در یک بعد از ظهر بادخیز اواسط ماه دسامبر، اورهان پاموکِ نویسنده حوالی میدانی پوشیده از برگ در اطراف دانشگاه استانبول ایستاده و در جذبه خاطرات چهلساله خود سیر میکرد. او از کنار موتورسیکلتهای پارک شده، بلوطهای استوار و فوارهای سنگی عبور کرد و مقابل مغازههای درهم ریخته که طبقه پایین ساختمانهای چهارگوش رنگ و رو رفته را اشغال کرده بودند بهدنبال کتابهای دستدوم میگشت. صاحافلار چارشیسی، یا همان بازار کتابهای دستدوم استانبول، از دوران بیزانس مثل یک آهنربا قشر ادبیاتی را بهخود جذب میکرده است. در اوایل دهه 1970، اورهان پاموک که دانشجوی رشته معماری و یک نقاش بلندپرواز و عاشق ادبیات غرب بود از خانهاش در مسیر خلیج شاخطلایی تا کتابفروشیها رانندگی میکرد تا ترجمه ترکی آثار توماس مان، آندره ژید و دیگر نویسندگان اروپایی را بخرد. این برنده جایزه نوبل که در کنار مجسمه نیمتنه ابراهیم متفرقه، محققی که یکی از اولین کتابها (فرهنگ واژگان عربی-ترکی) را در سال 1732 در ترکیه منتشر کرد، ایستاده بود اینگونه بهیاد میآورد: «پدرم به من پول خوبی میداد، و من شنبه صبحها با ماشینش به اینجا میآمدم و صندوقعقب ماشین را از کتاب پُر میکردم.»
پاموک در سال 1952 در استانبول متولد شده و بیشتر سالهای عمرش را در این شهر سپری کرده است. او به فضای گردشگری فعلی و ناپدید شدن افرادی که میشناخته است اشاره کرد و گفت: «شنبهها هیچکس دیگری اینجا نبود. چانه میزدم، حرف میزدم، خوش و بِش میکردم. آنموقعها همه فروشندهها را میشناختم اما الان همهچیز تغییر کرده است. حالا فقط سالی یکبار به اینجا میآیم.»
پاموک در سال 1952 در حدود سه و نیم مایلی بازار محله مرفهنشین نیشان تاشی متولد شد. او فرزند تاجری بود که بخش عمده ثروتش را با سرمایهگذاریهای غلط بر باد داد. پاموک در میان بستگان و پیشخدمتها بزرگ شد، اما مشاجرات میان پدر و مادر و حس همیشگی از هم گسیخته شدن خانواده، جوانیاش را در غم و اندوههای دورهای فرو برد.
در اوایل دهه 1970، اورهان پاموک که دانشجوی رشته معماری و یک نقاش بلندپرواز و عاشق ادبیات غرب بود از خانهاش در مسیر خلیج شاخطلایی تا کتابفروشیها رانندگی میکرد تا ترجمه ترکی آثار توماس مان، آندره ژید و دیگر نویسندگان اروپایی را بخرد. |
ورق زدن کتابی در صاحافلار چارشیسی، بازار کتابهای دستدوم استانبول. در اوایل دهه 1970، پاموک صندوقعقب ماشین پدرش را با کتابهای این بازار پُر میکرد.
«اولین سفر خارجیام در سال 1959 بود، تابستانی که با پدرم به ژنو رفتم و تا سال 1982 دیگر استانبول را ترک نکردم. من به این شهر تعلق دارم.»
پاییز گذشته برای آقای پاموک ایمیلی فرستادم و از او پرسیدم آیا امکان دارد منرا در یک تور به دیدن محلههایی که در آنها بزرگ شده و در آنجا شخصیتش بهعنوان یک نویسنده شکل گرفته است ببرد. بعد از بازدیدهای مکرر، دلم میخواست استانبول را ورای جاذبههای گردشگریاش و از نگاه او -مکانی با تاریخچه حماسی و روابط عمیق انسانی- تماشا کنم. آقای پاموک از این پیشنهاد استقبال کرد و دو ماه بعد من اورا در آپارتمانش در محله مرفهنشین جهانگیر که مشرف به مسجد جهانگیر (مسجدی منارهداری متعلق به قرن نوزده) بود و آن طرفش تنگه بسفر، مرز میان اروپا و آسیا، قرار داشت ملاقات کردم.
به نظر میرسید که فصل مناسبی برای ملاقات آقای پاموک باشد، فصل سرما، فصلی با استقبال کمتر گردشگران، با توجه به این مسئله که وی توجه خاصی به فصل زمستان، رنگ خاکستری و سودای آن، در کتابهایی مانند «برف» و «استانبول» داشته است. هوا سرد و خشک بود و علیرغم اینکه خورشید گاهی از پشت ابرها خودنمایی میکرد، نور آفتاب وجود نداشت، به نظر میرسید که شهر تا حد زیادی رنگ خود را از دست داده بود. پاموک در کتاب «استانبول» نوشت: «من همیشه زمستانِ استانبول را به تابستان آن ترجیح دادهام، من عاشق ساعات ابتدایی شب در این فصل هستم، وقتیکه پاییز به آرامی در دامن زمستان سُر میخورد، وقتیکه درختان بیبرگ در باد شمال به لرزه میافتند و مردم با كتها و ژاکتهای سیاه در کوچههای تاریک با عجله به سوی خانههایشان میروند. «از بالکن آپارتمانش بارضایت به خورشید درخشانی که بهسختی از پوشش ابرها به زمین میتابید و نوید یک روز خوب برای پیادهروی را میداد نگاه کرد و گفت: «اگر امروز خیلی آفتابی بود، ناراحت میشدم. همانطور که در «استانبول» نوشتهام، من این شهر را سیاه و سفید دوست دارم.»
کافهای در محله مرفهنشین جهانگیر که پاموک در آنجا یک آپارتمان دارد.
من او را در حال انجام مراحل پایانی ویرایش رمان جدیدش «بیگانگی در ذهن من» ملاقات کردم؛ رمانیکه قرار است در سال 2015 به زبان انگلیسی منتشر شود و وقایع زندگی یک دستفروش خیابانی در استانبول را از سالهای دهه 1970 تا به امروز روایت میکند. به من گفت دلش میخواسته مدتی استراحت کند و ادامه داد: «من در کارم وسواس دارم، اما عاشق کارم هستم.» بارانیاش را به تن کرد و کلاه بیسبال سیاهرنگی را روی سرش گذاشت و آنرا تا ابروهایش پایین آورد، تلاشی اجمالی برای اینکه کمتر شناخته شود.
هوا سرد و خشک بود و علیرغم اینکه خورشید گاهی از پشت ابرها خودنمایی میکرد، نور آفتاب وجود نداشت، بهنظر میرسید که شهر تاحد زیادی رنگ خود را از دست داده بود. |
در آن بعد از ظهر ابری ما در مسیر زیگزاگی که تقریباً به موازات تنگه بسفر بود و مارا به مرکز محله جهانگیر میبرد حرکت کردیم. جهانگیر زمانی عمدتاً محله یونانینشینها بود. در سالهای دهه 1960، هنگامیکه آقای پاموک دانشآموز کالج نخبگان رابرت در آن سوی تنگه بسفر بود، شور ناسیونالیستی طی یک درگیری در قبرس به اوج خود رسید و دولت جمعیت یونانی این محله را از کشور بیرون کرد. به این ترتیب جهانگیر که خالی از طبقه تجار شده بود، به منطقه سرخ (محله روسپیگری) استانبول تبدیل شد.
زن و دختر بچهای که از مقابل یک حمام عمومی در محله جهانگیر عبور میکنند.
آقای پاموک گفت: «اولین رمانم را در سالهای دهه 1970 در آپارتمان پدربزرگم نوشتم. هرشب، متوجه اتفاق تازهای در مورد زنها میشدم: محافظهایشان، مشتریانشان، چانهزنیها و پرتاب کمربندها از پنجره به بیرون.»
درحال حاضر جهانگیر محله مخصوص هنرمندان و نویسندگان، کافههای شیک، مغازههای عتیقه با اجارههای سر به فلک کشیده است.
یکی از نمادهای تجدید حیات محله جهانگیر مخلوق خود آقای پاموک است: موزه معصومیت، که در سال 2012 در ساختمان کبود رنگی روی شیب جادهای که پایین آن به به خلیج شاخ طلایی، وصل کننده تنگه بسفر به دریای مرمره، افتتاح شد. این موزه نمایش موشکافانه چکیده سالهای دهه 1970 در استانبول و ادای احترامی به قدرت وسواسگونه او در نگارش این رمان است. رمان «موزه معصومیت» آقای پاموک در سال 2008 داستان تاجر مرفهی در استانبول، کمال باسماجی است که عاشق یک دختر فقیر فروشنده بهنام فسون میشود و آنچنان جذب او میشود که هر ردی از تماس با او را در مجموعهای گردآوری میکند.
فروشندهای که در منطقه کاراکوی شاه بلوط بوداده میفروشد. از خاطرات آقای پاموک در این منطقه خریدن اولین دوچرخهاش در اینجا است.
آقای پاموک خودش ساختمان را پیدا کرد، نمایشگاه را طراحی نمود و مجموعه وسایل قهرمان داستانش را از سمساریها و ارثیه خانوادگیاش جمعآوری کرد. کمدهای شیشهای روی دیوار در اتاقهای تاریک به ترتیب فصلهای رمان منظم شدند و همگی پر از نشانههای شیدایی بیفرجام قهرمان داستان هستند: بطریهای کریستالی کلن، سگهای چینی، کارت پستالهای استانبول و 4213 تهسیگار فوسون. آقای پاموک به من گفت: «من چندین سال رمانی منتشر نکردم، اما بهانهای داشتم. در این بین یک موزه ساختم.»
از میدان کاراکوی در پایین تپه خیابانهایی منشعب میشوند که همگی با ساختمانهای اداری مدرن و یا متعلق به دوره عثمانی، بازار مواد غذایی و مغازههای لوازم خانگی پوشیده شدهاند. دستفروشهای خیابانی آباناروسیمیت، نان حلقوی معروف به شیرمال ترکی، میفروشند.
یکی از نمادهای تجدید حیات محله جهانگیر مخلوق خود آقای پاموک است: موزه معصومیت، که در سال 2012 در ساختمان کبود رنگی روی شیب جادهای که پایین آن به به خلیج شاخ طلایی، وصل کننده تنگه بسفر به دریای مرمره، افتتاح شد. |
منطقهای مرسوم برای صرف ناهار، یکی از مکانهای مورد علاقه آقای پاموک در کاراکوی.
برای ناهار در سایه پلگالاتا ایستادیم، پل دو طبقهای از بتن و فولاد که در سال 1994 ساخته شده و دارای پیادهرو، سه خط ترافیک در هر دو جهت و ریل تراموا بود. میز و صندلیهای پلاستیکی بهصورت نامنظم روی زمین گل آلود در نزدیکی آب گذاشته شده بودند و کنار آنها اجاقهای قابل حملی قرار داشت که فیله ماهی با نان باگت همراه با چاشنی پودر فلفل قرمز و چیلی و سبزیجات خردشده میفروختند. سگ ولگردی که روی گوشش علامت دولتی واکسن هاری نقش داشت، روی زمین لَم داده بود. آقای پاموک، که 13 سال پیش در یک پیادهروی عصرگاهی توسط یک سگ خیابانی گاز گرفته شده و مجبور شده بود یک سری واکسن دردناک هاری بزند، گفت: «او یک اثر تاریخی محلی است.»
آنسوی خلیج، در تضاد خیرهکنندهای با محیط آشفته اطرافمان، چشمانداز گنبد نقرهای مسجد ایاصوفیه که با منارههایی از سنگ آهک و ماسه سنگ مزین شده بود دیده میشد. این بنا بهعنوان کلیسای ارتودوکس یونانیها ساخته شده و در 537 میلادی افتتاح شد و پس از فتح قسطنطنیه توسط مسلمانان در سال 1453 به مسجد تبدیل شد. در سال 1935 کمال آتاتورک، بنیانگذار ترکیه مدرن، آنرا سکولار و نهایتاً به یک موزه تبدیل کرد.
پاموک در کتاب «استانبول» نوشت: «در کودکی علاقه چندانی به بیزانس نداشتم. این واژه برایم کشیشهای یونانی ارتودوکس شبحوارِ ریشدار با رداهای بلند سیاه رنگ، قناتهایی که هنوز هم از شهر میگذرند و ایاصوفیا و دیوارهای آجر قرمز کلیساهای قدیمی را تداعی میکرد.» اختلافات حقوقی این اسکله، جاییکه ما در آن ناهار خوردیم را در برزخ نگه داشته است، در نتیجه منطقه نادری در قلب استانبول نادیده گرفته شده است. این اسکله یکی از مکانهای مورد علاقه آقای پاموک است. همچنان که بوی دریا در مشاممان پیچیده بود او گفت: «تمام دوران کودکیِ من اینجا به این شکل بود، اما آیا در 20 سال آینده هم همینطور خواهد بود؟ به هیچوجه!» او یقین دارد که نوسازی سریع محلههای اطراف در نهایت این محله فراموششده را هم قربانی خواهند کرد.
دستفروشی که سیمیت میفروشد، نانی حلقوی معروف به شیرمال ترکی.
راهمان را با عبور از پلگالاتا، مرکز تاریخی استانبول ادامه دادیم و در نیمه راه برای لذت بردن از منظره اندکی تأمل کردیم: قایقهای توریستی و قایق تفریحی شناور روی خلیج شاخ طلایی. از مقابل مسجد سلطان احمد در یک طرف و تپههای شیبدار جهانگیر در سوی دیگر گذشتیم. آقای پاموک گفت: «این پل در ابتدا چوبی بود و در زمان کودکی من برای عبور از آن باید پول پرداخت میکردیم، اما میتوانستیم قایق هم کرایه کنیم. یادم میآید در سالهای دهه 1950 مادرم منرا با قایق به آن به آن طرف میبرد.»
نیم مایل پایینتر از خلیج شاخ طلایی به تازگی یک پل جدید افتتاح شده است، پل سفید براقی که تا حدی چشمانداز برخی از بزرگترین مساجد استانبول را مسدود میکند. مانند طرح به تعویق افتاده نخستوزیر رجب طیب اردوغان برای تخریب پارک گزی در میدان تقسیم و ساخت یک مرکز خرید به سبک پادگان نظامی عثمانی، پروژه پل مردم این شهر را به گروههای فکری اجتماعی و اقتصادی متفاوت تقسیم کرده است: نخبگان لیبرال شهر به شدت حامی حفاظت از هسته دوران عثمانی هستند، درحالیکه اسلامگرایانِ عمدتاً فقیرتر از جمع کردن آثار گذشته استقبال میکنند.
آقای پاموک به من گفت: یک قرن پیش «مسیر تمام قایقهایی که از دریای مرمره و مدیترانه میآمدند به اینجا ختم میشد.» همانطور که او در کتاب «استانبول» روایت میکند، گوستاو فلوبر در اکتبر 1850 به اینجا رسید و با اینکه در بیروت به سفلیس مبتلا شده بود در اینجا ششماه اقامت کرد. او بهطور مکرر به فاحشهخانههای شهر سر میزد و در مورد «گورستان روسپیان» که شبها در خدمت سربازان بودند مینوشت. یکی دیگر از بازدیدکنندگان مشهور آن دوران، نویسنده و سیاستمدار فرانسوی آلف ونسدو لامارتین بوده است. آقای پاموک در ادامه میگوید: لامارتین«اینگونه توصیف میکند که پسران از روی پل با فریاد به گردشگران میگفتند، آقا، به من یک پنی بدهید (Sir, give me a penny). گردشگران پول را به دریا پرتاب میکردند و آنها از روی پل میپریدند و به داخل آب شیرجه میزدند و پول مال آنها میشد.»
وفا بوزاچیسی یکی از مکانهای موردعلاقه آقای پاموک است. در سال 1876 تأسیس شده، مغازهای مختص فروش بوزا، نوشیدنیای که از گندم تخمیر شده تولید میشود.
در قسمت جنوبی خلیج شاخ طلایی از میان جمعیت کثیری در بازار ادویه باهارات گذشتیم و به خیابان شلوغی در محله امینونو رسیدیم. آقای پاموک در دوران کودکیاش شیفته داستانهای سلاطین عثمانی و پاشاها بوده و امینونو محل زندگی سلاطین و دولتمردان عثمانی، محل شورشها، کودتا و زندانهای مخفی (محل شکنجه و مجازات یاغیان سلطنت) بود. آقای پاموک در کتاب «استانبول» نوشته: «جایی در امینونو مخصوص چیزی ساخته شده بود که به آن قلاب میگفتند. محکوم چیزی جز یک لباسی که گویی همین حالا از رحم بیرون آمده است به تن نداشت، محکوم را با قرقره بالا میبردند، از یک قلاب تیز آویزان میکردند. با آزاد شدن طناب، زندانی از بالا پرتاب میشده است.»
در این چند قطعه زمین، حاکمان عثمانی کاخها پرتجمل و ساختمانهای با شکوه دیگری ساخته بودند که همگی نشان از بقای امپراتوری آنها داشت. او با اشاره به ایستگاه مترو سیرکیجی، نمونه کلاسیکی از معماری شرقشناسی اروپایی، با کاشیهای رنگی، طاقهای به سبک معماری مغربی و برج ساعتهای دوقلو که در سال1890 افتتاح شدند و ایستگاه پایانی خطآهن Orient Express بود[این خطآهن از فرانسه و میان کوههای آلپ حرکت میکرد و از مسیر ونیز به اروپای شرقی رفته و در انتها به پایتخت حکومت عثمانی میرسید] گفت: «کل بوروکراسی در اینجا بود.»دوران جاه و جلال عثمانی عمر زیادی نداشت. وی در ادامه گفت: «هنگامیکه ولادیمیر ناباکوف در سال 1919 به اینجا آمد، شهر را ویرانهای بیش توصیف نکرد. هیچ ساختمانی در استانبول وجود نداشت غیر از این منطقه که تمام ثروت خاورمیانه و بالکان را به چنگ آورده بود سپس همه آن ثروت بر باد رفته و شهر در فقر فرو رفت.
آقای پاموک در کتاب «استانبول» از سودا و حزنی که این کلانشهر تا سالها پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی از آن رنج میبرد و وی در کودکی تجربهاش کرده بود نوشت. او این چنین توصیف کرده است: «اواسط زمستان کشتیهای قدیمی بسفر در ایستگاههای مترو کلنگر میانداختند... کتابفروشان قدیمی که از یک بحران مالی به بحرانی دیگر در نوسان بودند، تمام روز را در انتظار بازگشت یک مشتری از سرما میلرزیدند.»
در سال 2001 اتوبیوگرافی آقای پاموک منتشر شد. به این ترتیب تصمیمی که او مبنی بر نویسنده شدن در سال 1973 اتخاذ کرده بود عملی شد و دوران بسیار متفاوتی برای تاریخچه استانبول به ارمغان آورد. او به من گفت: «این شهر خیلی فقیر بود، اروپا نبود و من میخواستم یک نویسنده شوم با خود فکر کردم، 'آیا من میتوانم شاد باشم و در این شهر زندگی کنم و رویایم را به واقعیت برسانم؟' در این بین با معضلاتی هم مواجه شدم. پس از انتشار کتاب، نسل جوانتر به من گفتند: 'استانبولِ ما آنقدرها هم سیاه و سفید نیست، ما اینجا شادتریم.' آنها نمیخواستند در مورد سودای این شهر چیزی بدانند، این همان بخش از تاریخچه چرکین مناز این شهر است.»
در فاصلهای نه چندان دور نماد دیگری از غرور عثمانی قرار داشت: بنای تاریخی اداره پست مرکزی که در سال 1909 افتتاح شد، مدت کوتاهی پس از آنکه نظام دسیسهگر ترکان جوان به قدرت رسید. او با خنده طعنهآمیزی گفت: «درحال حاضر اینجا فقط یک شعبه محلی است.» اینجا در خاطرات آقای پاموک نقش بسته است. او در سال 1973، در21 سالگی، از مدرسه معماری انصراف داد تا خودرا وقف نوشتن کند. اورهان که به خود اطمینان کافی نداشت و والدینش نیز به استعدادش در ادبیات مردد بودند تصمیم گرفت برای ارزیابی تواناییهایش در مسابقه داستان کوتاه یک مجله محلی شرکت کند. داستان او یک روایت تاریخی عاشقانه بود که در آناتولی قرن 15 اتفاق میافتاد. دوستانش بخشهایی از داستان را تایپ کردند و آقای پاموک به سرعت خودش را به اداره پست رساند و دستنوشتهاش را تنها چند ساعت قبل از موعد مقرر به خانمی که پشت پیشخوان ایستاده بود تحویل داد.»
او که به گنبد مرکزی ساختمان زل زده بود گفت: «روز بعد یادداشتی از آن خانم دریافت کردم که نوشته بود، 'پولی که پرداختید خیلی کم بود'، اما او متوجه شده بود که من اهداف بلندپروازانهای داشتم و یک کار ادبی ارائه داده بودم به همین خاطر هزینه پست را خودش پرداخت کرده بود.» یک ماه بعد فهمید که در مسابقه برنده شده است. «برای همین است که من عاشق این محل هستم.»
میدان بایزید، میدان بر باد رفتهای پشت بازار کتاب، ورودی اصلی دانشگاه استانبول است که قبلاً به وزارت دفاع عثمانی تعلق داشته: ساختمانهای آجری یا سنگی و سازههای جدیدتر پشت بنای ورودی همگی در این پردیس قرار دارند. این میدان در طول سالهای دهه 1960و 1970 با تظاهرات، شورشها و کشتارهای ارتش همواره در جوش و خروش بود. آقای پاموک در یکی از مشوشترین دوره ها در مدرسه روزنامهنگاری ثبتنام کرده بود، درحالیکه دوستان او جان خود را در مقابله با سربازان به خطر میانداختند، او اغلب روزهایش را صرف مطالعه در خانه واقع در نیشانتاشی میکرد. «من یک مرد خوشفکر و بلندپرواز بودم و به نظرم میرسید که دانشگاه نوعی اتلاف وقت است.»
چندقدم دورتر جلوی وفا بوزاچیسی، یکی دیگر از مکانهای موردعلاقه آقای پاموک، توقف کردیم. این مغازه که در سال 1876 تأسیس شده، جای دنجی با صندلیهای چرمی و آینههای عتیقه است که مختص فروش بوزا میباشد. بوزا نوعی نوشیدنی است که از گندم تخمیر شده تهیه میشود و اولین بار در جنوب روسیه ساخته میشده است. نوشیدنی را با آب و شکر مخلوط کرده، روی آن دارچین میپاشند و همراه با خامه و معجونی به رنگ شکلات شکرزرد در لیوانهایی که روی کانتر چوبی پولیش شده به صف شدهاند سِرو میشود. در کنار آن هم کمد دکوری قرار دارد که قیمتیترین میراث این مغازه، یعنی یک فنجان نقرهای بوزا که همینجا کمال آتاتورک در سال 1927 از آن استفاده کرده بود، با احترام قرار داده شده است.
وارد محوطه مسجد فاتح شدیم، مسجدی که به دستور فاتح سلطان محمد (فاتح استانبول) در 1463 ساخته افتتاح شد. این بنا بعد از نابودی در یک زلزله در سال 1771 بازسازی شد.
در حیاط مرمری کنار مسجد عظیمی از ماسه سنگهای صورت یرنگ، که یکی از ظریفترین معماریهای در جهان اسلام به شمار میرود، یک پوستر دیواری توجه آقای پاموک را بهخود جلب کرد. تصویر خواستار آزادی صالح میرزا بیاوغلو، اسلامگرای افراطی و نویسنده رسالههای سیاسی آتشین بود که در به عنوان تروریست به 12 سال زندان محکوم شده بود. آقای پاموک -که دغدغه ظهور اسلام سیاسی در ترکیه و خاور میانه را دارد- یکی از به یاد ماندنیترین قهرمانهای خود، «بلو» رهبر تروریست در رمان«برف»، را تاحدی با الهام از شخصیت میرزا بیاوغلو الهام خلق کرده است. «بلو» شخصیت مبهمی دارد: روشنفکر کاریزماتیکی که حامی پیامهای خشونتبار است اما از دخالت مستقیم در عملیات تروریستی اجتناب میکند. آقای پاموک گفت که میرزا بیاوغلو و بلو شبیه هم بودند. به نظر میرسید وقتی از مسجد بیرون آمدیم او کمی آشفته بود و قدمزنان بهسمت یکی از محلههای اصلی سنّینشین استانبول حرکت کرد. با صدای آرامی گفت: «ما میتوانستیم در کشور دیگری باشیم.» مردان سَلَفی [گروهی از مسلمانان تندروی اهل سنت، با ریش بلند و کلاههای مخصوص روی نیمکتهای مرتبی نشسته بودند. زنان در چادرهای سیاه عربی با فرزندانشان در یکی از خیابانهای سنگفرش شده از جلوی مدرسه، مرکز آموزشهای اسلامی میگذشتند.
خورشید در آن بعد از ظهر زمستانی رو به غروب بود و خلیج شاخ طلایی را در سایهاش حمام میکرد. در باغ یک مسجد ایستادیم و به نمادهای استانبول خیره شده بودیم: بامهای قرمز محله جهانگیر، برج قرن سیزدهمی گالاتا، یکی از معدود آثار بازمانده از روم شرقی. بیش از چهارساعت از میان محلههای مختلف شهر پیادهروی کرده بودیم، از ظاهر گردشگرپسند استانبول فاصله گرفته بودیم تا لایههای پیچیده زیرین آن برایمان افشا شود. آقای پاموک به من گفت: «زیبایی زندگی کردن در اینجا همین است.» سپس در امتداد کوچههای سنگفرش شده شیبداری که به پل آتاتورک میرسید سرازیر شدیم و راه بازگشت به خانه را در پیش گرفتیم. ■