«چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم»
تلخ بودن، تلخ شدن، تلخی. معلوم نیست تلخی، همزاد همیشگی لذت بوده است یا ذهن بیمار ما دوست داشته همیشه راهی برای آزار خویش پیدا کند؟ که حتی موقع وجد و خوشی هم دست از این تخریب بیدلیل برنمیدارد. انگار همهی ادیپ را خوانده باشی فقط برای دیدن این جملهی «هرکه بیشتر میداند عذابش هم بیشتر است.» انگار پیدا کردن این جملهها، یا نشانههایی از آنها، هدف تمام خواندنها و دیدنها و تجربه کردنها و زیستنمان بوده است. انگار که از «زخم» خوشمان آمده باشد از بسکه «رحم» را بیشتر از هر کلمهای توی ذهنمان یادآوری میکند. و چرا خود «رحم» نه؟ چرا بجای کلمهای که کلمهی دیگر را تداعی کند همان کلمهی اصلی را نگوییم، نشنویم، نخوانیم، ننویسم؟ انگار که رحمت را برای شوخی همیشه با زحمت همراه کرده باشیم و ندانسته باشیم شوخیهایمان جدیترین حرفهایی است که ممکن است زده باشیم.
هروقت به خودم فکر میکنم به این چیزها فکر میکنم. هربار که میخواهم بیواسطه چیز بیشتری از خودم بفهمم، چیزیکه تابحال نمیدانستهام؛ بیهوا، از جاییکه نمیدانم کجاست پرت میشوم به دشتی از این سوالها. و تلخی، جزء لاینفک گفته شده یا نگفته ماندهی مستتر توی این سوالها بوده است. بیآنکه بدانم چرا؟
انگار پیشپرده نمایش ششپردهای خلقتاند این سوالها که هیچکس ندیده است از بسکه دیر رسیدهایم همه و بیآنکه بدانیم چیزی از دست دادهایم یا نه، از همان پردهی اول تمام توجهمان را بهنمایش دادهایم تا چیزی از آن دستگیرمان شود و نشده است. چیزی همیشه کم بوده است توی چیدمان علتهایمان. انگار چیزی را اشتباه میپرسیم. چیزیکه نیست، نه توی متن و نه توی اجرای این نمایش هولآور. و سوالیکه باید از آن «غیاب» مهیب پرسیده شود نیز لاجرم ناشناخته میماند.
چیزیکه گویا در آن پیشپرده اتفاق افتاده است و حالا تمام خط و ربط نمایش به همان «چیز» وابسته است و از همهی آن «چیز» تنها نقطهی سیاهِ کور خالی و عمیقی بهجا مانده است که همچون سیاهچالهای متشکل از خلاء، از نیستی، متشکل از هیچ، تمام بود و هستیِ وسیع اطرافش را تهدید میکند. نیستیِ قدرتمندی به قوارهی یک نقطه اما عمیق، عمیق و ناشناخته که زورش به همه هستی پَهن میرسد. پهن و وسیع، وسیع. اما شناخته. نشناختهای که بیهیچ تقصیری از دایرهی ادراکمان بیرون افتاده است و تمام وسعت این دایره را تحتالشعاع قرار میدهد. «چیزی»که گویا هرگز قادر به شناختن آن نخواهیم بود. از بسکه دیر رسیدهایم. از بسکه نمیدانستهایم کارگردان نمایش ممکن است قبل از شروعِ آن، لحظهای روی صحنه ظاهر شده باشد و فقط به قدر گفتن «لطفاً تلفنهایتان را خاموش کنید» حرف زده باشد و همین کافی بوده باشد برای پر کردن تمام آن «چیز»ی که همیشه جایش خالی است.
برای شیرین کردن... نه برای شیرین کردن. برای اختیار به انتخاب مزهای که شاید دلت بخواهد گاهی هم تلخ نباشد. من فکر میکنم سوال کردن درباره هر چیزیکه وجودمان به مستقیمترین شکل با آن در ارتباط است، نهایتاً به همین تلخ و شیرینیها بیانجامد.
و بعد از وجود جسمانی آدم، چه چیزی مستقیمتر از گسترهای زمینی که برای نامیدن و معرفی، خودش را به آن منتسب میکند؟ چه چیزی بیواسطهتر از کشور؟ میهن؟ و همهی اشیاء و مفاهیم و جاندارانی که بواسطهی ارتباطشان با این جغرافیا به آنها مستقیم میشوی؟
سعادت لرزان مردمان تیرهروز، فلان و چنان حکومت خان جان و خشت خام، سه نمایشی بودند که دیروز و امروز، مرا به خودم مستقیم کردند. نمایشهایی که شاید در نظر اول چندان ربطی بههم ندارند.
نمایشهایی كه هركدام به سعی خودشان خواستهاند سوالی از چیستی و چرایی آنچیزیكه هستیم، آنچیزیكه بودهایم و آنچیزیكه شدهایم بپرسند.
دیدن پشت سرهم این نمایشها را به فالنیك گرفتهام و دلم میخواهد این ارتباط نامرئی را برای خودم متصور شوم.
بیدلیل نیست كه هر اثر هنری شایستهای كه حول مضمونهویتجمعیمان– بخوانیدتاریخاجتماعی- شكل میگیردو بهنوعی آنرا بازنمایی میكند، لاجرم به سوالهای تلخ و بعضاً بیجواب و گاهاً ممنوع میرسد. گاهی هم به پاسخهایی كه ترجیح میدهیم كاش نشنویم و ندانیم.
1. انگار که در جهانی زائیده شدهایم با فقط پدر که هر چه میشنویم صدای لالایی است و هرچه میجوییم جای خالی کسی است که میخواند. انگار مادری که نیست، انگار جای مادری که نیست، انگار جای خالی مادری که نیست، سخت میشود، ورم میکند، عقده میشود و هرچه از جهانی که زائیدهی فقط پدر است میپرسیم جوابی جز جای خالی صدای لالایی مادری که نیست نمیشنویم. نشنیدن تلخ است. برای جبران این نشنیدن است که یک عالم قیل و قال میکنیم و به همین بهانه است که میپرسیم. تا صدایی، آوایی جان بگیرد و از دهشت این سکوت فراریمان دهد و اینها سوال نیست، صداست فقط. صدای یک عالم زنِ به اختیارِ توی حرمسرای پادشاهی یک مملکت بیشاه.
شاهیکه پدر است لاجرم و ملت فرزندان او. فرزندانی که بیتجربهی مهربانی مادری که مام میهن است تنها قصههایی از او شنیدهاند و التیام این درد یادآروی و بازگویی همان قصههاست. قصههای پر قیل و قالیکه همیشه باید از زبان زنی، شهرزادی، گفته شود.
فلان و چنان حکومت خان جان نمایشی است که گویا در حرمخانه یکی از پادشاهان قاجار اتفاق میافتد. وارث بیمار و رنجور آغا محمدخان. شاهزادهای زاده از خواجهای. خواجهای که پدر است که شاه است.
نوشتهی نادری، آنچنان مهیب و تکاندهنده است که حتی از پشت اجرای نه چندان خوب بچههای تبریز هم خودش را نشان میدهد آدم را مجبور میکند گاهگاهی اطراف را وارسی کند و خیلی آرام و بدون جلبتوجه عینکش را جابجا کند و چشمهای خیسش را بچلاند. |
زنان حرمخانه بسیار پیش میآمده که مواقع بیکاری- از بسکه شاه فقط یکی است و آنها بسیار و حتی اگر شاه خواجه نباشد و حتی اگر بهجای کار دولت و ملت به سرسرهبازی بپردازد، احتمال بسیار کمی وجود دارد که همهی آنها مشغول به کاری باشند-با گفتن قصهها و متلها سر خود را گرم کنند و بسیارتر پیش میآید که با نقل اخبار و روایات و شایعات پیرامون شوهرشان، شاهشان، پدرشان اوقات خود را بگذرانند. ما هیچوقت نمیفهمیم که شاه وجود دارد و باید او را متصور شویم میان آن تاج خالی و زنانیکه هریک به نوبت جای او حرف میزنند یا باید فقط همراه این زنان شد و گذاشت که نقلشان به هرکجا که میبردت، ببردت. اینها هم سوال میپرسند. اینها بهجای همهی آن ملتی که برای فهمیدن خودشان، از خودشان و ریشههایشان سوال میکنند. قال و مقال میکنند و سعی میکنند بفهمند کجای این جهان ایستادهاند و چطور شد که آنجا ایستادهاند و مناسباتشان با باقی جهان چیست و آیا اصلا ایستادهاند؟ پارچهای هست که نقشه کشور است و نقشه جهان میشود گاهی و ردای شاهی و تنبان ملت. خلاصه هرچه که باید فهمیده شود از همان باید فهمیده شود: پارچهای سفید که با نوارهای قرمز شکاف خورده اما همچنان پیوسته است و همینطور هست و هست تا اینکه در میانه نیست میشود. سوراخی در وسط پارچه هست-و مگر سوراخ هست؟- سوراخ البته که نیست. سوراخ چیزی نیست مگر مرزهای مشخصکنندهی شروع نیستی. پارچهای وسیع و زیبا با سوراخی در میانه. که هرچه روایت است از میان همین سوراخ سر بر میآورد. انگار همین تکهی غایب است که مسبب همهی این ولولههاست. همین «غیاب» است که درست در میانهی پارچه حضورش از تمام چیزهای دیگر پررنگتر است.همین جای خالی «چیز»ی که شاید میبایست با شاه پر میشده و حالا که او نیست میشود با «هرچیز»ی پرش کرد و چه چیزی بهتر از قصهای دور از زبان زنانی شهرزادگون؟
2. «شادی» كودك نوزادی است كه تنها كنش آن در نمایش «گریه» است. نمایش، داستان خانوادهای است در اوایل دهه هفتاد. نمود جامعهای شاید بزرگتر. «ایران» مادر این خانواده است كه با پوست و گوشت و جان خویش تلاش میكند اعضای این خانواده را همچنان كنار هم نگه دارد و به بقایشان كمك كند. سگ نصرالله مرده است و توی دره است. سگی كه او هم مادر است و با اینكه دو روز از مرگش گذشته است سینهی پر شیرش همچنان امید نجات تولههاست. آدمهای این نمایش ماییم. خانوادهای هستیم با مشكلات كاملاً معمولی و طبیعی یك خانواده در یكی ازبزنگاههای مهم آن- بخوانید برههی حساس- كه بادقت و ظرافت هرچه تمامتر تصویر شدهایم-این دقت و ظرافت آنچنان كه در نوشتهی بینقص علیرضا نادری هست در اجرای نمایش بهچشم نمیخورد- «علیرضا»یی كه نیست، محور اصلی ماجرای این برهه است. علیرضایی كه چند ماهی هست كه خبری ازش نیست. علیرضایی كه بوسیله برادرش به ماموران فروخته شده است و بیاینكه گناهی انجام داده باشد تهمتهای غیراخلاقی خورده است. در حین فرار تیر خورده و زخمی شده و حالا توی دره، کنار سگ مردهی نصرالله تحت مراقبتهای یک بچهی شیرینعقل است. پدر، مومن است و خداترس و با اینکه هر روز از خروسخوان تا بوقسگ با آن ماشین احتمالاً پیکان جوانانش-که حالا حتماً خیلی پیر شده- کار میکند، از پس خرج و مخارج خانواده برنمیآید. روح انگیز باز با شوهرش دعوا کرده و اینبار آمده تا خانهی پدر بماند و خودش کار کند و حتی اجارهی ماندنش در خانهی پدر را هم بدهد. او مصراً پدر را عامل بدبختی خود و بقیه خانواده میداند. نصرالله مادر را «ایران خانوم» صدا میکند. نصرالله «حمیرا» و «کله» را میزند. نصرالله میخواهد پدر ماشینش را بفروشد تا برود با پولش از زاهدان جنس بخرد کیلویی و اینجا دانهای بفروشد. نصرالله است که توی خانهی ایران برای دختر افغانی نقشه کشیده است که دختر افغانی را از دست شوهر قانونیاش-جمعه- میدزدد. نصرالله است که در پایان نمایش صدای گریه «شادی» را میشنود و به هیچ چیزش نیست.
نوشتهی نادری، آنچنان مهیب و تکاندهنده است که حتی از پشت اجرای نه چندان خوب بچههای تبریز هم خودش را نشان میدهد آدم را مجبور میکند گاهگاهی اطراف را وارسی کند و خیلی آرام و بدون جلبتوجه عینکش را جابجا کند و چشمهای خیسش را بچلاند. نوشتهای که نزدیک است به چیزیکه بودهایم، به چیزیکه هستیم.
3.
«راس میگن که تنها صداست که میماند» اینرا پیرمرد نازنینی میگوید که بیاغراق شبیهترین پیرمرد نمایشها و فیلمهاست به آنچه که از یک پیرمرد نازنین در زندگی واقعیمان میشناسیم. پدربزرگی ایرانی، پر از خاطرات و تجربهها، بزرگ خانهای با پنج مرد.
یک پیرزن که بلافاصله با روشن شدن چراغ، انگار که هول میکند و نمیتواند تا دستشویی برسد و از زور ناتوانی خودش را خیس میکند. بعد از این، ردِ نجاست این مادر تا پایان نمایش باقی میماند و مردها هرکدام پیشنهادی برای پاک کردن آن و اجتناب از برخورد با آن میدهند. پدربزرگ «نیازمندی»هایش را ورقورق روی این رد میگستراند و بعد هم تحقیر میکند زن را با سرکوفتهایش که توی این خانه دیگر نمیشود نماز خواند و جای نجس نمیشود خوابید.
جوانی، ابتدای نمایش عکسی میگیرد از خانه تا چیزی را ثبت کند. لحظهای همهچیز روشن میشود. چیزی ماندگار میشود برای آینده و دوباره خاموش میشود. از آن پس گویی تاریخ چنددهه از زندگی مردمان معمولی، با ورود شخصیتهایی با سن و سال متفاوت و ویژگیهای مشخص، مرور میشود. جانبازی شیمیایی با مرام و مسلک خاص خودش که قهرمان جوان بیستساله است. هنوز وقتی برادرها به پیسی میخورند، اوست که از لای دیوان حافظش فالی میگیرد و مبلغی کمکشان میکند. برادر دیگر، سی، سی و پنجساله است که با موتورش کار میکند. عاصی است از وضعیت متزلزل و ناامن و نابسامانی که درش زندگی میکند. میخواهد برود از این مملکت. اما معلوم نیست چرا نمیتواند دل ببرد. با اینکه میشود حدس زد که هرروز با برادر بزرگتر دعوا دارد توی خانه و اعصابخوردی بهراه است، همچنان مانده. میشود حس کرد که هنوز دلش قنج میرود برای دست انداختن برادر جانبازش و شنیدن جوابهای نیشدارش. هنوز کیف میکند وقتی سر به سر برادرزاده و خواهرزادهاش میگذارد. برادر بزرگتر دنیا دیده است یعنی. دنبال یک لقمه نان. کارگاه کفاشی دارد گویا و میشود حدس زد چه خرده ریزهایی توی بساطش پیدا میشود. حالا مشکل او بچهای است که با بیاحتیاطی دارد به بدنیا میآید.همسرش آبستن آیندهای است که معلوم نیست چه خواهد شد. چگونه قرار است ببالد و بزرگ شود و ثمر دهد. آیندهای است پر از خوف و رجا برای تاریخ پنجاهساله-پنج مرد گذشته و حال- که توی خانه جریان دارد.
همه اتفاقات نمایش زیر سیطرهی ترسی حادث میشود که از جنگ قریبالوقوع درعراق نشأت گرفته است. جنگی که منجر به فینالیست شدن ایران و آمریکا خواهد شد. جانباز به خوبی میداند که چنین جنگی دیگر تماشاگری در پی نخواهد داشت، از بسکه همه، خواه ناخواه درآن بازیگرند: «مسابقهای که تماشاچی نداره...انگار کن که نیست.»
این ترسی است که همهی ما مدتی پیش بهسختی آنرا احساس کردهایم. عصری که نمایش «فلان و چنان...» در آن اتفاق میافتد، شاهد نمونهای جهانی از آن بودهایم و کمی قبلتر از تاریخ نگارش «سعادت لرزان...» آنرا با پوست و گوشتمان تجربه کردهایم. حالا وقتی صحبت از جنگ احتمالی ایران و آمریکا میشود، مثل بازیکنی با تجربه که میدانهای مختلفی به خود دیده است، میتوانیم نتیجهاش را حدس بزنیم. برای همین توی صحبتهایمان خیلی زود از کنارش میگذریم و با اینکه میدانیم چه خواهد شد، از یادآوریاش به همدیگر اجتناب میکنیم و با گفتن «ایشالا که چیزی نمیشه» بهسرعت از کنارش میگذریم. انگار کن نیست.
زیر سایه اضطرابی شبیه به این است که نمایشنامههایی نوشته میشود در نهایت دقت، تنها برای بازنمایی پوچی. ما باید خیلی خوشحال باشیم که این «نهایت دقت» صرف بازنمایی صادقانه آن ایام میشود و رد نجاست مادر پیر و ناتوان-که با همهی این اوصاف هنوز دوستداشتنی و قابل احترام است- با ورود دخترش-ورژن تازهنفس و امیدوار او- پاک میشود.-ولی چیزی از آن تا انتها میماند- و حرف پدربزرگ نقض میشود. دختر پس از مرتب کردن رختخواب مادرش و کمک کردن به او برای استراحت، در گوشهای از خانه نماز میخواند. پسر حق داشت: شاش مریض نجس نیست. نمایش با خروج غمناک و رقتبار زنی، مادری پیر، و آغاز میشود که تنها کنش او در صحنه شاشیدن است و نمازخواندن را در خانه زیر سوال میبرد و با ورود مهیب و پرقدرت مادری، زنی جوان تمام میشود که خانه را مرتب میکند و در آن نماز میخواند.
چراغها خاموش میشوند. جوان عکس دیگری میگیرد و میدود تا به اجرای جشنوارهاش برسد! لحظهی دیگری ثبت میشود نمایش پایان میپذیرد. گویی تمام نمایش میان این دو عکس فریز میشود تا بهعنوان برههای از زمان، در کنار لحظات دیگر تاریخ ثبت شود.از زنها در این نمایش صدایی شنیده نمیشود.
اینبار نیز چیزی غایب است. نمایش پر از صداهای کلفت و بعضاً خشن است. انگار صدایی بهعمد حذف شده است. صدای زنانهای که حتی با حضور سنگین و کمابیش طولانی دختر در صحنهی آخر هم نمیشنویم.
اما همینکه هست خیالمان راحت میشود. حتی اگر چیزی نگوید باز هم میدانیم که میآید و خانه را سرو سامان میدهد و نماز میخواند. حتی اگر مردهای نمایش، ناخواسته با این فال به استقبالش رفته باشند که: دعای خیری که کسی منتظرش نیست...
هنرمندان اینچنینی نمونه خوبی هستند برای نقض آن تصور غلطی که هنرمند را زودرنج و نونور و احساساتی تصویر میکند. هنرمندانی که در تاریک دلهره و اضطراب و ناامنی و فقر، اینطور صادقانه، با نگاهی به گذشته و درک درست و واقعبینانه اکنون، با نوری کم جان و دستساز، راه را برای انتخاب آیندهای عاقلانه روشن میکنند.
بههمین دلیل است که من فکر میکنم بجای امر کردن پدرانه به آنها برای ساختن آثاری با نشاط و پرامید بهتر است مادرانه فضای امن و با عطوفتی برایشان مهیا کنیم تا صدای حذف شده ولی آرامش بخش لالایی، کمکم جرات حضور پیدا کند و دنیای نه تکرنگ، کمرنگمان را پررنگتر کند. ■