«استانبول از منظر اورهان پاموک» /نویسنده «جاشوا هامر»؛ مترجم «بدری سیدجلالی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

در یک بعد از ظهر بادخیز اواسط ماه دسامبر، اورهان پاموکِ نویسنده حوالی میدانی پوشیده از برگ در اطراف دانشگاه استانبول ایستاده و در جذبه خاطرات چهل‌ساله­ خود سیر می­کرد. او از کنار موتورسیکلت­های پارک شده، بلوط­های استوار و فواره­ای سنگی عبور کرد و مقابل مغازه­های درهم ریخته که طبقه پایین ساختمان­های چهارگوش رنگ و رو رفته را اشغال کرده­ بودند به‌دنبال کتاب­های دست‌دوم می­گشت. صاحاف‌لار چارشیسی، یا همان بازار کتاب­های دست‌دوم استانبول، از دوران بیزانس مثل یک آهنربا قشر ادبیاتی را به‌خود جذب می­کرده است. در اوایل دهه 1970، اورهان پاموک که دانشجوی رشته معماری و یک نقاش بلندپرواز و عاشق ادبیات غرب بود از خانه­اش در مسیر خلیج شاخ‌طلایی تا کتاب­فروشی­ها رانندگی می­کرد تا ترجمه ترکی آثار توماس مان، آندره ژید و دیگر نویسندگان اروپایی را بخرد. این برنده جایزه نوبل که در کنار مجسمه نیم‌تنه ابراهیم متفرقه، محققی که یکی از اولین کتاب­ها (فرهنگ واژگان عربی-ترکی) را در سال 1732 در ترکیه منتشر کرد، ایستاده بود این‌گونه به‌یاد می­آورد: «پدرم به من پول خوبی می­داد، و من شنبه صبح­ها با ماشینش به اینجا می­آمدم و صندوق‌عقب ماشین را از کتاب پُر می­کردم.»

پاموک در سال 1952 در استانبول متولد شده و بیشتر سال­های عمرش را در این شهر سپری کرده است. او به فضای گردشگری فعلی و ناپدید شدن افرادی که می­شناخته است اشاره کرد و گفت: «شنبه­ها هیچ‌کس دیگری اینجا نبود. چانه می­زدم، حرف می­زدم، خوش و بِش می­کردم. آن‌موقع­ها همه فروشنده­­ها را می­شناختم اما الان همه‌چیز تغییر کرده است. حالا فقط سالی یک‌بار به اینجا می­آیم.»

پاموک در سال 1952 در حدود سه و نیم مایلی بازار محله مرفه‌نشین نیشان تاشی متولد شد. او فرزند تاجری بود که بخش عمده ثروتش را با سرمایه‌گذاری­های غلط بر باد داد. پاموک در میان بستگان و پیشخدمت­ها بزرگ شد، اما مشاجرات میان پدر و مادر و حس همیشگی از هم گسیخته شدن خانواده، جوانی­اش را در غم و اندوه‌های دوره­ای فرو برد.

در اوایل دهه 1970، اورهان پاموک که دانشجوی رشته معماری و یک نقاش بلندپرواز و عاشق ادبیات غرب بود از خانهاش در مسیر خلیج شاخ‌طلایی تا کتابفروشی­ها رانندگی می­کرد تا ترجمه ترکی آثار توماس مان، آندره ژید و دیگر نویسندگان اروپایی را بخرد.

پاموک عمده سال­های این شش‌دهه از زندگی­اش را در استانبول زندگی کرده است، هم در نیشان تاشی و هم در نزدیکی محله جهانگیر در کنار تنگه بسفر. کارهای او در بستر این شهر شکل می­گیرند، درست مانند وابستگی آثار دیکنز به لندن و کتاب‌های نجیب محفوظ به قاهره. رمان­هایی مانند «موزه معصومیت»، «کتاب‌سیاه» و اتوبیوگرافی «استانبول: شهر و خاطره‌ها» تصویری جادویی و در عین حال سوداگرایانه از شهر ارائه می­دهد، شهری در وضعیت وخیم از دست‌دادن یک فرمانروایی، سرگردان میان نزاع سکولاریسم و اسلام سیاسی، و اغوا‌شده توسط غرب. اکثر شخصیت­های آثار پاموک از اعضای نخبگان سکولار هستند که داستان­های عاشقانه، دشمنی­ها و فکر مشغولی­هایشان همگی در کافه‌ها و اتاق‌خواب­های چندمحله به‌خصوص اتفاق می­افتد.

ورق زدن کتابی در صاحاف‌لار چارشیسی، بازار کتاب‌های دست‌دوم استانبول. در اوایل دهه 1970، پاموک صندوق‌عقب ماشین پدرش را با کتاب­های این بازار پُر می­کرد.

«اولین سفر خارجی­ام در سال 1959 بود، تابستانی که با پدرم به ژنو رفتم و تا سال 1982 دیگر استانبول را ترک نکردم. من به این شهر تعلق دارم.»

پاییز گذشته برای آقای پاموک ایمیلی فرستادم و از او پرسیدم آیا امکان دارد من‌را در یک تور به دیدن محله­هایی که در آن‌ها بزرگ شده و در آنجا شخصیتش به‌عنوان یک نویسنده شکل گرفته است ببرد. بعد از بازدیدهای مکرر، دلم می­خواست استانبول را ورای جاذبه­های گردشگری­اش و از نگاه او -مکانی با تاریخچه حماسی و روابط عمیق انسانی- تماشا کنم. آقای پاموک از این پیشنهاد استقبال کرد و دو ماه بعد من اورا در آپارتمانش در محله مرفه­نشین جهانگیر که مشرف به مسجد جهانگیر (مسجدی مناره­داری متعلق به قرن نوزده) بود و آن طرفش تنگه بسفر، مرز میان اروپا و آسیا، قرار داشت ملاقات کردم.

به‌ نظر می­رسید که فصل مناسبی برای ملاقات آقای پاموک باشد، فصل سرما، فصلی با استقبال کمتر گردشگران، با توجه به این مسئله که وی توجه خاصی به فصل زمستان، رنگ خاکستری و سودای آن، در کتاب­هایی مانند «برف» و «استانبول» داشته است. هوا سرد و خشک بود و علی‌رغم اینکه خورشید گاهی از پشت ابرها خودنمایی می­کرد، نور آفتاب وجود نداشت، به‌ نظر می‌رسید که شهر تا حد زیادی رنگ خود را از دست داده بود. پاموک در کتاب «استانبول» نوشت: «من همیشه زمستانِ استانبول را به تابستان آن ترجیح داده­ام، من عاشق ساعات ابتدایی شب در این فصل هستم، وقتی‌که پاییز به آرامی در دامن زمستان سُر می‌خورد، وقتی‌که درختان بی­برگ در باد شمال به لرزه می‌افتند و مردم با كت­ها و ژاکت­های سیاه در کوچه­های تاریک با عجله به‌ سوی خانه­هایشان می­روند. «از بالکن آپارتمانش بارضایت به خورشید درخشانی که به‌سختی از پوشش ابرها به زمین می­تابید و نوید یک روز خوب برای پیاده‌روی را می­داد نگاه کرد و گفت: «اگر امروز خیلی آفتابی بود، ناراحت می­شدم.­ همان‌طور که در «استانبول» نوشته­ام، من این شهر را سیاه و سفید دوست دارم.»

کافه­ای در محله مرفه‌نشین جهانگیر که پاموک در آنجا یک آپارتمان دارد.

من او را در حال انجام مراحل پایانی ویرایش رمان جدیدش «بیگانگی در ذهن من» ملاقات کردم؛ رمانی‌که قرار است در سال 2015 به زبان انگلیسی منتشر شود و وقایع زندگی یک دستفروش خیابانی در استانبول را از سال­های دهه 1970 تا به امروز روایت می­کند. به من گفت دلش می‌خواسته مدتی استراحت کند و ادامه داد: «من در کارم وسواس دارم، اما عاشق کارم هستم.» بارانی­اش را به‌ تن کرد و کلاه بیس‌بال سیاهرنگی را روی سرش گذاشت و آن‌را تا ابروهایش پایین آورد، تلاشی اجمالی برای اینکه کمتر شناخته شود.

هوا سرد و خشک بود و علی‌رغم اینکه خورشید گاهی از پشت ابرها خودنمایی می­کرد، نور آفتاب وجود نداشت، به‌نظر می‌رسید که شهر تاحد زیادی رنگ خود را از دست داده بود.

در سال 2005، آقای پاموک در پاسخ به مصاحبه‌کننده‌ای که در مورد سرکوب آزادی بیان در ترکیه سوال کرد این­گونه تصریح نمود که: «یک میلیون ارمنی و سی‌هزار کُرد در این کشور کشته شدند و من تنها کسی هستم که به جرأت در مورد آن صحبت می­کند.» سخنان صریح و فی­البداهه او، که در یک روزنامه سوئیسی منتشر شد، به تهدیدش به مرگ، بدگویی در مطبوعات ترکیه و اتهام به «تحقیر هویت مردم ترکیه» توسط دادستان استانبول منجر شد. پاموک مجبور شد نزدیک به یک سال از کشورش فرار کندطولانی‌ترین مدت در زندگی­اش که از ترکیه دور بوده است. اتهامات در ژانویه 2006 با اعتراض‌های بین‌المللی پایان گرفت و تهدید­ها فروکش کرد. اگرچه آقای پاموک هنوز هم گاهی با محافظ سفر می­کند، به‌خصوص در پیاده­روی­ها و پرسه‌های شبانه­اش؛ اکنون او نسبتاً احساس امنیت دارد.

در آن بعد از ظهر ابری ما در مسیر زیگزاگی که تقریباً به موازات تنگه بسفر بود و مارا به مرکز محله جهانگیر می­برد حرکت کردیم. جهانگیر زمانی عمدتاً محله یونانی‌نشین­ها بود. در سال­های دهه 1960، هنگامی‌که آقای پاموک دانش‌آموز کالج نخبگان رابرت در آن‌ سوی تنگه بسفر بود، شور ناسیونالیستی طی یک درگیری در قبرس به اوج خود رسید و دولت جمعیت یونانی این محله را از کشور بیرون کرد. به این ترتیب جهانگیر که خالی از طبقه تجار شده بود، به منطقه سرخ (محله روسپیگری) استانبول تبدیل شد.

زن و دختر بچه­ای که از مقابل یک حمام عمومی در محله جهانگیر عبور می­کنند.

آقای پاموک گفت: «اولین رمانم را در سال­های دهه 1970 در آپارتمان پدربزرگم نوشتم. هرشب، متوجه اتفاق تازه­ای در مورد زن­ها می­شدم: محافظ­هایشان، مشتریانشان، چانه‌زنی­ها و پرتاب کمربندها از پنجره به بیرون.»

درحال حاضر جهانگیر محله مخصوص هنرمندان و نویسندگان، کافه‌های شیک، مغازه­های عتیقه با اجاره­های سر به فلک کشیده است.

یکی از نمادهای تجدید حیات محله جهانگیر مخلوق خود آقای پاموک است: موزه معصومیت، که در سال 2012 در ساختمان کبود رنگی روی شیب جاده­ای که پایین آن به به خلیج شاخ طلایی، وصل کننده تنگه بسفر به دریای مرمره، افتتاح شد. این موزه نمایش موشکافانه چکیده سال­های دهه 1970 در استانبول و ادای احترامی به قدرت وسواس­گونه او در نگارش این رمان است. رمان «موزه معصومیت» آقای پاموک در سال 2008 داستان تاجر مرفهی در استانبول، کمال باسماجی است که عاشق یک دختر فقیر فروشنده به‌نام فسون می­شود و آن‌چنان جذب او می­شود که هر ردی از تماس با او را در مجموعه­ای گردآوری می­کند.

فروشنده­ای که در منطقه کاراکوی شاه بلوط بوداده می‌فروشد. از خاطرات آقای پاموک در این منطقه خریدن اولین دوچرخه‌اش در اینجا است.

آقای پاموک خودش ساختمان را پیدا کرد، نمایشگاه را طراحی نمود و مجموعه وسایل قهرمان داستانش را از سمساری­ها و ارثیه خانوادگی­اش جمع­آوری کرد. کمدهای شیشه­ای روی دیوار در اتاق­های تاریک به ترتیب فصل­های رمان منظم شدند و همگی پر از نشانه­های شیدایی بی‌فرجام قهرمان داستان هستند: بطری­های کریستالی کلن، سگ­های چینی، کارت پستال­های استانبول و 4213 ته‌سیگار فوسون. آقای پاموک به من گفت: «من چندین‌ سال رمانی منتشر نکردم، اما بهانه­ای داشتم. در این بین یک موزه ساختم.»

از میدان کاراکوی در پایین تپه خیابان­هایی منشعب می­شوند که همگی با ساختمان‌های اداری مدرن و یا متعلق به دوره عثمانی، بازار مواد غذایی و مغازه‌های لوازم خانگی پوشیده شده­اند. دستفروش­های خیابانی آباناروسیمیت، نان حلقوی معروف به شیرمال ترکی، می­فروشند.

یکی از نمادهای تجدید حیات محله جهانگیر مخلوق خود آقای پاموک است: موزه معصومیت، که در سال 2012 در ساختمان کبود رنگی روی شیب جاده­ای که پایین آن به به خلیج شاخ طلایی، وصل کننده تنگه بسفر به دریای مرمره، افتتاح شد.

منطقه کاراکوی خاطرات دوران کودکی آقای پاموک را برایش به تصویر می­کشد. او ردیفی از مغازه‌های دوچرخه‌فروشی را نشان می­دهد که پدر اولین دوچرخه­­اش را از آنجا برایش خریده بود. کمی دورتر گذرگاهی وجود دارد که به تونل، یکی از قدیمی‌ترین خطوط حمل و نقل زیرزمینی در جهان می­رسد. مترو دو وقفه­ای که توسط مهندسان فرانسوی ساخته شده در سال 1875 افتتاح شد و هنوز هم میدان کاراکوی را به منطقه سفارت در منطقه بیاوغلو مرکزی وصل می­کند. ساختار اولیه این ترن شامل یک موتور بخار بود که دو ماشین چوبی با واگن­های مجزا برای زنان و مردان را می­کشید. پاموک که در کودکی عاشق ترن سواری با پدر و مادرش بوده گفت: «پس از سقوط امپراطوری، ترکیه تا 120 سال هیچ خط مترو دیگری نداشت.»

منطقه­ای مرسوم برای صرف ناهار، یکی از مکان‌های مورد علاقه آقای پاموک در کاراکوی.

برای ناهار در سایه پلگالاتا ایستادیم، پل دو طبقه­ای از بتن و فولاد که در سال 1994 ساخته شده و دارای پیاده­رو، سه خط ترافیک در هر دو جهت و ریل تراموا بود. میز و صندلی­های پلاستیکی به‌صورت نامنظم روی زمین گل آلود در نزدیکی آب گذاشته شده بودند و کنار آن‌ها اجاق­های قابل حملی قرار داشت که فیله ماهی با نان باگت همراه با چاشنی پودر فلفل قرمز و چیلی و سبزیجات خردشده می­فروختند. سگ ولگردی که روی گوشش علامت دولتی واکسن هاری نقش داشت، روی زمین لَم داده بود. آقای پاموک، که 13 سال پیش در یک پیاده­روی عصرگاهی توسط یک سگ خیابانی گاز گرفته شده و مجبور شده بود یک سری واکسن دردناک هاری بزند، گفت: «او یک اثر تاریخی محلی است.»

آن‌سوی خلیج، در تضاد خیره­کننده­ای با محیط آشفته اطرافمان، چشم­انداز گنبد نقره‌ای مسجد ایاصوفیه که با مناره­هایی از سنگ آهک و ماسه سنگ مزین شده بود دیده می­شد. این بنا به‌عنوان کلیسای ارتودوکس یونانی­ها ساخته شده و در 537 میلادی افتتاح شد و پس از فتح قسطنطنیه توسط مسلمانان در سال 1453 به مسجد تبدیل شد. در سال 1935 کمال آتاتورک، بنیانگذار ترکیه مدرن، آن‌را سکولار و نهایتاً به یک موزه تبدیل کرد.

پاموک در کتاب «استانبول» نوشت: «در کودکی علاقه چندانی به بیزانس نداشتم. این واژه برایم کشیش­های یونانی ارتودوکس شبح‌وارِ ریش­دار با رداهای بلند سیاه رنگ، قنات­هایی که هنوز هم از شهر می‌‌گذرند و ایاصوفیا و دیوارهای آجر قرمز کلیساهای قدیمی را تداعی می‌کرد.» اختلافات حقوقی این اسکله، جایی‌که ما در آن ناهار خوردیم را در برزخ نگه داشته است، در نتیجه منطقه­ نادری در قلب استانبول نادیده گرفته شده است. این اسکله یکی از مکان­های مورد علاقه آقای پاموک است. همچنان که بوی دریا در مشام‌مان پیچیده بود او گفت: «تمام دوران کودکیِ من اینجا به این شکل بود، اما آیا در 20 سال آینده هم همین‌طور خواهد بود؟ به هیچ‌وجه!» او یقین دارد که نوسازی سریع محله­های اطراف در نهایت این محله فراموش‌شده را هم قربانی خواهند کرد.

دستفروشی که سیمیت می­فروشد، نانی حلقوی معروف به شیرمال ترکی.

راهمان را با عبور از پلگالاتا، مرکز تاریخی استانبول ادامه دادیم و در نیمه راه برای لذت بردن از منظره اندکی تأمل کردیم: قایق‌های توریستی و قایق تفریحی شناور روی خلیج شاخ طلایی. از مقابل مسجد سلطان احمد در یک طرف و تپه‌های شیبدار جهانگیر در سوی دیگر گذشتیم. آقای پاموک گفت: «این پل در ابتدا چوبی بود و در زمان کودکی من برای عبور از آن باید پول پرداخت می­کردیم، اما می‌توانستیم قایق هم کرایه کنیم. یادم می­آید در سال­های دهه 1950 مادرم من‌را با قایق به آن به آن طرف می­برد.»

نیم مایل پایین­تر از خلیج شاخ طلایی به تازگی یک پل جدید افتتاح شده است، پل سفید براقی که تا حدی چشم‌انداز برخی از بزرگ‌ترین مساجد استانبول را مسدود می­کند. مانند طرح به تعویق افتاده نخست‌وزیر رجب طیب اردوغان برای تخریب پارک گزی در میدان تقسیم و ساخت یک مرکز خرید به سبک پادگان نظامی عثمانی، پروژه پل مردم این شهر را به گروه­های فکری اجتماعی و اقتصادی متفاوت تقسیم کرده است: نخبگان لیبرال شهر به شدت حامی حفاظت از هسته دوران عثمانی هستند، درحالی‌که اسلامگرایانِ عمدتاً فقیرتر از جمع کردن آثار گذشته استقبال می­کنند.

آقای پاموک به من گفت: یک قرن پیش «مسیر تمام قایق­هایی که از دریای مرمره و مدیترانه می­آمدند به اینجا ختم می‌شد.» همان‌طور که او در کتاب «استانبول» روایت می­کند، گوستاو فلوبر در اکتبر 1850 به اینجا رسید و با اینکه در بیروت به سفلیس مبتلا شده بود در اینجا شش‌ماه اقامت کرد. او به‌طور مکرر به فاحشه‌خانه­های شهر سر می­زد و در مورد «گورستان روسپیان» که شب­ها در خدمت سربازان بودند می­نوشت. یکی دیگر از بازدیدکنندگان مشهور آن دوران، نویسنده و سیاستمدار فرانسوی آلف ونسدو لامارتین بوده است. آقای پاموک در ادامه می­گوید: لامارتین«این‌گونه توصیف می­کند که پسران از روی پل با فریاد به گردشگران می­گفتند، آقا، به من یک پنی بدهید (Sir, give me a penny). گردشگران پول را به دریا پرتاب می‌کردند و آن‌ها از روی پل می­پریدند و به داخل آب شیرجه می­زدند و پول مال آن‌ها می­شد.»

وفا بوزاچیسی یکی از مکان­های موردعلاقه آقای پاموک است. در سال 1876 تأسیس شده، مغازه­ای مختص فروش بوزا، نوشیدنی­ای که از گندم تخمیر شده تولید می­شود.

در قسمت جنوبی خلیج شاخ طلایی از میان جمعیت کثیری در بازار ادویه باهارات گذشتیم و به خیابان شلوغی در محله امینونو رسیدیم. آقای پاموک در دوران کودکی­اش شیفته داستان­های سلاطین عثمانی و پاشاها بوده و امینونو محل زندگی سلاطین و دولتمردان عثمانی، محل شورش­ها، کودتا و زندان‌های مخفی (محل شکنجه و مجازات­ یاغیان سلطنت) بود. آقای پاموک در کتاب «استانبول» نوشته: «جایی در امینونو مخصوص چیزی ساخته شده بود که به آن قلاب می­گفتند. محکوم چیزی جز یک لباسی که گویی همین حالا از رحم بیرون آمده است به تن نداشت، محکوم را با قرقره بالا می­بردند، از یک قلاب تیز آویزان می­کردند. با آزاد شدن طناب، زندانی از بالا پرتاب می­شده است.»

در این چند قطعه زمین، حاکمان عثمانی کاخ‌ها پرتجمل و ساختمان­های با شکوه دیگری ساخته بودند که همگی نشان از بقای امپراتوری آن‌ها داشت. او با اشاره به ایستگاه مترو سیرکیجی، نمونه­ کلاسیکی از معماری شرق‌شناسی اروپایی، با کاشی‌های رنگی، طاق­های به سبک معماری مغربی و برج ساعت­های دوقلو که در سال1890 افتتاح شدند و ایستگاه پایانی خط‌آهن Orient Express بود[این خط‌آهن از فرانسه و میان کوه‌های آلپ حرکت می‌کرد و از مسیر ونیز به اروپای شرقی رفته و در انتها به پایتخت حکومت عثمانی می‌رسید] گفت: «کل بوروکراسی در اینجا بود.»دوران جاه و جلال عثمانی عمر زیادی نداشت. وی در ادامه گفت: «هنگامی‌که ولادیمیر ناباکوف در سال 1919 به اینجا آمد، شهر را ویرانه­ای بیش توصیف نکرد. هیچ ساختمانی در استانبول وجود نداشت غیر از این منطقه که تمام ثروت خاورمیانه و بالکان را به چنگ آورده بود سپس همه آن ثروت بر باد رفته و شهر در فقر فرو رفت.

آقای پاموک در کتاب «استانبول» از سودا و حزنی که این کلان‌شهر تا سال­ها پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی از آن رنج می­برد و وی در کودکی تجربه­اش کرده بود نوشت. او این چنین توصیف کرده است: «اواسط زمستان کشتی‌های قدیمی بسفر در ایستگاه‌های­ مترو کلنگر می­انداختند... کتاب‌فروشان قدیمی که از یک بحران مالی به بحرانی دیگر در نوسان بودند، تمام روز را در انتظار بازگشت یک مشتری از سرما می­لرزیدند.»

در سال 2001 اتوبیوگرافی آقای پاموک منتشر شد. به این ترتیب تصمیمی که او مبنی بر نویسنده شدن در سال 1973 اتخاذ کرده بود عملی شد و دوران بسیار متفاوتی برای تاریخچه استانبول به ارمغان آورد. او به من گفت: «این شهر خیلی فقیر بود، اروپا نبود و من می­خواستم یک نویسنده شوم با خود فکر کردم، 'آیا من می­توانم شاد باشم و در این شهر زندگی کنم و رویایم را به واقعیت برسانم؟' در این بین با معضلاتی هم مواجه شدم. پس از انتشار کتاب، نسل جوان‌تر به من گفتند: 'استانبولِ ما آن‌قدرها هم سیاه و سفید نیست، ما اینجا شادتریم.' آن‌ها نمی­خواستند در مورد سودای این شهر چیزی بدانند، این همان بخش از تاریخچه چرکین مناز این شهر است.»

در فاصله­ای نه چندان دور نماد دیگری از غرور عثمانی قرار داشت: بنای تاریخی اداره پست مرکزی که در سال 1909 افتتاح شد، مدت کوتاهی پس از آن‌که نظام دسیسه­گر ترکان جوان به قدرت رسید. او با خنده طعنه­آمیزی گفت: «درحال حاضر این‌جا فقط یک شعبه محلی است.» اینجا در خاطرات آقای پاموک نقش بسته است. او در سال 1973، در‌21 سالگی، از مدرسه معماری انصراف داد تا خودرا وقف نوشتن کند. اورهان که به خود اطمینان کافی نداشت و والدینش نیز به استعدادش در ادبیات مردد بودند تصمیم گرفت برای ارزیابی توانایی­هایش در مسابقه داستان کوتاه یک مجله محلی شرکت کند. داستان او یک روایت تاریخی عاشقانه بود که در آناتولی قرن 15 اتفاق می­افتاد. دوستانش بخش­هایی از داستان را تایپ کردند و آقای پاموک به‌ سرعت خودش را به اداره پست رساند و دست­نوشته­اش را تنها چند ساعت قبل از موعد مقرر به خانمی که پشت پیشخوان ایستاده بود تحویل داد.»

او که به گنبد مرکزی ساختمان زل ‌زده بود گفت: «روز بعد یادداشتی از آن خانم دریافت کردم که نوشته بود، 'پولی که پرداختید خیلی کم بود'، اما او متوجه شده بود که من اهداف بلندپروازانه­ای داشتم و یک کار ادبی ارائه داده بودم به همین خاطر هزینه پست را خودش پرداخت کرده بود.» یک ماه بعد فهمید که در مسابقه برنده شده است. «برای همین است که من عاشق این محل هستم.»

میدان بایزید، میدان بر باد رفته­ای پشت بازار کتاب، ورودی اصلی دانشگاه استانبول است که قبلاً به وزارت دفاع عثمانی تعلق داشته: ساختمان­های آجری یا سنگی و سازه‌های جدیدتر پشت بنای ورودی همگی در این پردیس قرار دارند. این میدان در طول سال­های دهه 1960و 1970 با تظاهرات، شورش­ها و کشتارهای ارتش همواره در جوش و خروش بود. آقای پاموک در یکی از مشوش­ترین دوره ها در مدرسه روزنامه‌نگاری ثبت‌نام کرده بود، درحالی‌که دوستان او جان خود را در مقابله با سربازان به خطر می‌انداختند، او اغلب روزهایش را صرف مطالعه در خانه­ واقع در نیشان­تاشی می‌کرد. «من یک مرد خوش‌فکر و بلندپرواز بودم و به نظرم می‌رسید که دانشگاه نوعی اتلاف وقت است.»

چندقدم دورتر جلوی وفا بوزاچیسی، یکی دیگر از مکان‌های موردعلاقه آقای پاموک، توقف کردیم. این مغازه که در سال 1876 تأسیس شده، جای دنجی با صندلی­های چرمی و آینه­های عتیقه است که مختص فروش بوزا می­باشد. بوزا نوعی نوشیدنی است که از گندم تخمیر شده تهیه می‌شود و اولین بار در جنوب روسیه ساخته می­شده است. نوشیدنی را با آب و شکر مخلوط کرده، روی آن دارچین می‌پاشند و همراه با خامه و معجونی به رنگ شکلات شکرزرد در لیوان­هایی که روی کانتر چوبی پولیش شده به صف شده­اند سِرو می­شود. در کنار آن هم کمد دکوری قرار دارد که قیمتی­ترین میراث این مغازه، یعنی یک فنجان نقره­ای بوزا که همین‌جا کمال آتاتورک در سال 1927 از آن استفاده کرده بود، با احترام قرار داده شده است.  

وارد محوطه مسجد فاتح شدیم، مسجدی که به دستور فاتح سلطان محمد (فاتح استانبول) در 1463 ساخته افتتاح شد. این بنا بعد از نابودی در یک زلزله در سال 1771 بازسازی شد.

در حیاط مرمری کنار مسجد عظیمی از ماسه سنگ­های صورت یرنگ، که یکی از ظریف‌ترین معماری­های در جهان اسلام به شمار می­رود، یک پوستر دیواری توجه آقای پاموک را به‌خود جلب کرد. تصویر خواستار آزادی صالح میرزا بیاوغلو، اسلام­گرای افراطی و نویسنده رساله­های سیاسی آتشین بود که در به عنوان تروریست به 12 سال زندان محکوم شده بود. آقای پاموک -که دغدغه ظهور اسلام سیاسی در ترکیه و خاور میانه را دارد- یکی از به یاد ماندنی‌ترین قهرمان­های خود، «بلو» رهبر تروریست در رمان«برف»، را تاحدی با الهام از شخصیت میرزا بیاوغلو الهام خلق کرده است. «بلو» شخصیت مبهمی دارد: روشنفکر کاریزماتیکی که حامی پیام­های خشونت‌بار است اما از دخالت مستقیم در عملیات تروریستی اجتناب می­کند. آقای پاموک گفت که میرزا بیاوغلو و بلو شبیه هم بودند. به نظر می­رسید وقتی از مسجد بیرون آمدیم او کمی آشفته بود و قدم‌زنان به‌سمت یکی از محله‌های اصلی سنّی‌نشین استانبول حرکت کرد. با صدای آرامی گفت: «ما می‌توانستیم در کشور دیگری باشیم.» مردان سَلَفی [گروهی از مسلمانان تندروی اهل سنت، با ریش بلند و کلاه­های مخصوص روی نیمکت­های مرتبی نشسته بودند. زنان در چادرهای سیاه عربی با فرزندانشان در یکی از خیابان­های سنگفرش شده از جلوی مدرسه، مرکز آموزش­های اسلامی می­گذشتند.

خورشید در آن بعد از ظهر زمستانی رو به غروب بود و خلیج شاخ طلایی را در سایه­اش حمام می­کرد. در باغ یک مسجد ایستادیم و به نمادهای استانبول خیره شده بودیم: بام‌های قرمز محله جهانگیر، برج قرن سیزدهمی گالاتا، یکی از معدود آثار بازمانده از روم شرقی. بیش از چهارساعت از میان محله‌های مختلف شهر پیاده‌روی کرده بودیم، از ظاهر گردشگرپسند استانبول فاصله گرفته بودیم تا لایه­های پیچیده زیرین آن برایمان افشا شود. آقای پاموک به من گفت: «زیبایی زندگی کردن در اینجا همین است.» سپس در امتداد کوچه­های سنگفرش شده شیبداری که به پل آتاتورک می­رسید سرازیر شدیم و راه بازگشت به خانه را در پیش گرفتیم.



نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692