• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • مرا به‌جای بوف کور از کتابخانه بردارید! /یادداشتی بر شعر فراز بهزادی/ آیدا مجیدآبادی

مرا به‌جای بوف کور از کتابخانه بردارید! /یادداشتی بر شعر فراز بهزادی/ آیدا مجیدآبادی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

                                                  

یادداشت زیر یکی از شعرهای کتاب «بگو در ماه خاکم کنند» فراز بهزادی را با نگاهی گذرا بر اصول فکری اگزیستانسیالیسم و تأثیر کتاب «بوف کور» صادق هدایت بر این شعر، مورد تحلیل و بررسی قرار خواهد داد.

و دنیا/ یکی از قفسه‌های کتابخانه‌ی من بود/ وقتی موهایت را فلسفه می‌بافتم/ دکارت دم اسبی!/ من خودکشی می‌کنم پس هستم/ و می­توانم از فردا/ در کتابی‌که آدم‌هایش یک سطر در میان گریه تا آخر آفتاب بخوابم/ من خودم را/ از یک کتابخانه‌ی عمومی امانت گرفته‌ام/ آقا!/ شما مرگ مرا ندیده‌اید؟/ ندیده‌اید گوشه‌ی این شعر/ دستفروشی کتاب‌هاش را با کمی اسب/ حراج گیسوی زنی/ که بر زخم شیهه می‌کشید/ دیده بود/ از توی کتاب زده بود بیرون/ و برای فصل بعدی/ از مرگ‌های من یادداشت برداشته بود./ حالا از آن همه دنیا و مرگ/ یک تار سپید فلسفه باقی‌ست/ و زخمی که سنگ را/ این‌گونه می‌نویسد:/ مرا به‌جای «بوف کور» از کتابخانه بردارید!

اگزیستانسیالیسم یا هستی‌گرایی (Existentialism) واژه­ایست که به کارهای فیلسوفان مشخصی از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اعمال می­شود که با وجود تفاوت­ های مکتبی عمیق در این باور مشترک­اند که اندیشیدن فلسفی با موضوع انسان آغاز می­ شود نه صرفاً اندیشیدن موضوعی. در هستی‌گرایی نقطه ­ی آغاز فرد به‌وسیله ­ی آنچه «نگرش به هستی» یا احساس عدم تعلق و گم­گشتگی در مواجه با دنیای به‌ظاهر بی­ معنی و پوچ خوانده می­ شود مشخص می­ شود. اگزیستانسیالیسم از واژه­ی اگزیستانس به معنای وجود برگرفته شده است برجسته‌ترین اصول این مکتب عبارت‌اند از: تصادفی بودن هستی، آزادی، مسئولیت و اصالت وجود.

به‌عنوان بهترین نمونه­ ی ادبیات اگزیستانسیالیستی می ­توان از رمان «دیوار ـ 1939» سارتر نام برد که در آن نویسنده پوچی زندگی در برابر مرگ واحساس و حالات انسان در این رویارویی را به داستان می‌کشد و یا آلبرکامو که در«افسانه‌ی سیزیف» به موضوع تکرار زندگی و پوچی و بی‌هدفی انسان در دنیامی‌پردازد.

به‌نظر می­رسد با رویکردی متأثر از این مکتب فکری می­توان تحلیلی اجمالی اما آگاهانه از شعر فراز بهزادی به دست آورد. همچنین همان‌طور که در ادامه خواهد آمد، تصاویری پراکنده از رمان «بوف کور» نیز در این شعر قابل مشاهده است و باید توجه داشت که خود نویسنده ­ی این رمان یعنی صادق هدایت نیز کمابیش از مبانی فکری اگزیستانسیالیسم متأثر بوده است. به اعتقاد نگارنده، این شعر از سه بخش تشکیل شده که بی­ شباهت به بخش­هایی از «بوف کور» نیست. اما باید توجه داشت همان‌طور که در «بوف کور» سیر منطقی و طبیعی در روایت داستان وجود ندارد و خواننده در آغاز و پایان و حتی در جای‌جای روایت به نقطه­ ی تکرار می ­رسد، در این شعر نیز نباید دنبال سیر منطقی بود. بخش اول که از سطر آغازین شعر «و دنیا» شروع می­شود و در سطر «تا آخر آفتاب بخوابم» پایان می­ یابد، کاملاً در بردارنده ­ی نگاهی اگزیستانسیالیستی به زندگیست.

شاعر در این بخش با وجود درکی که از پوچی زندگی و ناامیدی ساکنان آن دارد، با تکیه بر قدرت انسانی خود راه بی‌اعتنایی در پیش گرفته و فکر می­ کند که با خوار شمردن زندگی و پشت پا زدن به امور دنیایی می­تواند از عهده­ ی قوانین پر رنج و درد زندگی برآید و با سلاح بی­خیالی به مبارزه با واقعیت ­های آن برود. او دنیا را آنقدر کوچک می­ بیند که می ­تواند آن‌را در یکی از قفسه ­های کتابخانه ­اش جا دهد. تمام دغدغه ­های مربوط به زندگی را به سُخره می ­گیرد تا جایی‌که موهای معشوقش را دُم اسبی دکارتی می ­بندد و با جمله­ی «من خودکشی می­کنم پس هستم» این طعنه و سُخره را به اوج خود می ­رساند. این سطر که به اعتقاد نگارنده، درخشان­ترین سطر شعر است، جوابی­ست به جمله­ی معروف «من می ­اندیشم پس هستم.» او درست مانند آلبرکامو که در مقدمه­ی رمان «بیگانه» حس آزادی و قدرت خود را با جمله ­ی «من طغیان می­کنم پس هستم» نسبت به زندگی ابراز می­ کند، در تلاش است قدرت انتخاب و اختیار خود را به رخ زندگی بکشد و به همین دلیل تأکید می‌کند که چون قدرت پایان دادن به زندگی را دارد، هست. به اعتقاد ­سارتر نیز «بشر محکوم به آزادی­ست.»

شاعر در ادامه­ ی القای حس آزادی و قدرت اضافه می­کند که می ­تواند در این کتاب یعنی دنیا که آدم­ هایش ناامید و اندوهگین و مضطرب­ اند، با بی­ اعتنایی و با آسودگی تمام تا آخر آفتاب بخوابد، چرا که زندگی و روزمره ­های آن ارزش زیستن و غصه خوردن ندارند و به‌راحتی می­توان آنها را نا دیده گرفت. اما در ادامه ­ی شعر رفته‌رفته حس قدرت و پناه بردن به بی‌اعتنایی کمرنگ­تر می ­شود و سرگشتگی و به تبعِ آن ناامیدی و پوچی رنگ و قوت بیشتری می ­گیرد. هدایت نیز در بخش آغازین «بوف کور» سعی دارد با پناه بردن به زن اثیری از زندگی و امور دنیایی و رجاله ­ها فاصله بگیرد، اما به‌زودی در می­ یابد که آن زن مرده است و حتی قدرت هستی او که سعی دارد آن‌را در هم­ خوابگی به زن مرده انتقال دهد نمی­ تواند زن را به زندگی برگرداند و جرقه ­ی زودگذر امید از دید راوی ناپدید می ­شود. در میان این بخش و بخش دوم شعر چنین می­خوانیم:

«من خودم را/ از یک کتابخانه­ی عمومی قرض گرفته‌ام» این قسمت از شعر که در پایان شعر نیز به‌گونه­ای دیگر تکرار            می­شود: «مرا به‌جای بوف کور از کتابخانه بردارید»

حاکی از آگاهی شاعر نسبت به موقعیت خود در زندگیست. در حقیقت علامتی­ست که به ما نشان می ­دهد، اصل تفکر شاعر آن چیزی نیست که در ابتدای شعر خواندیم و در ادامه با یک دگرگونی مواجه خواهیم شد که البته این دگرگونی در تفکر شاعر صورت می­ گیرد و در تغییر حقیقت نقشی ندارد. در حقیقت شاعر این شعر و راوی بوف کور که سعی دارند خود را از زندگی و آدم­های آن جدا سازند در انتها متوجه می­ شوند که از ابتدا نیز هیچ منی وجود نداشته و آنها خود همانند دیگران و به تعبیری خود دیگران هستند. بخش دوم شعر از «آقا» آغاز و در سطر «از مرگ­های من یادداشت برداشته بود» پایان می­ یابد. در این بخش ناگهان از آن حس و حال بی­ اعتنایی و اعتماد به نفس به نوعی سرگشتگی و اضطراب، پرتاب می ­شویم. اضطرابی که با نشانه ­ی «من خود را از یک کتاب‌خانه‌ی عمومی قرض گرفته­ ام» از آن حس اعتماد و اعمال قدرت فاصله می­گیرد و مخاطب را برای رویارویی با حقیقت انکارناپذیر تکرار و پوچی آماده می­کند. شاعر در این بخش دنبال زندگی­ ها و مرگ­ های مکرر خود می­گردد در حالی که هنوز نمی ­داند این زندگی و مرگ­ها متعلق به او نیست بلکه در بر دارنده­ ی حقیقت تکراریست که قرن­ هاست نوع بشر را درگیر خود ساخته است. این بخش، سقوط تدریجی شاعر و مخاطب به پرتگاه پوچی و تکرار است، پرتگاهی که ما در لبه­ ی آن با مرد دستفروشی مواجه می­شویم که با کتاب ­هاش یعنی دنیاها و اسب و حراج گیسوان زنی که احتمالاً همان معشوق بخش ابتدایی شعر باشد به ما دهان کجی می ­کند و از مرگ­های مکرر شاعر و در حقیقت نوع بشر، یادداشت بر می­ دارد. شاعر که دچار سرگشتگی و اضطراب شده است، هنوز دنبال آن مرد دست فروش می­ گردد و نمی ­داند که آن مرد خود اوست و به تعبیری دیگر، شاعر، خود در انتها تبدیل به آن مرد دست­فروش خواهد شد. این سرگشتگی بخشی از داستان «بوف کور» را یادآوری می­کند که راوی پس از مشاهده­ی تشابه نقاشی قلمدان­ ها دچار سردرگمی می­ شود و می­ خواهد با استعمال افیون و با برگشت به گذشته حقیقت را دریابد. مرد دست­فروش نیز به پیرمرد نعش­کش و همچنین مرد خنزر پنزری شباهت دارد که فاسق لکاته یعنی همسر راوی نیز هست و همچنین راوی در جای جای داستان از شباهت خود با آن پیرمرد حرف می ­زند، شباهتی که در پدر و عموی راوی نیز به چشم می­خورد. در پایان داستان هم می­بینیم که راوی پس از کشتن لکاته تبدیل به آن پیرمرد می­ شود. این تشابه در میان شخصیت­ های زن داستان نیز قابل مشاهده است و در نهایت می ­توان گفت تمام شخصیت­ های داستان یک نفر هستند و این شباهت و تبدیل­ها انعکاس دهنده­ی همان حقیقت تکرار نوع بشر در طول تاریخ است. «حالا از آن همه دنیا و مرگ/ .../ مرا به‌جای بوف کور از کتابخانه بردارید» واژه­ ی حالا در این بخش اکنون شکل گرفته­ ی شاعر را نشان می­ دهد. شاعر دیگر خوب می­داند که با پناه بردن به بی­اعتنایی و عشق و کوچک شمردن زندگی، نمی­ تواند پوچی و تکرار را فراموش کند و حتی قدرت آزادی و اختیار انتخاب او خواه­ ناخواه به مرگ و نیستی خواهد انجامید. شاعر یا همان نوع بشر، بعد از تجربه­ ی این همه دنیا و مرگ، چیزی جز تار موی سفیدی از فلسفه دستگیرش نمی‌شود و تنها چیزی که در نهایت باز هم برایش اتفاق می ­افتد مرگ و تباهی­ست. شاید این تار مو متعلق به همان دست‌فروش و یا مرد خنزر پنزری صادق هدایت و یا راوی «بوف کور» و شاعر این شعر باشد که در حقیقت تصویرگر پیری بیهوده ­ی نوع بشر در تکرار بی هوده­ی زمان است. زخمی که روی سنگ قبر شاعر نیز نوشته می­شود زخمی­ست که در بخش دوم شعر، با شیهه ­ی زنی که گیسوانش به حراج درآمده نمایان می­شود و در واقع زخم درمان­ناپذیر محکومیت بشر به تکرار زندگی و مرگ است. این جاست که فراز بهزادی در دو قسمت از شعر با نوعی آگاهی محکومانه به این حقیقت تأکید می­ کند: «من خودم را/ از یک کتابخانه­ ی عمومی امانت گرفته ­ام» و یا «مرا به‌جای بوف کور از کتابخانه بردارید.»

دیدگاه‌ها   

#5 سید علیرضا رئیسی گرگانی 1394-02-14 13:21
درود به شاعر بزرگوار جناب بهزادی عزیز که شعری خوب و قابل تامل سرودند و درود به سرکارخانم آیدا مجیدآبادی که همواره نقدهای زیبایش زینت هر شعری است لذت بردم و آموختم احسن به شما بزرگواران
#4 قربانی 1393-08-30 19:23
و بعدش هم کسانی که مثل خانوم آیدا مجید آبادی قلم شیوا و انتخاب شیوا دارند بگویند
#3 قربانی 1393-08-30 19:21
متاسفم که فراز بهزادی دیگر شعر چاپ نمی کند، کاش دوستانی می خواستند از او. پشتم لرزید با آنکه در دانشگاه خلیج فارس ده سال پیش از زبان خودشان شنیدم و بعد هم دریک مجله ای که نامش یادم نیست و کتابشان هم نیست ولی آنها که می توانند بگویند بگویند. آنها که قربونی سنتهای حقیر طایفه های احمقشان نیستند بگویند.آنهایی که هزینه گفتنشان هزینه قرون وسطی نیست بگویند حیف نیست برای کسی که می گوید خودم را از کتابخانه عمومی امانت گرفته ام؟
#2 مهیارسنائی 1393-08-16 03:01
با درود بسیار

و سپاس از آیدا مجیدآبادی عزیز

شعر و نقد را بسیار ارجمند دیدم

زنده باد !
#1 لیلا جهانبخشان 1393-02-31 19:26
شعر عالی است و نقد هم خوب

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692