مشخصات فیلم
نام: هیچ بهجز زمان(Nothing But Time) / کارگردان: آلبرتو کاوالکانتی[i]/ تصویربردار: جیمز راجرز[ii]/موسیقی: لری ماروتا[iii]/فرانسه/1926
در مقالهی شمارهی چهل و چهارم، ماهنامهی چوک از «برلین ...[iv]» بهعنوان نخستین نمونهی فیلمهای سمفونی شهر[v] نام برده شد. اما فیالواقع اگر زمانِ اکران فیلم را معیاری برای نخستین بودن بهحساب آوریم، این فیلم نمیتواند نخستین باشد. چرا که در سال پیش از اکران آن، فیلمی بهنام «هیچ بهجز زمان» اثر آلبرتو کاوالکانتی اکران شد که شباهتهای زیادی با «برلین...» داشت. اما در آن زمان هنوز چرخهای به نام سمفونی شهر وجود نداشت، منتقدین بعدها این اصطلاح را از نام اثر روتمن، گرفتند. لذا خصوصیات عمومی این چرخه، بیشتر با خصوصیات «برلین...» مطابقت داشت.
فیلمهای سمفونی شهر، عموماً بدون توضیح، نوشتهی روی تصویر، گفتار و روایت ارائه شدهاند؛ توجه خود را به معرفی زندگیِ جاری در یک شهر بزرگ و مدرن معطوف داشتهاند و به موسیقی سمفونیک بهعنوان جزئی مهم و تأثیرگذار نظر داشتهاند. «برلین...»، تمام این خصوصیات را داراست؛ اما «هیچ بجز زمان» از برخی از آنها عدول کرده است.
کاوالکانتی فرزند یک ریاضیدان برزیلی بود، پس از مواجه با مشکلات تحصیلی، از کشور خود خارج شد و در پاریس به تحصیل معماری پرداخت. او در پاریس پس از آشنایی با مارسل لِبیر[vi] که چهرهی سرشناس آوانگاردهای فرانسه بود، وارد حرفهی فیلمسازی شد و در ساخت فیلم «زن بیدادگر[vii]» با لبیر مشارکت کرد. پس از آن در سال 1926 اولین فیلم خود یعنی «هیچ بجز زمان» را کارگردانی کرد. پس از آن کاوالکانتی در کشورهای مختلف در مشاغل گوناگون سینمایی فعالیت نمود. بهعنوان مثال از 1933 تا 1937 در واحد فیلمسازی گریرسون GPO[viii]بکار پرداخت و از تهیهکنندگی تا طراحی صدا، سمتهای متفاوتی را بر عهده داشت. اما در طول این زمان کار درخور توجهی انجام نداد و بیشتر آموزگار فیلمسازان جوان بود.
شباهتها و تفاوتها
همانطور که گفته شد، بین «برلین...» و «هیچ بجز زمان» شباهتها و تفاوتهایی وجود دارد. هر دوی آنها نقش نوعی قفس برای زمان را دارند، از نمایش دراماتیک تا حد ممکن دوری میجویند تا شهری را که ترکیبی از انسانها، ماشینها، اشیاء، حیوانات و روابطشان با یکدیگر است نمایش دهند. هر دوی آنها –البته نه بهطور مساوی- تحت تأثیر موسیقیاند و هر دو به تدوین و تواناییهای نهفته در آن نظر دارند. هر دو به رفتار مردم عادی و فراموششده و نادیده گرفته شده پرداختهاند. زندگی طبقات پایین و معمولیترین اقشار جامعه را نمایش دادهاند و بهجای پرداختن به وقایع بزرگ و چشمگیر به اعمال روزمره و تکراری مردم چشم داشتهاند.
فیلمهای سمفونی شهر، عموماً بدون توضیح، نوشتهی روی تصویر، گفتار و روایت ارائه شدهاند. |
اما تفاوتهای آنها نیز اندک نیست. «برلین...» نگاهی ستایشگرانه به شهرهای بزرگ، مدرن، تکنولوژی و اتوماسیون دارد. اما «هیچ...» تا حدودی، اعتراضی است که پلیدی و پستیهای زندگی در شهرهای بزرگ را نمایش میدهد. فیلم با همین هشدار آغاز میشود و اعلام میدارد که «هیچ...»، نه تصاویر مرفهین که چهرهی اقشار فرودست و نادیده گرفته شده را نمایش میدهد. اینگونه اعتراضات با در نظر گرفتن تدوین قابل درکتر میشوند. تصاویر «برلین...» عموماً با هم هماهنگاند و با استفاده از شباهتهای فرمی به یکدیگر متصل شدهاند. بهعنوان مثال، تصاویرِ یک قطارِ در حال حرکت به چرخهای گردانِ آن و سپس به زمینی که از زیر چرخها میگذرد، کات خورده است. اما در «هیچ...» تصاویرِ متضاد بارها و بارها پشت سر هم قرار گرفتهاند و یا در یک نما دو عنصر متضاد جای گرفته است. بهعنوان مثال: گل به سطلهای زباله کات میخورد. تابلوی یک رستوران به مرد ژندهپوشی که پای آن نشسته است و نان خشک میخورد منتهی میشود. در بشقاب غذای مردی که محظوظِ بریدن و به دهان بردن گوشت است، صحنهی پر از خشونت و پلیدی کشتارگاه ظاهر میشود.
تفاوت دیگر «برلین...» و «هیچ...» در نوشتههای روی متن است. در «هیچ...» مرتباً متنی موجز، توضیحاتی را ارائه میدهد. گاهی چیزی بر تصویر میافزاید و گاهی آنچه در تصویر بوده است را واگویه میکند؛ بهعنوان مثال، در نمایی تصویر دختری به نوشتهی روی تصویر که عبارت «دختر»[ix] را نشان میدهد کات میخورد بدون آنکه چیزی بر آن بیافزاید. اما گاهی در خود این نوشتهها و تصاویر هم تضادهایی وجود دارد، مثلاً نوشتهی روی متن فرارسیدن پایان فعالیتهای روزانه را اعلام میکند درحالیکه نمای بعد به چرخهایی که هنوز در حرکتاند متصل شده است.
در «برلین...» بیشتر از کاتهای ساده و بدون افکت استفاده شده است، درحالیکه غالب شیوههای اتصال نماها در «هیچ...»، Fade in، Fade out و یا Dissolve است. همچنین مثلاً در سکانس خوردن بشقاب گوشت که شرح آن گذشت، از برش یک تصویر و قرار دادن تصویری دیگر در آن استفاده شده است، چیزی که در مقایسه با «برلین...» با آن کاتهای سادهاش غریب بهنظر میرسد. همچنین «هیچ...» با تکنیکهای تدوین یا فیلمبرداری، تعمداً خطای بصری ایجاد میکند، بهعنوان مثال در سکانسی که فروشنده، لباس مانکنهای خود را مرتب میکند، تدوین و نوع فیلمبرداری مانکن را زنی زنده جلوه میدهد و فروشنده را عاشقی که بر گرد معشوق خود میگردد.
در «برلین...» هیچگونه روایت یا قهرمانی وجود ندارد. هر آنچه اتفاق میافتد، واقعهای مجزا و خود بسنده است، بندرت در واقعهی بعدی اثر میگذارد یا از قبلی اثر میپذیرد. اما «هیچ...» با آنکه روایتِ واحد، منسجم یا دراماتیک ندارد؛ اما از چند روایت کمرنگ بهره میبرد و چند قهرمان دارد. دختر روزنامهفروش، بهسختی روزنامههایش را میفروشد و سپس مورد حملهی یک بزهکار قرار میگیرد. بزهکار برای سرقت خود از یک روسپی کمک میگیرد، روسپی که خود در اغفال مردان ناکام مانده است، ناچار به او کمک میکند و در هنگام وقوعِ سرقت بالاخره موفق میشود مشتری برای خود بیابد. پیرزنی مست، افتان و خیزان گویی بریده از جهان و مافیها، کوچهگردی میکند. این روایتهای کمرنگ یک امکان ویژه فراهم میآورند: «هیچ...» به درون شخصیت آدمها راه مییابد. «برلین...»، مردم را بهشکل تودههایی صلب میبیند، اما «هیچ...»، آنها را درگیر با آرزوها، نیازها، بیماریها و گرفتاریهایشان نظاره میکند. «برلین...» مردم را در آینهی شکوهمند تکنولوژی، همچون اهرمها، چرخها و محورهای مدام در جنب و جوش میبیند و «هیچ...» آنها را گیر افتاده در کلاف تضادهای زندگی.
میزان تأثیر و تأثر از موسیقی نیز در این دو فیلم متفاوت است. «برلین...» بهشدت همبستهی موسیقی است. در تدوین تصاویر آن، موسیقی نقش داشته است. ریتمهای تند و کندِ تدوین، در متناسب با موضوع یا موسیقی تنظیم شدهاند. بهعلاوهی اینکه فیلم همچون یک موسیقی سمفونی دارای چهار موومان است که نخستین موومان آنها معمولاً تند، دومی آرام، سومی رقصگونه و چهارمی زنده و پویا است. اما ریتم در «هیچ...»، غالباً -بهجز چند استثناء، مثلا در سکانس رقص- یک دست است و اتصال نماها عموماً همچون ریتمِ ثابتِ موسیقی فیلم به آرامی و کندی پیگیری میشوند. با شک و تردید بتوان گفت موسیقی در «هیچ...» تأثیرِ بارزی گذاشته است، بلکه بیشتر نقش همراهیکنندهی تصویر را بر عهده دارد.
در «برلین...» هیچگونه روایت یا قهرمانی وجود ندارد. |
«هیچ...»، نگاهی پرسشگرانه به ماهیتِ زمان و قابلیتهای آن دارد؛ در عوض چشمِ «برلین...» همواره بدنبال یافتن شکوه و شوکت، البته نه از نوع تجمل و زینت بلکه از نوع جنبش و کارایی، است. «هیچ...» به این میاندیشد که یک فیلم چگونه میتواند بر زمان اثر بگذارد. آیا حبس کردن زمان، متوقف ساختن آن در یک لحظه کافیست تا تمام خواص جاریِ آن لحظه، برای همیشه محبوس بماند؟ آیا گرفتن یک تصویر، کشیدن یک نقاشی، برای معرفی حیات یک شهر کفایت میکند؟ پاسخ «هیچ...»، منفی است. «هیچ...» نمونهای از نقاشیهای کشیده شده از پاریس را نمایش میدهد و بعد ادعا میکند که چنین کاری برای معرفی یک شهر کافی نیست بلکه تنها توالی تصاویر است که میتواند حیات را به خاطرهی ضبط شده از شهر بازگرداند. اما در نهایت از نظر خود برمیگردد و در انتهای فیلم اذعان میدارد که میشود با تصویربرداری برخی از محتویات یک لحظه را در نقطهای ثابت نگاه داشت، اما زمان و مکان چیزهایی نیستند که در اختیار بشر باشند. این اقرار کمی مأیوسکننده است، چرا که یکی از بیشترین تمایلاتی که به تماشای مستندهای سمفونی شهر، وجود دارد و به آنها ارزش بخشیده است، تواناییشان در محبوس ساختن زمان است، اما اعتراف فیلم نشان میدهد که چنین کاری تمام و کمال ممکن نیست. بههرحال زمان برای آن شهر گذشته است، فیلم، عکس یا نقاشی تنها بخشی از خاطرهی آن را در خود حفظ کرده، ولی زمان بهطور کامل گریخته است.
در پایان مشاهده شد وجوه افتراق و اشتراک دو فیلم، در نقاط مهم و اساسی بروز کرده است؛ پس چرا هنوز هر دوی آنها سمفونی شهر خوانده میشوند؟ باید به این نکته توجه داشت که در صورت بررسی دقیق، در بسیاری از نامگزاریهای دیگر نیز که به سینما هم محدود نمیشوند، میتوان چنین ناهمخوانیهایی را دید. در زبان بهعنوان یکی از ویژگیهای اختصاصی بشر، موارد این چنینی بسیاری رخ میدهد. پس شاید برخورد افراطی و حذفی با چنین اتفاقاتی کار چندان درستی نباشد. بههرحال میبایست، قرابت زمانی و سَبکی هر دو فیلم را در نظر گرفت و مشترکاً هر دو را سمفونی شهر نامید. ■
منابع:
Cavalcanti, A. (Director). (1926). Nothing But Time [Motion Picture]. French.
City is a Symphony: Rien que les heures (1926). (2011, April 18). Retrieved April 20, 2014, from essence of film.
Wikipedia. (2013, March 2013). Alberto Cavalcanti. Retrieved April 20, 2014, from Wikipedia: http://en.wikipedia.org/wiki/Alberto_Cavalcanti
Wikipedia. (2013, March 2013). L'Inhumaine. Retrieved April 20, 2014, from Wikipedia: http://en.wikipedia.org/wiki/L%27Inhumaine
قادری, م. (1388, اردیبهشت 10). آوانگارد اروپایی وآزمایش های هنری،1922-1929:سه سمفونی شهری. بازيابی در فروردین 20, 1392، از انسان شناسی و فرهنگ: http://anthropology.ir/node/3441
قادری, م. (1387, فروردین 2). فیلمهای سمفونی شهر. بازيابی در فروردین 20, 1393، از سینمای مستند: http://cinedoc.blogspot.com/2008/04/blog-post_20.html
[i]Alberto Cavalcanti
[ii]James E. Rogers
[iii]Larry Marotta
[iv]Berlin: Symphony of a Great City(1927) by Walter Ruttmann
[v]City Symphony Documentary
[vi]Marcel L’Herbier
[vii]L’Inhumuine(The Inhuman Woman) 1924
[viii]GPO(General Post Office) Film Unit
[ix]The girl