شب کلاوس مان عنوان صد و شصت و یکمین شب از شبهای مجله بخارا بود

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

شب کلاوس مان عنوان صد و شصت و یکمین شب از شبهای مجله بخارا بود که با همکاری بنیاد فرهنگی اجتماعی ملت و دانشکده زبانهای خارجی دانشگاه آزاد اسلامی ( واحد مرکزی) صبح شنبه 20 اردیبهشت ماه 1393 در سالن اجتماعات دانشکده زبانهای خارجی برگزار شد.

علی دهباشی در آغاز این نشست به اختصار کلاوس مان را معرفی کرد:

" کلاوس هاینریش مان در هجدهم نوامبر 1906 در مونیخ به دنیا آمد و در 21 مه 1949 در کان فرانسه درگذشت. او نویسندۀ بزرگ آلمانی زبان و فرزند توماس مان بود.

کلاوس فعالیت ادبی خود را در دورۀ جمهوری وایمار آغاز کرد، ولی همیشه در انزوا بود. با به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان در سال 1933 کلاوس مجبور شد از آلمان خارج شود. در خارج از آلمان به فعالیت روزنامه نگاری ادامه داد و آثار فراوانی نگاشت. به دلیل انتشار این آثار او را می­توان از مهمترین نویسندگان دورۀ تبعید در ادبیات آلمان دانست.

از رمان­های او می­توان به اسکندر، فرار به شمال، مفیستو و آتشفشان اشاره کرد."

سپس دهباشی از راینر بوتس به عنوان سخنرانِ اول دعوت کرد و دکتر بوتس نیز دربارۀ کتاب « آتشفشان» این نویسنده سخن گفت و دکترسعید فیروزآبادی سخنان او را به فارسی برگرداند:

" افزون بر هر آنچه باعث همدلی انسان­ها و حتی انسان­های حاضر، به­رغم وجود ملت­ها و اقوام گوناگون با همۀ ایدئولوژی­ها و ادعاهای متمایز سیاسی و درگیری­های کم و بیش خشن شده است، در هیچ دوره­ای همچون اکنون این همه انسان بر این کرۀ خاکی در حال گریز و به­اصطلاح پناهجویی نبوده­اند.

کلاوس مان هم در حال گریز بود. از 1933 و همزمان با به قدرت رسیدن فاشیست­ها در آلمان تا زمان مرگ خودخواستۀ او در تاریخ 21 مه 1949 در کان فرانسه از آلمانی­هایی می­گریخت که کتاب­هایش را می­سوزاندند و درپی آن بودند که جان او را بگیرند. مان نیز در جست­وجوی دنیایی بود که به او منصفانه امید به بهبود مناسبات انسانی را ببخشد. کلاوس مان فقط 43 سال عمر کرد و زندگی پرفراز و نشیبی داشت. او کسی بود که وطن، یعنی همان آلمان دوران کودکی و جوانی را داشت، ولی این وطن از او حمایت نمی­کرد، سرپناهش نیود و به او توان تداوم زندگی را نمی­بخشید. مان همچون بسیاری از کسانی که دیگرگونه­بودن را با درد و رنج فراوان تجربه می­کنند، گوشه­گیر بود.


 
رمان آتشفشان در سال 1939 و کمی پیش از رخدادی که ما امروزه آن را جنگ جهانی دوم می­دانیم، در انتشارات کوریدو در آمستردام منتشر شد. در این کتاب کلاوس مان زندگی مهاجران سیاسی آلمان را پس از به قدرت رسیدن هیتلر به یاری ناسیونال سوسیالیست­ها شرح می­دهد. این رمان در کنار صلیب هفتم آنا زگرس یکی از مهم­ترین رمان­های دورۀ تبعید است. کلاوس مان نگارش این رمان را که بیشتر زندگینامۀ خودنوشت او است، در پاییز 1937 آغاز کرد و بهار 1939 آن را به پایان رساند. چند هفته پیش از جنگ جهانی دوم این اثر منتشر شد. در کتاب دیگری با عنوان نقطۀ تحول او این رمان را بهترین رمان خود می­نامد.

این رمان مجموعه­ای درهم تنیده از رفتارها و زندگی مهاجران گوناگون است. ماجراها در پاریس، آمستردام، پراگ، سوئیس و ایالات متحده امریکا رخ می­دهد. شخصیت­ها کمونیست­های فراری، مبارزان، روشنفکران یهودی، هنرمندان و شهروندان مشهور در تبعید هستند که سرنوشت آنان همچون دسته­ای از رشته­های مختلف به هم گره می­خورد و درهم می­آمیزد. در زبان آلمانی تصویر رقص دربرابر آتشفشان تمثیلی از زندگی و نشانگر جشنی آکنده از بدگمانی و با آگاهی از مهلک­ترین خطرها است. درواقع آتشفشان بی­پرده اشاره به آغاز ویرانی سراسر جهان دارد!

نویسندگان لرزه­نگاران تحولات اجتماعی هستند و کلاوس مان نیز نمونه­ای از آنان است! او و بسیاری از تبعیدیان می­دانستند که چه سرنوشتی انتظار آنان را می­کشد: گسترده­ترین و فاجعه­بارترین کشتار تا آن زمان.

با این حال این کتاب بیان سرخوردگی نیست! بلکه بیان میل به زندگی و مبارزۀ کلاوس مان است. سرخوردگی بی­تردید با وجود کلاوس مان سرشته بوده است، ولی بعدها بر زندگی او سایه می­افکند و سرنوشت او را رقم می­زند.

بشریت نوعی پیمان برادری است. از زمانی که مشاهدات و تجربه­های بشری نگاشته و همچون همۀ دوران­ها ثبت شده است، تجربه­های بینادین انسان­ها همچون ازدادن وطن و جست­وجوی موطن (ادیسه) از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است.ترجمۀ آتشفشان به زبان فارسی این امکان را به فارسی­زبانان خواهد داد که با سرنوشت کلاوس مان آشنا شوند، آن را دریابند و در باب سرنوشت خویش به تفکر بنشینند.

دکتر سعید فیروزآبادی بود که با موضوع کلاوس مان در ایران به سخنرانی پرداخت:

«آنجا که کتابها را بسوزانند، انسان­ها را هم خواهند سوزاند.» هاینریش هاینه

" هر چند شاعر بزرگ آلمان هاینریش هاینه در نمایشنامه منتشر شده به سال 1821 خود با عنوان «منصور» به آلمانی­ها این هشدار را داده بود، آنان مرتکب بزرگترین خطای تاریخی خود شدند. در دهم مه 1933 در بسیاری از شهرهای دانشگاهی آلمان کتابهایی را که مضر تشخیص داده بودند، به آتش کشیدند. به همین دلیل هم جمع کثیری از نویسندگان بزرگ دهۀ طلایی بیست ادبیات آلمان مجبور شدند که این کشور را ترک کنند. در این فقط نویسندگان یهودی مجبور به ترک آلمان نشدند، بلکه روشنفکران و به­خصوص کمونیست­ها نیز از آلمان بیرون رفتند.

در بین این نویسندگان خانوادۀ مان هم از شهرت فراوانی برخوردار بود. هاینریش مان، برادر بزرگ خانواده که رمان­های او همچون «فرشتۀ آبی» و «زیردست» بسیار نام­آشنا بودند، مجبور شد پای پیاده آلمان را ترک کند و دو سال پس از جنگ در فقر و تنگدستی در کالیفرنیا بمیرد. برادر کوچکتر، توماس مان، که در آن زمان از شهرت فراوانی برخوردار و جایزۀ نوبل ادبیات را هم دریافت کرده بود، برای سخنرانی به خارج از آلمان رفته بود و دیگر به این کشور برنگشت. نسل بعدی، کلاوس، کاتیا و گولو مان، هم مجبور به ترک فوری آلمان شدند.

این وضعیت بی­تردید برای آلمان لطمه­های جبران­ناپذیری به همراه داشت. برای مثال جایگاه رفیع آلمان در بسیاری از رشته­های علمی از دست رفت. نمونۀ بارز آن در ایران­شناسی است. در این رشته آلمانی­ها پیشگام پژوهش­ها بودند و بدون فریتس ولف، تئودور نولدکه، یوزف مارکوارت، والتر هینتس و فریدریش اشپیگل هرگز نمی­توان ایران­شناسی را در نظر آورد. اما پس از جنگ جهانی دوم آلمان و زبان آلمانی جایگاه خود را از دست داد و به این ترتیب امروز می­بینیم که حتی ایران­شناسان آلمانی ناگزیرند مقاله­های خود را به زبان انگلیسی بنویسند تا دیگران بتوانند آنها را بخوانند.

چون از ایران سخن گفتم، دوست دارم ارتباط بین کلاوس مان و ایران را نشان دهم. درواقع کلاوس مان قصد داشت به ایران سفر کند. پیشنهاد این سفر را روشنفکر، نویسنده، خبرنگار و عکاس سوئیسی آنه ماری شوارتسنباخ داده بود. آنه ماری چهار بار در ایران زندگی کرده بود و در کاوش­های باستان­شناسی ری، تخت جمشید و افغانستان هم شرکت داشت. چند سال پیش که رمان او «مرگ در ایران» را به فارسی ترجمه می­کردم، به ماجرای این سفر پی بردم. این اثر هم به­خوبی شرایط روحی آنه ماری و کلاوس مان و وضعیت آن دوره را نشان می­دهد.

کلاوس قصد داشت همراه آنه ماری، اریکا و یک دوست دیگر به اسم ریکی هالگارتن به ایران سفر کند، ولی یک روز پیش از این سفر هالگارتن با شلیک گلوله خودکشی کرد و با این کار برنامۀ سفر به هم خورد و آنه ماری تنها به ایران سفر کرد.

دوستی آنه ماری و کلاوس مان مدت­های زیادی ادامه داشت. آنه ماری که 4 سال از کلاوس جوانتر بود، در سال 1942 از دوچرخه به زمین افتاد و مرد، ولی یک لحظه در زندگی خود، از فکر مرگ رهایی نداشت، به همین دلیل هم رمان او «مرگ در ایران» نام دارد. شاید مناسب باشد که در اینجا کمی به موضوع ناامیدی و سرخوردگی این نسل بپردازیم. بدیهی است که این نسل بهترین سال­های زندگی خود و میهن خویش را از دست داده بود. دیگر چه انتظاری می­توان از آنان داشت؟ آنان همان طور که کلاوس در رمان زندگینامۀ خودنگاشت خود با عنوان «فرزندان این زمانه» می­نویسد، فرزند زمانۀ خود بودند، زمانه­ای که لبریز از ناامیدی و غم بود. از این رو آنان می­کوشیدند تا از هر راهی خود را از این سرمای جانکاه و سرخوردگی و اندوه رهایی بخشند. از آن جمله در نشریه­هایی همچون زاملونگ مقاله می­نوشتند و پیوسته به جست­وجوی خود ادامه می­دادند. آنه ماری سرپناه امن خود را یافته بود، منظورم ایران است. ولی کلاوس حتی در امریکا هم احساس راحتی نمی­کرد. چهارسال پس از جنگ به آلمان بازگشت، ولی نتوانست آنجا بماند. این سرگردانی و بی­وطنی بی­تردید دلیلی بر همان احساس درونی او است. آری، از یاد نباید برد که ابتدا کتابها را سوزاندند و سپس انسان­ها را. و آنانی که سکوت اختیار کردند، در این میان مقصر بودند. "

سپس نوبت به فرزانه شجاعی آزاد رسید که مضمون سخنرانی‎اش کتاب « مفیستو» بود:

" نبرد بین شوالیۀ تاریکی و انسان، و یا در حقیقت نبرد بین نیروهای اهریمنی و اهورایی در درون انسان، در برخی از آثار برجستۀ ادبیات آلمان به چشم میخورد. اکثر این نمایشنامهها و داستانها یک موضوع مشترک دارند و روند اتفاقات، آنها را به یک نقطۀ اوج میرساند: پیمان با شیطان!

در این داستانها شیطان در نقش فردی حقیقی ظاهر میشود، همچون همصحبتی شیرینزبان به گفتگو با طعمهاش میپردازد و او را وارد معاملهای میکند که برای انسان بینوا تنها زیان در پی دارد. او در ازای فروختن روح خود به آرزویش دست مییابد، اما با این اقدام نه تنها زندگی پس از مرگ خود را نابود میکند، بلکه در این دنیا هم آرامشی نخواهد داشت و زندگیاش همراه با دلنگرانی، ترس و پشیمانی خواهد بود.

نگارش این گونه درامها در آلمان از خلق هیستوریا آغاز شد. "هیستوریا" یا "تاریخ دکتر یوهان فاوستن" نام کتابی است که در اواخر قرن شانزدهم توسط نویسندهای ناشناس نوشته شده و در کتاب داستانهای مردمی آلمان آورده شده است.

موضوع اصلی این کتاب پیمانی است که بین شخصیت اصلی این داستان یعنی دکتر فاوستن با شیطان (مفیستوفلس) بسته میشود. دکتر فاوست در کودکی توسط پدر و مادری مذهبی به فرزندی پذیرفته شده بود. پدرش او را به مدرسۀ مذهبی فرستاد، اما فاوست پس از کسب مدرک دکترا در الهیات از مذهب رویگردان شده، روی به سحر و جادوگری آورد. او فردی بسیار باهوش و باپشتکار بود و پس از الهیات در رشتههای مختلفی از جمله پزشکی، ستارهشناسی و ریاضیات به تحصیل علم پرداخت. اما هیچیک از این علوم او را راضی نمیکردند. فاوست دیگر نمیتوانست از کتابها و انسانها چیزی بیاموزد و این امر او را سرخورده میکرد. چنین بود که روی به شیطان آورد.

پیمان مابین مفیستوفلس و فاوست منعقد گردیده، با خون فاوست امضاء میشود. قرار بر این میشود که مفیستو برای مدت بیستو چهار سال گوش به فرمان فاوست بوده، به او جادوگری بیاموزد و هر زمان و به هر شکل که فاوست بخواهد بر او ظاهر شود، اما در ازای آن روح دکتر فاوست در پایان این مدت به شیطان تعلق خواهد داشت، در ضمن فاوست میباید در تمام این مدت از عشق دوری کند.

شاید بتوان گفت مهمترین اثری که تا به امروز دربارۀ پیمان انسان با شیطان نوشته شده، نمایشنامۀ"فاوست" اثر یوهان ولفگانگ فون گوته است.

فاوست گوته در دو زمان به نگارش درآمده است. بخش نخست آن در سال 1808 و بخش دوم آن در سال 1831 به چاپ رسید.

قسمت اول داستان نمایشنامهای است با طرح موضوعات مختلفی از جمله بهشت. داستان از آنجا آغاز میگردد که خداوند بنا به درخواست اهریمن فاوست را بهدست او میسپارد تا ببیند آیا میتواند او را به راه خود بکشاند. بر سر این موضوع شرطی مابین اهریمن و خداوند بسته میشود.

فاوست سالخورده با شیطان قرارداد میبندد و دوباره جوان میشود و با مفیستوفلس به سفر میپردازد تا از تمام زیباییهای زمینی بهره ببرد. او عاشق دختر جوانی بهنام مارگارت میشود، اما پس از بهدست آوردن مارگارت به او خیانت میکند. مارگارت به زندان میافتد و بعد به دام مرگ کشانده میشود. مفیستو میخواهد با نجات مارگارت از مرگ، روح او را تسخیر کند، اما پاکی مارگارت و عشق او به فاوست و تن ندادن به شیطان سبب رهایی روح او میگردد.

در بخش دوم، فاوست که به دنبال فهم هستی است، تمام زیباییها و قدرتها را میآزماید، اما حقیقت را نمییابد. مفیستوفلس از انجام قراردادش با فاوست ناامید میشود و فاوست خسته و فرسوده، دوباره سالخورده میشود و تصمیم میگیرد به مردم خدمت کند. انگیزۀ فاوست در خدمت به مردم، اهریمن را از به چنگ آوردن روح او محروم میکند.

توماس مان یکی دیگر از نویسندگانی بود که با الهام از پیمان انسان با شیطان در فاوست و هیستوریا، اثر بسیار وزین خود یعنی "دکتر فاوستوس" را در سال 1946 خلق کرد. در این اثر "آدریان لورکون" که از استعداد زیادی در زمینۀ موسیقی برخوردار است، برای خلق آثار خارقالعادۀ فراتر از زمان خود با شیطان هم پیمان می‌‎گردد. این داستان از نظر شرایط معاهده با شیطان و از بسیاری جهات دیگر شباهت زیادی به هیستوریا دارد.

کلاوس مان، پسر بزرگ توماس مان و برادرزادۀ هاینریش مان نیز درست چند سال پیش از پدر رمانی از این دست به رشتۀ تحریر درآورد. کلاوس مان در سال 1906 در مونیخ آلمان متولد شد. او همواره به مسائل سیاسی اهمیت زیادی می¬داد و رویدادهای سیاسی آلمان را با علاقۀ بسیار پیگیری میکرد.

مواضع ضدفاشیستی کلاوس مان همیشه روشن بوده و از همان آغاز میدانست که با روی کار آمدن ناسیونال سوسیالیستها در آلمان نخواهد ماند. رمان "مفیستو، داستان یک پیشرفت شغلی" اثری مطلقا ضد فاشیستی میباشد که خوانندگان بسیاری را در سراسر دنیا تحت تأثیر قرار داده و عقاید آنتی فاشیستی را در درون آنها بیدار کرده است. این کتاب برای اولین بار در سال 1936، یعنی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم در آمستردام به چاپ رسید.

از آنجایی که نگارش مفیستو درست همزمان با رویدادهای جاری در آلمان صورت گرفت، به واقعیت نزدیک و برای خواننده بسیار قابل لمس و تأثیرگذار میباشد.

شخص اول این داستان فردی است به نام هندریک هوفگن که یک هنرپیشۀ تئاتر است. در مقدمۀ این داستان هندریک هوفگن در میهمانی چهل و سومین سالگرد تولد نخست وزیر رایش سوم و در کنار قدرتمداران رژیم نازی دیده میشود. از فصل بعد داستان به 13 سال پیش باز میگردد و مراحل پیشرفت این هنرپیشه را از کار در یک تئاتر شهرستانی تا مدیریت تئاتر دولتی برلین شرح میدهد. در ضمن به رویدادهای سیاسی آلمان نیز اشاراتی میشود.

میتوان گفت هندریک هوفگن ذاتا فرد پلیدی نیست، اما او برای دستیابی به هدف خود که همانا رسیدن به مقام و شهرت میباشد از تمامی مرزهای انسانی و اخلاقی عبور میکند.

هندریک هوفگن مشکلات رفتاری خاصی دارد. او که در یک خانوادۀ خردهبورژوایی در کلن به دنیا آمده، به علت سطح پایین خانواده دچار عقدۀ حقارت و خودکوچکبینی شده و مادر، پدر و خواهرش مایۀ شرمساری او هستند. او تلاش میکند این عقده را با خصوصیات اخلاقی دیگری چون تکبر، جاه طلبی، زیادهخواهی، و نیز با رسیدن به یک پیشرفت شغلی چشمگیر کمرنگتر جلوه دهد. شهرت و موفقیت در زندگی کاری برای او در جایگاه بالاتری نسبت به هر چیز دیگر همچون صداقت، وفا، اعتقادات و حتی عشق قرار دارد. کسی نمیتواند از او انتظار داشته باشد که برطبق باوری خاص رفتار کند. چرا که او هویت فردی خود را از دست داده و رفتار و مواضعش بر اساس موقعیتی که در آن قرار دارد جهتگیری میشوند.

اگرچه هوفگن تلاش دارد که عقدۀ خودکوچکبینی خود را مخفی نگاه دارد، اما این عدم اطمینان به نفس در رفتارش موج میزند و تازه زمانی که توسط دیگران بخصوص توسط فردی در جایگاه اجتماعی بالاتر از خود مورد تأیید قرار میگیرد اعتماد به نفسش را باز مییابد.

او به عنوان کارگردان رفتاری بسیار مستبدانه با همکارانش از خود نشان میدهد، با دیگران با لحن دستوری و صدایی خشن صحبت میکند، از به سخره گرفتن آنها لذت میبرد و کسی جرأت مخالفت با او را ندارد. آزرده شدن دیگران او را آرام میسازد و این نشان از رفتار سادیسمی او دارد. او در عین حال فردی مازوخیزم نیز هست. رنج کشیدن و تحقیر شدن نیز روح او را آرام میکند، اما نه در همه جا و نزد همه کس. ژولیت، معشوقه و مربی رقص سیاهپوست هوفگن، فردی است مستبد و خشن با ظاهری که فساد اخلاقی او را آشکار میکند. او با هندریک بدرفتاری کرده، تحقیرش میکند، اما همین خوار و کوچک شدن روح نا آرام هندریک را آرامش بخشیده به او نیرو میدهد.

هندریک هوفگن دارای عقاید کمونیستی است، با مجامع کمونیستی در ارتباط است و تصمیم دارد به همراه همکار هممسلک خود تئاتر انقلابی را پایهگذاری کند. اما از آنجا که هیچ چیزی به اندازۀ شهرت و موقعیت شغلی دارای اهمیت نیست و احتمال این وجود دارد که اعلام موضع صریح به عنوان یک کمونیست، آیندۀ شغلی او را به خطر بیاندازد افتتاح تئاتر انقلابی را به بهانههای گوناگون به تعویق میاندازد. در عین حال رفتار هوفگن با رقبای سیاسی خود یعنی ناسیونال سوسیالیستها بسیار دشمنانه است.

هوفگن بالا رفتن سریع از پلههای پیشرفت را مدیون بسیاری از اطرافیان صاحب نفوذ خود میباشد. برای مثال او باربارا را به همسری بر میگزیند تا از نفوذ پدرش در جهت پیشرفت خود بهره بگیرد. تئوفیل ماردر، نویسندهای سرشناس برایش موقعیتی برای بازی در تئاتر وین را فراهم میکند. حتی دورا مارتین، رقیب سرسخت هوفگن سفارش او را نزد پروفسور، صاحب چندین تئاتر در آلمان و اتریش میکند.

هندریک به ویژه در اجرای نقشهای منفی به موفقیتهای بزرگ دست پیدا میکند. بهترین نقش او مفیستو در نمایشنامۀ فاوست گوته است.

با روی کار آمدن هیتلر در آلمان، هندریک به پاریس میرود، اما با کمک یک خانم همکار قدیمی و با وساطت نامزد نخست وزیر رژیم جدید ـ که یک هنرپیشۀ ضعیف تئاتر و به دلیل ارتباطش با نازیها مورد نفرت هندریک بوده ـ میتواند به آلمان بازگردد. به این ترتیب هندریک برای جلوگیری از پایان یافتن پیشرفت شغلیاش در آلمان تن به دوستی و پیمان با ناسیونال سوسیالیستها داده، روح و وجدان خود را فدا کرده، به آلمان برمیگردد. او به کمک لیندنتال موفق میشود بار دیگر نقش مفیستو را بازی کند. نخستوزیر که برای تماشای فاوست به تئاتر آمده از اجرای او بسیار لذت میبرد، هوفگن را به لژ خود دعوت میکند و به او برای اجرای فوقالعادهاش تبریک میگوید. هندریک با او دست میدهد و در اینجا پیمان با شیطان روی میدهد. از این شب به بعد هندریک به عنوان دوست نخست وزیر میتواند از قدرت بی انتهای او استفاده کرده، خود را به هدفش نزدیک سازد.

شخصیت اول این داستان از روی فردی حقیقی به نام گوستاو گروندگنس، که دوست کلاوس مان و مدت سه سال همسر خواهرش بود و بعد از او جدا شد الگوبرداری شده است.بعد از مرگ کلاوس مان در 1949، گوستاو گروندگنس که پس از جنگ دوباره به روی صحنه آمده و نقشهای بزرگی بازی میکرد از چاپ این کتاب جلوگیری کرد. اما خود کلاوس مان همواره بر این تاکید داشت که شخصیتهای این داستان غیر واقعی و تنها زاییدۀ تخیل او هستند.

مفیستو برای اولین بار در سال 1981 در آلمان به چاپ رسید و در همان سال فیلمی هم از روی آن ساخته شد."

فاطمه خداکرمی آخرین سخنران این نشست بود که نگاهی داشت به ادبیات آلمان در دوران تبعید:

نگاهی به ادبیات آلمان در دورۀ تبعید (1945-1933)

« راه بازگشتی نبود. نکبت ما را می کشت.» (کلاس مان 1933)

   تاریخ ادبیات آلمان در دهم ماه می سال 1933 میلادی شاهد تلخ ترین رخدادادبی است. سه ماه پس از به قدرت رسیدن هیلتر وتشکیل حکومت رایش سوم، درپایتخت دولت رایش، شهر برلین و دربسیاری از شهرهای دانشگاهی آلمان آثار بسیاری از نویسندگان آلمانی به دلیل «مضر بودن برای ملت» به آتش کشانده شدند.

کلاس مان در دفترچۀ خاطرات خود از این واقعۀ تلخ که آن را نماد «بربریت وتهجر» می نامد، اینگونه یاد می کند:

« دیروز، کتاب های من نیز در بسیاری از شهرهای آلمان در ملا عام سوزانده شدند، در مونیخ در میدان گونیگ پلاتس. امان از این بربریت و کوته فکری.»

به آتش کشاندن کتابها ازسوی حکومت ناسیونال سوسیالیست، اعلام مخالفت علنی دولت با قشرنویسنده و روشنفکر آلمان بود و پیامد آن سکوت و یا جلای وطن 250 نویسنده، اقدامی که درتاریخ ادبیات یک ملت بی سابقه است. زندگی بسیاری ازنویسندگان و روشنفکران آلمانی بخاطرعقاید سیاسی- مذهبی- عقیدتی ویا مسائل نژادی شان درخطربود، بنابراین مجبوربه ترک ناخواسته از سرزمین خود شدند وبه امید اینکه پس ازپایان دوران خفقان دوباره به وطن خود بازگردند، درشهرهای کشورهای همجوارهمچون سوئیس، فرانسه ویا درکشورهای اسکاندیناوی- چکسلواکی وشوری سکنی گزیدند ولقب «مهاجر» را بردوش کشیدند.

برتولت برشت نمایشنامه نویس بنام آلمانی که خود از سال 1933میلادی تا 1939در دانمارک و سپس در سال 1941به امریکا مهاجرت کرد، در سال 1937 در نشریه «صحنه دنیای جدید» در بارۀ لقب «مهاجران» که ناحق برآنها نهاده شده است، می نویسد: «مهاجران کسانی هستند که آزادانه و برای زندگی بهتربه سرایی دیگرمی روند، اما ما نه تنها آزادنه مهاجرت نکرده ایم، بلکه گریختیم، ما را راندن، ما را سوزاندن و ما به اجبار در سرای دیگرسکنی گزیدیم وهم اکنون درکنارمرزها بی صبرانه درانتظاربازگشت به سرای خود نشسته ایم».

هرچند حیات ادبیات آلمان درنخستین سالهای مهاجرت دچاررکود شد وشاید هم گامی به عقب نهاد، اما به مدد تلاش های مهاجرانی که درغربت هم دست از فعالیت های ادبی خود برنداشتند، توانست به دوران شکوفایی خودبازگردد. درواقع نه تنها ادبیات آلمان ادامۀ حیات خود را در دهۀ چهل و پنجاه مرهون نویسندگانی است که علاوه برخلق آثارادبی و ثبت وضبط رخدادها و وقایع تلخ تاریخی درقالب داستان و رمان نظرجهانیان را به وضعیت وخیم آلمان معطوف کردند ، بلکه با انتشارنشریات و ایراد سخنرانی ها دررادیوهای خارجی دربیداری ملت خود سهم بسزایی ایفا کردند.

نگاه وبن مایۀ آثارادبی دوران تبعید معطوف به زندگی تبعید شدگان وآئینۀ تمام نمای مسائل ومشکلات مهاجران ازبدو مهاجرت تا زندگی درغربت است. ازجمله آثارنگاشته شده دردوران تبعید می توان به رمان «عبور» نویسندۀ فعال وسیاسی دوران مهاجرت آنا زگرس ( 1900-1982) اشاره کرد. این رمان که تصویرگرتجربیات تلخ و ناگوارخود نویسنده درشهرمارسی است ازدغدغۀ اصلی مهاجران که نداشتن هویت وبیگانگی روزافزون است، صحبت می کند؛ ازاینکه مهاجران برای بدست آوردن بلیط کشتی وسوارشدن برکشتی که حکم رستن ازمرگ را دارد، چگونه به جان هم می افتند. آنا زگرس دررمان دیگرخود به نام «صلیب هفتم» که حتی به شهرت جهانی هم دست یافت، فرارکمونیستی ازاردوگاه اسرا را به تصویرمی کشد و به این واقعیت اشاره می کند که برای فرد فراری تمام دنیا حکم تله هایی را دارند که فرار از آنها امکان پذیرنیست.

از دیگر مخالفان رژیم ناسیونال سوسیالیست می توان به خانوادۀ «مان» اشاره کرد. خانوادۀ مان ازجمله نویسندگان مهاجری هستند که درسالهای تبعید آثاربسیارارزشمندی را به رشته تحریردرآوردند. «هاینریش مان» برادر«توماس مان» که با سختی و مشقت فراوان موفق می شود به شهر نیس فرانسه بگریزد، درغربت نیز با بهره گیری ازکلام نقادانۀ ادبی خود به مبارزه با فاشیسم ادامه می دهد. رمان «ایام جوانی شاه هنری چهارم» هاینریش مان به گفتۀ منتقد ادبیات آلمان، «لئورگ لوکاچ»، برترین رمان تاریخی است. هاینریش مان دراین رمان به گونه ای تمثیلی به انتقاد ازکشتارهای دولت ناسیونال سوسیالیست آلمان می پردازد.

یکی دیگراز پیشگامان ادبیات آلمان در تبعید «کلاس مان» فرزند توماس مان است. کلاس مان که به خاطر عقاید سیاسی اش مورد تعقیب رژیم حاکم بود، درمارس 1933 مجبور به ترک وطن می شود. اوابتدا به فرانسه وسپس به سایر کشورهای اروپایی می رود. با سعی وتلاش فراوان درآمستردام نشریۀ دی زاملونگ را تاسیس می کند ونوشته های چند تن ازنویسندگان مهاجر را درآن به چاپ می رساند. اولین رمان کلاس مان درتبعید درسال 1934بنام «فرار به شمال» درآمستردام منتشر می شود. کلاس مان در سال 1936 درست پیش از شروع جنگ جهانی دوم رمان «مفیستو» را درنیز آمستردام به چاپ می رساند. دراین رمان ضمن انتقاد از وضعیت فرهنگی آلمان، زندگی بازیگر تئاتری روایت می شود که برای پیشرفت شغلی اش با شیطان یا دولت نازی ها پیمان می بندد. این رمان در سال 1956 در آلمان به چاپ می رسد.

باآغاز جنگ جهانی دوم ومخاطره آمیزترشدن وضعیت مهاجران در اروپا، بسیاری ازمهاجران برای زندگی بهتربه قارۀ امریکا مهاجرت می کنند. کلاس مان ازجملۀ این نویسندگان است که سال 1938 به امریکا می رود وسال 1943 تبعۀ کشورامریکا می شود.

رمان «کوه آتشفشان. رمان بین مهاجران» ازجمله آثار بارز دوران تبعید است که در قالب اتوبیوگرافی به زندگی مهاجران آلمانی بخصوص در امریکا می پردازد که بین سالهای 1938-1933 به دلایل گوناگون از وطن گریخته اند. دراین رمان کلاس مان تجربیات غم انگیز اما آموزندۀ خود از ترک وطن و طعم غربت را در قالب داستان به رشته تحریردرمی آورد. شخصیت های این رمان همانند خود نویسنده بخاطر زندگی امن و فرار ازمرگ به کشورهای متعدد اروپایی سفر می کنند و با تحمل مرارتهای فراوان و درشرایط بسیار اسفناک در جستجوی هویت از دست رفتۀ خود بخاطر بی وطنی از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشور دیگر مهاجرت   می کنند. شخصیت های اصلی این رمان آبل بنیامین و مارین کامر پس از سالها آوارگی در کشورهای مختلف اروپایی سرانجام امریکا را آخرین نقطه ایی می دانند که می توانند در آنجا به خواسته های خود برسند، درواقع قارۀ امریکا همان بهشت گمشدۀ آنها است. کلاس مان در ادامۀ رمان در مقایسه با زندگی در کشورهای اروپایی، تصویری بسیار ایده آلی وتاحدی مبالغه آمیز ازامریکا ارائه می دهد. تصویرامریکا درمقابل تصویرهای منفی ارائه شده از اروپا، بهشت آمالی است که مسلما" نقاط تیره و تاریکی دارد و لایه های پنهان حاکم برآمریکا کم کم وبه مرورزمان رخ می نمایند، به همین دلیل کلاس مان رمان «سرعت. داستانهای از تبعید» را می نویسد. امریکا در این رمان برخلاف رمان کوه آتشفشان نه تنها به عنوان آخرین روزنۀ امید خودنمایی نمی کند، بلکه واژۀ «امریکا» برای مهاجران ناخواسته و یا شاید هم دیگر مهاجران تداعی گر تنهایی، غربت در مهد هنر وطرد شدن از موطن خود است. تصویر مثبت و ایده آل گرا و وسوسه انگیز امریکا در رمان کوه آتشفشان در رمان اسپید قالبی کاملا" منفی، واقع گرایانه و تعمق برانگیز دارد. شاید کلاس مان هنگام نگارش این رمان با لایه های زیرین زندگی در امریکا آشنا و به درکی صحیح از امریکا دست یافته است.

دوران ادبیات تبعید با خاتمه جنگ خانمانسوزجهانی دوم در 1945 وبازگشت نویسندگان به وطن پایان و ادبیات دیگری که به «ادبیات ویرانه ها» شهرت دارد، در تاریخ ادبیات آلمان مطرح می شود وهمانطور که ازنام آن استنباط می شود دراین ادبیات به توصیف ویرانیها و نابسامانیهای ناشی از جنگ پرداخته می شود.

کلاس مان بخاطر تاملات روحی سرانجام در 21 می 1949به حیات خود پایان می دهد."

پس از سخنرانی دکتر خداکرمی جلسه پرسش و پاسخ به مدت یک ساعت برگزار شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692