توی رختخواب بودم که صدای در نردهای حیاط را شنیدم. خوب گوش دادم صدای دیگری نشنیدم اماصدای در را شنیده بودم. کوشیدم «کِلیف» را بیدار کنم انگار بیهوش شده بود. بنابراین بلند شدم و رفتم کنار پنجره ماه به چه درشتی بالای کوههای دور و بر شهر ولو شده بود. سفید بود و پر از خراش. هر پخمهی کودنی میتوانست طرح صورتی را در آن ببیند.
روشنایی آن قدر بود که بتوانم تمام چیزهای توی حیاط را ببینم. صندلیهای توی چمن، درخت بید، بند رخت که بین دو تیرک کشیده شده بود، اطلسیها، نردهها و حیاط که چهارطاق باز بود. اما هیچ جنبدهای جنب نمیخورد. از سایههای ترسناک خبری نبود. همهچیز زیر نور مهتاب بود و من کوچکترین چیزها را میدیدم، مثلاً گیرههای روی بندرخت را.
دستهایم را روی شیشه حایل ماه کردم. کمی دیگر نگاه کردم. گوش سپردم. بعد به رختخوابم برگشتم.
اما خوابم نمیبرد. هی غلت و واغلت زدم. فکرم پیش دری بود که باز مانده بود. فکرش دست از سرم بر نمیداشت.
گوش دادن به نفسهای کِلیف وحشتناک بود. دهانش باز مانده و جای خودش که هیچ، بیشتر جای مرا هم اشغال کرده بود.
هی هولش دادم ولی او فقط مینالید.
بازهم مدتی بیحرکت ماندم تا اینکه دیدم فایده ندارد. پاشدم و دمپاییهایم را پایم کردم و به آشپزخانه رفتم و چای دم کردم و با چای نشستم سر میز آشپزخانه. یکی از سیگارهای بدون فیلتر کلیف را کشیدم.
دیروقت بود. نمیخواستم به ساعت نگاه کنم چای را سر کشیدم و یک سیگار دیگر کشیدم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم پاشوم و چفت در را بیندازم.
پس بالاپوشم را تنم کردم.
زیر نور ماه همهچیز روشن بود. خانهها و درختها، تیرها و سیمهای برق، تمام دنیا. به دور و بر حیاط نگاهی انداختم و بعد، از ایوان رفتم پایین. نسیم که میوزید باعث شد خودم را بیشتر بپوشانم. به طرف در حیاط راه افتادم.
***
از طرف نردههای بین حیاط ما و حیاط «سام لاتون» صدایی آمد. فوراً برگشتم و نگاه کردم. سام روی دستهایش به نردهی خودش تکیه داده بود. آخر آنجا دو ردیف نرده بود. دستش را به دهان برد
و سرفه خشکی کرد.
سام لاتون گفت: «سلام نانسی.»
گفتم: «مرا ترساندی، سام.» گفت: «نصفهشبی اینجا چهکار میکنی؟» گفتم: «تو صدایی نشنیدی؟ صدای باز شدن چفت درنردهای آمد.»
روشنایی آن قدر بود که بتوانم تمام چیزهای توی حیاط را ببینم. صندلیهای توی چمن، درخت بید، بند رخت که بین دو تیرک کشیده شده بود، اطلسیها، نردها و حیاط که چهارطاق باز بود. |
گفت: «من که چیزی نشنیدم. چیزی هم ندیدهام. لابد باد بوده.»
داشت چیزی میجوید. به در باز نگاهی کرد و شانه بالا انداخت.
موهایش زیر نور ماه نقرهای بود و روی سرش سیخ ایستاده بود. دماغ درازش را میدیدم، خطهای صورت درشت و غصهدارش را هم.
گفتم: «این وقت شب داری چهکار میکنی سام؟» و به نرده نزدیکتر شدم.
گفت: «میخواهی یک چیزی نشانت بدهم؟»
گفتم: «الآن میآیم آنجا.»
رفتم بیرون و توی پیادهرو راه افتادم. راه رفتن توی خیابان با آن سرو وضع، با روپوش و لباسخواب برایم غیرعادی بود. با خودم گفتم حیف است که صحنه را فراموش کنم، با این سر و وضع به خیابان آمدن را.
سام کنار خانهاش ایستاده بود. پاچهی پیژامهاش خیلی بالاتر از کفش سفید- قهوهایش بود. در یک دست چراغقوهای گرفته بود و در دست دیگر یک قوطی.
***
سام و کلیف قبلاً دوست هم بودند تا اینکه یک شب نشستند به مشروبخوری. حرفشان شد. چیزی نگذشت که سام نرده کشید و آنوقت کلیف هم نردهی دیگری کشید.
این ماجرا بعد از زمانی بود که سام، «میلی»را از دست داده، دوباره ازدواج کرده و دوباره بچهدارشده بود، همه و همه در کوتاهترین زمان ممکن. میلی برای منهم دوست خوبی بود تا اینکه از دنیا رفت. چهل و پنجسال بیشتر نداشت که مرد. ایست قلبی. درست وقتی که داشت با ماشین وارد حیاط خانهشان شد، آن اتفاق افتاد. ماشین هم رفت و رفت تا خورد به ته سایبان.
«این را نگاه کن.» سام این را گفت و پاچههای شلوارش را بالا کشید و چمباتمه زد. نور چراغش را به زمین انداخت.
نگاه کردم و جانورهایی مثل کرم را دیدم که روی خاک میلولیدند.
گفت: «حلزون بیصدف. الآن یک کمی از این بهشان دادم.» اینرا گفت و قوطی چیزی را که شبیه وایتکس بود، بالا گرفت. گفت: «دارند همهجا را میگیرند.» و به جویدن چیزی که توی دهان داشت، ادامه داد. سرش را به یک طرف چرخاند و چیزی را که شاید تنباکو بود تف کرد. «مجبورم این کار را ادامه بدهم بلکه بتوانم جلویشان را بگیرم.» چراغش را بهطرف تنگی که پر از آن جانورها بود گرفت.
گفت: «طعمه میگذارم، تا فرصتی پیدا میکنم با این مواد بیرون میآیند. حرامزادهها همهجا هستند. همهاش خرابکاری میکنند. اینجا را ببین.»
بلند شد دستم را گرفت و بهطرف بوتههای گل سرخش برد. سوراخهای ریز برگها را نشانم داد.
گفت: «حلزون. شبها هرجا را نگاه کنی پلاسند. طعمه میگذارم و بعد بیرون میآیم و میگیرمشان چه چیز چندشآوری، حلزون. آنجا توی آن تنگ جمعشان میکنم.» نور چراغاش را زیر بوتههای رز انداخت.
هواپیمایی از بالای سرمان گذشت. سرنشینان آن را مجسم کردم که با کمربندهای بسته روی صندلیهایشان نشستهاند. بعضیها چیزی میخوانند، بعضیها هم به پایین، به زمین چشم دوختهاند.
گفتم: «سام، خانواده در چه حالاند؟»
شانه بالا انداخت و گفت: «خوباند.»
به جویدن چیزی که داشت میجوید ادامه داد. گفت: «کلیفورد چهطور است؟»
گفتم: «مثل همیشه.»
سام گفت: «بعضی وقتها که اینجا دنبال حلزونها هستم، بهطرف شما نگاهی میاندازم.»
گفت: «کاش من و کلیف دوباره با هم دوست میشدیم. حالا آنجا را نگاه کن.» گفت و نفس تندی کشید. «یکی آنجاست. میبینیاش؟ درست همانجا که نور چراغم افتاده.» شعاع نور را روی خاک زیر بوتههای رز انداخته بود. گفت: «نگاهش کن.»
دستهایم را روی سینه چلیپا کردم و بهطرف جاییکه سام نور چراغاش را گرفته بود، خم شدم. جانور ایستاد و سرش را این طرف و آن طرف جنباند. بعد سام با قوطی پودر بالای سرش آمد و پودر را رویش پاشید.
گفت: «موذیهای نکبت.»
حلزون داشت به این طرف و آن طرف پیچ و تاب میخورد. بعد جمع شد و صاف شد. سام بیلچهای بهدست گرفت. حلزون را با آن برداشت و داخل تنگ انداخت.
گفت: «دیگر گذاشتهام کنار. میدانی، مجبور شدم. دیگر کارم به جایی رسیده بود که هیچچیز حالیم نبود. هنوز هم گوشه و کنار خانه مشروب داریم، اما دیگر سراغش نمیروم.» سرم را به علامت تأیید تکان دادم. او به من چشم دوخت و همچنان نگاهم کرد.
گفتم: «بهتر است برگردم.»
گفت: «باشد. من به کارم ادامه میدهم، تمام که شد من هم میروم تو.»
گفتم: «شبخوش، سام.»
گفت: «گوش کن.» دست از جویدن کشید. با زبانش چیزی را که پشت لب پایینش بود، کنار زد. «از قول من به کلیف سلام برسان.»
گفتم: «سلامت را بهش میرسانم، سام.»
سام دستش را به موهای نقرهایاش کشید. انگار میخواست یکبار برای همیشه آن را بخواباند، بعد دست تکان داد. ***
توی اتاقخواب بالاپوشم را درآوردم، تا کردم، گذاشتم دم دستم. بدون اینکه به ساعت نگاه کنم، با کشیدن دستم به آن، از بالا بودن کوک زنگ مطمئن شدم بعد سر جایم رفتم، رویم را کشیدم، چشمهایم را بستم. تازه آنموقع یادم آمد که فراموش کردهام چفت در نردهای را بیندازم. چشمهایم را باز کردم و همانطور سر جایم دراز کشیدم. تکان کوچکی به کلیف دادم. او گلویش را صاف کرد آب دهانش را قورت داد. چیزی در سینهاش گیر کرد و جاری شد.
نمیدانم چرا همین باعث شد یاد آن جانورهایی بیفتم که سام لاتون رویشان پودر میریخت.
لحظهای به دنیای بیرون از خانهام فکر کردم، و بعد به هیچچیز فکر نکردم جز اینکه باید هرچه زودتر بخوابم.
نقد داستان:
دو نوع نقد بر این داستان وارد است، نقد تأویلی، نقد بوطیقایی.
نقد تأویلی:
* راوی اول شخص.
توی رختخواب بودم که صدای در نردهای حیاط را شنیدم. خوب گوش دادم صدای دیگری نشنیدم...
ژانر واقعگرای مدرن.
سام در همسایگی راوی است، با میلی ازدواج کرده و میلی با راوی دوست بوده تا اینکه بر اثر ایست قلبی فوت شده. سام با کلیف که همسر روای است قبلاً دوست بوده اما یک شب در مشروبخوری زیادهروی کردند و دوستیشان بههم خورد.
عناصر داستان. (زمان، مکان، توصیف، صحنه، تصویر، تشبیه...)
زمان:
*روشنایی آنقدر بود که بتوانم تمام چیزهای توی حیاط را ببینم... همهچیز زیر نور مهتاب بود...
* زیر نور ماه همهچیز روشن بود. خانهها و درختها، تیرها و سیمهای برق، تمام دنیا.
مکان:
* توی رختخواب بودم که صدای در نردهای حیاط را شنیدم...
* رفتم بیرون و توی پیادهرو راه افتادم. راه رفتن توی خیابان با آن سر و وضع، با روپوش و لباسخواب برایم غیرعادی بود...
توصیف:
* صندلیهای توی چمن، درخت بید، بند رخت که بین دو تیرک کشیده شده بود، اطلسیها، نردهها و حیاط که چهار طاق باز بود.
* هواپیمایی از بالای سرمان گذشت. سرنشینان آن را مجسم کردم که با کمربندهای بسته روی صندلیهایشان نشستهاند. بعضیها چیزی میخوانند، بعضیها هم به پایین، به زمین چشم دوختهاند.
صحنه:
* دستهایم را روی شیشه حایل ماه کردم. کمی دیگر نگاه کردم. گوش سپردم. بعد به رختخوابم برگشتم.
* دستهایم را روی سینه چلیپا کردم و بهطرف جایی که سام نور چراغاش را گرفته بود، خم شدم. جانور ایستاد و سرش را این طرف و آن طرف جنباند. بعد سام با قوطی پودر بالای سرش آمد و پودر را رویش پاشید.
تصویر:
* پا شدم و دمپاییهایم را پایم کردم و به آشپزخانه رفتم و چای دم کردم و با چای نشستم سر میز آشپزخانه. یکی از سیگارهای بدون فیلتر کلیف را کشیدم.
دیروقت بود. نمیخواستم به ساعت نگاه کنم چای را سر کشیدم و یک سیگار دیگر کشیدم.
تشبیه:
* ماه به چه درشتی بالای کوههای دور و بر شهر ولو شده بود. سفید بود و پر از خراش. هر پخمهی کودنی میتوانست طرح صورتی را در آن ببیند.
مسئلهی داستان چیست؟
در همسایگی (راوی) نانسی و کلیف مردی بهنام سام زندگی میکند. دوبار ازدواج کرده بچهدار شده اما تنها است و از تنهایی رنج میبرد. از طرفی با کلیف همسر نانسی مدتی دوست بوده که یک شب باهم حرفشان میشود دور و بر خانهشان را نرده میکشند.
عدم رسوخ در ذهن شخصیت:
... سرش را به یک طرف چرخاند و چیزی را که شاید تنباکو بود تف کرد.
عدم قضاوت کردن راوی:
مثال اول: سام و کلیف قبلاً دوست هم بودند. تا اینکه یکشب نشستند به مشروبخوری حرفشان شد. چیزی نگذشت که سام نرده کشید و آنوقت کلیف هم نردهی دیگری کشید...
مثال دوم: سام گفت: «بعضی وقتها که اینجا دنبال حلزونها هستم، بهطرف شما نگاهی میاندازم.» گفت: «کاش من و کلیف دوباره دوست میشدیم...»
مثال سوم:
- از قول من به کلیف سلام برسان.
- سلامت را بهش میرسانم، سام.
توضیح:
در هرسه مورد، راوی قضاوت و پیشداوری نمیکند، خونسردانه راویت میکند و قضاوت به عهدهی مخاطب است.
داستان دوسطحی است.
سطح اول:
روایت واضح و آشکار عدم ابهام و پیچیدگی.
نانسی با همسرش کلیف در همسایگی مردی تنها زندگی میکنند. مرد با شنیدن صدای در نرده حیاط از رختخواب بیرون میآید. سام را میبیند که مشغول شکار حلزونهای بیصدف است، باهم شروع به گفتوگو میکنند.
آغاز سطح دوم روایت:
از طرف نردههای بین حیاط ما و حیاط «سام لاتون» صدایی آمد. فوراً برگشتم و نگاه کردم. سام روی دستهایش به نردهی خودش تکیه داده بود. آخر آنجا دو ردیف نرده بود. دستاش را به دهان برد و سرفه خشکی کرد... تا آخرداستان.
1_ مشکل انسان امروزی، تنهایی و عدمارتباطی پایدار.
زن و مرد امروزی رابطهی مستقلی ندارند به سرعت انتخاب میکنند به سرعت هم یکدیگر را از دست میدهند، هویتی ثابت و قابل تعریف ندارند چرا که مانند انسان کلاسیک قابلتعریف نیست. حتی اگر زیر یک سقف زندگی کنند باز هم بهدنبال راهحلی برای تنهایی خود هستند.
مثالهای عینی آن:
* دماغ درازش را میدیدم، خطهای صورت درشت و غصهدارش را هم. گفتم: «این وقت شب داری چهکار میکنی سام؟» و به نرده نزدیکتر شدم.
* سام و کلیف قبلاً دوست هم بودند. تا اینکه یکشب نشستند به مشروبخوری. حرفشان شد. چیزی نگذشت که سام نرده کشید وآنوقت کلیف هم نردهی دیگری کشید.
این ماجرا بعد از زمانی بود که سام، «میلی»را از دست داده، دوباره ازدواج کرده و دوباره بچهدارشده بود، همه و همه در کوتاهترین زمان ممکن. میلی برای من هم دوست خوبی بود تا اینکه از دنیا رفت.
* گفت: «حلزون. شبها هر جا را نگاه کنی پلاسند. طعمه میگذارم و بعد بیرون میآیم و میگیرمشان. چه چیز چندشآوری، حلزون. آنجا توی آن تنگ جمعشان میکنم.»
** گفت: «دیگر گذاشتهام کنار. میدانی، مجبورشدم. دیگر کارم به جایی رسیده بود که هیچچیز حالیم نبود. هنوز هم گوشه و کنار خانه مشروب داریم، اما دیگر سراغش نمیروم.»
2_ تنهایی انسان مدرن از طریق نشانهها (ترکیب دال و مدلول)
1_ صورت درشت و غصهدار.
2_ وجود نرده.
3_ زیادهروی در مشروب.
4_ ازدواج مجدد، دوباره بچهدارشدن.
5_سرگرم شدن باحلزونهای بیصدف.
6_ وجود مشروب در گوشه و کنار خانه.
3_ بیان صحنهی اروتیک با استفاده از آیرونی.
* سام دستش را به موهای نقرهایاش کشید. انگار میخواست یکبار برای همیشه آنرا بخواباند، بعد دست تکان داد.
اگر از بیرون به داستان نگاه کنیم شکل آن بهصورت مثلث یا هرم است، رأس آنرا نانسی، ضلع دوم کلیف، ضلع سوم، سام مرد همسایهی تنها. |
* توی اتاق خواب بالاپوشم را درآوردم، تا کردم، گذاشتم دمدستم. بدون اینکه به ساعت نگاه کنم، باکشیدن دستم به آن، از بالا بودن کوک زنگ مطمئن شدم بعد سرجایم رفتم، رویم را کشیدم، چشمهایم را بستم. تازه آنموقع یادم آمد که فراموش کردهام چفت در نردهای را بیندازم. چشمهایم را باز کردم و همانطور سرجایم دراز کشیدم. تکان کوچکی به کلیف دادم. او گلویش را صاف کرد آب دهانش را قورت داد. چیزی در سینهاش گیر کرد و جاری شد. نمیدانم چرا همین باعث شد یاد آن جانورهایی بیفتم که سام لاتون رویشان پودر میریخت.
نقد بوطیقایی:
اگر از بیرون به داستان نگاه کنیم شکل آن بهصورت مثلث یا هرم است، رأس آنرا نانسی، ضلع دوم کلیف، ضلع سوم، سام مرد همسایهی تنها.
هرم همان تصویر جهان مدرنیته است، هرچه به قسمتهای انتهایی نزدیک میشویم درمییابیم که، دغدغهی اصلی انسان مدرن، بیکاری، میگساری، نبود عشق و عدم ارتباط پایداراست و در پایان داستان بهوضوح با آن روبرو میشویم.
* لحظهای به دنیای بیرون از خانهام فکر کردم و بعد به هیچچیز فکر نکردم جز اینکه باید هرچه زودتر بخوابم. ■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا