نشر مروارید- سال انتشار: 1348
هوای داستان «من هم چه گوارا هستم» گرم است. داغ است. داغ و راکد و پرگرد و غبار. کنار آقای حیدری مینشینی و قابلمه را میگذاری روی پایت. شیشه را پایین میکشد و دشنامی میدهد. بین ماشینها جلو و عقب میرود و بیقرار، بهدنبال راهی است که در ترافیک سنگین جلو برود و نمیتواند. ترمز میکند و قابلمه روی پایت کج میشود. رد چربی از کنارهی دستههای فلزی بیرون میزند و مالیده میشود به آستینات. آقای حیدری ساکت میشود... گرم است. کلافه میشوی. پیچی که معلوم نیست کجای قابلمه است، تکان میخورد و صدا میکند. پسربچهای با تکه لنگ سیاه و کثیفی روی شیشهی سمت راننده، دایرههای نامنظم رسم میکند. آقای حیدری کلافه است. در صندلیاش جابجا میشود. چرم پشتهی صندلی داغ شده و میچسبد به پیراهنش. قابلمه را محکمتر میگیری. او نگاه میکند به زاویهی در کج شده و زیر لب با خودش حرف میزند. صدایش را واضح میشنوی. میروی توی ذهنش و در گذشتهاش قدم میزنی. گرمات میشود.
*
داستان "خوشبختی" روایت روشنفکرنمایی و روشنفکرنماهایی است که همیشه هستند و در هیچ دوره و زمانهای کهنه و بیرنگ نمیشوند. درد مزمن همهی جوامع و فرهنگهاست. تصویر مردسالاری ایرانی از دیدگاه زنیکه -با اینکه اسیر این اعتقاد پوسیده است- خودآگاهانه، خودش را خوشبختترین زن دنیا میداند و این افکار افراطگرایانه و خودفریبانه را تا جایی بال و پر میدهد که میگوید:
- «باید با این خوشبختی یک کاری کرد. کاش میتوانستم بمیرم و برای محمود تعریف کنم که مردم. وقتی پدرم مرد ته دلم خوشحال شدم. بالاخره چیزی برای گفتن پیدا کرده بودم. هرچه بود پدرم بود و من هم خیلی دوستش داشتم...»
و در ادامه واکنش محمود را میبینیم که مرگ پدر وی را بیاهمیت و پیش پاافتاده میداند. زن به آسانی حرف او را میپذیرد و منفعلانه این تفکر را به خودش تحمیل میکند. اولین ضربهی داستانی در همین صفحهی اول به مخاطب وارد میشود. تصاویری که زن میبیند، افکار متضاد و کشمکشهای درونیاش، بحران داستان را به اوج میرساند؛ شستشوی مغزی و تحت نفوذ دیکتاتوری بودن یک جامعه در اصل کوچکتر و محدودتر. انسان در برابر انسان. تصمیم و خودآگاهی در پذیرش بندگی و اسارت فکری و جسمی. جامعهای در چهارچوب خانه. زن و شوهر. کنیز و حاکم. با رضایت و حتی خشنودی زن، تا جاییکه میگوید:
- «اصلاً اگر من باشم یا نباشم هم مهم نیست. من باید بروم کنار. باید جایم را به آدمهایی مثل محمود بدهم. باید بگذارم آنها جای من و آنهای دیگر حرف بزنند.»
این تفکرات منحط، زن را به فدایی شدن و نابودی خودش میکشاند؛ ندیدن و نخواستن و نشنیدن، جز برای مرد. در نهایت، در مقابل این دوراهی تردید و انتخاب، زن مجبور است پیش برود:
- «میایستم. پاهایم بزرگ و سنگین شده است. انگار که پوستم با در و دیوار این خانه جوش خورده و دستهایم چون درختهای هزارساله به اعماق زمین فرورفته است.»
او میایستد. سکون او به خاطر ترس است؛ ترس از تغییر، ترس از تنهاییای از جنس جدید. تنهاییای که از جنس تنهایی زندگیاش با محمود نیست؛ تنهایی عادی. تنهایی روزمره، از جنس زندگی سایر مردم. زن باید انتخاب کند. برود: به سمت زندگی معمولی. فرار کند؛ از متفاوت بودن و حرفها و نظرهای رادیکال و انتلکت و مغرضانه و برتری جویانه.
و پایان داستان، که ناگهانی و غیرمنتظره است.
*
در داستان "سفر"، زاویه دید مانند دوربینی است که روی آدمها و تصاویر زوم میکند. ما پشت دوربین ایستادهایم و همراه حرکت گردن راوی سرهایمان را تکان میدهیم. دنیا را با فیلتر ناامیدی بیماری که تا چند ساعت دیگر دارند پایش را از زانو قطع میکنند، میبینیم. در فضای بیمارستان قرار میگیریم. صداها و بوها و جزئیات را حس میکنیم. از پنجرهی اتاق مرد، به بیرون نگاه میکنیم. نگاهمان در نگاه همراههای خسته و خوابآلود همراهان راوی گره میخورد. چند ساعت بیشتر به جراحی نمانده است و ما لحظه به لحظه همراه راوی و اطرافیانش به بحران داستانی نزدیکتر میشویم. ضربآهنگ داستان و استرس مخاطب بالا میرود و سرانجام، همراه دلشورهها، تردیدها و افکار ضد و نقیض او وارد اتاق عمل میشویم.
این داستان نیز مانند داستان قبل پایان غافلگیرکنندهای دارد و مانند آن، در طول داستان، راوی اول شخص با احساسات متناقض خود دست به گریبان است. با این تفاوت که در داستان قبل، زن در انتخابش اختیار دارد ولی در داستان "سفر" مرد دچار افکار ناامیدانهی ناتورالیستی است و تا حد زیادی اسیر جبرگرایی تقدیر خود شده است.
*
داستان "تولد" تکرار مکررات روزمره است با به تصویر کشیدن جزئیات خیرهکننده و درخشان لحظههای تولد و مرگ. این داستان، داستان جزئیات است؛ جزئیات درد کشیدن، جزئیات لباسها و چهرهها، جزئیات حالات و احساسات: آنقدر پررنگ و تصویری که داستان را به فیلمنامه نزدیک و همسان کرده است.
حادثهای که در عین روزمرگی، در لبهی نازک و بُرّندهی تولد و مرگ رخ میدهد. اتاقی که همزمان از بوی تولد و بوی مرگ اشباع میشود. خون تازه و قلب تپنده، همزمان با خون چرک و تیره و دلمه بسته و چشمهای بازمانده به سقف: نوزاد به دنیا میآید و مادر میمیرد. برادر شاعر به تبعیدی اجباری میرود. مادربزرگ با تسبیحی پاره شده در مشتش و عکس پنجتنای که در باد از روی پرهی چادرش رد میشود، روی آجرفرشهای حیاط از حال میرود، روی جانمازی که از ادرارش زرد و بدبو شده است. پدر که ستارهها و درجههای نظامیاش را روی زیرپیراهنش سنجاق کرده، از شدت مستی، نیمه بیهوش گوشهای افتاده و مگسها روی تناش رژه میروند. غلامعلی گوسفند رفته است. معلوم نیست کجا و راوی با نوزادی که تنش مثل یک تکه زمین آفتاب خورده گرم و زنده است و قلب کوچکش تند و منظم زیر دستش میزند، روی بالکن ایستاده و به یکی شدن سایههای پرستارها و قابلهی پیر با تاریکی نگاه میکند...
*
داستان "یک روز" روایتی است از احساسات متناقض انسانی. تم اگزیستانسیالیستی دارد و از انسان سخن میگوید. از رویاروییاش با دنیا، از درگیریاش با خودش و ارتباطش با دیگران.
داستان، داستان فراموشی است. داستانی از تغییر انسانها درگذر زمان و مواجههی بیرحمانهشان با فاصله و فراموشی.
داستان، داستان زنی است که بعد از 7 سال بچههایش را میبیند. دیداری که بر خلاف احساسات پیشبینی شدهاش، تلخ- سرد و غریبه است. زمان.
*
داستان "درخت" انگار تکرار داستان "خوشبختی" است، از زاویهای دیگر. اینبار مرد است که روایت میکند: از انزوا و روش زندگیاش. دنیای بیتفاوت و ایزولهای که ساخته را میبینیم و حتی قضاوتش میکنیم. در این داستان هم، زن مسبب و عامل رفتار افراطگرایانهی مرد است که خودآگاهانه یا ناخودآگاه او را بهسمت این شیوهی زندگی هدایت کرده است:
- زنم سعی میکند جانب مرا بگیرد. توضیح میدهد که برای آدمی مثل من پشت میز اداره نشستن با مرگ مساوی است. میگوید:
داستان "درخت" انگار تکرار داستان "خوشبختی" است، از زاویهای دیگر. اینبار مرد است که روایت میکند: از انزوا و روش زندگیاش. |
«من نمیخوام به روحش، به فکرش، به اینهمه استعدادش لطمهای بخوره. من نمیخوام تو اون زندونای تاریک و توخالی وقتش تلف بشه.»
داستان تم نهیلیستی و پوچگرایانه دارد. مرد به جایی رسیده که دیگر هیچچیز و هیچکس برایش مهم نیست. در این شرایط، حتی انزوا و افکار جامعهگریز و برتریطلبانهاش، او را نجات نمیدهند:
- من میگویم: «گور بابای همتون!» و تف میکنم روی قالی و با کفشهایم روی رختخوابها راه میروم و از تهدل خوشحالم که مادرم در حال مردن است.
راوی لبریز شده از تنفر. از حس دلزدگی و تهوع بیدلیل به آدمها اشباع شده است. این تنفر او را به خشم غیرقابل کنترلی سوق میدهد:
- شوفر تاکسی میپرسد: «اجازه میدین این آقا رو سوار کنم؟»
میگویم: «نخیر-نخیر. اجازه نمیدم. گور پدرش. آنقدر واسته زیر آفتاب تا بمیره.»
با تعجب نگاهم میکند. دلم میخواهد یک کلمه دیگر بگوید و بزنم توی گوشش. ازش بدم میآید. از فرورفتگی پشت سر و برجستگی دماغش بدم میآید...
یا جایی دیگر میگوید:
- مادر زنم از توی ماشین پهلویی، با یک خروار لبخند، دست تکان میدهد. شکل جغد است. هروقت میبینماش میدانم که اتفاق نحسی میافتد.
خود راوی از این تنفر و دلزدگی ناراحت و معذب است. در عین بیخیالی بهدنبال پیدا کردن دلیلی است برای این عصیان و طیغان احساسات منفی نسبت به کسانی که قبلاً دوستشان داشته اشت:
- سعی میکنم صورتش را بهیاد بیاورم. سعی میکنم حدود اندامش را از چیزهایی که اطرافم است مشخص کنم. سعی میکنم تعیین کنم که این در است. این میز و صندلی است. این دیوار است و این زن من است. نمیتوانم. انگار که این زن با آجرهای دیوار، با درختهای کنار پنجره، با گرد و غبار هوا مخلوط شده است. انگار که به میز و صندلی و پرده چسبیده و لای یک میلیون چیز شبیه به خودش آب شده است.
به گردنش دست میزنم، به پوست صاف شیری رنگش. تنم مثل شئای عایق هیچ جریانی را بهخودش راه نمیدهد. بین ما رابطهی ساده دو انسان هم نیست. چیزی مثل اتصال دوتا ریه، دوتا دست، مثل بستگی دوتا چرخ یک کامیون. رویم را میکنم به دیوار و در فکرم که چرا؟ منکه آنقدر دوستش داشتم. منکه آنقدر مطمئن بودم.
در این قسمت داستان ما جنبهی دیگری از روح مرد را میبینیم. انگار لایهی عصبی و پرخاشگر ظاهریاش را کنار زدهایم و به جنجال درونی او برای بازگشت به گذشتهاش، به احساسات مثبت و عاشقانهاش نگاه میکنیم و همراه او پرسشهایی از خودمان میکنیم: پرسشهایی همراه با همذاتپنداری با راوی.
*
داستان "ضیافت"، باز هم روایتی اول شخص است از ترسها و دغدغههای انسان روشنفکر. انسانی که به دوگانگی ترس از مرگ و مرگ بهعنوان راه گریز دچار شده است.
*
دغدغههای راوی داستان "میعاد" دربارهی نوشتن است. میتوان این داستان را متافیکشن یا فراداستان دانست، چراکه داستانی است دربارهی نوشتن داستان و اگرچه روند شکلگیری روایت را تشریح نمیکند، ولی احساسات و بنبستهای فکری نویسنده را برای شروع یک داستان بهخوبی نشان میدهد. این تضادهای احساسی و ترسها و اضطرابها را به موازات ترس راوی از گذشت بیهودهی زمان و فرسودگی در مواجهه با مادربزرگ پیر و بیمارش نشان میدهد.
در پایان خواندن "من هم چهگوارا هستم" به فکر یافتن اثری همتراز با این مجموعه داستان از بانوان معاصر داستاننویس افتادم و متاسفانه نیافتم. این اثر، درخشان و تاثیرگذار و عمیق است و لذت ناب خواندن را به مخاطب هدیه میدهد. لذتی شخصی و خاص که با نزدیک شدن به احساسات و جدلهای درونی مخاطب، او را به تعمق و تأمل دربارهی خودش و هستیاش وا میدارد. ■