از کنار ماشین رد شد. آمد توی حیاط و شروع کرد به چریدن. چراغ ایوان را روشن کردم و از پشت پنجره تماشاشان کردم. اسبهای سفید و بزرگی بودند با یالهای بلند. یا از پرچین رد شده بودند یا از لای یکی از درهای باز مزرعههای دور و بر آمده بودند. از آزادیشان کیف میکردند. اما به نظر میآمد ناآرام هستند. سفیدی چشمشان را از همان پشت پنجره میدیدم. دستهدسته علف میکندند و گوشهاشان مدام بلند میشد و میافتاد. اسب سوم هم آمد، پشت سرش هم چهارمی. حالا دیگر یک گله اسب سفید داشتند در حیاط میچریدند.
تصویر:
به اتاقخواب رفتم و نانسی را بیدار کردم. چشمهاش سرخ بود و پف داشت. موها را بیگودی بسته بود. یک چمدان باز افتاده بود پای تخت، کف زمین.
تعلیق:
مخاطب دائم منتظر است بحران زن و مرد به جدایی بینجامد، هر کدام دنبال معشوقههای خود رفته و از تنهایی در بیایند ولی اینگونه نمیشود چرا که مشکل آنها حلنشدنی درهمان وضعیت ثانویه باقی میماند، آنهم بدون نتیجه پایان مییابد.
مسئلهی داستان چیست؟!
مسئلهی داستان مدرن است، زن و شوهری با وجود یک فرزند در حالیکه زیر یک سقف زندگی میکنند در خارج از خانه هر یک با جنس مخالف رابطه دارند.
محور معنایی داستان چیست؟!
در مرکزیت داستان تنهایی زن و مرد است که باعث شده بین آنها فاصله افتاده و در عین حال دغدغهی مرد تا جایی است که تصمیم میگیرد خانه را اجاره دهد، دوری فرزند را تحمل کند، با همسرش به جایی دور نقل مکان کنند، شاید تغییر مکان، کمکی برای حل مسئله باشد.
مثال اول:
* بهار آن سال هر کدام از ما با کسی رابطه داشتیم؛ اما ژوئن که رسید و فصل تعطیلی مدارس شد تصمیم گرفتیم تابستان، خانه را اجاره بدهیم و از پالوآلتو برویم به سواحل کالیفرنیا. پسرمان ریچارد به خانهی مادربزرگ نانسی در پاسکو توی ایالت واشگتن رفت که تابستان را همانجا بماند و کارکند و خرج ترم پاییز دانشکدهاش را در بیاورد. مادربزرگش از حال و روز ما خبر داشت و کارها را طوری راست و ریس کرده بود که او را بکشاند آنجا، کاری هم برایش جور کرده بود.
مثال دوم:
* برنامهریزی برای تابستان و این که خانه را اجاره بدهیم و دوتایی مدتی از آنجا دور شویم و سعی کنیم اوضاع را -اگر واقعاً امکان دارد به حال اولش برگردانیم. هر دو به این توافق رسیدیم که به طرفهامان نه زنگ بزنیم و نه نامه بدهیم و نه هیچجور دیگری با آنها رابطه داشته باشیم. بنابراین، ترتیبی برای تابستان ریچارد دادیم، آن زن و شوهر جوان را برای مراقبت از خانه پیدا کردیم، من هم نقشه را نگاه کردم و رفتم شمال سانفرانسیسکو، اورکا، و دلالی را پیدا کردم که خانه مبلهای را برای تابستان زوجی میانسال...
داستان دو نوع وضعیت دارد (اولیه، ثانویه)
* وضعیت اولیه (تعادل)
مخاطب دائم منتظر است بحران زن و مرد به جدایی بینجامد، هر کدام دنبال معشوقههای خود رفته و از تنهایی در بیایند ولی اینگونه نمیشود چرا که مشکل آنها حلنشدنی درهمان وضعیت ثانویه باقی میماند، آنهم بدون نتیجه پایان مییابد. |
از ابتدای داستان همه چیز عادی بهنظر میرسد، حتی هر دو از روبط خارج از خانه مطلع هستند و در کنار پسرشان زندگی میکنند، هر دو توافق کردهاند که برای بهتر شدن اوضاع زندگیشان، نقلمکان کنند، برای اینکار نیاز به همکاری مادر زن هست او هم با آنها همکاری میکند.
مثال اول:
بهار آن سال هر کدام از ما با کسی رابطه داشتیم؛ اما ژوئن که رسید و فصل تعطیلی مدارس شد تصمیم گرفتیم تابستان، خانه را اجاره بدهیم و از پالوآلتو برویم به سواحل کالیفرنیا. پسرمان ریچارد به خانهی مارد بزرگ نانسی در پاسکو توی ایالت واشگتن رفت که تابستان را همانجا بماند و کارکند و خرج ترم پاییز دانشکدهاش را در بیاورد. مادربزرگش از حال و روز ما خبر داشت و کارها را طوری راست و ریس کرده بود که او را بکشاند آنجا، کاری هم برایش جور کرده بود، یعنی از یکی از دوستان کشاورزش قول گرفته بود ریچارد را ببرد پیش خودش و در عدلبندی یونجه و حصارکشی دور مزرعه از او کمک بگیرد. کار سختی بهنظر میآمد ولی ریچارد برای رفتن روزشماری میکرد.
* وضعیت ثانویه (عدم تعادل)
داستان همینطور که آرام پیش میرود، مخاطب با خیال راحت آنرا دنبال میکند، ناگهان داستان از تعادل خارج، و دچار بحران میشود بدون گرفتن نتیجه با همان بحران داستان پایان میپذیرد.
مثال دوم:
اینرا گفت و به گریه افتاد، «ریچارد، پسرم، عزیزم. دیگر بزرگ شده و دارد از پیشم میرود. دلم برایش تنگ شده.»
گفتم: «برای دل چی؟ برای دل شرید هم تنگ شده؟ دوست پسرت؛ دلت برای او هم تنگ شده؟»
گفت: «امشب دلم برای همه تنگ شده. دلم برای تو هم تنگ شده. مدتهاست دلم تنگ شده. آنقدر تنگ شده که انگار گمت کردهام. نمیدانم چهجوری بگویم. گمت کردهام. گم شدهای. تو دیگر مال من نیستی.» گفتم: «نانسی.»
گفت: «نه. نه.» سرش را تکان داد. نشست روی کاناپه جلوی آتش و همینطور سر تکان داد. «میخواهم فردا بروم مادر و ریچارد را ببینم. با هواپیما. وقتی رفتم، میتوانی به دوست دخترت زنگ بزنی.»
گفتم: «من زنگ نمیزنم. همچنین کاری نمیکنم.»
گفت: «چرا، زنگش میزنی.»
گفتم: «نخیر. تو به دل زنگ میزنی.» از گفتن این جمله حال بدی پیدا کردم... تا آخر داستان.
داستان دو سطحی است؛
سطح اول :
روشن و آشکار عدم ابهام و پیچیدگی زبانی است.
صریح روایت آغاز، مخاطب به میانهی داستان پرت میشود. بی آن که داستان وارد فضای نوستالوژی شود. ارتباط زن و شوهر که زندگی عادی و روزمرگی دارند، تا جاییکه زندگیشان به بحران کشیده شده، داستان کمکم وارد سطح دوم میشود.
سطح دوم:
روایت با ذهنیت نانسی آغاز میشود. (عدماشاره مستقیم)
مثال:
توی مُتل همانطور که توی تخت متل دراز کشیده بود و دست روی پیشانیاش گذاشته بود، گفت: «به زنت حسودیام میشود. به نانسی حسودیام میشود. آدم زیاد میشنود که مدام از «آن یکی زن» حرف میزنند و میگویند همهچیز مال زن اول است، قدرت واقعی، همهجور مزایا. ولی من تا حالا هیچوقت این حرفها را نه میفهمیدم، نه واسهام مهم بود. حالا میبینم دارد بهش حسودیام میشود؛ به زندگیای که قرار است امسال تابستان با تو، تو این خانه بکند. کاش من بودم. کاش ما بودیم؛ من و تو. وای خدا، چهقدر دلم میخواست ما بودیم. حال گندی دارم.»
روانشناسی رفتاری:
نویسنده بهکمک دیدگاه نمایشی آنهم بیواسطه به وسیلهی کنش شخصیتها دریچهای به ویژگی روانی آنها باز کرده و این ویژگی بهدلیل غیرمستقیم عمل کردن، تلاش بیشتری را از خواننده میطلبد. (فعالیت ذهنی خواننده)
1. شخصیتها عاجزند از بیان احساسات درونی خود:
مثال:
جلوی آتش نشستیم و قهوه خوردیم و به برنامهی شبانهی رادیو گوش کردیم. دربارهی اسبها حرف زدیم. بعد هم دربارهی ریچارد و مادر نانسی. بعد با هم رقصیدیم. از وضعیت موجودمان هیچ حرفی نزدیم. پشت پنجره مه بود و ما با مهربانی با هم صحبت میکردیم. نزدیک سپیده بود که من رادیو را خاموش کردم و به رختخواب رفتیم.
2. عدم اصلاحپذیری شخصیتها:
مثال:
صریح روایت آغاز، مخاطب به میانهی داستان پرت میشود. بی آن که داستان وارد فضای نوستالوژی شود. ارتباط زن و شوهر که زندگی عادی و روزمرگی دارند، تا جاییکه زندگیشان به بحران کشیده شده، داستان کمکم وارد سطح دوم میشود. |
از پلهها بالا رفت و من همانجا ایستادم تا موتورهای هواپیما روشن شد و ظرف یکدقیقه، روی باند بهراه افتاد. روی بندر هامبولت از زمین بلند شد و خیلی زود، نقطهی ریزی در افق شد. به خانه برگشتم و ماشین را توی ورودی پارک کردم. به رد سم اسبها نگاهی انداختم. ردعمیق سمها چمن را گود کرده بود و این طرف و آن طرف کپههای پهن دیده میشد. وارد خانه شدم، بی این که حتی پالتوم را در بیاورم، رفتم سراغ تلفن و شمارهی سوزان را گرفتم.
3. عدم آزادی انسان (با استفاده از آیرونی)
رفتم دم پنجره. اسب سرش را بالا آورد و مدتی نگاهم کرد. بعد دوباره سرش را انداخت پایین و حواسش رفت به کندن علفها. اسب دیگری هم از کنار ماشین رد شد. آمد توی حیاط و شروع کرد به چریدن. چراغ ایوان را روشن کردم و از پشت پنجره تماشاشان کردم. اسبهای سفید و بزرگی بودند با یالهای بلند. یا از پرچین رد شده بودند یا از لای یکی از درهای باز مزرعههای دور و بر آمده بودند. از آزادیشان کیف میکردند اما بهنظر میآمد ناآرام هستند.
4. تنهایی مرد (با استفاده از نشانهها)
مرد هرگاه تنها میشود مضطرب شده به سیگار پناه میبرد و بهیاد «سوزان» میافتد.
مثال:
رفتم بیرون نشستم روی پلههای ایوان، سیگار کشیدم. بیرون تاریک و ساکت بود. به شهر چشم دوختم. رفتم تو فکر سوزان. کمی بعد نانسی از حمام بیرون آمد و شنیدم در اتاق خواب بسته شد.
5. تنهایی زن (با استفاده از آیرونی)
زن دلتنگ همه است، حتی شوهرش که در کنار اوست.
مثال:
آنشب، بعد از شام، روبروی شومینه نشستیم، قهوه خوردیم و با هم از خریدن سگ حرف زدیم.
نانسی گفت: «من توله نمیخواهم که مجبور باشیم پشت سرش راه بیفتیم و کثافتش را تمیز کنیم و همهچیز را گاز بگیرد. اما یک سگ درست و حسابی چرا، میخواهم. خیلی وقت است سگ نداشتهایم. فکر کنم اینجا بتوانیم از پسش بر بیاییم.»
گفتم: «بعد از برگشتنمان چی؟ بعد از اینکه تابستان تمام شد.» سوالم را یکجور دیگر تکرار کردم. «تو شهر چی؟» «تا ببینم. فعلاً باید دنبال یک سگ حسابی بگردیم. باید بگردیم تا یک چیزی چشمم را بگیرد وگرنه همینجوری نمیتوانم بگویم چهجور سگی دوست دارم. از آگهیهای روزنامه شروع میکنیم، لازم شد به سگفروشی هم سر میزنیم.»
اما با اینکه تا چند روز حرفش را میزدیم و سگهای حیاط مردم را به هم نشان میدادیم و میپسندیدم، باز هم چیزی از توی حرفها در نیامد و سگی نخریدیم.
دیدگاه نویسنده:
نویسنده دیدگاهی فلسفی به جهان اطراف خود دارد، دغدغهی او بیان واقعیت است، ولی قبل از هر چیز میپرسد: «واقعیت چیست؟!» خواننده را از جهانبینی خود در کل سطح روایت آشکار میسازد.
پایان بندی داستان:
در شیوهی مدرن پایان داستان باز است، خواننده را وا میدارد تا خود به پایانهای محتمل بیندیشد. روایت خونسردانه، بی آن که به نتیجه برسد با بحران آغاز و با بحران هم تمام میشود.
مثال:
وارد خانه شدم، بی اینکه حتی پالتوم را در بیاورم، رفتم سراغ تلفن و شمارهی سوزان را گرفتم. ■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا