• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی «قصه نباش» از کتاب «فرج بعد از شدت» نویسنده «ابوعلی محسن تنوخی»؛ «شهناز عرش¬اکمل»

بررسی «قصه نباش» از کتاب «فرج بعد از شدت» نویسنده «ابوعلی محسن تنوخی»؛ «شهناز عرش¬اکمل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

فرج بعد از شدت کتابی است از ابوعلی محسن تنوخی (قرن چهارم)به زبان عربی.عوفی در جوامع الحکایات خود چند حکایت از این کتاب را ترجمه ونقل کرده است.بعدها حسین بن احمد دهستانی در قرن هفتمفرج بعد از شدت را به فارسی ترجمه کرد و اشعاری فارسی و عربی به آن افزود.

همان طور که از نام کتاب برمی آید،فرج بعد از شدت حاوی داستان هایی است از افرادی که دچار مصیبت و مشکل می شوند و پس از تحمل مرارت ها و مشکلات بسیار به به صورت طبیعی یا شگفت انگیز رهایی می یابند و روی آسایش را می بینند.قاضی تنوخی در کتابش به تاثیر اخلاق نیکو و سیرت پاک شخصیت ها در روند حل مشکلاتشان به وضوح اشاره می کند:

«اگر تو را به پادشاهی قربتی باشد یا با بزرگی اختلاطی و یا با دولتی مخالفتی،در همه حال و به وقت باید که او را به اعمال خیر هدایت کنی و به میراث و حسنات ممد باشی تا ثنا و ثواب آن در آجل و عاجل به تو راجع گردد.»

کتاب شامل 13 باب است که در هر باب افراد قصه مربوط به خود راتعریف می کنند:قصه فائق آمدن بر مصائب زندگی.داستان ها با مقدمه ای آغاز می شود و خواننده با راوی،مکان،زمان و شخصیتی که حادثه ای برای او روی داده آشنا می شود.این افراد معمولا مشکلات و ناراحتی هایی شبیه به یکدیگر داشته اند؛مشکلاتی چون بیماری،عشق،ترس و خوف و...درواقع موضوعات قصه ها در هر باب دسته بندی شده اند.فرج بعد از شدت از کتاب های برجسته و مشهور ادب فارسی است که به مانند هزارو یک شب بسیاری از قصه های زیبا و مشهور را دربرمی گیرد.مولانا نیز از قصه های این کتاب بهره برده است.فروزان فر در شرح خود بر مثنویبه به این مساله اشاره می کند.

آنچه در خوانش این کتاب جلب توجه می کند اینکه نوع پرداخت قصه و شخصیت پردازی ها به گونه ای است که خواننده امروزی می پسندد؛قصه هایی جذاب با زبانی ساده و روان.شخصیت ها اغلب پویا هستند و ایستایی بعضی شخصیت های قصه های قدیمی را ندارند.درواقع در پایان قصه ها تغییری در شخصیت ها و جهان بینی و نگرش آنها صورت گرفته است.به طور کلی می توان گفت ستون وچهارچوب اصلی کتاب بر حادثه و اتفاقات شگرف استوار است.همان طور که ذکرآن رفت شخصیت های فرج بعد از شدت همگی از سختی به آسانی رسیده اند (پیام اصلی کتاب بر انّ مع العُسر یُسری استوار است.) و این گذار از شدت به فرج همراه با جریانات شگفت و عجیبی صورت می گیرد که اغلب بر زندگی شخصیت ها تاثیر بنیادین دارد.درکل قصه های این کتاب را می توان در شمار قصه های شگفت انگیز طبقه بندی کرد؛قصه هایی که براساس نگرش تودوروف، وهمناکند و ناممکن هایی که به کمک عوامل طبیعی یا فراطبیعی ممکن می شوند.درواقع داستان ها با وضعیتی ناپایدار آغاز می شوند،سپس نیرویی تعادل آنها را به هم می زند ،موقعیت ناپایداری ایجاد می شود و با کنش قهرمان،موقعیت به حال پایدار بازمی گردد.1 

کرامات و معجزات را نیز می توان در قصه های فرج دید.این کرامات گاه از جانب انسان ها هستند و گاه هم از جانب عوامل طبیعی.اما درکل هدف نویسنده آن است که بگوید یدالله فوق ایدیهم.یعنی پشت همه این کرامات و خرق عادات کسی هست که همه امور در حکم اوست و باید تن به تقدیر و رضای او داد.پیام کتاب به طورکلی شکیبایی درمقابل مشکلات وتسلیم دربرابرتقدیرو توکل به خداوند برای رفع مصائب است:

حادثه ای نازل شد وبه بلایی گرفتار شدی،صبر وتسلیم را در رضا به قضا پیرایه سازی و اضطراب با یک سو نهی به حسن ظن...تاآن اندوه به شادمانی وآ نمشقت به آسانی بدل گردد.

قصه نباش(گورشکاف)نمونه ای از داستان های خواندنی فرج بعد از شدتاست 2 که به قول جمال میرصادقی پیرنگی حساب شده و معقول دارد.خواننده حوادثرا می پذیرد و حقیقت مانندی قصه را باور دارد.3برای آشنایی بیشتر با کتاب به بررسی آن پرداخته می شود:

قصه نباش را می توان در گروه داستان های کوتاه طبقه بندی کرد.براساس فرهنگ وبستر،داستان کوتاه خلاقه ای است که تعداد محدودی شخصیت دارد یا به قول آلن پو در یک نشست می توان آن را خواند. این قصه را می شود در ردیف قصه های حادثه پردازانه با پایان شگفت انگیز قرار داد.درواقع با توجه به درونمایه کلی داستان های این کتاب ،اطلاق نام قصه شگرف بر نباش پربیراه نیست.قصه این طور آغاز می شود:

یکی از ثقات حکایت کند که در غره صباح عمر و بدایت حالت جوانی مرا عزیمت آن افتاد که شهر «رمله»مطالعه کنم و آنچه از اوصاف پسندیده آن شهر شنیده بودم،به معاینه بینم.

در بیشتر قصه های کتاب داستان ها را راوی روایت می کند که از افراد ثقه و مورد اعتماد است یا شخصیتی تاریخی و شناخته شده.این خصیصه شاید به خاطر باورپذیرتر کردن قصه ها در چشم خواننده باشد که بتواند حوادث شگرف را راحت تر بپذیرد.

قصه ای که راوی به نقل از «یکی از ثقات» روایت می کند به جوانی می پردازد که ماجراجو و سیاح است و قصد شهر رمله (گویا شهری در اهواز است،با توجه به اینکه قصه های کتاب اغلب در اهواز و عراق می گذرد) می کند.وقتی به آنجا می رسد،شب است و با توجه به اینکه کسی را در رمله نمی شناسد،به گورستانی که در ابتدای شهر قرار دارد می رود تا آنجا استراحت کند.مرد جوان از فرط خستگی راه و وهم گورستان هنوز به خواب نرفته است که جانوری را می بیند؛حیوانی بزرگ تر از سگ.گمان می کندکه گرگ است.حیوان راه می رود ، محتاطانه به چپ و راست می نگرد و به دخمه ها و گنبدهای گورستان سرکشی می کند .مرد به رفتار حیوان مشکوک می شود و با چشم او را دنبال می کند. حیوان داخل یکی از گنبدها می رود و گوری را می شکافد.برمرد معلوم می شود که حیوان نیست و نباش است.شمشیر و سپرش را برمی دارد و آرام به گنبد نزدیک می شود.نباش با دیدن جوان روی پا می ایستد و قصد حمله به او می کند.جوان برای دفاع از خود به او ضربه ای وارد و پنجه دستش را به ضرب تیغ جدا می کند.نباش فریاد می زند و به او ناسزا می گوید و می گریزد.گریز او آن قدر سریع است که مرد به گرد پایش نمی رسد.پس از تعقیب و گریز نباش وارد شهر می شود،به داخل سرایی می رود و در را می بندد.مرد نشانه ای بر در آن سرا می گذارد و به گورستان بازمی گردد تا پنجه را طلب کند.دستوانه ای(دستبان یا ساعد بندی شبیه پنجه بوکس)آهنین می یابد که نباش برای راحت تر کندن گورها در دست می کرده است:

«چون آن دست از دستوانه بیرون کردم،دست زنی بود اثر حنا بر وی پیدا بود و انگشتری زرین در انگشت وی و دستی درغایت لطف و نازکی و نرمی.»

مرد به محض دریافت اینکه نباش زن است،بسیار اندوهگین می شود و پشیمان از وارد کردن ضربه به او.شب را در آنجا بیتوته می کند و بامداد به در سرای مذکور می رود.متوجه می شود که خانه به قاضی و امام جماعت شهر تعلق دارد؛ قاضی که دختری در خانه دارد.مرد از قاضی طلب ملاقات می کند و در اندرونی مسجد برای او شرح ماوقع می کند.قاضی انگشتری دست قطع شده را می شناسد.مرد را به خانه می برد و قضیه را از همسر و دخترش جویا می شود.همسر با چشمی گریان ماجرا را بازگو می کند؛اینکه خود او نیز شب گذشته به دلیل خونریزی دست دختر بر ماجرا وقوف یافته است.زن از زبان دختر می گوید:

«چند سال است تا مرا هوس نباشی دردل افتاد.کنیزک را بفرمودم تا پوست بزی با موی حاصل کرد و دستوانه ای آهنین ... بساختند و من به روز معلوم کرده بودم که،که را وفات رسیده است و کجا دفن کرده اند و به شب... برخاستمی و آن پوست درپوشیدمی... و پای چون سباع و بهائم می رفتمی ...آن گاه بدان گور نو رفتمی و بشکافتمی و کفن برگرفتمی با خود در پوست نهادمی و با خانه آمدمی و اکنون قرب سیصد کفن جمع شده است.»

مادر دست مجروح فرزند را با روغن داغ می بندد تا تدبیری برای آن بیندیشد که سروکله مرد پیدا می شود.قاضی از منشا و مولد مرد می پرسد.مرد خود را اهل بغداد معرفی می کند و اینکه در طلب روزی و کامیابی سفر می کند.قاضی که آبروی خویش را در خطر می بیند از او می خواهد که «صیت صلاح» او را «به آهنگ تهتک از پرده » بیرون نیفکند و آبروی آنها را نریزد.درعوض مرد می تواند دختر زیبای اورا عقد کند و به نان و نوایی برسد.مرد هم می پذیرد و سوگند می خورد که این سر را مشکوف نکند.مرد شیفته دختر قاضی می شود و مدت زیادی در آن خانه به عیش و تنعم مشغول.البته دختر به خاطر زخمی که از مرد خورده است،از او گریزان است و عذرخواهی او را نمی پذیرد.درنهایت روزی هنگام خواب،مرد جسمی را بر سینه خود حس می کند.هراسان چشم می گشاید و دختر را می بیند که با تیغی آبدار بر سینه اش نشسته است وقصد جانش را دارد:

«و آن آهو چشم شیردل چون گرگی درنده قصد آن کرده که چون گوسفند سرم باز بُرَد.»

مرد با تمنا از دختر می خواهد که از او بگذرد اما او از مرد بسیار آزرده خاطر است:

«گمان برده ای که سر دستم به تیغ بران ببری و بدین حرکت سردستی مرا به چون تو بی سروپایی دهند و من پای بر سر این جریمه نهم؟حاش لله هرگز نتواند بود.»

مرد حتی پیشنهاد قصاص به او می دهد اما نمی پذیرد.بالاخره مرد به طلاق راضی می شود و قسم می خورد که از این شهر برود و این همان چیزی است که دختر می خواهد.پس از آن او شروع به دلبری و غمزه می کند و به مرد می گوید که این شوخی بیش نبوده است.اما مرد قسمش را نمی شکند و از او دوری می کند.البته این شگردی از جانب دختر نباش است تا از قسم مرد مطمئن شود.او صد دینار زر به مرد می دهد و از می خواهد برای حفظ جانش از این شهر برود:

«گفت این را نفقه راه ساز و بی وقفه ای روی به راه آور و طلاق نامه ای بنویس و به من ده.درحال خط برائت به وی دادم و پای در راه نهادم و سر خویش گرفتم.»

همان طور که قبلا ذکر آن رفت اغلب یک شخصیت مرکزی در قصه های فرج وجود دارد که او قصه را زبان شخصی ثقه نقل می کند.اما به هرحال راوی، اول شخص است.یعنی ما با «من راوی» مواجه هستیم.می توان شخصیت مرکزی را نوعی راوی «دیگرگوی» به شمار آورد که طبق نظر ژرار ژنت داستان گوی حادثه ای است که خود شخصا درگیر و شاهد آن نبوده است و شخص ثقه و مورداطمینان قصه را که درواقع وقایع برای او روی داده است و ان را نقل می کند، راوی «خودگوی» نامید که خودش شخصیت اصلی داستان است.یعنی «من قصه گو» که کمتر از خودش می گوید و فقط آنچه را مشاهده کرده بازگو می کند.راوی قصه نباش اشاره زیادی به اوضاع و احوال خود نمی کند و از منویاتش سخنی به میان نمی آورد.صرفا در آغاز قصه از سن خود (بدایت حالت جوانی) و مکان وقوع قصه (شهر رمله) می گوید و اینکه «پشت بر اهل وطن» آورده تا «آنچه از اوصاف پسندیده شهر شنیده»است،به چشم ببیند.می توان از این قسمت دریافت که رمله شهری است که اهل آن خصایص نیکو دارند و به پسندیدگی شهره اند.مکان اصلی و برجسته وقوع حادثه در این قصه گورستان است.گورستان محلی موهوم و دهشت زاست.خصوصا شب هنگام که آبستن بسیاری از حوادث است.پس زمان و مکان برای وقوع حادثه ای شگرف (که درونمایه اصلی داستان های کتاب است) مهیاست.خود راوی نیز از وهم موجود در گورستان می گوید:«پای دراز کردم تا به واسطه خواب از نظر دیدار بیدار فتنه ،خود را در حجاب آورم.همین طور از «وحشت آن موضع» یاد می کند.

جانوری که مرد در گورستان مشاهده می کند چیزی شبیه گرگ است.گرگ درفرهنگ ما وجهه ای منفی دارد؛مظهر درندگی و خشونت.روستاییان همواره از حمله این حیوانات در عذاب بوده اند و نوعی ترس جمعی از گرگ در مردم وجود دارد.گویی دختر نباش با پوشیدن پوست و شبیه کردن خود به حیوان درنده ای چون گرگ،علاوه بر اینکه قصد در امان بودن از مردم را دارد،بر آن است که جهت انجام فعل وحشیانه خود ظاهری وهمناک داشته باشد؛ظاهری که همخوانی بسیاری با دستوانه چنگال وار او دارد.حتی پوشیدن پشمینه و چهار دست و پا راه رفتن گرگینگی را نیز به یاد می اورد.اگر از ادبیات اروپایی بگذریم و در ادبیات فارسی غور کنیم،به وضوح وجود گرگینه و باورهای عامیانه درباره آن را می بینیم.در بعضی داستان های قدیم ایران همانند هزار و یک شب می توان ردپای گرگینه ها را یافت.هرچند زکریای رازی بر این اذعان دارد که گرگینگی نوعی بیماری روانی است.4البته نویسنده چیز زیادی در این باره نمی نویسد و جز چند سطر اطلاعات دیگری به ما نمی دهد؛دیدن حیوان درنده،شک به آن ،تعقیب آن و درنهایت زدن ضربه به او.گفتنی است که این ویژگی متون کلاسیک فارسی استک آن چنان به درونیات اشخاص نمی پردازند.درواقع عناصر دراماتیک قصه های قدیمی ضعیف است.به هرحال ما نمی توانیم در متنی که به هزار سال قبل تعلق دارد به دنبال مفاهیمی بگردیم که از خصایص دوران معاصرند.

یافتن دستوانه آهنین در گورستان و دیدن دست لطیف زنانه نقطه اوج داستان است؛یک دست ظریف حنابسته با انگشتری زرین.مرد درمی یابد که نباش زن است و از قطع دست او دل آزرده می شود.سخن دیگری از درگیری ذهنی مرد و گذراندن آن شب مخوف به میان نمی آید و نویسنده به جمله«آن شب همان جای بخفتم» بسنده می کند.

شخصیت های اصلی داستان چهار نفرند؛مرد،دختر نباش،پدر و مادر.پدر :عنصر قدرت.؛کسی که مالک خانواده و نماد قدرت و قانون است.در نظریه های روانکاوانی مانند لکان و فروید پدر نقش محوری دارد و لازمه ورود کودک به نظم نمادین(حوزه ای که فرد در آن به عنوان بخشی از جامعه انسانی قرار می گیرد.)تن دادن به قانون پدر است.5 پدر قصه نباش بسیار قدرتمند است،چه از نظر اجتماعی و چه از لحاظ شرعی.«پیری بامهابت و زیب و بها»که جمعیت انبوهی بر در خانه اش ایستاده اند تا او را برای رفتن به مسجد همراهی کنند و پشت سرش نماز بخوانند.جالب است که مردی با این ویژگی ها چنین دختری دارد و این قسمت شگفت ماجراست.

همان طور که قبلا گفته شد،نویسنده به توصیف دقیق صحنه ها و شخصیت ها نمی پردازد و از خشم و تغیر قاضی هنگام اطلاع یافتن از قضیه دخترش چیزی نمی گوید.گویا او به دنبال یافتن دلیل نباشی دختر نیستو صرفا خواستار توبه او از این عمل شنیع است.شاید نویسنده فهم بعضی چیزها را به عهده خواننده می گذارد،با توجه به اشاره ای که در متن به تنش قاضی با زنش بر سر اینکه با دختر نزد مهمان نامحرم بیایند می شود:

«زن بیرون نمی آمد،به طلاق سوگند خورد که بیرون آید.»یا «دگر بار لفظ طلاق اعادت کرد.»

شخصیت مادر همان شخصیت رئوف چاره گر است.دختر با دست مجروحش نزد او می رود و با او درددل می کند.این می تواند نمایانگر وحدت نخستینی باشد که به تعبیر لکان فرد با مادر خود دارد.وحدت با تن مادر و طبیعت در قلمروی واقعی؛قلمرویی که کودک هنوز از مادر جدا نشده است و تمایزی بین خود و آنچه نیازهایش را برآورده می کند،نمی گذارد.6مادر دخترش را تیمار می کند و در جستجوی چاره ای است برای توجیه این پیشامد نزد پدر.نقش مادر در این قصه در همین قسمت خلاصه می شود و دیگر نامی از او به میان نمی آید.این پدر است که برای سرنوشت دختر تصمیم می گیرد.

شخصیت دختر که درواقع شخصیت اصلی و محوری قصه است،بسیار غریب است.؛آن قدر غریب و شگفت آور که حتی خواننده امروزی از ویژگی هایش متعجب می شود و همین نکته شگرف قصه است.دختر زیباست؛آن قدر زیبا که مرد می گوید:«دختری دیدم چون ماه شب چهارده در غایت حسن و جمال که جنس او در نیکویی کمتر دیده بودم.»اشاره به این زیبایی را در شب گورستان و هنگام قطع دست نیز می توان دید:«دستی در غایت لطف و نازکی و نرمی.»دختری مستوره که با توجه به اقتضائات آن روزگار هرکسی نمی تواند روی او را ببیند و حتی در جایی از قصه،مادر که خود نیز از مواجهه با نامحرم اعراض می کند،می گوید:«آخر پرده بر کودکی سرپوشیده چرا می دری؟»این گونه برمی آید که دختر دو شخصیت دارد؛یکی بر صلاح و مستوره و دیگری بیماری روان رنجور.یک بعد شخصیت او لطیف است،بر دستش نقش حنا می زند و زیورآلات استفاده می کند و بعد دیگرش حیوانی درنده خوست که شبانه گورها را می شکافد و به مردگان آزار می رساند،آن هم با هیاتی که از یک زن بعید است.این شخصیت دوم دختر بی تردید نشانگر مشکل روحی روانی اوست.وجه روانشناختی قصه نباش بسیار قوی است.هرچند مثل دیگر نوشته های آن روزگار اشاره ای به این روان رنجوری،واکاوی علل نباشی دختر یا دزدیدن کفن و ذخیره آن نمی شود.

دزدی خصیصه ای است که برخی روان رنجوران گرفتار آنند.افرادی که بی هیچ نیاز مالی به دزدیدن اشیای فاقد ارزش معتادند.دختر نباش هم به وسواس دزدی مبتلاست.البته دزدی او در کنار مسائل دیگری قرار می گیرد که اموری وهمناک و خلاف عادتند و از نظر اخلاقی و شرعی نیز مشکل دارند:شکافتن گور و دست درازی به مردگان و دزدیدن کفن آنها.نباشی و دزدیدن کفن از شغل های منفوری است که در متون ادب فارسی بسیار با آن مواجه ایم.اجماع اغلب فقها بر آن است نبش قبر حرام است مگر مواقعی که مجوزی برای آن وجود داشته باشد.برخی از فقها مجازات کشتن را برای سارق کفن تعیین کرده اند و بعضی از جمله حضرت علی (ع) بر قطع دست او اتفاق نظر دارند.زیرا او هم دزد است و هم نسبت به مردگان هتاک.7بنابراین دختر نباش دست به کاری می زند که شرع و عرف بر نادرستی آن معتقدند.نباشی شغلی مردانه است و انجام آن توسط یک زن جوان در فضای خوفناک گورستان،آن هم شب هنگام بسیار غریب است،یعنی علاوه بر ناپسندی فعل دختر،غیرعادی بودن او مشهود است.این کار ناپسند دختر در تقابل با «اوصاف پسندیده» شهر رمله جالب می نماید.

گذشته از اخلاقیات ،آنچه نظر را جلب می کند،بیماری دختر است.زیرا او مانند دیگر کفن دزدان این کار را در قبال فروش کفن (که گویا بهای قابل توجهی هم داشته)انجام نمی دهد چون نیازی به آن ندارد:«نه آنکه مرا این کفن ها به کارمی آمد یا از آن حسابی برگرفته ام.»پس او بیمار است و به قول خودش «از کردن آن فعل لذتی» می یابد.

فروید معتقد است نیروی انگیزش اغلب اعمال بشر نیروهای روانی هستند که تسلط بر آنها کم است و قسمت اعظم وزن ذهن زیر سطح هوشیاری قرار گرفته است.درواقع از نظر او بیشتر فرایندهای ذهنی فرد ناهشیارند.لیبیدو به معنای انرژی ساختار شخصیت انسان است که در خدمت فعالیت های اولیه و ثانویه یعنی فعالیت های مربوط به نهاد و خود قرار می گیرد. تفکر، حافظه، تجسم، میل جنسی، پرخاشگری، خواب و خیال و.... از انرژی روانی یا لیبیدو سرچشمه می‌گیرند که جایگاه اصلی آن در نهاد قرار دارد.غریزه به نوبه خود کلا انرژی است که به آن لیبیدو می گویند. لیبیدو منبع انگیزش رفتارهای انسان است. یعنی اگر در جهت غریزه زندگی حرکت کنیم رفتارهای ناشی از صمیمیت، نزدیکی از ما سر می‌زند و اگر در جهت غریزه مرگ باشیم که رفتارهای توام با پرخاشگری و درگیری و تخریب خواهیم داشت.8بنابراین نهاد منبع همه پرخاشگری ها و امیال انسان است،تخطی از قانون و اخلاق می کند و در جهت ارضای غرایز لذت جوی فرد قدم برمی دارد و باید مهار شود.دختر نباش گویا تکانه های مهار نشده ای برای کسب لذت در وجود خود دارد که به نبش قبر،آسیب زدن به مردگان و کفن دزدی می انجامد.

می توان دو نماد مرگ و خشم را از نقطه نظر فروید در عمل دختر نباش دید.او گورستان و مرده ها را انتخاب می کند(نماد مرگ) و غریزه زندگی خود را در مسیر مرگ هدایت می کند.دزدی و آسیب زدن به دیگران به کمک ابزاری مانند دستوانه(نماد پرخاشگری) و پوست بز (که یادآور گرگ است که با پرخاشگری ارتباط نزدیکی دارد) تحقق می یابد و دختر به آرامش می رسد.او کفن می دزدد؛پارچه ای سفید که نشان پاکی است و مرده را در آن می پیچیدند تا پاک و مطهر از دنیا برود.شاید علاقه دختر به کفن ناشی از آن باشد که رنگ سفید نماد آرامش استو او با جمع کردن آن به نوعی آرامش درونی دست می یابد.این مساله را می توان در حوزه رنگ شناسی نیز بررسی کرد؛اینکه رنگ سفید احتمالا تاثیر زیادی بر روان دختر داشته است.

کردار دختر نباش می تواند ناشی از سرکوب های بسیار شدیدی باشد که از کودکی دچار آن بوده است.(هرچند از طریق متن نمی توان به این مساله وقوف یافت.)جامعه مردسالار و بسته،نگاه به زن به عنوان موجودی که مستور که باید در پستو بماند و حق هیچ ابراز وجودی ندارد و به طور کلی زن ستیزی که در جامعه آن روزگار وجود داشته،از دختر موجودی روان پریش می سازدکه به قول پدرش «زخمه کژ» صادر می کند.به واقع در آن دوراننوعی زن ستیزی افراطی وجود داشته که در نوشته های بعضی شعرا و نویسندگان نمود یافته است.برای نمونه می توان به عوفی و جوامعالحکایات او اشاره کرد که برخی قصه های فرج بعد از شدت را در سینه دارد.نگاه بدبینانه به زنان در این کتاب تا حدی است که دو باب از چهار بابی که به زنان اختصاص دارد،به زنان ناپارسا و حیله گرمی پردازد.این نگاه توهین آمیز و بدبینانه به زنان اغلب در آثاری دیده می شود که ریشه آنها به هند بازمی گردد.9

دختر نباش خشونت و عقده های درونی اش را با فعلی خالی می کند که به هیچ روی توجیه پذیر نیست.به عقیده جان پک، در اغلب متون ادبی نوعی تنش و تضاد درونی وجود دارد؛تضادی که شخصیت اصلی با جامعه یا حتی طبیعت دارد.تضادی که نظم جامعه را برهم می زند.10در قصه نباش نیز ما با تنش روبه روییم؛تنشی که دختر با جهان اطراف خود دارد.او با نظام اجتماعی دوره خود در جدال است.؛جدالی نهانی که صرفا کنیزک از آن مطلع است.او با افشای قضیه نیز دست از این جدال نمی کشد و با سرکشی خاص خود قصد جان شوهر را دارد.این جسارت و سرکشی از زنی در آن دوران بعید می نماید و گویی این همان تنش با نظم اجتماعی موردنظر جان پک است.

نویسنده البته طوری قصه را نوشته که هیچ همدردی و همدلی با دختر صورت نمی گیرد و بی شک خواننده آن روزگار جز انزجار نسبت به او حس دیگری ندارد.این را می توان در مجازات او دید که عینا همان مجازات شرعی (قطع دست کفن دزد)این عمل است.حتی مکر دختر در قسمت پایانی قصه موید این قضیه است؛این دیدگاه که زنان حیله گرند؛دیدگاهی که به بهانه اشاره قرآن (مکرهنّ)یا حدیث های منسوب به پیامبر اسلام (شاورهنّ و خالفوهنّ)و حضرت علی(عجب دارم از کار زنان و فتنه ایشان) شدت می یابد.جالب است که پدر عمل مرد را می ستاید و به او پاداشنیز می دهد.

«در شطرنج دستان چون به یک لعب از این دختر دست بردی،ما تو را بر وی دست دادیم...و این بریدن را سبب پیوند دان.»

از دیگر نکات جالب قصه اینکه وقتی دختر پشمینه به تن می کند و خود را به هیات حیوان درنده خو درمی آورد،ویژگی هایش نیز تغییر می کند.برای مثال وقتی مرد برای دفاع از خویش روی دختر تیغ می کشد و به او آسیب می زند،دختر می گوید:«لعنت بر تو باد که مرا بکشتی.»قاعدتا مرد صدایی زنانه نمی شنود و تا وقتی دست زنانه را ندیده است،پی به واقعیت امر نمی برد.این گونه برمی آید که دختر موقع پوشیدن پشمینه و ارتکاب جرم خصوصیات وحشیانه و زمخت پیدا می کند.این را از دویدن بسیار سریعش در شب حادثه هم میتوان دریافت.این خوی وحشیانه دختر در شب های گورستان کاملا هویداست.شاید این همان مرض گرگینگی باشد که قبلا ذکر آن رفت.کلاریسا استس در کتاب زنانی که با گرگ ها می دوند به این مساله اشاره می کند که هر زنی در وجود خود روحی وحشی دارد.یعنی کهن الگوی زن وحشی در پس طبیعت روانی و غریزی زن قرار دارد؛همان طبیعت ذاتی و بدوی زن.11

البته او طبق نظریات یونگ و براساس افسانه ها و داستان های اساطیری کهن الگوها و قصه های ملل و نیز زندگی میان قبایل آمریکایی به بررسی کهن الگوی زن وحشی می پردازد که شاید تطبیقش با قصه نباش بیراه باشد.اما به عقیده نگارنده وجه وحشیانه دختر نباش ،کهن الگوی زن وحشی را به ذهن متبادر می کند.

به هرتقدیر قصه نباش با رهایی مرد ازچنگ دختر نابکار پایان می پذیرد،با توجه به اینکه پیام اصلی این داستان هم مانند باقی قصه های فرج نجات و رهایی است.؛یعنی همان فرج و گشایش پس از شدت و سختی.حال آنکه می توان از ابعاد مختلف اجتماعی،فرهنگی و روان شناختی به این قصه نگریست.در صورتی که بعدی که در این قصه برجسته می نماید، صرفا محیرالعقول بودن و شگفتی قضیه است.شاید هم مرد ثقه قصه قاصدی از جانب حضرت حق است که برای مجازات دختر راهش به آن گورستان می افتد.به هرحال دختر قصه از دید نویسنده نابخشودنی و صلاح ناپذیر است و مرد به لحاظ اینکه انسانی نیک سیرت است،بالاخره از چنگ او رهایی می یابد.به طور کلی فرج بعد از شدت را می توان از شاهکار های ادبیات روایی ایران به شمار آورد؛حکایاتی موجز با زبان سلیس و روان همراه با توصیفاتی زیبا و نکاتی شگرف که خواننده امروز از خواندن آنها لذت می برد.

پی نوشت ها

1-ابوالفضل حری،«ژانر وهمناک:شگرف /شگفت در فرج بعد از شدت»،فصلنامه نقد ادبی دانشگاه تربیت مدرس،ش 4 (زمستان87)صص15-13.

2-محسن بن علی تنوخی،فرج بعد از شدت،ترجمه حسین دهستانی،به کوشش اسماعیل حاکمی،تهران،بنیاد فرهنگ ایران،-1363-1355،ج دوم،صص 898-889.

3- جمال میرصادقی،عناصر داستان،تهران،سخن،1388،ص86.

4-طهمورث ساجدی،«هزارو یک شب در اروپا» نامه فرهنگستان، ش 39(پاییز 87 )،ص 91.

5-مری کلیگز،درسنامه نظریه ادبی،ترجمه جلال سخنور و دیگران،تهران،اختران،1388، ص 125)

6-همان، ص114.

7-فروع کافی،ج7،ص229،حدیث 5.

8-ویلفرد گرین و دیگران،مبانی نقد ادبی،ترجمه فرزانه طاهری،تهران،نیلوفر،1385، ص131.

9-مریم حسینی،ریشه های زن ستیزی در ادبیات کلاسیک فارسی،تهران،چشمه،1388،صص 176-174.

10-جان پک و مارتین کویل،روش مطالعهادبیات،ترجمه سرورالسادات جواهریان،تهران،مروارید،1382،ص 17.

11-کلاریسا پینکولا استس،زنانی که با گرگ ها می دوند،ترجمه سیمین موحد،تهران،پیکان،1383، ص 11.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692